eitaa logo
امیدان فردا
215 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
8هزار ویدیو
175 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#قسمت_پنجم #دو_واله_مدافع لطفا جدی باشید. خانومای محترم مثه اینکه کلا فراموش کردین،۲۰ بهمن نزدیکه
❤️ هوالسبحان زینب: داداش مریم؟ من چند بار باید بگم این حرف رو نزن، به چه زبونی باید بگم رفاقت منو مرتضی ربطی به این لوس بازیا که شما زن ها فکرمی کنید نداره... با عصبانیت بلند شدم رفتم تو پذیرایی روی مبل نشستم. چشمام به تلویزیون بود اما از تو خودمو داشتم میخوردم، هیچی نمیدونن الکی حرف میزنن، لعنت به جواد که نمیره این دختره رو بگیره من اینقدر حرف نخورم... جواد از بچه های محله و دوست مشترک من و مرتضی، مدتها بود از من خواسته بود در مورد مریم با مرتضی حرف بزنم و ازش خواستگاری کنم اما مرتضی اینا از این ترک های اصیل هستن و غیرتی... منم قبول نکردم گفتم با مادرش بره خواستگاری، خواهر جواد هم مریم رو نشونده بود رو تاس و از زیر زبونش کشیده بود بیرون اونم گفته بود جواد رو میخواد... فقط مرتضی بدبخت بی خبر بود. حالا این خواهرای خنگ من فکر می کنن من خواهر مرتضی رو میخوام در صورتی که من ازش خوشم نمیاد. تو همین فکرا بودم که دیدم دخترا حاضر شدن و اومدن تو پذیرایی که با شوهراشون و بچه ها برن، منم یکم اخم کردم که حساب کار دستشون بیاد... زینب با همه خداحافظی کرد و اومد در گوشم گفت اخم می کنی مثه میمون میشی، منم زدم زیر خنده ... بالاخره رفتن... واااای داشتم روانی می شدم از صدای بچه ها، ماشالله خسته نمیشن که ... مامان آشغالارو بده مهدی ببره امشب من واقعا خسته ام میرم تو اتاقم دراز می کشم... پنجره اتاقم رو بستم، چراغ رو خاموش کردم و مثه همیشه هالوژن قرمز رنگ بالای چفیه ها رو روشن کردم، یه مداحی مناجات آروم سعید حدادیان گذاشتم و رفتم تو فکر و خیال... روزهای اول دانشگاه، مهندس زادسر خیلی ازش بدم میومد چون با وخترا خیلی راحت حرف میزد، وااای اون دختره که اسمش الهام بود چقدر ازش میترسیدم مثه شیطان بود قیافش، شیطنت یونس و سعید سرکلاس کنترل دیجیتال، شاگرد ممتاز شدنم. عه چرا اشکم‌درومد، حاج سعید هم داشت روضه حضرت زهرا میخوند. اسماء بریز آب روان بر روی گلبرگ گلم اسماء. اسماء . و فکر و خیال اسماء داشت منو آب میکرد... @Bastamisar
❤️ هوالسبحان زنگ صدای گریه و هق هق اسماء تو گوشم پیچید و از شدت ناراحتی سرم رو بردم زیر پتو. بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم لیز خورد و افتاد روی بالشتی که یادگار دوران اعتکاف پارسال بود و مادر مرتضی داده بود بهم. در حال گریه و فکر کردن بودم که خوابم برد... نور آفتاب افتاده بود تو صورتم و نمیذاشت بخوابم، پتو رو کشیدم رو سرم و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم اما دیگه خواب مرگ شده بودم و فایده ای نداشت، هی پهلو به پهلو می کردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره؛ با چشمای نیمه باز صفحه گوشی رو نگاه کردم، شماره ناآشنا بود اما پیش شماره سمت دانشگاه بود، زیر لب گفتم یا خیر، کیه این موقع صبحی؟ گلوم رو صاف کردم، جانم؟ خانم محمدی بود، معاون آموزش مدرسه، سلام آقای جنتی ... با تعجب گفتم سلام بفرمایید؟ وقتتون بخیر، ترم تحصیلی جدید شروع شده و طبق روال ترم های قبل از دانشجویان ممتاز تجلیل میشه لطف کنید سه شنبه تشریف بیارید دانشگاه ، ترم اخیر شاگرد اول رشته خودتون شدید، تشریف میارید دیگه؟ با لبخند رضایتی که روی لبام نقش بسته بود گفتم بله، ممنون از اطلاعتون... به کلی خواب از سرم پریده بود، بلند شدم نشستم، دستم رو انداختم لای موهام و شروع کردم تندتند خاروندن سرم، بعدشم بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و وارد حال شدم... ننه؟ ننه! آروم چه خبرته؟ نمیخوای به این پسر نخبه یه صبحونه توپ بدی؟ کی بود زنگ زد اول صبحی؟ دانشگاه بود، گفت آقای جنتی دخترای دانشگاه یکی یکی دارن تلف میشن، تو رو خدا بیاید یه خودی نشون بدید این بندگان خدا گناه دارن! خوبه خوبه، خودتو لوس نکن، بیا بشین منم صبحونه نخوردم باهم بخوریم... حالا وقتی دست یکی رو گرفتم آوردم خونه گفتم ننه اینم عروست اون موقع حرفام رو باور میکنی! غلط می کنی اینکارو بکنی، محمد هادی به روح آقام اگر با دخترا حرف بزنی شیرمو حلالت نمی کنم. عه بابا شوخی ام نمیشه کردا، زنگ زدن گفتن بیا شاگرد شدی میخایم بهت جایزه بدیم! الهی قربون پسر درس خونم بشم، خدایا شکرت زدم زیر خنده و زیر لب گفتم یعنی عاشق تغییر ثانیه ایه موضعت هستم ... محمدهادی! مامان! دو هفته ست دانشگاهت تموم شده، دیگه استراحتم کردی برو رنگ بخر راه پله ها رو رنگ کن، قبل از خونه تکونی تمومش کن . چشم، شما جون بخواه. چشمت بی بلا مادرجون. نشسته بودم پای تلویزیون که زنگ خونه رو زدن . محمد ببین کیه؟ کیه؟ محمدهادی بیا پایین! عه سلام تویی؟ ادامه دارد... @Bastamisar
امیدان فردا
#قسمت_هفتم #دو_واله_مدافع ❤️ هوالسبحان زنگ صدای گریه و هق هق اسماء تو گوشم پیچید و از شدت ناراحت
❤️ هوالسبحان مامان! مرتضی بود. من دارم میرم بیرون.کاری نداری؟ نه مادر جان، مراقب باش. سریع رفتم سراغ کمد لباس، خب چی بپوشم، آهان! پیراهن سبزه رو برداشتم و با شلوار کتان سدری رنگ ست کردم و عینک دودی هم برداشتم و الکی یه شونه به موهام زدم و رفتم دم در... واااای، تو چرا قیافه ات رو اینطوری کردی، سد مرتضی پس ریشات کو؟ مرتضی: به ریش نیست که به ریشه است. من: آره تو که راست میگی! درخواسته یاره؟ مرتضی: یار کیه؟ من: سارا دیگه . مرتضی: اه دوباره تو شروع کردی، بابا یار کجابود، تو هم یه چیزی می فهمی آدمو رسوا می کنی بخدا... من: خوبه خوبه خیلی پررو بازی درمیاری شب تو مسجد پشت میکروفون میگما، چته؟ چرا پاچه می گیری؟ هاپ هاپ مرتضی: هیچی بابا، بشین، می خواستم برم مسجد امام حسن پیش آقای خوشوقت گفتم تو هم بیای... من: به به دمت قیج، به تو میگن رفیق . مرتضی: رفیق؟ من: آخ ببخشید دوست. مرتضی: دوست؟ خوشت میاد اذیت کنی؟ من: خب بابا، داداش؛ خوبه؟ مرتضی یه لبخند رضایت بخشی زد و گفت بشین بریم دیگه. مثله همیشه یه بوس کوچولو کردم و نشستم رو موتور، مرتضی آروم برو... عینک دودی هم آوردم بزنم همه فکر کنن بچه های سپاه هستیم... موتور مرتضی یه تریل قرمز رنگ بود حسابی مارو شبیه کماندوها کرده بود. بخشی از راه رو من طبق روال همیشه مداحی کردم، داشتم برا خودم روضه میخوندم که یه دفعه یه قطره شور رفت تو حلقم. مرتضی بارون گرفت، زود برو تا خیس نشدیم... مرتضی سکوت کرد، آهااای یارو با تو هستما، آهاااای عاشق ... دیدم شونه هاش داره میلرزه، سریع دستم رو بردم سمت چشماش و دیدم داره مثه ابر بهار گریه میکنه 😢😢😢 مرتضی چی شده؟ چرا گریه می کنی دیوونه؟ با صدای لرزون گفت بخون فقط بخون... منم چون می دونستم با چی دلش حسابی میسوزه آروم دهنمو بردم سمت گوشش و خوندم : کربلا،کربلا ،کربلا،کربلا . این دل تنگم غصه ها دارد... رسیدیم دم مسجد، با دستاش چشماش رو پاک کرد و باز هم سکوت، منم سکوت کرده بودم که حالش بدتر نشه... وضو گرفتیم و رفتیم داخل، بیست دقیقه ای منتظر موندیم تا حاج اقا بیاد و زمان خوبی بود برا اینکه مرتضی آروم بشه، منم که طبق معمول یکی رو گیر آورده بودم و داشتم آمار مسجد رو میگرفتم... حاج اقا اومدن و نماز خوندیم و بعد از نماز... ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان نماز رو خوندیم، مرتضی رفت پیش حاج اقا اه، چرا صداشون نمیاد، چرا همه حرف میزنن، خب لال شید ببینم چی میگه، از فضولی داشتم می مردم، حاضربودم کلیه ام رو بدم اما بفهمم چی میگن... من: آروم برو . مرتضی: چشم داداش. من: فکرنکنی باهات آشتی ام ها... مرتضی: عه تو کی قهر کردی؟ من: همین الان، بی مزه بگو چی گفتی دیگه؟ مرتضی: ینی بگم؟ من: اصلا نگو، به جهنم، من که می دونم در مورد خانم ساداته، هاهاها 😂 مرتضی: ای بابا نقطه ضعف منو گیر آوردیا. مرتضی: راستش دیشب با بابام دعوام شد. من: دوباره چرا؟ مرتضی:گیر داده ماهواره میخرم، منم گفتم اگر بخری از خونه میذارم میرم، دیگه خسته شدم، واقعا خسته شدم. من: خب حالا، من فکر کردم دوباره اون دختره همکلاسیت بهت گیر داده. یه آهی کشید... من: این آه نشانگر عشقه ها، عاشق شدی سید عاشق... مرتضی سید نبود اما خیلی دوس داشت باشه ،من بهش می گفتم سید، سال دوم رشته علوم سیاسی بود، خوش چهره، مذهبی، خوش تیپ؛ بخاطر همین تو چشم بود... ترم سوم یه دختری بنام سارا سروکله اش پیدا میشه و گیر میده به مرتضی که من دوست دارم و بیا ازدواج کنیم... اماسارا بی حجاب بود، نمیدونم شاید اگر دختر درست و حسابی بود مرتضی... خلاصه یکساله اون تو دانشگاه و بیرون به مرتضی گیر میده و مرتضی هم قبول نمی کنه... رسیدیم محل. دستت درد نکنه سید جان، مراقب خودت باش، فعلا... مرتضی: اوهوی، هر دفعه من باید بهت بگم؟ من: زدم زیر خنده؛ یعنی خوشم میاد یادت نمیره ها، بیا بیا بوسم کن برم، دادیم در راه خدا. یه تک چرخ زد و وسط کوچه داد زد، خره می خوامت... دیوونه آخرش آبرومونو می بری، زود چپیدم تو خونه تا همسایه های کلانتر محل نیومدن بیرون. اهالی خونه سلام، ننه، مامان؟ بخدا من اگر جای بابا بودم تا بحال هزار بار طلاقت داده بودم، هردفعه میام خونه نیستی! اه! مامان: بچه جان شلوغش نکن.... من: وااای مامان کجا بودی؟ سکته کردم... یعنی داشتم از خجالت آب میشدم. سریع دستشویی رو بهونه کردم و رفتم، آخ جون آینه! یکی از کارهایی که دوس دارم اینه که زل بزنم به آیینه و با خودم حرف بزنم و شکلک در بیارم... جلو آیینه وایسادم، داشتم با نوک بینی و ابروهام ور میرفتم که جای بخیه گوشه پیشونی رو دیدم، یادگاری اسماء، حتی اگر خودمم می خواستم فراموش کنم اما این بخیه نمیذاشت. ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان مشتم رو پر از آب کردم و پاشیدم رو آیینه. شبش به حرفای مرتضی خیلی فکرکردم. مرتضی تو دلش یه غصه داشت، تابلو بود، نمی خواست بگه یا روش نمی شد بگه نمی دونم. همون موقع گوشیم رو برداشتم بهش پیامک دادم. من: سلام سید. خوبی؟ چه خبر؟ خانوم بچه ها خوبن؟ مرتضی: سلام داداش. سلامتی رهبر، گیر دادیا خانوم بچه ها کجا بود. من گور ندارم کفن داشته باشم، زنم کجا بود. من :زرشک، می خوام اذیتت کنم فردا باهات نیام بهشت زهرا. مرتضی: با کی میخوای بری؟ من: با خودم. مرتضی: غلط می کنی با خودت بری، ساعت سه میام دنبالت، من حالم خوب نیس تو هم همش اذیت کن، بوس، بای مطمئن شدم یه چیزی هست که بهم نگفته. فرداش از صبح که بیدار شدم راه پله رنگ زدم تا ناهار. ناهار رو خوردم، منتظر مرتضی بودم. سه شد نیومد. ناامید شدم، عینک دودیم رو برداشتم، انگشتر عقیق کبودمم که هدیه مرتضی بود انداختم و از خونه خارج شدم، رفتم تو آسانسور. بازم آیینه، ایندفعه اعصابم از دست مرتضی داغون بود اصلا نگاه نکردم. از خونه خارج شدم. دیدم وایساده جلو در، داره میخنده 😁 من: زهر مار، که چی مثلا زنگ نزدی، حالیت می کنم. مرتضی: چرا تو اذیت کنی! منم بلدم اذیت کنم. حالا بیا بالا بریم. خندیدم و مثه وحشیا پریدم رو موتور. بزن بریم. تمام راه بهشت زهرا رو براش مداحی کردم، دهنم خشک شده بود، نزدیک بهشت زهرا سرمو گذاشتم رو شونه هاش و بیحال گفتم والا بخدا مردم نیم ساعت مداح میاد میخونه خدا تومن پول میدن، خدا تومن تو سرت بخوره یه آب معدنی به ما بده. خندید و گفت چشم طبق معمول اول رفتیم سر مزار شهدای تفحص مرتضی پازوکی، علی محمودوند، محمدزمانی، علیرضا شهبازی و پسر عمه ام که نزدیک اونا بود. بعدشم سر مزار شهید صیاد. بازم صدای زیارت عاشورای اون جوون عاشق میومد، یه جوون بود همیشه پنجشنبه ها میومد بالاسر شهید حاج امینی عاشورا می خوند. رفتیم نشستیم، مرتضی زد زیر گریه، وااای چقدر سوزناک میخوند، منم آروم آروم از گوشه چشمام اشکم اومد. نمی دونم برای مرتضی داشتم گریه می کردم یا خودم یا اسماء. حال خوبی داشت اونجا. بلند شدم رفتم سمت موتور، مرتضی دید من رفتم اومد سمتم. داداش بریم؟ من: آره بیا بریم سر مزار اون شهیده که داداشت شده. مرتضی: چیه دوباره می خوای از زیر زبونم حرف بکشی. من :آره. باشه بریم. رفتیم سر مزار اون شهید، مرتضی یه داداش آسمونی داشت، یه نوجوان شهید که خیلی ناز بود، منم دوسش داشتم، نشستیم گفتم بیا اینجا بشین. مرتضی اومد دستش رو گرفتم،گفتم چته؟ چرا بهم ریختی؟ بعد از سه سال نشناسمت باید برم بمیرم. ادامه دارد... @Bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامه وزیر بهداشت به رهبر معظم انقلاب 🔺محضر مبارک حضرت آیت الله خامنه‌ای مقام معظم رهبری -مد ظله العالی سلام علیکم 🔹ضمن عرض تسلیت ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران باوفایش، صمیمانه مراتب قدردانی و سپاس بیکران خود و همه همکارانم را خدمت حضرتعالی که در برگزاری مراسم عزای حسینی، نمادین و همچون همیشه درس آموز و اسطوره وار عمل فرمودید تقدیم می‌دارم. 🔹بی‌تردید خیل عظیم علمای عالیقدر، وعاظ ارجمند، مداحان عزیز و هیآت مذهبی عزادار با پیروی از این شیوه بزرگوارانه و خردمندانه، محرمی با عظمت و دور از آفت بیماری با ویروس منحوس در تاریخ سرزمینمان رقم خواهند زد. 🔹طول عمر با عزت و سرشار از تندرستی برای حضرتعالی، بزرگواران همراه و ملت شریف ایران از خداوند منان مسئلت دارم. @Bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_دهم هوالسبحان مشتم رو پر از آب کردم و پاشیدم رو آیینه. شبش به حرفای مرتضی خ
هوالسبحان دستش رو گرفتم گفتم چرا اینجوری می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ چی شده؟ با صدای لرزون سرش رو انداخت پایین. گفت خجالت می کشم بگم... من: چی شده که خجالت میکشی؟ اه بگو دیگه! چه مرگت شده؟ مرتضی: عاشق شدم... من: واقعا؟ اذیت نکن. مرتضی: به جون خودت عاشق شدم. زدم زیر خنده، اینقدر خندیدم که همه افرادی که داشتن رد می شدند برگشتن، مرتضی التماس می کرد تو رو خدا آروم. آبروم رفت. هرکاری کردم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم، مرتضی بلند شد رفت، منم دنبالش می رفتم و می خندیدم. خیلی عصبانی شده بود، اینقدری که برگشت گفت مرض، جنبه نداری آدم بهت چیزی بگه، بسه دیگه. خودمو جمع و جور کردم گفتم حالا کی هست؟ اون یارو دختره ؟ مرتضی: نه بابا، اصلا نمیگم، جنبه نداری! من: غلط کردی نگی، بخدا نگی به همه می گم عاشق شدی، باز زدم زیر خنده. سوار موتور شدم، یواشکی می خندیدم، اونم هردفعه می گفت زهرمار... از خود بهشت زهرا تا حرم عبدالعظیم التماسش کردم که بگه اما نگفت طرف کی هست. رسیدیم حرم، طبق روال زیارت کردیم و اومدیم بالای سر مرحوم حق شناس نشستیم. سکوت کردم بلکه خودش بگه اما هیچی نمی گفت. منم چیزی نگفتم. مامانش زنگ زد و مجبور شدیم زود برگردیم خونه. منو رسوند دم خونه . مرتضی: داداش کاری نداری؟ من: نه عزیز، دستت درد نکنه. مرتضی: یاعلی رسید وسط کوچه صدام زد داداش! برگشتم، چیه؟ دختر ناهید خانوم همسایه قبلی تون. سریع گاز داد و رفت. واااای نه، شوکه شدم. مائده! ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان هنوز گیج حرف مرتضی بودم که وارد خونه شدم. من: مامان سلام. مامان: سلام پسرم، اومدی؟ برو استراحت کن آبجی اینا شب دارن میان خونه ما. من: اه دوباره اینا چتر شدن. مامان: خوبه خوبه، چیزی می خوری؟ نه مامان جان. اینو گفتم و رفتم تو اتاق، شوکه بودم هنوز، بالشت لوله ای رو از جا رختخوابی برداشتم، لباسمو درآوردم و تیشرت زرشکی رو پوشیدم. دراز کشیدم. آهنگ بی کلام که مازیار فلاحی خونده بود رو گذاشتم و رفتم تو فکر. تمام حرفای مرتضی رو مرور کردم، مرتضی مائده رو از کجا می شناخت؟ منم که حرفی نزده بودم. مائده دختر همسایه قبلی مونه که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم،دختره باحجابیه،کلی خواستگار براش فرستادیم اما همه رو رد کردن. یه بار که دراز کشیده بودم و خودمو زده بودم به خواب، مامان به زینب می گفت ناهید خانوم مائده رو نگه داشته تا ما برا محمد هادی بریم جلو، چند بارم به خودم غیرمستقیم گفته. زینب هم که کلا از مائده خوشش نمیومد گفت بیخود مگه داداشم رو از سر راه آوردیم بریم اونو براش بگیریم. زینب و زهرا میگن این دختره مثه داهاتی ها می مونه، اصلا آداب معاشرت بلد نیس، امروزی نیست، فقط ایمان و حجاب که ملاک نیست، زن باید کانون خونه رو با زیرکی گرم نگه داره! زینب می گفت زنی می تونه موفق باشه که همیشه برا شوهرش تازگی داشته باشه. این دختره اصلا امروزی نیست. تو این افکار بودم و با دستم داشتم با لپ و گونه ها م ور میرفتم که دیدم اوووه چقدر دوده رو پوستم نشسته. بلند شدم رفتم حمام. مامان من میرم حموم دوش بگیرم. تا خود شب تو فکر این موضوع بودم. زهرا هم که همش رد می شد می گفت آقای مهندس فکرشو نکن یا خودش میاد یا نامه اش. منم صداش کردم گفتم بیا. اومدم کنارم نشست، دست انداخت گردنم، عه آجی خودتو لوس نکن، خوشم نمیاد. اوه اوه چه برادر وحشی ای دارم. بی تربیت... آبجی می خوام یه چیزی بهت بگم اما فقط به تو دارم میگم. زهرا : بگو بگو، واقعا! من: آره راستش چجوری بگم، من یکی رو می خوام. اینقدر سعی کردم که چهره ام جدی باشه خودم داشتم می مردم. زهرا: هول کرده بود، انگار ازش خواستگاری کردم، آب دهنش رو قورت داد، تکیه داد به مبل و گفت حالا کی هست؟ سرم رو انداختم پایین گفتم یکم سن اش از من بیشتره... زهرا: تو رو خدا، محمد از دخترای دانشگاهه؟ بیوه میوه ست؟ تو رو خدا بگو کیه؟ من: عه آروم، الان همه می فهمن! یه خانوم محترمه. زهرا: گمشو بگو دارم سکته می کنم. من: یه پیرزن تو بهشت زهرا. زهرا: خیلی لوسی. ادامه دارد… @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_دوازدهم هوالسبحان هنوز گیج حرف مرتضی بودم که وارد خونه شدم. من: مامان سلام
هوالسبحان چند روزی تو شوک حرف مرتضی بودم. اصلا بهش زنگ نزدم، پیامم ندادم. اونم انگار روش نمی شد بیاد سراغم. هرچی فکر کردم که مرتضی مائده رو از کجا دیده که بخواد عاشق بشه به ذهنم نرسید. فقط یک نفر میومد به ذهنم. آره سید،کار اونه. سید چند ماه بود که عقد کرده بود، خانومش یه دختره طلبه بود که دورادور می شناختم خانوادشون رو. مادرم یه روزی گفت زن سید با دختر ناهید خانوم دوست اند. تا این اومد به ذهنم گوشی رو برداشتم به مرتضی پیام دادم. من: سلام تو که کلا خبری نمی گیری، گفتم یه حالی ازت بپرسم یه موقع نمرده باشی کباب رو از دست بدیم. مرتضی: سلام داداش! من خوبم. راستش روم نمی شد بهت پیام بدم تو هم که کلا مسجد نمیای. حدسم درست بود خجالت می کشید، راس میگفت مسجد نمی رفتم، از آخوند مسجدمون بدم میومد، یه آخوند بد اخلاق و شلخته که اصلا با جوونا دم خور نمی شد. من: شب بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. مرتضی: باشه. نماز مغرب و عشا رو خوندم سریع بلند شدم شلوار پارچه ای مشکی ام رو پوشیدم و یه پیراهن زرد داشتم اونم پوشیدم. یه دوش حسابی هم با عطر اسکیپ گرفتم طوری که مامانم صداش درومد، دوباره اینقدر عطر زدی . پسر تو چقدر خیره ای، چقدر بگم سرم درد می گیره. من: مامان جون پیر شدیا، مثه ننه همش غر میزنی، مادرم رو بوسیدم و گفتم ببخشید و رفتم دم در. با مرتضی قرار گذاشته بودیم هر وقت کارم داره و نمی خواد زنگ خونه رو بزنه بیاد دم خونه سه تا بوق بزنه. عادت کرده بودم، بعضی مواقع هم چهار تا میزد یعنی من از اینجا رد شدم، مخلصم. مرتضی اومد، به به مثه همیشه تمیز، شیک و باکلاس. دیگه ریش هاش بلند شده بود. چهره اش مثه شهدا بود، همه می گفتن. نشستم پشتش . مرتضی: خب مهندس کجا بریم؟ من: بریم معجون فروشی علی بابا. ادامه دارد... @Bastamisar