eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣5⃣ _ من فقط میخواستم ڪ...ڪ بدونی دوستت دارم.واقعا دوستــ❤️ـــت دارم. ریحانه الان فرصت ي اعترافه. من ازاول دوستت داشتم!مگه میشه ي دختر شیطون وخواستنی رودوست نداشت❓اما میترسیدم...نَ ازینڪ ممڪنه دلم بلرزه وبزنم زیررفتنم! نَ!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینڪ عشقـــــو ازاولش درحقت تموم میڪردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی بـــــرم! ببین..اینڪ الان اینجاوایسادی وپشت من محڪمی.بخاطرروندطی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم ڪ چقدر برام عزیـــــزی حس میڪنم صدایت میلرزد _ ریحانه ....دوست نَ داشتم وقتی رفتم تو بااین فڪربرام دست تڪون بدی ڪ "من زنش نبودم ونیستم" مافقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم ڪ حس ڪنی زن👈 منی! ناموس منی.مال 👈منی خانـــــوم ازدواج قراردادی ماتا نیم ساعت دیگه تموم میشه وتو رسماوشرعا...و بیشتر قلبـــــا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگرفڪر میڪنی دلت رضاب این ڪار نیست! بهم بــــگو حرفهایت قلبم رااز جاڪنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم وروی صندلی پشت میزوا میروم. تـــــو ازاول مرادوست داشتی...نگاهت میڪنم و توازبالای سرباپشت دستت صورتم رالمس میڪنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم راجلو می اورم ومیچسبانم به شڪمت... همانطورڪ ایستاده ای سرم را دراغــــوش میگیری. به لباست چنگ میزنم ومثل بچه ها چندبار پشت هم تکرارمیڪنم _ توخیلی خـــــوبی علی خیلی..😢 سرم رابه بدنت محڪم فشارمیدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ ب چشمانت نگاه میڪنم وبانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنــــامه ات؟ _ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نَ! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بَر.. حرفت رامیخوری،اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میڪنی _ حالا بخنـــــد تا ...😉 صدای باز شدن درمی اید،حرفت رانیمه رهامیڪنی وازپنجره اشپزخانه ب حیاط نگاه میڪنیم مادروپدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان بارسیدن مابه راهروپدر ومادر من هم میرسند. هردو باهم سلام وعذرخواهی میڪنند بابت اینڪ دیر رسیدند.چنددقیقه ڪ میگذرد ازحالت چهره هایمان میفهمند خبـــرایی شده. مادرم درحالیڪ ڪیف دستی اش را به پدرم میدهدتا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی داریدمثل اینڪ قبل ازرفتن علی اقا وبعدمنتظرماند تا ڪسی جوابش رابدهد. توپیش دستی میڪنی وبارعایت ڪمال ادب و احترام میگویی _ درستـــــه!قبل رفتن من ي مراسمی قراره باشه...راستش... مڪث میڪنی ونفست راباصدا بیرون میدهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام...ي عاقد اوردم تابین منو تڪ دخترتون عقـــــددائم بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیڪارڪنه؟ _ عقد دائـــــم.... اینبارمادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟... _ چرا چرا!الان توضیح میدم ڪ... بازپدرم بادلخـــوری ونگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نڪرده ي چیزیت... بعدخودش حرفش رابه احترام زهرا خانوم وحسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است امااگر دادوبیداد نمیڪنند فقط بخاطرحفظ حـــرمت است وبس! بعداز ماجرای دعواوراضی ڪردنشان سررفتن تو...حالاقضیه ای سنگین تر پیش امده. لبخندمیزنی وبه پدرم میگویی _ پدرجان!منو ریحانه هردو موافقیـــم ڪ این اتفاق بیفته. این خطبه بین ماخونده شه.اینجوری موقع رفتن من... مادرم میگوید _ نَ پسرم!ریحانه برای خودش تصمیم گرفته وبعدبه جمع نگاه میڪند _ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...😐 زهرا خانوم جواب میدهد _ نَ! باورڪنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید. تومیخندی😊 _ چیزخاصی نیست ڪ بخوایدنگران شید قرارنیست اسم من بره توشناسنامه اش! هروقت برگشتم اینڪارو میڪنیم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣5⃣ گوشه ای ازچادرروی صورتم راکنار میزنم ونگاهت میڪنم.لبخندت عمیق است.ب عمق عشقمـــــان💞! بی اراده بغض میڪنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت راببوسم💋.متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میڪنی. _ ببینم خانومی حلقــ💍ــت ڪجاست؟ لبم راڪج میڪنم وجواب میدهم. _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت رامشت میڪنی ومیاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشترنشونم رانشانت میدهم _ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری ڪ چیزیم یادآور باشه! ذوق میڪنی _ همممم...قربـــــون خانوم !😍 خجالت زده سرم راپایین میندازم. خم میشوی وازروی عسلی یڪ شڪلات نباتی🍬ازهمان بدمزه هاڪ من بدم می آیدبرمیداری ودرجیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم وذهنم رادرگیر خودت میڪنم. حاج اقا بلندمیشودومیگوید _ خب ان شاءالله ڪ خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید ي خبر خـــــوب دیگه! بالحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شـــــاءالله! نمیدانم چرادلـــــم شورمیزند!اماباز توجهی نمیڪنم ومنم همینطور ب تقلیدازتو میگویم ان شاءالله. همه ازحاج اقاتشڪروتا راهرو بدرقه اش میڪنیم.فقط توتادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیی وازهمان وسط حیاط اعلام میڪنی ڪ دیرشده وبایدبروی.ماهم همگی ب تڪاپو می افتیم ڪ حاضر شویم تاب فرودگاه بیاییم.یڪدفعه میخندی ومیگویی😄 _ اووو چه خبـــــرشدیهو!؟میدویید اینوراونور !نیازی نیست ڪ بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق ب اشڪ خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ماوظیفمونه تو تبســـــم متینی میڪنی _ مادرجون گفتم ڪ نیازی نیست. فاطمه اصرار میڪند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نَ دیگه شمابمونیدڪنارعــــروس ما! بازخجالت میڪشم وسرم راپایین میندازم.☺️ باهربدبختی ڪ بوددیگران راراضی میڪنی واخرسرحرف ،حـــــرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت وفاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میڪند جلوی اشڪهایش را بگیردامامگر میشد درچنین لحظه ای اشڪ نریخت😢.فاطمه حاضرنمیشود سرش راازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میڪند.بعدخودش مقابلت می ایستدوب سرتاپایت بـــــرادرانه نگاه میڪند،دست مردانه میدهدوچندتا ب ڪتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشـــــگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی!👌 قلبـــــم میلرزد! "خدایااین چه حرفیه ڪ سجاد میزنه!" پدرم وپدرت هم خداحافظی میڪنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نڪنی. برای همین هرڪس ڪ ب اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه ڪنارمیڪشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میڪشید نزدیڪت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد وخداحافظی ڪرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دولبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش وهم بچه درون وجودش دق ڪنند! حالا میماند یڪ مـــــن....❤️....باتـــــو ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣6⃣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف ڪردم ڪ بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خـــــااب بودی... دلخور نگاهم می ڪند.گونه اش را میبوسم😘 _ ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علــــی میندازد _ عب نداره فقــط دیگه ت ِڪرار نشه! سر ڪج می ڪنم.. ـ چشم! ـ خب بریم بالا لباستو عوض ڪن.. همـــــان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید.. ـ وایسید این شربتارم ببرید..! سینی ڪ داخلش دو لیـــــوان بزرگ شربت آلبالو 🍹بود دست فاطمـــــه میدهد علـــــی اصغر از هال بیرون میدود ـ منم میخـــــام منم میخواااام.. زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره ب آشپزخانه میرود.. ـ باشه خب چرا جیـــــغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمـــــه میرویم... دراتاقت بسته است!... دلـــــم میگیرد و سعی می ڪنم خیلی نگاه نَ ڪُنم.. _ ببینم!...سجاد ڪجاست؟ _ داداش!؟...واع خـــــااهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نمـــــاز جماعت تشڪیل نمیشه!... خنده ام میگیرد...😁 راست میگفت! سجـــاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت می ڪنم.. اخم می ڪند و دست ب ڪمر میزند ـ اووو...توخونه خودتونم پرت می ڪنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم..😬 ـ اولش اوره! گوشه چشمی نازڪ می ڪنههه و لیوان شربتم را دستم میدهد.. ـ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لـــــیوان را میگیرم و درحالی ڪ باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم ـ خب عشـــــق ب خانواده اس دیگه!... دسته ی باریڪ ای از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باڪلافگی باز می ڪنم... نزدیڪ غروبههه 🌅و هردو بی ڪار دراتاق نشسته ایم.. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علـــــی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صـــــورتم رها می ڪنم و بافوت ڪردن ب بازی ادامه میدهم.. یدفعه ب سرم میزند.. ـ فاطمـــــه! درحالی ڪ ڪف پایش را میخاراند جواب میدهههه... _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم می ڪند..😳 _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته💔 بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!...بریم!... روسری آبی ڪاربنی ام راسر می ڪنم.بیاد روز خداحافظیمـــــان دوست داشتم ب پشت بام بروم .. ی ڪت مشڪ ای تنش می ڪند و روسری اش را برمیدارد.. _ بریم پایین اونجا سرم می ڪنم... ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم ڪ یدفعه صـــــدای زنگ تلفن☎️ درخانه میپیچد.. هردو بهم نگاه می ڪنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفـــــن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وب خانه می آید... تلفن زنگ میخورد و قلـــــب من مُحْ ڪَم می ڪوبید!...اصـــــن ازڪجامعلوم ؏لـــــیِ... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنــــه اے شهــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_سه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣6⃣ فاطمـــــه بااسترس ب شانه ام میزند ـ بردار گوشیو الان قطـــــع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم ـ بله؟؟؟.. صـــــدای باد و خش خش فقط... ی بار دیگ نفسم را بیرون میدهم ـ الو...بله بفرمایید... و صـــــدای تو!...ضعیف و بریده بریده.. ـ الو!..ریحـــــان...خودتی!!.. اشڪ ب چشمانم 😢میدود.. زهراخانوم درحالی ڪ دستهایش را بادامنش خشڪ می ڪنههه ڪنارم می آید و لب میزند ـ ڪییییع؟... سعی می ڪنم گریه نَ ڪُنم.. _ ؏لـــــی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم علـــــی راڪ میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتیش میشوند ـ دعا دعا 🙏می ڪردم وقتی زنگ میزنم اووووووونجا باشی... صدا قطع میشهههه.. ـ ؏لی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...ب همه بگو حال من خوبه!.. سرم را ت ِڪان میدم... ـ ریحـــــااانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم ـ جـــــااان ریحانه...؟ و سڪوت پشت خط تو! ـ مَح ڪَم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه ڪنی... بازهم بغض من و صـــــدای ضعیف تو! تاڪسی پیشم نیست...میخـــــااستم بگم... دوووووووست دارم!..❤️ دهانم خشڪ و صدایت ڪامل قطع میشود و بعد هم...بوق اِشغال! دستهایم میلرزد و تلـــــفن رها میشود... برمیگردم و خودم را درآغوش مادرت میندازم صـــــدای هق هق من 😭و ....لرزش شانه های مادرت..! حتی وقت نشد جوابت را بدهم.. ڪاش میشد فریاد بزنم و صـــــدایم تامرزها بیاید.. این ڪ دووووستت دارم💞 و دلـــــم برایت تنگ شدهههههه...این ڪ دیگ طاقت ندارممممم... این ڪ آنقدر خوبی ڪ نمیشع لحظـــــه ای ازتو جدا بود...این ڪ اینجاهمه چیز خوبههه! فقـــــط ی ڪم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور ڪ ڪتفم را میمالد تاآرام شوم میپرسد ـ چی میگفت؟.. بغض در لحـــــن مادرانه اش پیچیده.... آب دهانم را بزور قورت میدهم ـ ببخشید تلفن رو ندادم... میگفت نمیشه زیاد حرف زد... حالش خووووب بود... خـــــااست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایاشُ ڪْری میگوید و ب صورتم نگاه می ڪند.. ـ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه می ڪنی...؟ ب ی قطره روی مژه اش اشاره می ڪنم ـ ب همـــــون دلیلی ڪ پلڪ شماخیسههههه... سرش را تِ ڪاٰن میده و ازجا بلند میشع و سمت حیاط میرهه.. ـ میرم گلهارو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم..فاطمـــــه زانوهایش را بغل ڪرده و خیره ب دیوار رو ب رویش اشڪ میریزد دستم را روی شانه اش میگذارم... ـ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخـــــوریم.. شانه اش را اززیر دستم بیرون می ڪشد.. ـ من نمیام...تو برو.. ـ نَ تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد ـ میخـــــاام تنها باشم ریحانه.. نمیخـــــاام اذیتش ڪنم... شاید بهترههه تنها باشع! بلند میشم و همانطور ڪ سمت حیاط میرم میگویم.. ـ باشه عزیزم! من میرم...توام خـــاستی بیا.. زهراخانوم بادیدنم میگوید ـ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخـــــااد حواسم راپرت ڪند.. ـ نَ مادرجون! اگر اِشْ ڪٰال نداره من برم پشت بوم... ـ پشت بوم؟ ـ آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... ‌ـ ن عزیزم.! اگر اینجوری آروم میشی برو.. تَشَ ڪُر می ڪنم ..نگاهم ب شاخه گلهای چیده شده می افتد... ـ مامان اینا چین؟ ‌ـ اینا ی ڪم پژمرده شده بودن...ڪندم ب بقیه آسیب نزنن... ـ میشه یِ ڪی بردارم؟ ـ آره گلم...بردار خـــــم میشوم و ی شاخه گل🌹 رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اى شهدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_چهار
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣6⃣ نزدیڪ غروب🌅 ڪامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است..نسیم روسری ام را ب بازی میگیرد.. همـــــانجایی ڪ لحظـــــه آخر رفتنت را تماشا ڪردم می ایستم.. ݘ جاذبه ای دارد... انگار درخیـــــابان ایستاده ای و نگاهم می ڪنی...باهمـــــان لباس رزم و ساڪ دستی ات. دلـــــمم نگاهت را میطلبد...! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوڪنم ڪ نگاهم ب حلقــ💍ـــه ام می افتد..همان عقیـــــق سرخ و براق..بی اختیار لبخند میزنم..ازانگشتم درمی آورم و لبهایم💋 راروی سنگش میگذارم..لبهایم میلرزد...خدایا فاصـــــله تِ ڪْرار بغضم چقد ڪوتاه شده...یڪ بار دیگر ب انگشتر نگاه می ڪنم ڪ ی دفعه چشمم ب چیزی ڪ روی رینـــــگ نقره ای رنگش حڪ شده می افتههه چشمهایم را تنگ می ڪنم ... ؏لـــی♡ریحـــــانه... پس چرا تابحال ندیده بودم!! اسم تو و من ڪنارهم داخل رینگ حڪ شده... خنده ام میگیرد..اما نَ ازسرخوشی..مثل دیوانه ای ڪ دیگر اشڪ نمیتواند برای دلتنـــــگی اش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و ی برگ گل از گل رز را می ڪَنم و رها می ڪُنم...نسیم آن را ب رقص وادار می ڪند... چرا گفتی هرچی شد مُحْ ڪَمْ باش!؟ مگه قراره چی بشههههه... ی لحـــــظه فِ ڪْرٖی ڪودڪانه ب سرم میزند.. ی برگ گل دیگر می ڪَم و رها می ڪنم ـ برمیگردی... ی برگ دیگر... ـ برنمیگردی... ـ برمیگردی... ‌ـ بر نمیگردی... . . . . وهمینطور ادامه میدهم... ی برگ دیگر مانده! قلـــــبم❣ می ایستد نفسم ب شماره می افتد... ... . تو آرزوووووی بلندی و دست من ڪوووتاااه....😔 ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهـــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_شش 6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣6⃣ تندتند بندهای رنگی ڪتونی ام رو بهم گره میزنم..مادرم با ی لقمه بزرگ ڪ بوی ڪوڪو ازبین نون تازه اش ڪل فضـــــا را پرڪرده سمتم می آید.... ـ داری ڪجا میری..؟؟؟ ـ خونه مامان زهرا... ـ دختر الان میرن؟ سرزده؟ ـ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمـــــه را سمتم میگیرد.ک. ـ بیا حداقل اینو بخور.ازصـــــبح تو اتاق خودتو حبس ڪردی.. ن صبحونه ن ناهار...اینو بگیر.بری اونجـــــا باید تاشام گشنه بمونی...! لقمه را ازدستش میگیرم.باآن ڪمیدانم میلم ب خوردنش نمیرود... ـ ی ڪیسه فریزر بده مامان... میرود و چنددقیقه بعد بای ڪیسه می آید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم ـ میزاریش تو 👜ڪیفم...؟ شانه بالا میندازدومن مشغول ڪتونی دومم میشوم.. ڪارم ڪ تمام میشود ڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صـــــورتش را آرام میبوسم... ـ ب بابا بگو من شب نمیام... فعلن خدافظ ... ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را ب ریه هایم می ڪشم... ازاول صبح ی حس وادارم می ڪرد ڪ امروز ب خانه تان بیایم.حواسم ب مسیر نیست و فقـــــط راه میروم..مثل ڪسی ڪ ازحفظ نمـــازش را میخـــااند بی آن ڪ ب معنایش دقت ڪند...سر ی چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم...همان لحظـــــه دخترڪی نیمه ڪثیف بالباس ڪهنه سمتم میدود ـ خاله یدونه گل میخری..؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ🌹 ڪ نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم ـ ن خاله جون مرسی... ڪمی دیگر اصرار می ڪند و من باڪلافگی ردش می ڪنم...ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجـــــول خیابان میرود.. چراغ سبز میشود اما قبـــــل از حرڪت بی اراده صدایش می ڪنم ـ آی ڪوچولو... باخوشحالی سمتم برمیگردد..😁 ـ ی گل بده بهم... ی شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد..ڪیفم راباز می ڪنم و اسڪناس ده تومنی بیرون می آورم.نگاهم ب لقمه ام می افتد آن راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم..چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را ڪودڪانه جمع می ڪند.. ـ اممم...مرسی خاله جون!☺️ و بعد میدود سمت دیگر خیابان... من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می ڪنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم می ڪند لبخند میزنم.... چقدر دنیـــــایشان باما فرق دارد! فاطمـــــه مرادلسوزانه ب آغوش می ڪشد.و درحالی ڪ سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه می ڪند.. ـ امروز فردا حتمن زنگ میزنع مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش مُحْ ڪَم ترحلقه می ڪنم. " بوی ؏لــی رو میدی..." این را دردلم میگویم و می شڪنم... فاطمـــــه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند ـ خوبه دیگه بسه... بیا بریم پایین ب مامان برا شام ڪمڪ ڪنیم.. بزور لبخـــــند 😊میزنم و سرم را ب نشانه باشه تِ ڪان میدهم... سمت دراتاق میرود ڪ میگویم ـ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام ـ آخه سجاد نیستا! ـ میدونم! ولی بلاخره ڪ میاد... شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلـــــبم و خستگی در جسمم می ڪنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری ڪنم... روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری ڪ روز عقـــــد سرم بود و چادری ڪ اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند ڪمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس می ڪنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ڪ هیـــــچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.ی لحـــــظه صدایت میپیچد ـ حقا ڪ تو ریحانه منی! سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راڪ برمیدارم باز صدایت را میشنوم ـ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیـــــال نیست! اما ڪجا..؟ ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــه اے شهــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣6⃣ ب دور خودم میچرخم و ی دفعه نگاهم روی دراتاقت خشڪ میشود... اززیر در...درست بین فاصله ای ڪ تا زمین دارد سایه ی ڪسی👤 را میبنم ڪ پشت در ،داخـــــل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط ی قدم ب جلو برمیدارم... باز هم صـــــدای تو🗣 ـ بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشڪ یده ام پایین میدهم.باحالتی آمیخته از درماندگی و التمـــــاس زیر لب زمزمه می ڪنم ـ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرڪت می ڪند.مردد ب سمت اتاقت حرڪت می ڪنم.دست راستم را دراز می ڪنم و دستگیره را ب طرف پایین آرام فشارمیدهم... در باصـــــدای تق ڪوچڪ و بعد جیر ڪشیده ای بازمیشود. هوای خنڪ ب صورتم میخورد..طعـــــم تلخ و خنڪ عطرت درفضـا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمـــــع می ڪنم. چ خیـــــال شیرینی ست خیـــــال❣ توووووو!... سمت پنجره اتاقت می آیم ... یاد بوسه ای ڪ روی پیشانی ام نشست..چشمانم را میبندم و باتمـــــام وجود تجسم می ڪنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلـــــخ...سرم میسوزد از یاد توووو...! یدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و ڪسی از پشت بقدری نزدیڪ ام میشود ڪ لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس می ڪنم..دست ازروی شانه ام ب دورم حلقــه میشود. قلــــبم دیوانه وار میتپد... صدای تو ڪ لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد ـ دل بِ ڪَن ریحانه...ازمن دل بِ ڪَن! بغضم میترڪد😭...تِ ڪانی میخورم وبا دودستم صـــــورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالی ڪ هق میزنم اسمت را پشت هم تِ ڪرار می ڪنم..همـــــان لحظه صدای زنگ تلفن 📱همراهم از اتاق فاطمـــــه را میشنوم... بیخیال گوشهایم را مُح ْڪَم میگیرم.. نمیخـــــاام هیچی بشنوم... هیچی!! زنگ تلفن قطـــــع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می ڪند... عصبی اَه ڪشیده و بلندی میگویم و ب اتاق فاطمـــــه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم ب شماره ناشناس میفتد...تمـــــاس را رد می ڪنم "برو بابا ..." ڪمتراز چندثانیه میگذرد ڪ دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.. " اه!! چقدر سیرسش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصـــویر تلفن می ڪشم ـ بلهههه؟؟ ـ سلام زن داداش..! باتردید میپرسم ـ آقا سجاد؟ ـ بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخـــــااهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اڪتفا می ڪنم ب ی ڪلمه ـ خوبم!! ـ میخـــــاام ببینمتون! متعجب درحالی ڪ دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم ـ چیزی شده؟؟😳 ـ ن! اتفـــــاق خاصی نیست... " نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید" ـ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم! ـ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم ـ میشه ی ڪَم از ڪارتون رو بگید ـ ن!...میام میگم فعلن یا علی زن داداش و پیش ازآن ڪ جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد... "آنقدر تعجب ڪرده بودم ڪ وقت نشدبپرسم شمارمو ازڪجا آورده!!!" بافِ ڪْر این ڪ الان میرسد ب طبقه پایین میروم..حســـــین آقا با هیــجان علی اصغرراڪول ڪرده و درحیاط میدود.. هرزگاهی هم ازڪمردرد ناله می ڪند.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهـــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣6⃣ ب حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی ب پدرت می ڪنم.می ایستد و گرم بالبـــــخند 😊و تِڪان سرجوابم را میدهد.. زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی🍉 بزرگی را قاچ میدهد.مراڪ میبیند میخندد و میگوید.. ـ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را بجای لبخندڪج می ڪنم .فاطمـــــه هم ڪنارش قالبهای ڪوچڪ پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ 🔔درخانه زده میشود.. ـ من باز می ڪنم.. این را درحالی میگویم ڪ چادرم را روی سرم میندازم.. حتـــــم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم ـ ڪیه؟ ـ منم !... خودش است! دررا باز می ڪنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم😰 ـ چی شده؟ آهسته میگوید.. ـ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه... قلـــــبم می ایستد.تنها چیزی ڪ ب ذهنم میرسد.. ـ ؏لـــی!!؟؟؟...؏لـی چیزیش شده؟ دستی ب لب و ریشش می ڪشد... ـ ن! برید ... پاهایم را ب سختی روی زمین می ڪشم و سعی می ڪنم عادی رفتار ڪنم. حســـــین آقا میپرسد.. ـ ڪیه بابا؟؟.. ـ آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.. سلام ڪمی گرم می ڪند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره می ڪند بیا ... "پشت سرش برم ڪ خیلی ضایع است!" ب اطراف نگاه می ڪنم... چیزی به سرم میزند ـ مامان زهرا!؟...آب آوردید؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهم می ڪند ـ آب بعد نون پنیر؟ ـ خب پس شربت! زهراخانوم میگوید ـ آره ! شربت آبلیمو میچسبه🍺...بیا بشین برم درست ڪنم. ازفرصت استفاده می ڪنم و سمت خانه میروم... ـ ن ! بزارید ی ڪمم من دختری ڪنم واسه این خونه! ـ خداحفظت ڪنه.. ! درراهرو می ایستم و ب هال سرڪ می ڪشم. سجـــــاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تِ ڪان میدهد ـ بیاید اینجا... نگاهش درتاریڪ ی برق میزند بلند میشود و دنبالم ب آشپزخانه می اید.ی پارچ از ڪابینت برمیدارم ـ من تاشربت درست می ڪنم ڪارتون رو بگید! و بعد انگار ڪ تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم ـ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند ب صورتم!! این اولین بار است ڪ اینقدر راحت نگاهم می ڪند. ـ راستش...اولن حلال ڪنید من قایمَ ڪی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمـــــه پیدا ڪردم....دومن فِ ڪر ڪردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود ؏لـــــی راضی تر باشه.. اسمت را ڪ میگوید دستهایم میلرزد.. خیره ب لبهایش منتظر میمانم ـ من خودم نمیدونم چجوری ب مامان یا بابا بگم...حس ڪردم همسرازهمه نزدیڪ تره... طاقتم تمـــــام میشود ـ میشه سریع بگید ... سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی می ڪند...ی لحظـــــه نگاهم می ڪند..."خدایا چرا گریه می ڪنه.."😭 لبهایش بهم میخورد!...چند جمـــــله را بهم قطارمی ڪندڪ فقط همـــــین را میشنوم... ـ امروز..خبرررسید ؏لـــــی... ... و ڪلمه آخرش را خودم میگویم ـ شد! ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهــــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣7⃣ سجاد ڪنارم میشیند.. ـ زن داداش اجازه بده... سرم راڪنار می ڪشم.دستش را ڪ دراز می ڪند تا پارچه را ڪنار بزند التمـــــاس 🙏می ڪنم.. ـ بزارید من این ڪارو ڪنم... سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند...اجازه دادند!! مادرت آنقدر بی تاب است ڪ گمـــــان نمیرود بخـــااهد این ڪاررا بُ ڪند...زینب و فاطمـــــه هم سعی می ڪنند اورا آرام ڪنند.. خون دررگهایم منجمد میشود..لحظـــــه ی دیدار... پایان دلتنـــــگی ها... دستهایم میلرزد..گوشه پرچم 🇮🇷را میگیرم و آهسته ڪنار میزنم.. نگاهم ڪ ب چهره ات می افتد.زمان می ایستد... دورت ڪفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است... پنبه های ڪنار گونه و زیر گلویت هاله ســـــرخ ب خود گرفته... ته ریشی ڪ من باآان هفـــــتادو پنج روز زندگی ڪردم تقریبا ڪامل سوخته... لبهایت ترڪ خورده و موهایت هنوز ڪمی گرد خاڪ رویش مانده.. دست راستم را دراز می ڪند و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت رالمس می ڪنم... " آاخ دلمم برای لبخـــــندت تنگ شده بود"😩 آنقدر آرام خـــــاابیده ای ڪ میترسم بالمس ڪردنت شیرینی اش را بهم بزنم...دستم ڪشیده میشود سمت موهایت .. آهسته نوازش می ڪنم خـــــم میشوم...آنقدر نزدیڪ ڪ نفسهایم چندتار از موهایت را تِ ڪان میدهد ـ دیدی آخر تهش چی شد!؟... توووورفتی و من...😢 بغضم را قورت میدهم...دستم را می ڪشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! . ـ آروم بخـــــااب... سپردمت دست همـــــون بی بی ڪ بخاطرش پرپر شدی... فقـــــط... فقط یادت نره روز محشر.... بانگاهت منو شفـــــاعت ڪنی! انگار خدا حرفهارا برایم دی ڪتع ڪرده. صورتم را نزدیڪ تر می آورم ...گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم... ـ هنوز گرمی ؏ععععععلی!!... جمله ای ڪ پشت تلفن تاڪید ڪرده بودی... "هرچی شد گریه نَ ڪن...راضی نیستم!" تلـــــخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم ـ گریه نمی ڪنم عزیییزدلمم... ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! + اسمـــــع و افهم.... اسمـــــع و افهم.. ݘ جمعیتی برای تشییع پِی ڪَر پاڪت آمده! سجاد در چهارچوب عمیـــــق قبر مینشیند و صورتت را ب روی خاڪ میگذارد.. خـــــم میشود و چیزی درگوشت میگوید... بعد ازقبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاڪی شده. برای بار آخر ب صـــورتت نگاه می ڪنم...نیم رخت بمـــــن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت ڪ من گریه نخـــــااهم ڪرد! برو ؏ععععلی ...برو دل ڪندم ...بروووو!!😭😭😭😭 این چندروز مدام قرآن و زیارت عاشورا خـــــااندم و ب حلقه ی عقیقی ڪ تو برایم خریده ای و رویش دعا حڪ شده ،فوت ڪردم... حلقــ💍ـــه را از انگشتم بیرون می ڪشم و داخـــــل قبر میندازم... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنـــــه اے شهــــــدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_د
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣7⃣ چشمهایم را باز می ڪنم. پشتم ی بار دیگر میلرزد از فِ ڪری ڪ برای چنددقیقه از ذهنم گذشت. سرما ب قلـــبم نشسته...و دلم ڪم مانده از حلقم بیرون بیاید. ب تلفن همراهم ڪ دردستم عرق ڪرده؛ نگاه می ڪنم... چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت ڪ باید مرا ببیند.. ݘ خیال سختی بود ! دل ڪندن ازتوووو!! ب گلویم چنگ میزنم ـ عععععلی نمیشد دل بِ ڪنم...فِ ڪرش منوووووڪشت! روی تخت میشینم و ب عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته.خیــــال آن لحظه ڪ رویت خاڪ ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم ـ آااخ...قلبم 💔؏عععععلی! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمـــه ب خودم نگاه می ڪنم.صورتم پراز اشڪ😭 و لبهایم ڪبود شده.. خدا خدا می ڪنم ڪ فِ ڪرم اشتباه باشد. ـ؏ععععلی خیال نَ ڪن راحته عزیزم. حتی تمرین خیــالیش مررررگه! شام راخوردیم وخانه خاموش شد...فاطمــــه دررخت خـــااب غلت میزند وسرش رامدام میخــاراند.حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم وڪولر راروشن می ڪنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب ب دندان میگیرم ـ خدایا خودت رحم ڪن. همان لحظــه صفحه گوشیم روشن میشود📱.ودوباره خاموش.روشن،خاموش! اسمش را بعداز مڪالمه سیو ڪرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر می ڪنم و آهسته،طوری ڪ صدایم را ڪسی نشنودجواب میدهم: ـ بله...؟ ـ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم😠 ـ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترڪید..گفتید پنـــج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد! لحنش آرام است ـ شرمنده! ڪارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلـــبم ڪنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم ؏عععععلی من شده..؟؟؟ مَ ڪثی طولانی می ڪند و بعدجواب میدهد ـ نشستید فِ ڪر وخیال ڪردید؟؟.. خودم راجمع وجور می ڪنم ـ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!! ـ همه خـــاابن؟ ـ بله! ـ خب پس بیاید درو باز ڪنید من پشت درم!! متعجب میپرسم😳 ـ درِحیاط؟؟ ـ بله دیگه!! ـ الان میام!..فعلن ! تماس قطـــع میشود.ب اتاق فاطمــه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله ب طبقه پایین میروم.دمپایی پام می ڪنم و ب حیاط میدوم. هوا ابری است و باران🌧 گرفته.. نم نم! قلـــبم راآماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام ڪرده ام.ب پشت در ڪ میرسم ی دم عمـــیق بدون بازدم!نفسم راحبس سینه ام می ڪنم!! تداعی چهره سجاد همـــانجور ڪ درخیالم بود باموهایی آشفته... بعد خبر پریدن توووو!! ابروهایم درهم میرود..." اون فقط ی فِ ڪر بود! ...آروم باش ریحانه" چشمهایم رامیبندم ودر را بازمی ڪم..آهسته و ذره ذره.میترسم باهمــان حال آشفته ببینمش.دررا ڪامل بازمی ڪنم ومات میمانم.😧 درسیاهی شب و سوسو زدن تیرچراغ برق ڪوچه ڪ چند مترآن طرف تراست...لبـــخند پردردت را میبینم.چندبار پلڪ میزنم! حتمن اشتباه شده!! ی دستت دورگردن سجاد است..انگارب او تِ ڪیه ڪرده ای!نور ماه🌙 نیمی از چهره ات را روشن ڪرده..مبهوت وبادهانی باز ی قدم جلو می آیم وچشمهایم راتنگ می ڪنم. ی پایت را بالا گرفته ای.! " حتمن آسیب دیده!" پوتین های خاڪی ڪ قطرات باران میخـــااهند گِل اش ڪنند. لباس رزم و...نگاه خسته ات ڪ برق میزند. اشڪ ولبخندم قاطی میشود...ازخانه بیرون می آیم ودرڪوچه مقابلت می ایستم ـ؏عععععلی!!؟😍 لبهایت بهم میخورد ـ جوووون ؏عععععلی...😘 موهایت بلند شده و تاپشت گردنت آمده.وهمین طور ریشت ڪ صورتت راپخته تر ڪرده چشمهای خمـــارو مژه های بلندت دلم رادوباره ب بند می ڪشد.دوس دارم ب آغوشت بیایم و گله ڪنم از روزهایی ڪ نبودی...بگویم چندروزی ڪ گذشت ازقرنها هم طولانی تربود... دوس دارم ازسرتا پایت را ببوسم. دست درموهای پرپشت و مِشْ ڪی ات ڪنم وگردو خاڪ سفر را بِ تِ ڪانم..اماسجاد مزاحم ست! ازین فِ ڪر بی اختیار لبخند میزنم.😅 نگاهت درنگاهم قفـــل و ڪل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه وسینه ات می ڪشم...آااخ! خودتی..خودِ خودت!! ؏ععععلی من برگشته! نزدیڪ تر ڪ می آیم باچشم اشاره می ڪنی ب برادرت ولبت راگاز میگیری.😉ریز میخندم و فاصـــله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت درلبخندی ڪ قطرات باران واشڪ خیسش ڪرده... سجادباحالتی پراز شِ ڪایت والبته شوخی میگوید ـ ای باباا..بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم توبشینید روتخت هی بهم نگاه ڪنید!! هردومیخندیم ..خنده ای ڪ میتوان هق هق رادرصـــدای بلندش شنید!! ادامه میدهد ـ راس میگم دیگه!.حداقل حرف بزنید دلممم نسوزه درضمــن بارونم داره شدید میشه ها. تودست مشت شده ات راآرام ب شِ ڪَمِش میزنی ـ ݘ غرغرو شدی سجاد!. مُحْ ڪم باش باید ی سرببرمت جنــگ آدم شی ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣7⃣ سجاد مردمَ ڪِش را در ڪاسه چشم میچرخاند🙄 و هوفی ڪشیده و بلند میگوید... چادرم را روی صورتم می ڪشم.میدانم این ڪاررا دوست داری! ـ آقاسجاد...اجازه بدید من ڪمڪ ڪنم! میخندد😁 ـ ن زن داداش..؏ععععلی ما ی ڪم سنگینه! ڪار خودمه... نگاه بی تاب وتب دارت همــــان را طلب می ڪند ڪ من میخـــااهم.ب برادرت تنه میزنی ـ خسته شدی داداش برو ...خودم ی پا دارم هنوز...ریحانه ام ی ڪم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخــــااند ڪ ڪمڪ بهانه است....دلمــ💞ــان برای همسرانه هایمان تنـــــگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت می ڪند..لی لی ڪنان ڪنار در می آیی و ڪف دستت را روی دیوار میگذاری... سجاد اززیر دستت شانه خالی می ڪند و باتبسم😉 معــــنا داری ی شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی🌧 ڪ هم میبارد وهم گاهی شرم می ڪند ازخلــــوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریڪ ی فرصت خوبی ست تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیڪ ت می ایم..انقدر نزدیڪ ڪ نفسهای گرمت پوست یــــخ ڪرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی ب چشمهایم...دلم میلرزد! ـ دلم برات تنــگ شده بود ریحاااان... دستت را بادودستم مُحْ ڪَم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخــــااهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس ڪنم.پیشانی ام را میبوسی💋 عمــــیق و گرم! وسط ڪوچه زیر باران ... ازتو بعـــید است!ببین چقد بیتابی ڪ تحمـــل نداری تاب حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمــــان شویم!ریزمیخندم ـ جووووونم!دلمم برای خنده های قشنگت تنــــگ شده بود... دستت را سریع میبوسم!! ـ ا!! چرااینجوری ڪردی!!؟ ڪنارت می ایستم ودرحالی ڪ تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: ـ چون منم دلمم برای دستات تنــــگ شده بود... لی لی ڪنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.ڪمڪ می ڪنم روی تخت بنشینی... چهره ات لحظـــه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی ڪنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم ـ درد داری؟؟ ـ اوهوم...پام!! نگران ب پایت نگاه می ڪنم.تاریڪ ی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! ـ چی شده؟... ـ چیزی نیست... ازخودت بگو!! ـ ن! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی ـ همه شدن!!...من... دستت راروی زانوی همـــان پای آسیب دیده میگذاری.. ـ فِ ڪر ڪنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود😳 ـ ینی چی؟... ـ هیچی!!...برای همین میگم نپرس! نزدیڪ تر می آیم.. ـ ینی مُمْ ڪِنه..؟ ـ آره..مُمْ ڪِنه قطعش ڪنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجــــم میگیرد و اخم می ڪنم.. ـ ینی چی هرچی خیره!!! مو نیست ڪوتاه ڪنی ها ...پاعه! لپم را می ڪشی ـ قربون خانومم برم! شما حالا حرص نخور... وقت قهر ڪردن نیست!! باید هرلحظـــه را باجان بخرم!! سرم راڪج می ڪنم ـ برای همین دیر اومدید؟ آقاسجاد پرسید همه خــــاابن..بعد گفت بیام درو باز ڪنم! ـ آره! نمیخـــااست خیلی هول ڪنن بادیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمـــارستان! ـ خب بیمارستان شبانه روزیه ڪ! ـ آره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو نداره... اینا بهونس..چون اصـــلش این ڪ دیگ پامو نمیخـــاام!! خشڪ شده.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
🦋عـــاشــقـــتــم خــــدا🦋 خــــدایــــا ...💓 🌼تــــو کــافے هستے برایـــم مـشکلاتم را به تــ☝️ــو می سپارم و دلــ❣ــم قرص می شود ... پــروردگــارم ... 🌸ڪمکم کــ🤲ـن خرابے ها را از نـــو بسازم بودنت را از من نگیر خـوب مــــن! ....🤲 ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada