بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_چهارم ✍ گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.😭
درد داشت...
شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناک تر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم...
اشک ریختم و گریه کردم و با تمام وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم
که هنوز هم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش...
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست...
او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت...
جوابش را ندادم.
دوباره به در کوبید.
چندین و چند بار...
سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد.
لابد دوباره حسِ شوخی های بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم
- چته روانی جایی که اون دوستِ...😡
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند:
- می فرمودین...میشنوم.
داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ...
دوست؟ دوستِ چی؟
آب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم.
او اینجا چه میکرد؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ #امیر_مهدی نام...
نهیبی به خود زدم...
خجالت برایِ چه؟
باید کمی گستاخ میشدم...
شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین...
- با اجازه ی کی اومدی اینجا؟
سرش پایین بود:
- با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام...
خوب بلد بود زبان بازی کند:
- چیکار داری؟
چشمانش را بست:
- خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف.
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد.
در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فرزند رهبری در جبهه
🔹فیلم کمتر دیده شد از حضور حجت الاسلام سیدمجتبیخامنهای (فرزند رهبر انقلاب) در گردان حبیب در دوران دفاع مقدس و در شب عملیات....
«سعی کنید فرزندانم اسیر نشوند.»
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🌤:
#سلام_امام_زمانم🌻
خورشید من ٺویے وبے حضورٺو
صبحم بخیرنمےشود
اے آفٺاب من🌼
گرچهره رابرون نڪنے
ازنقاب خود
صبحے دمیده نگردد
بہ خواب من
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
همیشه که شهادت به "خونی" شدن نیست
گاهی شهادت به "خاکی" شدن است
🌷#شهید_محمدرضا_دهقان
#صبحتون_شهدایی
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هدایت شده از ارگانیک کده حریرا
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه میخوای گریه کنی الان وقتشه ....
جای همه ایرانی ها خالیه ....
کفران نعمت کردم ببخش آقا
اگر اذیت کردم ببخش آقا
#اربعین
┏━☆🖤🖤🖤☆━┓
@basiratshieh
┗━☆🖤🖤🖤☆━┛
سالگرد شهادت شهید #احمد_سلیمانی پسرعموی سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی که در منطقه میمک قبل از عملیات عاشورا در مهرماه سال ۱۳۶۳ گرامی میداریم .
شهید احمد سلیمانی مسئول اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله بود.
ـــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
موڪب بہ موڪب
مے رسیم از راه
لڪ لبیڪ یا اباعبدلله ...
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#طریق_الے_ڪــربلا 🌺
پیاده روی #اربعین سال ۹۴
💐شادی روح شهدا صلوات💐
ــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📸 مانده بر پای وطن...
رهبر معظم انقلاب:
🔹️ در دفاع مقدس، نقش پشت جبهه به قدر جبهه اهمّیّت داشت. برخی با حمایتهای فرهنگی و تبلیغاتی دائم مشغول خنثیسازی عملیّات روانی دشمن بودند، از شعر و شعار و پذیرایی از جنگزدهها، تا ماندن مردم شهرها زیر موشکباران دشمن، مثل دزفول؛ یکی از موارد افتخارآمیز پشت جبهه، ماندن مردم اهالی شهرهای زیر موشکباران بعضی از شهرها بود. ۹۹/۶/۳۱
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_چهارم ✍ گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد...
بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی..
قفل شدنِ در اتاق..
شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
- کلید اتاقمو چیکار کردی؟
گوشه ابرویش را خاراند:
- پیش منه..
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم:
- پسش بده..
لبهایِ متبسمش را در هم تنید:
- جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد:
- قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون..
البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد:
- باشه.. باشه
حرف بزنیم؟
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر #نامحرم داشت؟
- حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟
برااادر…
کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد:
- اگه واسه #خاستگاری باشه.. نه خواهرِ، دانیال..
چشمانم گرد شد..😳
او چه گفت؟ خواستگاری؟
از کدام خواستگاری حرف میزند..؟