eitaa logo
امیدان فردا
211 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
7.9هزار ویدیو
107 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️روزنامه نگار تونسی در برنامه زنده عکس نتانیاهو و بن زاید را پاره کرد. @bastamisar
18.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دریای‌استقامت‌وکوه‌اراده‌ایم بی‌وقفه‌پای‌کارحسین‌ایستاده‌ایم... ❤️🏴 🏴@bastamisar
Mehdi Rasouli - Migan Roze Delmordegi [SevilMusic].mp3
12.4M
⭕️ میگن روضه دلمردگیه حاج مهدی رسولی🏴🏴🏴 @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️رضاخانی که اینقدر از وطن‌پرستی و اقتدارش حرف می‌زنند تو همچین روزی انگلیس با لگد از کشور پرتش کرد بیرون! @bastamisar
🏴 👤استاد ⭕ اعدام آیت الله @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «امید دانا»، فعال رسانه‌ای مقیم سوئد: 🔹مخالفان جمهوری اسلامی به دلیل شکست های پی در پی بهم ریخته‌اند و حتی قواعد رسانه‌ای را هم رعایت نمی‌کنند. 🔹بی‌بی‌سی سال‌هاست از سقوط جمهوری‌اسلامی می‌گوید، در حالی که خودشان به بن‌بست رسیده‌اند! 🔹از فساد در ایران حرف می‌زنند اما در مقابل فسادستیزی «رئیسی» سکوت کرده‌اند. 🔹در کشور کوچک سوئد، طی دو سال گذشته، دو اختلاس بزرگ اتفاق افتاده اما مخالفان نمی‌بینند! 🔹نظام که دنبال «خاوری» است، بروید یقه کانادا را بگیرید که تمام اختلاس‌گران را در خود جای داده است! @bastamisar
❦کلام اول در فرهنگ اسلامی ائمه اطهار (ع) به عنوان جانشینان پیامبر اسلام (ص) همگی نور واحدند و هدف مشترکی را دنبال می کنند. وجود هر یک از آنان همانند یک مشعل روشن یا عَلَم سرافراز، مسیر صحیح و کامل هدایت را به بندگان خدا نشان می دهند و ... @bastamisar
روز چهارم 1. سخن پراکنی عبیدالله بن زیاد ملعون برضد امام حسین علیه السّلام در مسجد کوفه و مسدود شدن راه های ورودی و خروجی کوفه به دستور او. 2. تشکیل سپاه عبیدالله بن زیاد در قالب چهار گروه زیر: الف. شمر بن ذی الجوشن با چهار هزار نفر. ب. یزید بن ... @bastamisar
روز پنجم 1. دعوت ابن زیاد از شیث ربعی فرمانده پیادگان عمر سعد ملعون برای جنگ با امام حسین علیه السلام. 2. اعزام سپاه ابن زیاد برای جلوگیری از حرکت مردم کوفه برای یاری امام حسین علیه السلام. 3. آغاز سریه عبدالله بن اُنیس در سال ششم قمری. @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رئیس اتحادیه پارچه فروشان : ما هیچ مشکلی درباره وجود پارچه مشکی نداریم 🔹این درحالیست که معاون فرهنگی شهرداری گفته بود بخاطر نداشتن پارچه شهر را سیاه پوش نکرده ایم @bastamisar
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : اوصاف یزید لعنت الله علیه در کتاب انساب الاشراف @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد ⭕️ بعضی از این سلبریتی ها رو آدم حساب نمیکنم🏴 ⭕️بعضیا پرچم امام حسین رو میبینن وحشی میشن 🏴 @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اخبار عجیبی در عالم دنیا که سانسور کرده اند.... @bastamisar
🔻جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لا اله الا اللّٰه براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می‌کند و خانه کعبه را عوض از سنگی می‌گیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند... منبع: فتح خون، ص۵ @Bastamisar
امیدان فردا
#قسمت_پنجم #دو_واله_مدافع لطفا جدی باشید. خانومای محترم مثه اینکه کلا فراموش کردین،۲۰ بهمن نزدیکه
❤️ هوالسبحان زینب: داداش مریم؟ من چند بار باید بگم این حرف رو نزن، به چه زبونی باید بگم رفاقت منو مرتضی ربطی به این لوس بازیا که شما زن ها فکرمی کنید نداره... با عصبانیت بلند شدم رفتم تو پذیرایی روی مبل نشستم. چشمام به تلویزیون بود اما از تو خودمو داشتم میخوردم، هیچی نمیدونن الکی حرف میزنن، لعنت به جواد که نمیره این دختره رو بگیره من اینقدر حرف نخورم... جواد از بچه های محله و دوست مشترک من و مرتضی، مدتها بود از من خواسته بود در مورد مریم با مرتضی حرف بزنم و ازش خواستگاری کنم اما مرتضی اینا از این ترک های اصیل هستن و غیرتی... منم قبول نکردم گفتم با مادرش بره خواستگاری، خواهر جواد هم مریم رو نشونده بود رو تاس و از زیر زبونش کشیده بود بیرون اونم گفته بود جواد رو میخواد... فقط مرتضی بدبخت بی خبر بود. حالا این خواهرای خنگ من فکر می کنن من خواهر مرتضی رو میخوام در صورتی که من ازش خوشم نمیاد. تو همین فکرا بودم که دیدم دخترا حاضر شدن و اومدن تو پذیرایی که با شوهراشون و بچه ها برن، منم یکم اخم کردم که حساب کار دستشون بیاد... زینب با همه خداحافظی کرد و اومد در گوشم گفت اخم می کنی مثه میمون میشی، منم زدم زیر خنده ... بالاخره رفتن... واااای داشتم روانی می شدم از صدای بچه ها، ماشالله خسته نمیشن که ... مامان آشغالارو بده مهدی ببره امشب من واقعا خسته ام میرم تو اتاقم دراز می کشم... پنجره اتاقم رو بستم، چراغ رو خاموش کردم و مثه همیشه هالوژن قرمز رنگ بالای چفیه ها رو روشن کردم، یه مداحی مناجات آروم سعید حدادیان گذاشتم و رفتم تو فکر و خیال... روزهای اول دانشگاه، مهندس زادسر خیلی ازش بدم میومد چون با وخترا خیلی راحت حرف میزد، وااای اون دختره که اسمش الهام بود چقدر ازش میترسیدم مثه شیطان بود قیافش، شیطنت یونس و سعید سرکلاس کنترل دیجیتال، شاگرد ممتاز شدنم. عه چرا اشکم‌درومد، حاج سعید هم داشت روضه حضرت زهرا میخوند. اسماء بریز آب روان بر روی گلبرگ گلم اسماء. اسماء . و فکر و خیال اسماء داشت منو آب میکرد... @Bastamisar
❤️ هوالسبحان زنگ صدای گریه و هق هق اسماء تو گوشم پیچید و از شدت ناراحتی سرم رو بردم زیر پتو. بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم لیز خورد و افتاد روی بالشتی که یادگار دوران اعتکاف پارسال بود و مادر مرتضی داده بود بهم. در حال گریه و فکر کردن بودم که خوابم برد... نور آفتاب افتاده بود تو صورتم و نمیذاشت بخوابم، پتو رو کشیدم رو سرم و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم اما دیگه خواب مرگ شده بودم و فایده ای نداشت، هی پهلو به پهلو می کردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره؛ با چشمای نیمه باز صفحه گوشی رو نگاه کردم، شماره ناآشنا بود اما پیش شماره سمت دانشگاه بود، زیر لب گفتم یا خیر، کیه این موقع صبحی؟ گلوم رو صاف کردم، جانم؟ خانم محمدی بود، معاون آموزش مدرسه، سلام آقای جنتی ... با تعجب گفتم سلام بفرمایید؟ وقتتون بخیر، ترم تحصیلی جدید شروع شده و طبق روال ترم های قبل از دانشجویان ممتاز تجلیل میشه لطف کنید سه شنبه تشریف بیارید دانشگاه ، ترم اخیر شاگرد اول رشته خودتون شدید، تشریف میارید دیگه؟ با لبخند رضایتی که روی لبام نقش بسته بود گفتم بله، ممنون از اطلاعتون... به کلی خواب از سرم پریده بود، بلند شدم نشستم، دستم رو انداختم لای موهام و شروع کردم تندتند خاروندن سرم، بعدشم بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و وارد حال شدم... ننه؟ ننه! آروم چه خبرته؟ نمیخوای به این پسر نخبه یه صبحونه توپ بدی؟ کی بود زنگ زد اول صبحی؟ دانشگاه بود، گفت آقای جنتی دخترای دانشگاه یکی یکی دارن تلف میشن، تو رو خدا بیاید یه خودی نشون بدید این بندگان خدا گناه دارن! خوبه خوبه، خودتو لوس نکن، بیا بشین منم صبحونه نخوردم باهم بخوریم... حالا وقتی دست یکی رو گرفتم آوردم خونه گفتم ننه اینم عروست اون موقع حرفام رو باور میکنی! غلط می کنی اینکارو بکنی، محمد هادی به روح آقام اگر با دخترا حرف بزنی شیرمو حلالت نمی کنم. عه بابا شوخی ام نمیشه کردا، زنگ زدن گفتن بیا شاگرد شدی میخایم بهت جایزه بدیم! الهی قربون پسر درس خونم بشم، خدایا شکرت زدم زیر خنده و زیر لب گفتم یعنی عاشق تغییر ثانیه ایه موضعت هستم ... محمدهادی! مامان! دو هفته ست دانشگاهت تموم شده، دیگه استراحتم کردی برو رنگ بخر راه پله ها رو رنگ کن، قبل از خونه تکونی تمومش کن . چشم، شما جون بخواه. چشمت بی بلا مادرجون. نشسته بودم پای تلویزیون که زنگ خونه رو زدن . محمد ببین کیه؟ کیه؟ محمدهادی بیا پایین! عه سلام تویی؟ ادامه دارد... @Bastamisar
امیدان فردا
#قسمت_هفتم #دو_واله_مدافع ❤️ هوالسبحان زنگ صدای گریه و هق هق اسماء تو گوشم پیچید و از شدت ناراحت
❤️ هوالسبحان مامان! مرتضی بود. من دارم میرم بیرون.کاری نداری؟ نه مادر جان، مراقب باش. سریع رفتم سراغ کمد لباس، خب چی بپوشم، آهان! پیراهن سبزه رو برداشتم و با شلوار کتان سدری رنگ ست کردم و عینک دودی هم برداشتم و الکی یه شونه به موهام زدم و رفتم دم در... واااای، تو چرا قیافه ات رو اینطوری کردی، سد مرتضی پس ریشات کو؟ مرتضی: به ریش نیست که به ریشه است. من: آره تو که راست میگی! درخواسته یاره؟ مرتضی: یار کیه؟ من: سارا دیگه . مرتضی: اه دوباره تو شروع کردی، بابا یار کجابود، تو هم یه چیزی می فهمی آدمو رسوا می کنی بخدا... من: خوبه خوبه خیلی پررو بازی درمیاری شب تو مسجد پشت میکروفون میگما، چته؟ چرا پاچه می گیری؟ هاپ هاپ مرتضی: هیچی بابا، بشین، می خواستم برم مسجد امام حسن پیش آقای خوشوقت گفتم تو هم بیای... من: به به دمت قیج، به تو میگن رفیق . مرتضی: رفیق؟ من: آخ ببخشید دوست. مرتضی: دوست؟ خوشت میاد اذیت کنی؟ من: خب بابا، داداش؛ خوبه؟ مرتضی یه لبخند رضایت بخشی زد و گفت بشین بریم دیگه. مثله همیشه یه بوس کوچولو کردم و نشستم رو موتور، مرتضی آروم برو... عینک دودی هم آوردم بزنم همه فکر کنن بچه های سپاه هستیم... موتور مرتضی یه تریل قرمز رنگ بود حسابی مارو شبیه کماندوها کرده بود. بخشی از راه رو من طبق روال همیشه مداحی کردم، داشتم برا خودم روضه میخوندم که یه دفعه یه قطره شور رفت تو حلقم. مرتضی بارون گرفت، زود برو تا خیس نشدیم... مرتضی سکوت کرد، آهااای یارو با تو هستما، آهاااای عاشق ... دیدم شونه هاش داره میلرزه، سریع دستم رو بردم سمت چشماش و دیدم داره مثه ابر بهار گریه میکنه 😢😢😢 مرتضی چی شده؟ چرا گریه می کنی دیوونه؟ با صدای لرزون گفت بخون فقط بخون... منم چون می دونستم با چی دلش حسابی میسوزه آروم دهنمو بردم سمت گوشش و خوندم : کربلا،کربلا ،کربلا،کربلا . این دل تنگم غصه ها دارد... رسیدیم دم مسجد، با دستاش چشماش رو پاک کرد و باز هم سکوت، منم سکوت کرده بودم که حالش بدتر نشه... وضو گرفتیم و رفتیم داخل، بیست دقیقه ای منتظر موندیم تا حاج اقا بیاد و زمان خوبی بود برا اینکه مرتضی آروم بشه، منم که طبق معمول یکی رو گیر آورده بودم و داشتم آمار مسجد رو میگرفتم... حاج اقا اومدن و نماز خوندیم و بعد از نماز... ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان نماز رو خوندیم، مرتضی رفت پیش حاج اقا اه، چرا صداشون نمیاد، چرا همه حرف میزنن، خب لال شید ببینم چی میگه، از فضولی داشتم می مردم، حاضربودم کلیه ام رو بدم اما بفهمم چی میگن... من: آروم برو . مرتضی: چشم داداش. من: فکرنکنی باهات آشتی ام ها... مرتضی: عه تو کی قهر کردی؟ من: همین الان، بی مزه بگو چی گفتی دیگه؟ مرتضی: ینی بگم؟ من: اصلا نگو، به جهنم، من که می دونم در مورد خانم ساداته، هاهاها 😂 مرتضی: ای بابا نقطه ضعف منو گیر آوردیا. مرتضی: راستش دیشب با بابام دعوام شد. من: دوباره چرا؟ مرتضی:گیر داده ماهواره میخرم، منم گفتم اگر بخری از خونه میذارم میرم، دیگه خسته شدم، واقعا خسته شدم. من: خب حالا، من فکر کردم دوباره اون دختره همکلاسیت بهت گیر داده. یه آهی کشید... من: این آه نشانگر عشقه ها، عاشق شدی سید عاشق... مرتضی سید نبود اما خیلی دوس داشت باشه ،من بهش می گفتم سید، سال دوم رشته علوم سیاسی بود، خوش چهره، مذهبی، خوش تیپ؛ بخاطر همین تو چشم بود... ترم سوم یه دختری بنام سارا سروکله اش پیدا میشه و گیر میده به مرتضی که من دوست دارم و بیا ازدواج کنیم... اماسارا بی حجاب بود، نمیدونم شاید اگر دختر درست و حسابی بود مرتضی... خلاصه یکساله اون تو دانشگاه و بیرون به مرتضی گیر میده و مرتضی هم قبول نمی کنه... رسیدیم محل. دستت درد نکنه سید جان، مراقب خودت باش، فعلا... مرتضی: اوهوی، هر دفعه من باید بهت بگم؟ من: زدم زیر خنده؛ یعنی خوشم میاد یادت نمیره ها، بیا بیا بوسم کن برم، دادیم در راه خدا. یه تک چرخ زد و وسط کوچه داد زد، خره می خوامت... دیوونه آخرش آبرومونو می بری، زود چپیدم تو خونه تا همسایه های کلانتر محل نیومدن بیرون. اهالی خونه سلام، ننه، مامان؟ بخدا من اگر جای بابا بودم تا بحال هزار بار طلاقت داده بودم، هردفعه میام خونه نیستی! اه! مامان: بچه جان شلوغش نکن.... من: وااای مامان کجا بودی؟ سکته کردم... یعنی داشتم از خجالت آب میشدم. سریع دستشویی رو بهونه کردم و رفتم، آخ جون آینه! یکی از کارهایی که دوس دارم اینه که زل بزنم به آیینه و با خودم حرف بزنم و شکلک در بیارم... جلو آیینه وایسادم، داشتم با نوک بینی و ابروهام ور میرفتم که جای بخیه گوشه پیشونی رو دیدم، یادگاری اسماء، حتی اگر خودمم می خواستم فراموش کنم اما این بخیه نمیذاشت. ادامه دارد... @Bastamisar