eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
122.9هزار عکس
128.9هزار ویدیو
212 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
••• ♥️ 🌺اسلحه را سمت گرفته بود و تندتند با او حرف می‌زد. نزدیک‌تر که شدم شنیدم محراب گفت: شما نیا🚷 من تنها می‌‌روم، کاوه گفت: من ام باید در عملیات باشم ... 🌺وقتی از قانع‌کردن کاوه ناامید شد گفت: اگر بیایی یک تیر💥 به پایت می‌زنم !! اینطوری حداقل زخمی می‌شوی ولی باز بینِ ما ، اما اگر بروی ...😔 این عشق و محبت تا زمان شهادت🌷 ادامه داشت ... 🌹🍃🌹🍃
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🍃 ۶۰🍃 را متاسفانه ما نتوانستیم آنچنان که باید بشناسیم و آن را به نسل هاب بعدی بشناسانیم. اگر 🌹زنده بود برای ما همانند سلیمانی🌹 بود. اگر نسل جوان امروز می خواهد بداند کیست،عکس سلیمانی و عملکرد او را مقابل خود قرار دهد؛آن زمان می فهمد که 🌷 در دهه ۶۰ ما 🌷بوده است. 💖 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🍃 ۶۰🍃 را متاسفانه ما نتوانستیم آنچنان که باید بشناسیم و آن را به نسل هاب بعدی بشناسانیم. اگر 🌹زنده بود برای ما همانند سلیمانی🌹 بود. اگر نسل جوان امروز می خواهد بداند کیست،عکس سلیمانی و عملکرد او را مقابل خود قرار دهد؛آن زمان می فهمد که 🌷 در دهه ۶۰ ما 🌷بوده است. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷 ، از آن روز که کودکی بود در کوران انقلاب تا روزی که پر کشید و رفت، یک سر دوید؛ از تلخ تا شیرین، از تند تا ملایم، از کودک تا مردی پخته، همه را دوید. کنار راه این همه آدم ایستاده بودند؛ آینه‌وار، کوچک، بزرگ، دور، نزدیک، کج، صاف، عکس کاوه در تک تک این آینه‌ها افتاده است. هر یک از این آدم‌ها چیزی از او می‌گویند؛ خاطره‌ای، توصیفی، زندگی نامه‌ای، اما دویده است و رفته است. باید این تصویرها را این نقطه‌ها را به هم وصل کرد و به آن نقطه پایان رساند؛ به آن نقطه ای که آغاز بودنی دیگر است. درست مثل نقطه نقطه قطره‌های سرخ که روی برف ردی گذاشته اند و دنبال کردنشان آدم را به او می‌رساند؛ نقطه‌های سرخ و گرمی که روی یک خط‌اند؛ گاه درست روی خط، گاه کمی این سوتر و گاه کمی آن سوتر. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 سال‌های اول درگیری کردستان، ضد انقلاب😱 در سقز بیانیه‌ای منتشرکرد که قصد حمله به شهرو داریم، وای به حال کسی که مغازه‌اش باز باشه! خبر به رسید. گفت: «بی خود کردن! ما در شهر مستقریم. از کی تا به حال از این جرات‌ها پیدا کردن؟ به مردم بگید نترسن و به کار و زندگیشون برسن. کسی جرات حمله نداره، اگر حمله کنن زنده بر نمی‌گردن.» اما مردم ترسیده بودن. تمام شهر تعطیل بود. هر چی گفتیم چه گفته، گوش ندادن. به آقا گفتیم مردم حسابی ترسیدن و مغازه‌ها همه بسته است. گفت: «عیبی نداره، الان کاری می‌کنم تا همه بیان سر کار و زندگیشون.» بعد گفت: «یکی بلند شه و با یک قوطی رنگ و قلمو با من بیاد.» در هر مغازه‌ای که بسته بود علامت می‌زد. مردم که دیدن چنین کاری می‌کنه از ترس اینکه فردا اعدامشون نکنه به کسب و کار خود بازگشتن. چیزی نگذشت که شهر به تکاپو افتاد و بازار رونق گرفت و زندگی عادی جریان پیدا کرد. هم گفت: ترس، ترس رو برد. ضد انقلاب 😱هم جرات نکرد یک سنگ به سمت شهر پرتاب کنه. به مردم گفت: «من از شما به جان و مال و ناموستون حساس ترم. وقتی می‌گم نترسید و در شهر باشید و فرار نکنید، گوش کنید و اعتماد داشته باشید.ما مسئول امنیت و سلامت شما هستیم و کار ضد انقلاب😱 را تمام می‌کنیم.» 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔷 فردوسی باید دوباره زنده شود و را بسراید. کاوه ای که آهنگر نیست اما از آهن محکم تر است؛ مردی به محکمی ایمان، به قدرت یقین، به شجاعت حقیقت، به نام آسمانی❤️ «محمود»، -❤️ محمود کاوه - قصه ای که از این پس خیلی از قصه ها را از یاد خواهد برد. او به گاه شهادت ۲۵ سال داشت اما نقشی که می باید در زندگی ایفا کند به خوبی ایفا کرد و پایانش را هم زیبا و سرخ امضاء نمود ... 📝 غلامرضا بنی اسدی 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 🔸یک عده بچه بسیجی کم سن و سال بودیم که از مشهد🕌 حرکت کردیم رفتیم تیپ شهدا. اون زمان آوازه همه جا رو گرفته بود. یک شب آخر وقت تصمیم گرفتیم بریم دیدار فرمانده. با پرس و جو فهمیدیم رفته تو حسینیه تیپ. وقتی رسیدیم دیدیم یکی از معاونانش دم در حسینیه ایستاده. 🔹گفتیم میشه بگی برادر بیاد ببینمش؟ گفت نه، آقا مشغول قرائت قرآن هستن و بعد، نماز شب می‌خونن. در همین حین دیدم اومد و در آستانه در حسینیه ایستاد.😃 🔸یک نگاهی به اون برادر کرد و بعد با لب خندان و روی خوش و آغوش باز همه مارو پذیرا شد. نشست با همه ما خوش و بش کرد و گفت و خندید و چای درست کردیم باهم خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم.🌸☺️ 🔹خدا شاهده بعدها فهمیدم دو شب میشد که نخوابیده.😔 خیلی کم می‌خوابید و کم خوراک بود، ولی بسیار پر کار و خوشرو و فعال و موثر بود.🌹 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘ هر روز سر ساعت مشخص می رفتیم دیدگاه، هر چه می دیدیم ثبت می كردیم و آنها را با روزهای قبل مقایسه می كردیم. یك روز همین طور كه شش دانگ حواسم به كار بود، كسی پرده سنگر را كنار زد و آمد تو: سلام كرد، برگشتم نگاهش كردم، دیدم است او هر چند روز یك بار می آمد می نشست پشت دوربین و راه كارها را نگاه می كرد. كنارش ایستادم، شروع كرد به دوربین كشیدن روی مواضع دشمن، كمی كه گذشت یك دفعه دیدم دوربین را روی یك نقطه ثابت نگه داشت، دقت كه كردم، دیدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود كه بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند، دشمن آن ها را كنار هم ردیف كرده بود تا روحیه ما را ضعیف كند، چند لحظه گذشت، چشمش را از چشمی های دوربین برداشت، خیس اشك بود، گفت: یكی پاشه بریم این شهدا 🕊را بیاریم، اینا رو می بینم از زندگی بیزار می شم. این حرف ها همین طوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات «كربلای دو» كه از قرارگاه حركت كرد و رفت خط، هنوز یادم هست، آخرین تماسی که با بی سیم داشت، گفت: از بین لاله ها🌷🌷 صحبت می كنم. ( 🌷) 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷🕊🥀🌺🥀🕊🌷 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر . کم مانده بود سکته کنم سر شکسته بود و داشت می آمد . با خودم گفتم : الان است که یک برخورد با من بکند . چون خودم را بی می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم . او یک از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو و بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از تا توگوشی برایم سخت تر بود . در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه بزن همانطور که گفت : مگه چی شده؟ گفتم : من زدم رو شکستم ، تو حتی نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که را پاک می کرد ، گفت : این جا کردستانه ، از این باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست . چنان مرا خودش کرد که بعدها اگر می گفت ، می مردم . ❣❣❣❣❣ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
خاطرات به یادماندنی🌷 قسمت آخر 🍃حدود ۳۰۰ تانك جلوی چشم ما به صف شده بود. آنها برای پایین آوردن روحیه ما، حتی در حال توقف گاز میدادند. علاوه بر صدای مهیب گاز دادن تانك ها، زمین هم زیرپایمان می لرزید. 🍃یکی از تانك های دشمن زیادی پیش روی کرده و خودش را به پشت خاکریز چسبانده بود. زاویه این تانك طوری بود که به راحتی می توانست بچه های ما را در طرفین خاکریز با دوشکا بزند. چند نفر را هم زد. چپ وراست خط را به دنبال «» برانداز کردم. 🍃دیدمش. در حال دویدن بود. خودم را به او رساندم و گفتم: « جان هرکس دوست داری، بالاغیرتا یه ریزه فاصله نگیر. یه مقدار از خاکریز فاصله بگیری، دوشكا زدنت.» تندی گفت: «باشه، باشه.» از او جدا شدم و رفتم به موقعیتم 🍃مدتی نگذشته بود که گفتند «» را با دوشكا زدند. من دیگر او.را ندیدم . . 🍃منتقلش کردند عقب. ما آن شب هم در خط مقاومت بودیم که دستور عقب نشینی کامل صادر شد و همه برگشتیم. 🌸والعاقبه للمتقین🌸 🌸🍃راوی برادر همرزم سید مجید ایافت 🌸روایت و منتشر شده ازکتاب من کاوه هستم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
✅چشمان 🥀🕊 بہ است ڪہ از خود بہ یادگار گذاشتہ اند، اما چشم ما بـہ است ڪہ با آنان رو برو خواهیم شد...‼️ 🕊🥀سردارشهیدمحمود 🥀🕊 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
7⃣ تعجب کرده بودیم😳. میگفتیم:این چه ماموریت مهمیه که خود نماینده ی ولی فقیه برای ابلاغش اومده؟ راجع به اهمیت ماموریت زیاد حرف میزد برامان،ولی از خود ماموریت چیزی نمیگفت. وقت رفتن ،گفت:توی این ماموریت، مسئولیت شمابه عهده ی برادر ست. آن روز یکی از روزهای فروردین سال ۵۹بود.🌳 بین راه،به هر دری زدیم که از حرف بکشیم،فایده ای نداشت. شروع کردیم به حدث زدن؛یکی گفت:ما رو می خوان ببرن لبنان. دیگری گفت:لابد می خوان به مون آموزش چتر بازی بدن،بعدم پیاده مون کنن تو خود بیت المقدس،تا با اسراییلیا بجنگیم. یکی هم با کلی دلخوشی میگفت:شایدم می خوان بفرستن مون خود آمریکا تا کلک شیطون بزرگ رو بکنیم. راه آهن تهران🚂،یک اتوبوس منتظرمان بود. سوار شدیم.از ترافیک آن دور و بر که خلاص شدیم،احساس کردم اتوبوس دارد می رود سمت بالای شهر.🚌 بین راه، بالاخره مهر دهانش را برداشت. انگار بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد. بغض کرده گفت :بچه‌ها ما داریم می ریم جماران؛نگهبانی قسمتی از بیت حضرت امام رو دادن به ما. هیچ کس نماند که گریه اش نگیرد.😭 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣8⃣ دویست و پنجاه نفر بسیجی بودند. باید از دیواندره می آوردیم شان سقز. مسوول گروه اسکورت ، بود.✨ پایین گردنه ی ایرانخواه کمین خوردیم. باران آتش باریدن گرفت روی سرمان.☄ حتی سرش راخم نکرد. راست راست می دوید این طرف و آن طرف . دادمی زد و بچه ها را راهنمایی می کرد.🗣 اول بسیجی ها را فرستاد کناره های ارتفاع. بعدهم بچه های اسکورت را دو گروه کرد؛یک عده توی خط آتش و حرکت ،شروع کردند به بالا رفتن از ارتفاع. هم باچند نفر دیگر،رفت که گردنه را دور بزند. می خواست برود پشت سر کومله ها. زود فهمیدند که دارند رودست می خورند.فرار کردند.🚶‍♂ خبر توی سقز پیچید.همه می گفتند:گروه ،اولین گروهی بود که یک عده نیرو رو صحیح وسالم رسوند سقز.🌺 میگفتند:خون هم از دماغ کسی نیومده. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin