eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب تو هیچے نیستے... چشمشان ڪ ب مهدے افتاد، از خوشحالے بال درآوردند. دوره‌اش ڪردند و شروع ڪردند ب شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر ڪسے هم ڪ دستش ب مهدے مے‌رسید،امان نمے‌داد؛ شروع مے‌ڪرد ب بوسیدن. مخمصه‌اے بود براے خودش. خلاصه ب هر سختے اے ڪ بود از چنگ بچه‌هاے بسیجے خلاص شد، اما ب جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانے پر از اشڪ ب خودش نهیب مے‌زد: «مهدے! خیال نڪنے ڪسے شدے ڪ اینا این‌قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچے نیستے؛ تو خاڪ پاے این بسیجیےهایے...». شهید مهدے زین‌الدین 📚کتــاب 14 سردار، ص30-29 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 امــام صـادق (علـــيه الســلام) در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده‌اند. پس هر ڪس براے خدا تواضع ڪند، او را بالا برند و هر ڪس تڪبر ورزد او را پَست گردانند. 📚 الکافی، ج2، ص122 •❈•❧ •❈•❧ •❈•❧ •❈•❧ http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb ◈💠◈↷◈💠◈↶
بصیـــــــــرت
‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_اول ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• "" در مزار شهـدا "" ❖ ب مصاحبه‌ با رزمنده‌
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ ••• ••• ""درس در جبهہ"" ❖سال 72، والفجر1، بدن مطهر شهیدۍ 17-16‌ساله را دیدم. حدود ده سال از شهادتش مي‌گذشت. برجستگی روی قلبش نظرم را جلب ڪرد. 🔶با احتیاط، مبادا ترڪیب استخوان‌هایش بہ هم بریزد، دڪمه‌های لباسش را باز ڪردم. ☜ یڪ ڪتاب فیزیڪ بود، یڪ دفتر و جزوه و یڪ برگه‌ي سؤال. ↶از روی اسمے ڪہ اول ڪتابش نوشته بود، شناسایی‌اش ڪردیم. 📌 «آخرین امتحان»، ص24 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟امام صادق علیه السلام طلب علم، در همہ حال واجب اسٺ. 📚 الحیات؛ ترجمه‌ی احمد آرام، ج1، ص 71‌‌س۳۳ ◈💠◈ ◆ ◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خامنه اے شهـــدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢 #شهید_حمید_عارف #قسمت_اول حمید عارف کیست⁉️ ❇️یكی از شهدای گمنام عملیات رمضان كه ه
💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢 🔸مسئولیت های شهید حمید عارف در 🌀 وی با دلسوزی در رفع مردم تلاش كرد و با اخلاق خوب خود چنان در قلب مردم جای گرفت كه همه كسانی كه وی را می شناسند، همیشه او را به یاد داشته و به آشنایی و ارتباط خود با او افتخار می كنند.  پس از گذشت یك سال از اشتغال به معلمی به اصرار مكرر نیروهای انقلاب ، شهرستان داراب را پذیرفت. ♻️دوستان وی در این دوران ، خیره كننده فراوانی از او دارند. از جمله اینكه می گویند: چندین بار اتفاق افتاد كه سیمان و دیگر وسایل برای جهاد سازندگی می آمد و ایشان به دلایل مختلف شخصاً آنها را می كرد. بعد از گذشت شش ماه خدمت و تلاش خالصانه در جهاد سازندگی ، به دلیل نیاز و اصرار و علاقه ای كه خود او به سپاه پاسداران داشت ، به این نهاد پیوسته و به سمت طرح و عملیات سپاه منصوب می شود. وی در سمت جدید خود با درایتی خاص شروع به آموزش و سازماندهی پاسداران می نماید كه امروز با دقت در روش های آموزشی او بینش و آینده نگری این شهید بزرگوار نمایان می شود. ✴️پس از چندی به دلیل نیاز به وجود وی از سوی شورای اجتماعی شهر با حفظ سمت به عنوان شهردار داراب منصوب می گردد. قصه پرواز با شروع با تنی چند از عاشقان جهاد به خوزستان اعزام می شوند و گویا از راه ماهشهر به قصد آبادان با موتور لنج از آبراه بهمنشیر حركت می كنند. ➿در این مسیر اتفاقات بسیاری می افتد و داستان فیلم «بلمی به سوی ساحل » ماجرای همین انتقال دریایی به طرف آبادان است و آن نیز همین شهید عارف می باشد. شهید عارف در 17 شهریور سال 1360 دوباره عازم جبهه شده و مجروح می گردد. «حمید عارف» چگونه به شهادت رسید⁉️ 🔰بعد از آن به فرماندهی عملیات سپاه بوشهر منصوب می شود و پس از چند ماه خدمت ، از آن یگان برای آخرین بار به جبهه می رود و به عنوان فرمانده گردان ، نیروهایش را برای شركت در عملیات رمضان آماده می سازد. در مراحل آغازین این عملیات هنگام عزیمت به سمت خیز مانور همزمان با 21 رمضان 1361 همراه نیروهای رزمنده كه در حال انتقال به وسیله یك دستگاه كامیون بودند مورد اصابت دشمن قرار گرفته و به شهادت می رسند. >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>> 🌸یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیــــها(امُ الشــهداء)🌸 ✍ڪانال امام خامنه اےو شهدا 💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• 2⃣ "دفتـرچہ سفـید" ❉ دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت‌ها با عجله از جیبش در می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت: «اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می‌زنم». برایم عجیب بود که محمد‌رضا اسوه‌ی تقوا و اخلاق بچه‌هاآنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد. ❉ چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچه‌اش را نگاه کردم. خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر، مثل قلبِ محمدرضا سفیدِ سفید است. 🌷 مجموعه رسم خوبان، کتاب مبارزه با نفس، ص 36 📝 : مراقبه و محاسبه هر روزه اعمالمان ※✫※✫※✫※✫※ : ✨《 از خود حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند واعمال خود را وزن كنيد پيش از آنكه آن‌ها را بسنجند و براى روز قيامت خويشتن را آماده سازيد.》 📚وسائل الشیعه،ج16،ص99 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
شهید نادر مهدوی 👇👇👇👇👇👇 ” (حسین بسریا)
بصیـــــــــرت
#شهید_نادر_مهدوی #قسمت_دوم شهید نادر مهدوی 👇👇👇👇👇👇 ” (حسین بسریا) #کانال_امام_خامنه_ای_شهدا
حضور شهید در عملیات فتح بستان، بیش از یکروز به طول نینجامید زیرا یکی از صمیمیترین دوستانش به نام شهید نعمت الله تهمتن، در این عملیات به شهادت رسید و شهید مهدوی مأموریت یافت تا پیکر مطهر این شهید را به زادگاهش برگرداند.  شهید مهدوی پس از بازگشت به سِمَت معاون فرمانده سپاه جم منصوب شد و بعد از دو سال خدمت در سپاه جم، به سپاه بوشهر بازگشت و به سِمَت فرمانده عملیات سپاه خارک منصوب گردید. شهید مهدوی در سال 1361، با دختری مؤمنه از روستای بحـیری به نام خانم سکینه جوکار ازدواج کرد. مدت این زندگی مشترک، پنج سال بود و تنها حاصل آن، دخـتری است به زهرا مهـدوی که چهل روز پس از شهادتِ پرافتخار پدرش به دنیا آمد.  در جریان اعزام طرح لبیک یا امام” در سال 1363، شهید مهدوی به عنوان مسؤول، همراه با رزمندگان اسلام اعزامی از جزیره خارک، عازم دشتعباس گردید و در آنجا مسؤولیت فرماندهی گروهان را به عهده گرفت. پس از آن، گروهان دریاییِ ناوتیپ امـیرالمؤمنین(ع) را بنیانگذاری کرد و خود، فرماندهی این گروهان را عهدهدار گردید.  با شروع عملیات بدر، شهید مهدوی با گروهان دریاییِ تحت امر خود، فعّالانه و با رشادت تمام، در این عملیات شرکت جست و حماسههای به یادماندنی را از خود به نمایش گذاشت.  پس از پایان موفقیتآمـیز عملیات بدر، در سپاهِ بوشهر، تصمیم به تشکیل ناوگروه دریایی گرفت و آن را ذوالفقار” نام نهاد. ناوگروه دریایی ذوالفقار، وابسته به منطقه دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و شهید تا زمان شهادت، فرماندهی آن را به عهده داشت. این یگان رزمی تازه تأسیس در عملیات والفجر 8 مسؤولیت تدارک نیروهای رزمی به وسیله شناورها را داشت که آن را به نیکوترین وجه، انجام داد. پس از آن در مناطق عملیاتی والفجر 8 در رالستای ماموریت سپاه، نقش موثری در ردگـیری ناوها و ناوچههای دشمن، جلوگـیری از فعالیت نیروی دریایی عراق و نیز مینگذاری در کانال خورعبدالله داشتند. شهیدی که غرور آمریکایی ها را شکست... روز 16مهر روز گرامیداشت این مرد مظهر و میباشد
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج👇👇 #قسمت_اول احمد دواتگر به بهانه سالگرد عملیات کربلای ۵ در شلمچه
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج در خاطرم هست با هر کلکی که بود از بیمارستان ۱۷ شهریور شهرستان آمل فرار کرده و خودم را به هفت تپه رسانده بودم برق چادر فرماندهی گردان روشن بود سلام کردم و رفتم داخل دیدم شهید اردشیر رحمانی جانشین گردان؛ مرحوم مهندس علی حسین زاده و .... مشغول جمع آوری وسایل خود می باشند از چهره آن ها می توانستی تشخیص دهی که از دیدنم تعجب کردند پس از سلام و روبوسی پرسیدند دواتگر اینجا چه می کنی؟ دوستان آدرس شما را بیمارستان داده بودند از احوال حاج آقا مقدس فرمانده گردانمون که او نیز در کربلای ۴ مجروح شده بود پرسیدند و..... کل ماجرا را برایشان توضیح دادم از آن ها پرسیدم چه خبر؟ در پاسخ فرمودند داریم می رویم شلمچه چون امشب عملیات می باشد اولش باورم نشد اما وقتی جدیت آن ها را در این رابطه دیده بودم متوجه شدم حرف هایشان جدی می باشد. عرض کردم پس بنده هم با شما خواهم آمد این در حالی بود که به دلیل پاره شدن یکی از بخیه ها که روی پای راستم قرار داشت شلوارم خونی شده بود حاج علی و اردشیر عزیز با دیدن این صحنه با تعجب فرمودند تو که هنوز زخم هایت خوب نشده کجا می خواهی بیایی بگذریم که اون لحظات چه صحبت هایی بین ما رد و بدل شد. ادامه دارد،،،،،،،
بصیـــــــــرت
#قهرمان_ملی_ما_و_تقدیر_در_انگلستان شهیدی که در انگلستان برای او تندیس ساختند ... وقتی پرچم پایگاه ک
ﺑﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﮐﻤﺎﻧﺪﻭﻫﺎ ﺑﻪ خرﻣﺸﻬﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩﺷﺪ، ﺍﻭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺩﺭﺟﻨﮓ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺻﺪ ﻭ ﺷﺼﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻋﺪﺩ ﺗﺎﻧﮏ ﺭﺍﻣﻨﻬﺪﻡ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﺻﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻟﺸﮑﺮ ﺯﺭﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻢ ﺭﺯﻣﺎﻧﺶ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﺮﺩ، ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ۱۳۵۹/۰۸/۰۴ ،ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﯽ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﻧﮏ ﺭﺍﻣﻨﻬﺪﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﯼ ﺭﻓﯿﻊ ﺭﺳﯿﺪ، ﯾﻮﺳﻒ ﺻﻔﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﺎﺩﺕﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎﻝ ﻣﺎﺭﯾﻦﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺗﻨﺪﯾﺴﯽﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺮ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻧﺼﺐ ﻣﯿﺸﻮﺩ،ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﯾﮏ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭﺛﺒﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷد.
بصیـــــــــرت
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 #وصیتنامه_سیاسی_الهی_امام_خمینی(ره) #قسمت_اول «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 (ره)🌹 «...شاید جمله لَنْ یفْتَرِقا حتّی یرِدا عَلَی الْحوَض اشاره باشد بر اینکه بعد از وجود مقدس رسول الله ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ هرچه بر یکی از این دو گذشته است بردیگری گذشته است و مهجوریت هر یک مهجوریت دیگری است، تا آنگاه که این دو مهجور بر رسول خدا در «حوض» وارد شوند. و آیا این «حوض» مقام اتصال کثرت به وحدت است و اضمحلال قطرات در دریا است، یا چیز دیگر که به عقل و عرفان بشر راهی ندارد. و باید گفت آن ستمی که از طاغوتیان بر این دو ودیعه رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ گذشته، بر امت مسلمان بلکه بر بشریت گذشته است که قلم از آن عاجز است.  و ذکر این نکته لازم است که حدیث «ثقلین» متواتر بین جمیع مسلمین است و در کتب اهل سنت از «صحاح ششگانه» تا کتب دیگر آنان، با الفاظ مختلفه و موارد مکرره از پیغمبر اکرم ـ صلی الله علیه و‌آله وسلم ـ به طور متواتر نقل شده است. و این حدیث شریف حجت قاطع است برجمیع بشر بویژه مسلمانان مذاهب مختلف؛ و باید همه مسلمانان که حجت بر آنان تمام است جوابگوی آن باشند؛ و اگرعذری برای جاهلان بی‌خبر باشد برای علمای مذاهب نیست . اکنون ببینیم چه گذشته است بر کتاب خدا، این ودیعه الهی و ماترک پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ مسائل أسف‌انگیزی که باید برای آن خون گریه کرد، پس از شهادت حضرت علی (ع) شروع شد. خودخواهان و طاغوتیان، قرآن کریم را وسیله‌ای کردند برای حکومتهای ضد قرآنی؛....» ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
بصیـــــــــرت
💢 سیره شهدا 🔹یک بره آهو گرفته بودم و داشتم به سمت خانه می رفتم . پسرم حسن رسید و گفت : « چه بچه آهو
💢 سیره شهدا 🔹با همکارهایش به هیات می رفت . در آنجا از هیچ کمکی دریغ نمی کرد . موقع عزاداری هم مردانه و غیرتی زنجیر می زد . 🔹یکی از همکارها به حسن گفته بود : «تو با این هیکل استخوانی ات زنجیر می زنی . استخوان هایت می شکنه !» . با لبخند جواب داده بود : «برای امام حسین (ع) استخوان های آدم بشکنه ثواب داره !» 🔹شهید مدافع وطن #حسن_دلاور #قسمت_دوم #ادامه_دارد...
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_اول 1⃣ .
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣ روی پله بیرون ازمحوطـــــه حوزه میشینم و افرادی ڪ اطرافم پرسه میزنندرا رصـــد میڪنم!! ساعتـی ست ڪ ازظهر میگذرد وهوا بشدت گرم .جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪ هرازگاهی بااشاره پا تڪانش میدهم تاسرگرم شوم! تقریبا ازهمـــه چیزو همــه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده... _ هنـــــوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟😒 رومیگردانم سمت صــــدای مردانه آشنایی ڪ باحالت تمسخرجمـــــله ای راپرانده بود!؟ همـــــان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪ باعث میشد بقول یڪی ازدوستانم .. _ چطورمگه؟...مفتشي..❓ اخم میڪنی،نگاهت راب همان قوطی فلزی مقـــــابل من میدوزی _ نعخیر خانوم!!..ن مفتشم ن عادت ب دخالت دارم اونم تو ڪار ی نامحرم...ولـی..😏 _ ولی چی؟....دخالت نڪنید دیگه!!...وگرنه یهو خـــــدا میندازتتون توجهنما..😅 _ عجب!!...خواهرمن حضور شمااینجاهمـــــون جهنم ناخـــــاسته اس!! عصبـی بلندمیشوم...😠 _ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید! تاڪی قصـــــد ب بی احترامی دارید!!! _ بی احترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطـــــه میچرخید!! اینجا محیط مردونس _ نیومدم تو ڪ.😕...جلو درم _ آها!یعنی آقایون جلوی درنمیان؟!...یهوب قوه الهی ازڪلاس طی الارض میڪنن ب منزلشون؟..یاشایدم رفقـــــا یادگرفتن پروازڪنن ومابـی خبریم؟😐😂 نمیـــــدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشی وشمرده شمرده ادامه میدهی: _ صـــــلاح نیست اینجا باشید!... بهتره تمومش ڪنید و برید.. _ نخـــــاام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی ی تذکر بدیا!چ خبرته داداش! نگاه میڪنم👀،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ســـــاده. حتمن رفیقتهه..عین خودت پررو!! بی معطلی زیرلب یاعلـــــی میگویی وبازهم دورمیشوی.. یڪ چیز دلـــــم راتڪان میدهد.. ..❣ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
❤️من ، احسان، #معراج_شهدا... 📝خاطره خواندنی و جذاب از دختر جوانی که تلاش کرد تا همسرش را برای عقد
💞من، احسان 🔸 تا حالا معراج نرفته بودم، دقیق یادم نیست چه مشکلی پیش اومد که نتونستم به مراسم عقد دوستم تو معراج شهدا برم. اما بعداً عکساش دستم رسید یک مکان دنج کنار شهدا. انگار خونه خود شهدا بود، رفت و آمد و خوشحالی شون رو می شد حس کرد. انگار واقعاً شهدا میزبانشون بودن. خیلی جالب بود برام. طاقت نیاوردم، یک شب بعد با زهرا رفتیم معراج. وارد که شدیم دیدیم شهدای تازه تفحص شده رو به معراج آوردند. ادامه دارد 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
داستان واقعی مظلومیت یک #شهید #قسمت_اول 🌷شهیدی که گوشتش به دست ضد انقلاب خورده شد. 🔺 شهید که با
🔺روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را كه همان اوایل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محكومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عده‌ای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محكوم شدیم. حكم ما كه اعداممان قسطی بود به صورت كشیدن ناخن‌ها، بریدن گوشت‌های بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شعارهای انقلابی‼️ توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و تمامی اینها بی چون و چرا اجراء می‌شد. كه آثارش بخوبی به بدنم مشخص است. 🔺مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را كومله نیز اجرا می‌كرد با این تفاوت كه قربانی‌ها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. عروسی دختر یكی از سركردگان بودپس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی كنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانی‌ها را بیاورند. ۱۶ نفر از مقاوم ترین بچه‌های بسیج وارتش ودو روحانی را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر می‌زدند و آنها شادی و هلهله می‌كردند. ____ 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک🌷 ____ ... http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
2.mp3
14.47M
📚کتاب « » به قلم علی اکبری مزدآبادی شامل خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است‌./
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_اول 🌹با من ازدواج میکنید⁉️ ❣توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دخ
﷽ 📕 😡تا لحظه مرگ 🎈تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... . از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... 🎈اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... . 🎈و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... 🎈هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... . 🎈خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... . 🎈اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... . باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_اول ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ . ﻣﺪﯾﺮ
🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺷﺪﻡ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﯿﻂ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﭘﻮﺳﺘﺮﻫﺎ ﻭ ﺑﻨﺮﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﺎﻣﻨﻪ ﺍﯼ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻻﺗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺮﻭﮐﻠﻪ ﺑﺰﻧﯽ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻫﺎ ! ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺠﺐ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺗﻮﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ؟ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻭﺍﺣﺪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺗﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ “ ﻣﺮﺳﯽ ” ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﺍﺣﺪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ . ﺑﺎ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﻧﺪ . ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻤﯽ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ . ﻇﺎﻫﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻏﯿﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ . ﺷﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻋﻀﻮ ﺑﺸﻢ . ﺗﻮﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎﻡ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮔﺮﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻋﻀﻮ ﺍﺳﺖ . ﺍﺳﻤﺶ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ . ﻋﺼﺮ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺧﺮﺩﺍﺩ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻡ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ . - ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺟﺎﯾﯽ؟ - ﮐﺠﺎ؟ - ﺍﻭﻧﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ! ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺧﻮﺷﺖ ﻣﯿﺎﺩ . - ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺪﺯﺩﯼ؟ ! - ﻣﯿﺎﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﯾﻪ ﮐﻼﺳﻪ ﻃﺮﻓﺎﯼ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﯿﺮﺍﺯ . ‏( ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ‏) – ﺑﺎﺷﻪ . - ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻢ ! ... 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 #ماجراى_اولین_روزنامه_ایرانی #در_اسارتگاه_ابوغریب #قسمت_اول 🌷کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🌷این روزنامه ‌های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می‌ گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می‌ دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می‌ کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می‌ زدیم و دروغ ‌های نظامی ا‌شان را تفسیر می‌ کردیم. 🌷یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه ‌ای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه ‌ای که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده‌ ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه‌ سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم.... ادامه دارد ،،،،،،،،،، ــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 #قسمت_اول #شکنجه_در_دیگ_آب_جوش! 🌷بعد از صرف شام، مانند شب های دیگر بچه ها دو نفر،
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🌷آن شب، عزیز الله در جمع بچه های دیگر داشت این خاطره را تعریف می کرد. بقیه هم گوش می کردند. فردا قبل از ظهر، بعد از اینکه از آسایشگاه ها به محوطه ی اردوگاه رفتیم، موقع برگشتن به آسایشگاه، عراقيها آمار گرفتند. عزیز الله را صدا زدند و او را به اتاق نگهبان عراقی بردند. 🌷شصتمان خبردار شد. بقیه ی بچه ها را هم داخل آسایشگاه فرستادند. وقتی داخل آسایشگاه رفتیم، بلافاصله ناهار تقسیم و صرف شد. بعد هم مطابق هر روز استراحت. همگی دعا می کردند خدا ختم به خیر كند. همه هراسان و نگران بودیم؛ چی به سر رضایی میاد؟! دو ساعت را با نگرانی گذراندیم. بالاخره در آسایشگاه باز شد و عزیز الله را خونین به داخل هل دادند. 🌷نگهبانهای عراقی هم پشت سر او کتکش می زدند. خواستند همه ی ما مثل صف آمار، بنشینیم. سریع صف های پنج نفره ی آمار، بسته شد. مسئول آسایشگاه و مترجم را صدا کردند. سخنرانی ارشد نگهبان های عراقی شروع شد: «خبر رسید این شخص زمانی که در جبهه بوده، ده نفر عراقی رو با نارنجک کشته! ما هم قصد داریم اون رو شکنجه کنیم. شاید انتقام اونها رو گرفته باشیم!» ...... ــــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_اول ✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 ✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تڪه‌تڪه کرده است. می‌گوید من ڪاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد .  چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بودڪه آخر یڪ بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺 🍃🌺 فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_اول (۲) ✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان.
💐🍃 🍃 (۱) روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ی ما را من دانیال مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود..به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا می ترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت، از بایدها و نبایدها، از درست و غلطهای تعریف شده، از هنجارها و ناهنجارها... حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال می جنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد. ثانیه های عمرم می دویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثل من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر‌... مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است. که چنین و چنان میکند. که... و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر می گذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. ادامه دارد ..... ـــــــــــــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃 🍃 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دوم(۱) روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگ
🌺🍃 🍃 (۲) ✍روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود. دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکرد. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد و... که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن در چهار چوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد. نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود! حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود... گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس..اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش آرامش خانه به دور از رفتارهای سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کام تفکراتم را شیرین میکرد. حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. ❗️مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند...خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد که ناگهان همه چیز خراب شد... خدای مادر و دانیال،همه چیز را خراب کرد!همه چیز... ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
1_5023816923939340291.m4a
4.14M
🎧 « آن بیست و سه نفر » ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_اول بسم الله القاصم الجبارین... به نام خداوندی که بهتری
🦋🕸🕷🦋🕸🕷 همان وقتی که خاله هاجر امده بود ,راجب من وعمر صحبت کند,طارق هم از راه رسید. پدرم یک نخلستان دراطراف موصل داردکه رسیدگی به نخلها وجمع اوری محصول و...به عهده طارق است ومغازه ی خرما فروشی درموصل راپدرم اداره میکند,امروز طارق زودتراز نخلستان امد ومتوجه خاله هاجرشد,طارق ازخانواده همسایه مان اصلا خوشش نمیاید,حالا چرا؟؟من هم نمیدانم.... طارق وارد اتاق شد وگفت:لیلا....سلما گوش وایستادین؟؟مگه ام عمر چی میگه که براتون جالبه؟ من ولیلا اروم جا خوردیم ,خاله هاجرتاصدای طارق راشنید بلند شد وگفت:ام طارق من حرفم را زدم ,خدامیدونه دخترای تورامثل دخترا ی خودم دوستشون دارم ودلم میخوادخوشبخت بشن حالا دیگه خبراز شما....بلندشدوخداحافظی کرد ورفت. طارق رفت داخل اون اتاق وروبه مامان:این عمری(معمولا به اهل سنت اطلاق میشه) اینجا چی میخواست؟؟ مادرم انگاری برای خودش خواستگارامده باشد شرم داشت بگه,بهش حق میدادم اخه اولین باربود که برای دخترش خواستگارامده بود واولین فرزندی بود که میخواست ازدواج کند,سرش راانداخت پایین وخیلی اروم که حتی ما به سختی صداش رامیشنیدیم گفت:سلما رابرای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد... طارق مثل یک خروس جنگی از جا در رفت وگفت:بیجا کرده زنیکه ی عمری با اون پسر وطن فروشش... مادر:پسرم هرکسی برای خودش دین ومذهبی داره همونطورکه ما ایزدی هستیم انها هم مسلمان وسنی مذهبند,هم ما وهم اونها به خدای یکتا اعتقادداریم ,دلیلی ندارد که به همسایه مان بی احترامی کنیم واونا راوطن فروش بدانیم... طارق سری تکان داد وزیرلب هی هی کرد وداشت به بیرون ازاتاق میرفت که خیلی نامحسوس به من اشاره کرد تا پشت سرش برم. خیلی ناراحت بودم,ازروی طارق خجالت میکشیدم,انگار با خواستگاری ام عمر,من گناه بزرگی مرتکب شده بودم,روی حیاط رفتم وطارق گفت:بیا پایین توزیرزمین کارت دارم,یه چیزایی هست که باید بدونی وحرکت کردطرف زیرزمین. وقتی طارق رفت داخل,برگشتم بالا ووقتی مطمین شدم مادرم حواسش به من نیست وسرگرم کارهای خونه است ,منم رفت طرف زیرزمین...لیلا هم میخواست بیاد که بااشاره بهش فهموندم مراقب مامان باشه که طرف زیرزمین نیاد... ادامه دارد.... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷