بارانِ عشق
#عشقاجباری قسمت183 اخطاروارونه و با تشر بهم توپید : - یه بار دیگه منو ببوسی؟ اون لباتو با چاقو واس
#عشقاجباری
#قسمت184
من میخوام ازاینجا برم کیان.
باعصبانیت بهش نگاه کردم.
_خیلی خوب اگر میخوای بری هری برو من دیگه جلوتو نمی گیرم.
نگاه بغض داری اول به در هال انداخت و بعد به من ، نگاهش با سکوت و پراز ندامت بود و لحظه ای که قدمی جلو اومد دنبال یه شانس بودم تا بهار از تصمیم رفتنش منصرف بشه و از لحن گزنده حرفهام خرده نگیره، اما وقتی ... وقتی به عقب رفت و اشکی از چشمهام چکید، مُردم ... با بغض و درد گفت :
- به من گفتی برم ؟ تو ... تو ازم خسته شدی ؟
خیلی سریع و با ملایم گفتم :
- ببخشید عزیزم ...
- میرم ... میرم .
از در هال پاش رو بیرون گذاشت ، با همون سرو وضع لباس و شلوارک کوتاهم به دنبالش دویدم ، طول حیاط رو با دویدن و گریه های بلندش طی کرد اما همین که به در حیاط رسید سریع بهش رسیدم و شونهش رو گرفتم.
- من معذرت میخوام بهار باور کن دست خودم نبود عصبی شدم ... ببخشید ... ببخشید عزیزم.
با گریه هق زد :
- تو گفتی برم ؟ سرم داد زدی ؟
سرش رو بوسیدم و گفتم :
- غلط کردم ... ببخشید ... ببخشید عزیزم.
خودشو تو بغلم انداخت و بی محابا زیر گریه زد، تموم اون عصبانیتم فروکش کرد و آسوده نفس حبس شده و عصبیم رو به بیرون فوت کردم.
دستهام رو دور تنش حلقه زدم ،جونم بود حتی با وجود این تندی ها و عذابهایی که بهم میداد، الان به جز خودش هیچی برام ارزش نداشت.
تو اون هق هق کردن و گریه هاش لب باز کرد و چیزی بهم گفت که حتی از نفس کشیدن و تموم دنیا هم برام با ارزش تر بود :
- کیان من ... من دوسِت دارم ،بخدا دوسِت دارم ،ولی نمیخوام اینجوری زندگی کنم ،میخوام همیشه پیشت باشم ،میخوام با هم باشیم ،همش حس میکنم اونقدری که میگی دوسم نداری.....
با لبخند جون گرفته و عمیقی بخاطر این احساسات بیان شده رو سرش رو دوباره بوسیدم :
- اینجوری نیست قربونت بخدا بهار توهمه زندگی منی جونم به جونت بنده.
_با هق هق گفت :
- ولی من نمیخوام ازم فاصله بگیری من به جز تو کسیُ ندارم کیان اگه تو هم منو نخوای من ...
- بهار من هیچوقت تورو تنها نمیذارم آخه چرا باید یه همچین فکری کنی؟
کمی ازم فاصله گرفت و روی پنجه پاهاش بلندشد ،فاصله قدش نسبت بهم خیلی کوتاه و ظریف بود، خودم کمی سرم رو پایین بردم تا راحت تر رو حرکتش تسلط پیدا کنه ولی کمی هم گیج بودم از اینکه میخواد چیکار درگوشم نجوا کرد.
- من دوست دارم کیان تورو خدا با من سرد نباش چون دیگه نمیخوام از هم دور باشیم.
نمیدونست با هر کلمهش چه جوری با روح و جسمم بازی میکنه .
در هال رو با پاهام بستم.
- وقتی منو تو همُ دوست داریم به چی باید فکر میکردیم ؟ تو داری خیلی سختش میکنی کیان.
- امروز به وکیلم گفتم عاقد بیاره خونه تا محرمیتمونو رسمی کنیم، اشکالی نداره؟
سرش رو ریز و آروم تکون داد و آهسته و خفه شده گفت:
- هر کاری میخوای بکنی بکن من فقط میخوام مال خودت باشم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄