دگرگونی فرمانده ارشد عراقی با دیدن عکس « #شهید_سید_صمد_حسینی»
سردار باقرزاده: بیش از ۱۵ نفر از فرماندهان ارشد عراقی نشسته بودند. من عکس یکی از شهدایی را که در تفحص پیدا کرده بودیم همراهم برده بودم. «شهید سیدصمد حسینی» که بهطرز عجیبی صورتش سالم مانده بود.
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
مداحی آنلاین - چهار تا عمل دست و پا شکسته - علی پناه.mp3
2.13M
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
♨️تعجب #امام_صادق(ع) از عمل افرادی که بخاطر چهارتا عمل دست و پا شکسته خودشونو گم میکنن
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علی_پناه
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بعضیا با کاراشون آبروی شیعه رو همه جا بردن😔
.
.
.
.
.
#استاد_مهدی_دانشمند
@khamenei_shohada
📸تصویری کمتر دیده شده از شهید سردار قاسم سلیمانی و رفقای با وفایش شهید ابومهدی المهندس و شهید حسین پورجعفری....
✍رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
ــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پانزدهم(ب) مکث کرد،طولانی: - سارا،دانیال زندست! آنقدر سر
💐🍃🌸
🍃🌺
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـانـزدهـم(الف)
✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد،
مثه همه مسلمونای وحشی!
چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟
ازت متنفرم...
و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد.
این اولین سیلیِ عمرم بود؛آن هم از یک مسلمان
قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم!
درست بعد از مسلمان شدنش!
چه اولین هایی را با این دین تجربه نکردم...
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم.
گونه ای که سرمازدگیش،
سیلیِ عثمان را مانند برشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد
دست از یقیه اش کشیدم
انگار زمان قصدِ استراحت نداشت
عثمان عصبی،دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم
باید میرفتم
آرام گام برداشتم،بی حس و بی هدف!
این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟
دانیال یادت هست؟؟
گاهی شانه هایم را فشار میدادی و با خنده میگفتی که با یک فشار میتوانم خوردشان کنم؟
جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی!
ادامه دارد.......
@khamenei_shohada
☘ کوچ کردند رفیقـان و رسیدند
به #مقصد
☘ بی نصیبــــم ، من ِ بیچاره
که در خانه خزیدم
❣#اللهم_الرزقنا_شهادت❣
🌴🌾 #صبحتون_شهدایی
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ
فرازی از #وصیتنامه📝 شهید
خدایا!
بعد از هدایت، قلب♥️ ما را ملغزان
و مارا از لغزش وگناه مصوندار تا
فیض عظمای شهادت نصیبمان
گردد،به موقع رفتن
تا بلکه خون سرخمان سیاهیهای
قلبمان را بشوید و پاک گرداند.😊
#شهید #رضا_حسینی🌺
#التماس_دعای_شهادت🙏
ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
در تاریخ ثبت شود!
اگر سیدعلی در یک طرف
و تمام اهل دنیا طرف دیگر قرار بگیرند
به خدا قسم اگر بدانیم که کشته میشویم
سپس زنده میگردیم، سپس سوزانده میشویم
و خاکسترمان بر باد میرود و بار دیگر زنده میگردیم
و هزاران بار با ما چنین کنند، هرگز از ولی جدا نخواهیم شد
ــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍رهبر انقلاب:
امروز روشنگری لازم است، سعی کنید ذهنها را به اعماق حقایق و مسائل برسانید/ تبیین را اساس کار بدانید؛ بنده میبینم گاهی افرادی، جوانهای احتمالاً صالح و مؤمنی، با یک کسی یا جلسهای مخالفند؛ بنا میکنند هیاهو کردن، جنجال کردن و شعار دادن؛ من با این کارها موافق نیستم؛ هیچ فایدهای ندارد؛ فایده در تبیین و کار درست و هوشمندانه است. گاهی برخی از روی اغراض این کارها را میکنند، به پای بچههای مؤمن و حزباللهی میاندازند. حواستان به این باشد.
۹۵/۳/۳
ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـانـزدهـم(الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آت
💐🍃🌸
🍃🌺
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شانزدهم(ب)
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد.
تهوع به معده ام مشت زد،ناخواسته روی زمین نشستم.
فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنشدرست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو.
نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود.
زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند،
اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم،
پس دستم را کشیدم.
صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود( به درک).
ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود،
درست ماننده تمامِ هم کیشانش.
انگار تهوع و درد هم دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند محض نابودیم!
از فرط درد معده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت
و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم
محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.
یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد!
معده ام بهم خورد.
چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛
تنهایی،بدبختی،بی کسی...
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان می داد از جایگاه تاسف!
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست:
- همشونو میخوری!
فقط معدت مونده که بالا نیاوردیش!
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای که کنارش نشسته بودم.
من از #چای متنفر بودم و او،این را نمیدانست.
ظرف کیک را به سمتم هل داد:
- بخور!
همشو برات تعریف میکنم.
قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!
گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان.
فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره
واسه امروز زیادی زیاد بود.
اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور.
و من باز تسلیم شدم:
- من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم
لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت:
- اول اینو بخور
معدت گرم میشه
با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:
- (شروع کن.. بگو..)
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:
- (اول تا تهشو میخوری بعد..)
انگار درک نمیکرد بدی حالم را!
- حوصله ی این لوس بازیارو ندارم
ایستادم،قاطع و محکم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد:
- باشه،هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت
دیر وقته.
چقدر شرقی بود این مرد پاکستانی!
گرمای داخل کافه،تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم
هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها،روشن.
من عاشق پیاده روی در باران بودم،تنها!
و چتری که بالای سرم،صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند
عثمان آمد با چتری در دست:
- حتی صبر نکردی پالتومو بردارم.
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود،
همخوانی اش با گریه آسمان!
حالا خیالم راحت تر بود،
حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود
با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزدم.
چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود!
اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد
- سارا! وقتی فهمیدم چی تو کَلَّته، نمیدونستم باید چیکار کنم.
داشتم دیوونه میشدم
چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟
واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناستش
همینطورم شد.
به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی،عکس دانیال رو شناخت.
با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده این متن:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
🌸
🍃🌺
💐🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید استوار #علی_خلیلی از مرزبانان جوان و دلاور دژ مرزی بانه که در بیست و ششم خرداد 99 در یک درگیری با قاچاقچیان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
شادی روح شهدا صلوات
سربازان #امام_زمان
@khamenei_shohada