♡••
انـسانها
تڪرارِهمند
ظِـرافت ها
تفاوتشانرانشانمۍدهد...
#سیدمحمدحسینۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
سعی کردم بیشنشون فقط شنونده باشم بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنم. همه از غذا خوردن دست کشیده بودیم و د
#عشقاجباری
#قسمت273
- آره تو یکی از باغای اطراف تهران گرفتتش.
- خب منم میام ... به بهار چیزی نگیم که با این حال استرس بگیره ، بهش میگیم یه مهمونی تولد از دوستامونه، تو هم چون بارداری نمیشه ببریمت یه موقع حالت بد میشه.
کیان غش غش خندید و گفت :
- اون توله یه جونوریه که خودش رو هوا همه چیزو میگیره ، بعدشم من نمیتونم بهش دروغ بگم ... چون از چند روز پیش سوتیامو دادم و خانم گرفته تو مشتش تا یه کلمه حرف میزنم میگه کِی قراره بری ، من نمیذارمت بری و فلان.
بهروز با حرص گفت:
- خاک تو مخت که از الان داره روت الاغ سواری میکنه، زن ذلیل .
-تو برو مسخره خودت کن اگه آدم بودی الان مثل بخت برگشتهها و سق سیاه جلوی من نشسته نبودی.
با توپ پر از آشپزخونه بیرون رفتم ، از صدای محکم راه رفتنم سر هر سه تایی به سمتم پیچید ، رد خنده تو نگاه کیان نشست، اما مجتبی زیر لب آهسته گفت :
- ای داد بیداد پس شنید.
انگشتم رو مقابلشون با اخطار بالا گرفتم و گفتم :
-من نمیذارم برین به اون مهمونیه نحس اگه برین تموم موهامو جلوتون یکی یکی میکَنم.
بهروز شونهای بالا داد و گفت :
- خب بکن ، خودت کچل میشی ما هم بهت میخندیم.
تا خندیدن جیغ زدم و با جدیت بیشتری گفتم :
- من نمیذارمتون برین.
هر سه با هم وای گفتن و کیان با خنده گفت :
-کی این چسب دوقلو رو حالا رد کنه از من ... مردهشور حلقتونو ببرن سه ساعته دارم میگم آروم حرف بزنید بهونه ندید دست این خانم کوچولو که تا پس فردا مخ منو خوب متراژ میکنه.
با عصبانیت ومحکمتر گفتم:
- کیان من شوخی نمیکنم بخدا نمیذارم بری ... هیچکدومتونو نمیذارم برین به اون مهمونی.
بهروز با خنده و شوخی گفت :
-اتفاقاً داریم میریم که "بری.یم" به اون مهمونی بهار خانم تو هم نمیتونی جلومونو بگیری.
دستم رو بالا بردم که دوباره اخطار محکم تری بدم اما درد بدی تو دلم پیچید ، یه پیچ خیلی دردناک که از اون سر شکمم تا این سر تیر کشید، طوری که از دردش صورتم رو مچاله کردم و کمی روی شکمم خم شدم ... کیان با وحشت بزرگی سریع به سمتم دوید و بهروز و مجتبی هم پشت سرش اومدن.
دردش یه لحظه ای بود، بهتر شدم و صاف ایستادم، کیان دستم رو گرفت و گفت :
-لرزوندیم ،خوبی ؟
سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
- از بس حرصم میدی اینجوری میشم ،بهت میگم نمیخوام بری به اون...
با خشونت ملایمی دستم رو کشید و گفت :
- بیا بشین ببینم ،درد داره اما زبونش از کار نمیفته، در همه حال آمادهباشِ ، کی گفت به تو اصلاً کار کنی ؟ مگه نگفتم چیزی جمع نکن بذار منو مجتبی بعد میشوریمشون ؟
مجتبی با شوخی گفت :
-به من چه خودت بشور ،مگه مستخدم آوردی ؟
کیان منو رو مبل نشوند و شاکی به طرف مجتبی نگاه کرد و گفت :
- تو از همون اولم یه سرخر دردسرساز بودی که خیرت به کسی نمیرسید لازم نکرده تو به چیزی دست بزنی.
- اوهو. بابا من فقط یه شوخی کردم ... اصلاً خودم میرم همین الان میشورمشون...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بۍتُومهتابشبۍبازازآنڪوچہگذشتمـ
همہتنچشمـشدمـخیرهبہدنبالِتُـوگشتمـ...
#فریدونمشیرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضابهرام
دلدادهے تـوأمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلِمنتنگِصدایۍستڪہنیست
تشنہجُرعہهوایۍستڪہنیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
#بیو📿🍂
[چہفیضهاڪہنبردیمزِآشنایۍتُـۅ♥️✨]
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
پروانہوار دور سرِ من بہ گردش است
فڪر و خیالِ نیمہ شب ِ شهـرِڪربلا ..!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در وفاےتو چنانمـ ڪہ اگر خاڪ شومـ
آید از تربـتِ مـن بـوے وفــادارے دل..
#هلالیجغتایی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1073141393.mp3
3.46M
#محمدمعتمدی🎤
دستمـ رابگیر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بۍتُـو این صُبح مـرا غرق سڪوتۍڪرده
ڪہ تمامـِ نفسمـ در پۍ یڪ واژهے توست...
#هماڪشتگر
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلبــران دل مۍبــرند
اما تُــو جـانــمـ مۍبــرے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُــــــدایا شڪرت
براے همین آرامشۍ ڪہ دارمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زنــدگۍ با همہ تلخۍها
باز همـ شیـریـــــن است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_883971873.mp3
3.66M
#علیرضاافتخاری
اےدلاگرعاشقۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
هر افتادنۍ
پایان ڪار نیست
بــــــاران را ببین
سقـــــوط قطراتش
قشنگترین «آغاز» است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت273 - آره تو یکی از باغای اطراف تهران گرفتتش. - خب منم میام ... به بهار چیزی نگیم
#عشقاجباری
#قسمت274
فردای اونشب که بهروز پیشمون بود منو کیان یه سر رفتیم به مدرسهم ، مدیر مدرسه این چند وقت انقدر به مجتبی زنگ زد که مجتبی هم شرح قضیه رو برای مدیرمون توضیح داد که من ازدواج کردم و در حال حاضر باردارم و اگه امکانش هست اجازه بده که با کمک معلم خصوصی که توی خونه ادامه درسهارو کمکم میکنه بتونم فقط سر جلسه امتحاناتم حضور داشته باشم که اونم گفته بود منو کیان حضوری باید بریم به دفترش و طبق حرفهایی که کیان در مورد شرایط نا امنِ بیرون و مشکلات تهدیدگرامون براش تعریف کرد مدیر خوبم خانم پیوندی اجازه داد که خرداد ماه کنار بقیه همکلاسیام منم جلسه امتحاناتم رو رد کنم.
چقدر بابت این موضوع خوشحال شدم و بخاطر درک بالای این مدیر مهربون جلوی بقیه معلمها خم شدم و دست خانم پیوندیِ عزیزم رو بوسیدم که بهم این فرصت رو داد تا درس امسالم رو به پایان برسونم و نتیجه زحماتم به فنا نره . با این کارم کیان لبخند عمیقی به روم زد که جواب من مثل دیشب و امروز صبح سر میز صبحونه باز هم اخم بود و اخم ... ازش دلخور بودم هر کاری کردم و هر چقدر باهاش حرف زدم که قید رفتن به اون مهمونیه شوم رو بزنه اما انگار نه انگار من حق دارم در مورد تصمیماتش نظر بدم ، خودرای و مغرور میگفت "من میرم بهار ، تو هم تمومش کن دیگه اَه، انقدر با این حرفات رو مخ نرو عزیزم"
جیغ میکشیدم ،با عصبانیت و پرخاشگری باهاش حرف میزدم، هر چند برای خودم خیلی سخت گذشت اما دیشب حتی تنبیهش کردم و کنارش نخوابیدم و خودم رو انتهایی ترین گوشه تخت مچاله کردم که آخر سر وقتی صبح بیدار شدم باز هم کنارش بودم ، من با این همه سختگیری نتونستم به نتیجهای که میخوام برسم، وقتی دستم به جایی بند نشد تموم گند کاریای لازم رو انجام دادم که حداقل با این شیوهای که بهش متوسل شدم بتونم جلوی رفتنش رو بگیرم.
تو مسیر برگشت به خونه هم یه کلمه باهاش حرف نزدم ، بعد از پارک کردن ماشین با لبخند خبیثی وارد خونه شدم و به محض ورودم اول رفتم دستگاه پخش صوتی رو روشن کردم ،دستگاه پخش صوتی انتهای سالن پذیرائی کنار تردمیل بود.
ولوم صداش رو کمی بالا بردم و همزمان و ریتمیک کمرم رو با آهنگ پیچ و تاب میدادم و دستهام در حال باز کردن دکمه های مانتوم بودن.
کیان هم با ورودش به داخل خونه وقتی این صحنه هارو دید متعجب به اپن تکیه داد و با لبخند پهن و دندون نمایی خیرهم شد، این اولین باری بود که داشتم بیهدف و غیرارادی جلوش میرقصیدم، ولی خب خیلی هم غیرارادی نبود چون میخواستم بهش لو بدم دیروز چه گندی به کمد لباسهاش زدم و یه جورایی از رفتن به مهمونی کاملاً منصرفش کنم ... دست خودم نبود از وقتی شنیدم میخواد به مهمونیه سهیل بره یه دلشوره خیلی عجیب و ترسناک تو تنم کمین کرده که هزار جور تصور وحشتناک از هر اتفاق رو توی اون روز تو ذهنم گنجونده ، با لبخند به کیان نگاه کردم غرق تماشای این دختر شیطونش بود.
با رقص آروم آروم به طرفش رفتم ، حرکاتم دست خودم نبود، شاید چون امروز یه بهار شیطون و خبیثی شده بودم که مورد تایید و علاقه کیان بود و شاید هم بخاطر تصمیم بزرگ و منطق مادرانهم بوده ،تصمیم گرفتم به ساز زندگی برقصم و بچه هام رو نگه دارم و بعد از به دنیا آوردنشون دنبال علم و پیشرفتم برم ،لذت بودن با شوهرم رو حتی با دنیا هم عوض نکنم و در کنار عزیزام همیشه شاد و خوشبخت زندگی کنم، اصلاً حالا که دارم دقیق تر به موضوع فکر میکنم این خویِ واقعیمه که داره برای این تصمیمات بزرگ زندگیش امروز پایکوبی و رقص و شادی سر میده ... هر چند کیان هنوز چیزی از تصمیماتم نمیدونست.
به کیان نزدیک شدم ،آروم زیر لب زمزمه کرد :
چیه بهار؟
- میخوام سوپرایزت کنم عزیزم.
- باهام برقص ، انقدر حرف نزن کم کم سوپرایزمو بهت میگم.
با اینکه قدم خیلی ازش کوتاهتر بود اما این تضاد و تکون خوردن بدنهامون همزمان با هم خیلی برام جالب و جذاب بود... آروم میرقصیدیم و کیان حلقه دستش رو دور کمرم محکمتر کرد تا کنترلی روی حرکات و بدنم داشته باشه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بیچارهتَر
از
عاشقِ
بۍصبر
ڪجاست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
دل تنگ توأم که به داد دلم برسی
تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی...
#حجتاشرفزاده
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
او را خـٰود حُسین گرفتهـ است
در بغل ؛ قاسمـ رسیده است بھ
احلـۍ من العسل..🌿؛ '
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صنــــــــــــما با غمـِ عشق تو
چہ تدبیــــــــــــــــر ڪنمـ...؟؟!
#حافظ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شبۍ از میانِ این همہ درد
اُمیــــــــد مۍروید...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1024440819.mp3
17.81M
♡••
#محمداصفهانی
تُواےپرےڪجایۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄