❣خاطره همسر شهید چمران از شب آخر حیات دنیوی #شهید_چمران:
هر وقت می رفت تهران (از اهواز)روز بعد بر می گشت امروز (٣٠خرداد۶٠) صبح رفت و عصری آمد تعجب کردم.
گفتم چرا زود آمدی
گفت ناراحت شدی؟
- نه فقط تعجب کردم.
گفت تا حالا دیده بودی من با هواپیمای خصوصی سفر کنم؟
ندیده بودم..
+ به خاطر شما آمدم امشب پیشت باشم.
رفت دراز کشید. داخل اتاق شدم او را بوسیدم، آرام و به سقف مینگریست.
گفت: بشین، من فردا شهید می شوم. دو وصیت به شما دارم.
بعد از من در ایران بمان کشور شما حکومت الهی ندارد.
دوم ازدواج کن.
گفتم زنان پیامبر الگو هستند آنان ازدواج نکردند.
از این مقایسه ناراحت شد.
شب به فکر بودم که این حرفها چیست؟
صبح زود که درب منزل داشت سوار ماشین میشد کلت کمری داشتم خواستم به پایش شلیک کنم که نرود اما جرأت نکردم. رفت و من به منزل تنها دوستم در اهواز خانم خراسانی رفتم و داستان شب را تعریف کردم. دلداری ام میداد تا اینکه تلفن منزلش زنگ خورد و او مرتب "نه" می گفت. گفتم چه شده؟ گفت چمران زخمی شده. گفتم خیر او #شهید شده است و باهم به سردخانه رفتیم و جنازه مصطفی را دیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر!
اون روز چمران از اهواز تا دهلاویه (٧٢کیلومتر) فقط مینویسد. با اعضاي بدنش خداحافظی می کند و...
همسر شهید چمران می گوید ۶ ماه بعد از شهادت چمران، امام متوجه شد ما خونه نداریم به بنیاد شهید گفت. خونه ای به من دادند، اما هیچ وسیله ای نداشتم. یکی از دوستان مصطفی مقداری لوازم اولیه زندگی برایم آورد. جاودانه باد
شهید دکتر#مصطفی_چمران🕊🌹
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
با خودم گفتم پدرشم، با من این حرفها را ندارد. گفتم: حسین، بابا! بده من لباسهات رو میشورم. یک دستش قطع شده بود. گفت: نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن. نگاه میکردم. پاچهی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت. لباسهایش را پامال میکرد. یک سرِ لباسهایش را میگذاشت زیر پایش، با دستش میچلاند.
#شهید #حسین_خرازی
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش میکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت میآمد، سعی میکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آنها میرفت فوتبال و ... . با جوانترها رفیق میشد و از این طریق آنها را با امام حسین (ع) آشنا میکرد.
#شهید #سید_مجتبی_علمدار
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🎥 تصاویری سوزناک از کشف پیکر #شهید با دستان بسته حین آماده سازی مواکب اربعین در مرز شلمچه
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا اباعبدالله شفاعت! آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم، خدایا تو قبولم کن.
#شهید #مهدی_باکری
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
شهیدی که جنازهاش چند روز زیر آفتاب مانده بود
در يكى از روزهايى كه ما در خطوط جبهه حركت میكرديم، يک نقطهاى بود كه قبلا توسط دشمن متصرف شده بود، بعد نيروهاى ما آنجا را مجددا تصرف كرده بودند. بنده داشتم از اين خطوط بازديد میكردم...
يكى دو تا از برادران همراه من خيلى ناراحت، شتابان، عرقريزان، آشفته آمدند...
گفتم چيه؟
گفتند ما داشتيم توى اين منطقه میگشتيم، چشممان افتاده به جسد يک #شهيد
كه چند روز است بدنش در زير آفتاب
اينجا باقى مانده است.✨
من به شدت منقلب و ناراحت شدم
و گفتم سريعا اين مسأله را دنبال كنيد،
جسد اين شهيد را بياوريد...
اما در همان حال در دلم گفتم
قربان جسد پاره پارهات يا اباعبدالله،
اينجا انسان میفهمد كه به زينب كبرى چقدر سخت گذشت...
و با آن صداى حزين، با آن آهنگ بیاختيار، كلمات را در فضا پراكند و در تاريخ گذاشت.
فرياد زد «بأبی المظلوم حتى قضی،
بأبی العطشان حتى مضی» پدرم قربان آن كسى
كه تا لحظهى آخر تشنه ماند
و تشنهلب جان داد.✨🤍
از بيانات رهبرانقلاب
در خطبه هاى نماز جمعه ۱۳۶۷/۶/۴
تصویر؛ عزاداری در میان رزمندهها مرداد۱۳۶۷
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
لقای یار
در سال ۶۵ توفيق تشرف به حج ابراهيمی يافتم، هنگامی که با شهید اربابی خداحافظی میکردم نامهای به من داد و سفارش کرد اين نامه را در طول راه بخوانم؛
در نامه نوشته بود: 《در عمليات آينده (کربلای۴) اجازه بده در گردانهای رزمی انجام وظيفه نمايم. با رزمندگان و همراه آنان بر قلب دشمن زبون حمله کنم. خواهش میکنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نکن. من میدانم تا شش ماه ديگر شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجیها باشم ..》
دقيقاً سر موعد مقرر، سر شش ماه، در انتهای عمليات کربلای چهار به لقای يار رسيد ..✨
راوی شهید #احمد_کاظمی
#شهید #علی_محمد_اربابی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
خوب است که انسان چگونه زیستن
و چگونه مردن را در معنویّت بیابد!
معنویّتی که در آن ..
شهادت یک هجرت است به سوی الله ..
اگر کسی در عشق به رفتن بماند،
این عین کمال است!
و کسی که در حال نفرت از رفتن برود
این عین سقوط است!
پس زندگی این دنیا را
خانه اصلی خود مپندارید
که زندگی در رفتن است ..🕊
فرازی از وصیتنامه 🍃
#شهید #علی_محمد_اربابی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دريچه كولر
اتاقش را بست. گفت به ياد بسيجیهایی
كه زير آفتاب گرم میجنگند!
#شهید #حسن_باقری
از کتاب یادگاران ج۴
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
حاجی دنیای نیروهایش بود ..
فرمانده بود؛ ولی هیچکس ندید جلوی تویوتا بنشیند. یک تکه ابر داشت عقب تویوتا. هر کجا میخواست برود،
اگر راننده نبود میدوید مینشست
پشت تویوتا روی همان تکه ابر.
کسی هم اصرار نمیکرد جلو بنشاندش.
چون میدانستند فایده ندارد ..
راوی حاج حسین یکتا
#شهید #محسن_حاجیبابا
فرمانده عملیات غرب کشور
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
رفتند که در دل، دلِ ما عشق نمیرد
رفتند که زیباییِ این راز بماند . . .
شاعر #یوسف_رحیمی
#شهید #شهادت
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در راه اسلام باشد غم نیست ..
ای مادرها و خواهرهای من!
ای برادرهای من!
اسلام از این شهیدها بسیار داشته است. پیغمبر اسلام در جنگهای مختلف شهدا داده است، امیرالمؤمنین ـ سلاماللهعلیه ـ در جنگها عزیزها از دست داده است. سیدالشهداء ـ سلاماللهعلیه ـ خود و تمام عزیزانش را از دست داد ..
شهدای شما با آنها انشاءالله محشورند.
اگر در راه اسلام باشد غم نیست ..
(سخنرانی امام خمینی در جمع مادران شهدا)
#امام_خمینی #شهید #شهدا
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 فیلم اصلی نوحهخوانی"ممد نبودی ببینی"
در رثای سید مقاومت خرمشهر
شهید سیدمحمدعلی جهانآرا
مداح: غلامعلی کویتیپور
شاعر: جواد عزیزی
#شهید #سید_محمدعلی_جهانآرا
#ممد_نبودی_ببینی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
من که نتوانستم در طول عمرم، از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله بهره ببرم، ولی همواره در تلاشم تا خود را با چاکری مجاهدان مخلص، خاک پای آن ها سازم.
#شهید #محمدرضا_دستواره
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
شهادت یعنی انتقال یافتن از زندگی مادی به زندگی معنوی و الهی و شهادت در مکتب اسلام یک مسأله انتخابی است که انسان کامل با تمام آگاهی آن را انتخاب میکند و با شهادت خویش شمع راه انسانهای پاک و نورانی میشود و من با انتخاب آگاهانه راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد. نظر به اینکه اگر لیاقت شهادت داشته باشم بنابراین من راهم را انتخاب کردم امیدوارم که شما هم دست خط مرا (ولایت فقیه و برگزیدن راه شهادت) را انتخاب کنید.
#شهید #محسن_دین_شعاری
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #مهدی_باکری
هردوتایمان اهل سادگی بودیم و از تجملات بیزار. اول زندگیمان بود و این خصلت، خوش میدرخشید. دو تا اتاق از خانهی پدریاش مانده بود که فرش کردیم. جهیزیهام را هم با مهدی بردیم و چیدیم. آنقدر کم بود که پشت یک پیکان استیشن جا بشود. فقط وسایل ضروری زندگی را داشتیم و به همین سادگی زندگیمان شروع شد.
به نقل از همسر شهید
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
درآمدش که بهتر شد، همیشه پی این بود که دستی به بار دیگران بزند. چند بار ازش قرض گرفتم؛ صد تومان، دویست تومان. نزدیک پیروزی انقلاب، کارگرهای شرکت نفت اعتصاب کرده بودند. برای پیر مرد، پیرزن های محله نفت تهیه می کرد و می برد در خانه شان. گاهی برنج، روغن، گوشت و از این جور چیز ها می خرید و می فرستاد برای کم درآمد های محل.
#شهید #احمد_کاظمی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محمود_رضا_بیضایی
محمودرضا شکسته بود خودش را و به راحتی می شکست خودش را. در این خصوصیت اخلاقی در اوج بود. بدون اغراق می گویم که به جز مقابل دشمن و آدم های زورگو، مقابل همه ی بندگان خدا این جور بود؛ افتاده و متواضع و بی ادعا. آن قدر تمرین کرده بود که خودشکنی برایش آسان شده بود. وقتی اولین بار بعد از حدود بیست سال، مربی کاراته اش استاد علی برپور را که سال ۱۳۷۰ با هم پیش ایشان تعلیم می دیدیم ملاقات کرد، خم شد و دست ایشان را بوسید؛ کاری که هیچ وقت من برای مربیانم نکرده بودم. حتی در برخورد با مردم عادی که شاید سلوک بسیجی اش را قبول نداشتند هم همین طور متواضع بود.
به نقل از کتاب #تو_شهید_نمی_شوی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #محمد_علی_رجایی
روش آقای رجایی برای بیدار کردن بچهها برای نماز صبح با توجه به اینکه در سن نوجوانی معمولا خواب بچهها قدری سنگین است و به خصوص خواب صبح که شیرین هم هست، این بود که بالای سر بچهها میایستادند و با شوخی به صدای بلند میگفتند: بلند صحبت نکنید، بچه از خواب بیدار میشه!!
بچه های ما بین ۶ تا ۱۰ سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند، لذا بلند میشدند. تاکید آقای رجایی این بود که قبل از اینکه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند، اگر میدید آنها بیدار نمیشوند، بالای سرشان مینشست و با محبت و شوخی شانههای آنها را مالش میداد و کمی حرف میزد تا با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد که بلند میشدند شانههای آنها را میگرفت و آنها را تا نزدیک دستشویی همراهی میکرد و قبل از رسیدن به دستشویی با شوخی یک ضربهی ملایم با کف دست به پشت آنها میزد! با این روشهای بسیار عاطفی و توأم با مهر و محبت میخواست فرزندانش به نماز عادت کنند و از این امر هم خاطرهی تلخی نداشته باشند.
به نقل از همسر شهید
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #هسته_ای #داریوش_رضایی_نژاد
وقتی تصمیم گرفتم که به خواستگاری خواهرشان بروم اولین بار مسأله را با داریوش در میان گذاشتم؛ چون من دانشجوی تهران بودم و خانوادهشان شهرستان بودند، به ناچار با ایشان که تهران بودند قرار میگذاشتم. وقتی قرار بود با هم صحبت کنیم، اصرار میکردند که من بروم خانهشان اما خجالت میکشیدم. برای همین، ایشان لطف میکردند و هر دفعه تا پارک نزدیک خوابگاهم میآمدند تا مبادا من در ترافیک تهران اذیت بشوم! در تمام این جلسات، من منتظر یک سوال بودم، اما ایشان هیچ وقت نپرسیدند. هیچ وقت نپرسیدند که چی داری، چی نداری! حتی آن موقع که ازدواج من و خواهرشان قطعی شده بود، باز هم نپرسیدند!
به نقل از شوهرخواهر شهید، کتاب #شهید_علم
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #عبدالمهدی_مغفوری
اوائل زندگیمان بود و حاج مهدی بعضی از جلسههای کاری را توی خانه میگرفت. فکر میکردم پذیرایی از کسانی که در این جلسه شرکت میکنند سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد برای کمک. همین که مهدی متوجه شد گفت: نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، خودم همهی کارها رو انجام میدم.
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #مصطفی_چمران
دکتر از روند جنگ خیلی رنج میبرد. یکبار جلسهای با بنیصدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، میتوانستی رنج را از چهرهاش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا اینکه گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرفشونو به کرسی بشونن، هرچی میگم باید به فکر جوونها و گلهای مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی میگم اینها سرمایههای این سرزمین هستن، اصلا گوش نمیکنن، یه گوششون دره و یه گوششون دروازه!
از غصهی دکتر گریهام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف میزد، میگفت: آرپیجی میخوام. سرهنگ میگفت: نمیتونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرماندهی کل قوا، از بنیصدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرفها رو نداره. گفت: نمیتونم، اصرار نکنین لطفا.
دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از اینکه کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را میزد، صورتش سرخ شده بود.
به نقل از محسن اللهداد، کتاب #چمران_مظلوم_بود
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
ابراهیم برای ورزش در زورخانه یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرده بود. حسابی سر زبانها افتاده و انگشتنما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچهها چنین کارهایی را انجام نداد! میگفت: این کارها عامل غرور انسان میشه. میگفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی قویتر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزشهای سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و این کار اشتباه است. بعد از آن، وقتی میاندار ورزش بود و میدید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض میکرد.
به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌷 #شهید #هسته_ای #داریوش_رضایی_نژاد
میگویند رفیقت را در سفر بشناس. با گروهی میخواستیم به یک مسافرت علمی برویم، اما در فرودگاه به یک تاخیر طولانی برخوردیم. همه، پیشانیهایشان پرچین شد و اخم کردند. داریوش تا این وضع را دید شروع کرد به شوخی کردن. فرودگاه را گرفته بودیم روی سرمان از بس که خندیدیم. انصافا وقتی صدایمان کردند که سوار بشویم، ناراحت شدیم که چرا نگذاشتند این خندهها و خوشیها طولانیتر باشد.
به نقل از همکار شهید، کتاب #شهید_علم
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
بهشت ایران
. #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آم
..
#تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca