°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_377 شومینه رو که روشن کرد لباسام و عوض کردم و چرخی تو خونه نسبتا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_378
همچنان صداش و میشنیدم:
_با این لباسه محشر تری خب!
چمدونش و باز کردم و یکی از تیشرت هاش و برداشتم و از رو لباس خواب پوشیدم و قبل از اینکه برم بیرون خودم و تو آینه نگاه کردم،
تیشرت هلالی طوسی رنگ عماد بدجوری زیر و روم کرده بود که با یه لبخند از تماشای خودم تو آینه دل کندم و از اتاق زدم بیرون و شروع کردم به آروم آروم و البته لوند راه رفتن به سمت عماد:
_الان چطوره؟
سرتا پام و نگاه کرد و با شیطنت جواب داد:
_البته که تیشرتم خیلی قشنگه!
یه تای ابروم و بالا انداختم:
_فقط تیشرتت؟
نگاهش و به پاهام دوخت و این بار با خنده گفت:
_نظر قطعیم و وقتی میگم که اون شلوارمم بپوشی!
و دوباره دراز کشید که لگدی بهش زدم:
_بی مزه!
با یه کمی مکث جواب داد:
_والا خب تیشرت پوشیدی بدون شلوارم
پوفی کشیدم:
_یه بار خواستم تست کنم ببینم راست میگن که لباسای پسرونه بیشتر از خود پسرا به دخترا میاد اونم که اینطوری شد!
آروم خندید:
_بشنو و باور نکن!
با لحن لوسی جواب دادم:
_کوفت!
صدام زد:
_خب حالا قیافت و اونطور نکن
رفتم سمتش و رو به پهلو کنارش دراز کشیدم.
چشمام و بستم و شب بخیر آرومی گفتم که پیشونیمو بوسید:
_راست گفتن یلدا،تیشرت من از لباس خواب هم بیشتر بهت میاد!
چشمام و باز نکردم اما لبخندی زدم که ادامه داد:
_شب بخیر!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_378 همچنان صداش و میشنیدم: _با این لباسه محشر تری خب! چمدونش و باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_379
من صبحم رو با شنيدن صداي زنگ موبايلم شروع كردم اما وقتي چشم باز كردم،
كنارم خبري از عماد نبود!
به زور چشمام و باز نگهداشتم و گوشي رو از زير بالشتم برداشتم و با ديدن شماره شيما جواب دادم:
_سلام خروس بي محل!
صداي پر انرژيش تو گوشي پخش شد:
_سلام،پس بازم بد موقع زنگ زدم؟!
زير لب اوهومي گفتم و ادامه دادم:
_مطابق هميشه!حالا جونم كاري داشتي؟
بلافاصله جواب داد:
_ مياي دانشگاه؟
خميازه اي كشيدم و نشستم تو جام:
_آره فردا ميام كه با رياحي ام كلاس داريم!
خنديد:
_پس،فردا ميبينمت!
و همزمان با خداحافظيم با شيما،در خونه باز شد و عماد وارد شد!
متعجب نگاهش كردم:
_كجا بودي؟
به نون تو دستش اشاره كرد:
_رفتم اين پيتزاهارو واسه صبحونه خريدم!
و آروم خنديد و راه افتاد سمت آشپزخونه كه بلند شدم و همينطور كه ميرفتم سمت دستشويي تا آبي به دست و صورتم بزنم گفتم:
_ديشب بعد از اينكه من خوابم برد رفتي تو ظرف شكر خوابيدي؟
صداش از تو آشپزخونه ميومد:
_نه عسل!
بعد از تموم شدن كارم از دستشويي زدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه،
با ذوق و سليقه داشت ميز صبحونه رو ميچيد كه نشستم رو صندليِ ميز غذاخوري ٤نفره تو آشپزخونه و گفتم:
_خب عسل خانم واسه صبحونه چي آماده كردن؟
داشت نيمرو درست ميكرد كه سرش و چرخوند سمتم:
_روز اولي ميخوام بهت خوش بگذره وگرنه از فردا معلوم ميشه عسل خانم كيه!
آرنجم و به ميز تكيه دادم و دستم تكيه گاه صورتم شد:
_به هرحال من تو خانم بودن شما شكي ندارم!
زير تابه نيمرو هارو خاموش كرد و همزمان با اينكه ميومد سر ميز نفس عميقي كشيد:
_وايسا من نيمروم و بخورم ظرفش خالي شه بعد برو واسه خودت نيمرو درست كن!
و روبه روم نشست!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم كه شروع كرد به خوردن نيمروش!
قيافم و مظلوم كردم و گفتم:
_منم گشنمه!
همزمان با لقمه گرفتنش جواب داد:
_گفتم كه صبر كن تا ظرفش خالي شه!
روده بزرگه داشت روده كوچيكه رو ميخورد كه سريع جواب دادم:
_ديشبم شام نخوردم!
و مظلوم تر از قبل زل زدم بهش كه نگاه گذرايي بهم انداخت و بعد دستش و دراز كرد سمتم:
_ببوس و معذرت خواهي كن!
با شنيدن اين حرفش تا چند ثانيه مثل بز خيره به دستش موندم و يهو دهنم و باز كردم و گاز محكمي از دستش گرفتم كه داد و هوارش رفت بالا:
_ولم كن يلدا،باز اون روي سگيت بالا اومد؟
و به سختي دستش و كشيد عقب كه دهنم و مثل خون آشاما پاك كردم و گفتم:
_حالا ميذاري صبحونم و بخورم يا نه؟
نگاهش و بين من و دستش كه دندونام بدجوري روش جا خوش كرده بودن چرخوند و بعد تابه نيمرو رو سر داد سمتم:
_بيا همش واسه تو!
لبخند خبيثانه اي زدم و شروع كردم به صبحونه خوردن كه صداش و شنيدم،
تو خودش غر ميزد:
_وايميسم تو كه كوفت كردي واسه خودم درست ميكنم!
دماغم و كشيدم بالا و زير چشمي نگاهش كردم:
_چيزي گفتي عزيزم؟
هراسان از رو صندلي بلند شد:
_آره ميگم برات چاي هم بريزم بعد نيمرو بخوري!
چشمكي زدم:
_كمرنگ باشه ها...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼