eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بصیـــــــــرت
سخت است اما گذشتند .. از هر آنچه که قلبشان را وصل زمین می کرد ... این قانون پرواز است؛ گذشتن برای رها شدن ... 🌷شهید جاویدالأثر 🌷 ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽وصیت تصویری چندتن از شهدای عزیزمون با صدای خودشون...❤️🌷 شهید شهید شهید شهید شهید ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شهیدمشلب پوشیدن یک چادر آن هم مطابق مد روز؟! تعجب میکنم!! چقدر دقیق شهید تحریف حجاب را تشریح می کند. ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
در سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای مذهبی و مستضعف در جنوب تهران چشم به دنیا گشود شهید دستواره به همراه لشکر محمد رسول‌الله (ص) برای یاری رساندن به مردم مسلمان لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم اشغالگر قدس قرار گرفته بودند، راهی این کشور شد. بعد از بازگشت به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب شد و تا زمان عملیات خیبر در همین مسئولیت به خدمت مشغول بود. در عملیات خیبر بعد از شهادت فرمانده لشکر محمد رسول‌الله (ص)، شهید حاج محمد ابراهیم همت و واگذاری فرماندهی به شهید کریمی، به‌عنوان قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) منصوب شد ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_سید_محمد_رضا_دستواره در سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای مذهبی و مستضعف در جنوب تهران چشم به دنیا گشود
ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ ⭕️شهیدی که پس از یازده بار مجروحیت شهید شد 💠با آنکه از نظر جسمی بدنی نحیف و لاغر داشت، خستگی‌ناپذیری و اعتماد به نفس او زبان‌زد خاص و عام بود. او اکثر نبرد‌ها به جز مواقعی که مجروح شده بود، حضور داشت و در شب‌های عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن در کنار رزمندگان حضور داشت و از نزدیک به هدایت عملیات می‌پرداخت. 💠دستواره تا هنگام شهادت ۱۱ بار مجروح شده، ولی هرگز از پای ننشست. در عملیات کربلای یک که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد، جهت شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت. ولی بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه باز گشت. وقتی به وی گفته می‌شود که خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می‌ماندی و بعد برمی‌گشتی، در جواب می‌گوید: «به آنها گفته‌ام کنار قبر حسین، قبری را برای من خالی نگهدارید.» 💠سرانجام در تاریخ ۱۳ تیرماه ۱۳۶۵ پس از ۱۰ روز از شهادت برادرش در عملیات کربلای ۱ روز آزادسازی شهر مهران از چنگ دشمن، به خیل شهدا پیوست. ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
‍✾🦋🦋✾ 💞 🍃امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌ڪنے ❓ اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد❗️بگذار ڪنار 🦋وقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم:«چیزے نیست،مثلاً‌ فقط چند تڪہ ڪوچڪ است» 🍽 می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!» 🍃مادرم همیشہ به او می‌‌گفت:«با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید همسر❣ شما حسابے تنبل می‌شود ها!» جواب می‌داد:«نه حاج خانم!مگر زهرا ڪلفت من است❓زهرا رئیس من است. 🦋بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت:《سلام رئیس.》 🌷 @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.شهیدآوینی. ما ماسک میزنیم اما مقام امن را در جای دیگر می جوییم ... @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 "بازخوانی نیایش شهید چمران "خوش دارم که در نیمه ‏های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم، با ستارگان نجوا کنم ‏و قلب خود را به اسرار ناگفتنیِ آسمان بگشایم..." (شهید دکتر ) ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
20.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷خاطره رهبر انقلاب از روزهای اول شروع جنگ و ماجرای جالب شکار تانک به همراه شهید چمران 🌷 ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_هفتم ✍ - میدونم از ایران و مسلمونا متنفری. عثمان خیلی
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچگانه به ذهنم خطور کرد،من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ای می ایستادیم. دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد،شکمان را عملی میکردیم این بار هم امتحان کردم،هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد،پس باید می رفتم به کشور وحشت و کشتار نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم. ماشین یان جلوی در پارک بود،حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه می آمد،گوش تیز کردم باز هم جر و بحث - یان تو حق نداشتی چنین غلطی کنی!قرار ما این نبود صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت - من با تو قرار نداشتم،ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم،نه اینکه مراسم عروسی تورو برگزار کنیم صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم - یان میشه خفه شی؟ لبخند گوشه ی لب یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم - عذر میخوام،نمیشه! میدونی،الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارای بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد، حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی،فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانت بوده. صدای شکستن چیزی بلند شد،پشت دیوار ایستادم،حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند عثمان،یان اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد - دهنتو ببند یان،ببند
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_هشتم ✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچگانه ب
من هیچوقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم یان یقه اش را آزاد کرد - اما سارا اینطور فکر نمیکنه عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست - اشتباه میکنه،هر کس دیگه ای هم بود کمکش میکردم. یان تو منو میشناسی،میدونی چجور آدمیم اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم؟ کمکش کردم چون تنها بود،چون مثه من گمشده داشت، چون بدتر از من سر گردونو عاجز بود، یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو و بود اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود. اما بعدش نه!کم کم فرق پیدا کرد. یان من حیوون نیستم بفهم دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت،اگر نبود،من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان و عثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد،اما سر به ریز و بی حرف نزدیکم که رسید بدون ایستادن،سلامی کرد و از خانه خارج شد. ناراحت بود،حق هم داشت، یان سری تکان داد - زده به سرش بشین واسه خودمون قهوه درست کرده بودم،الان برای تو هم میارم. نوک بینیت از فرط سرما سرخ شده با فنجانی قهوه رو به رویم نشست - خب تصمیمت رو گرفتی؟ به صندلی تکیه دادم: - میرم ایران لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ای از قهوه اش نوشید - این عالیه،انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم سکوت کرد. حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی تعجب کردم😳 او از کجا میدانست؟ با لبخند به صورتم خیره شد - وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت. یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟ یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند. پس عزم سفر کردم. بی توجه به عثمان و احساسش! ⏪
🕊️بسم رب الشهدا والصدیقین🕊️ گفت: مادر دعا کن بشم! - برای شهید شدن باید داشته باشی محمدرضا گفت: این دفعه دیگه دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی ندارم - پس شهید میشی ...🕊 ‌ ای ڪہ رفته با خود دلی شڪستہ بردے این چنین به طوفان تن مرا سپردے ای ڪہ مہر باطل زدے به دفتر من بعد تو نیامد چہ ها ڪہ بر سر من...💔 ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada