eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_378 همچنان صداش و میشنیدم: _با این لباسه محشر تری خب! چمدونش و باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 من صبحم رو با شنيدن صداي زنگ موبايلم شروع كردم اما وقتي چشم باز كردم، كنارم خبري از عماد نبود! به زور چشمام و باز نگهداشتم و گوشي رو از زير بالشتم برداشتم و با ديدن شماره شيما جواب دادم: _سلام خروس بي محل! صداي پر انرژيش تو گوشي پخش شد: _سلام،پس بازم بد موقع زنگ زدم؟! زير لب اوهومي گفتم و ادامه دادم: _مطابق هميشه!حالا جونم كاري داشتي؟ بلافاصله جواب داد: _ مياي دانشگاه؟ خميازه اي كشيدم و نشستم تو جام: _آره فردا ميام كه با رياحي ام كلاس داريم! خنديد: _پس،فردا ميبينمت! و همزمان با خداحافظيم با شيما،در خونه باز شد و عماد وارد شد! متعجب نگاهش كردم: _كجا بودي؟ به نون تو دستش اشاره كرد: _رفتم اين پيتزاهارو واسه صبحونه خريدم! و آروم خنديد و راه افتاد سمت آشپزخونه كه بلند شدم و همينطور كه ميرفتم سمت دستشويي تا آبي به دست و صورتم بزنم گفتم: _ديشب بعد از اينكه من خوابم برد رفتي تو ظرف شكر خوابيدي؟ صداش از تو آشپزخونه ميومد: _نه عسل! بعد از تموم شدن كارم از دستشويي زدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه، با ذوق و سليقه داشت ميز صبحونه رو ميچيد كه نشستم رو صندليِ ميز غذاخوري ٤نفره تو آشپزخونه و گفتم: _خب عسل خانم واسه صبحونه چي آماده كردن؟ داشت نيمرو درست ميكرد كه سرش و چرخوند سمتم: _روز اولي ميخوام بهت خوش بگذره وگرنه از فردا معلوم ميشه عسل خانم كيه! آرنجم و به ميز تكيه دادم و دستم تكيه گاه صورتم شد: _به هرحال من تو خانم بودن شما شكي ندارم! زير تابه نيمرو هارو خاموش كرد و همزمان با اينكه ميومد سر ميز نفس عميقي كشيد: _وايسا من نيمروم و بخورم ظرفش خالي شه بعد برو واسه خودت نيمرو درست كن! و روبه روم نشست! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم كه شروع كرد به خوردن نيمروش! قيافم و مظلوم كردم و گفتم: _منم گشنمه! همزمان با لقمه گرفتنش جواب داد: _گفتم كه صبر كن تا ظرفش خالي شه! روده بزرگه داشت روده كوچيكه رو ميخورد كه سريع جواب دادم: _ديشبم شام نخوردم! و مظلوم تر از قبل زل زدم بهش كه نگاه گذرايي بهم انداخت و بعد دستش و دراز كرد سمتم: _ببوس و معذرت خواهي كن! با شنيدن اين حرفش تا چند ثانيه مثل بز خيره به دستش موندم و يهو دهنم و باز كردم و گاز محكمي از دستش گرفتم كه داد و هوارش رفت بالا: _ولم كن يلدا،باز اون روي سگيت بالا اومد؟ و به سختي دستش و كشيد عقب كه دهنم و مثل خون آشاما پاك كردم و گفتم: _حالا ميذاري صبحونم و بخورم يا نه؟ نگاهش و بين من و دستش كه دندونام بدجوري روش جا خوش كرده بودن چرخوند و بعد تابه نيمرو رو سر داد سمتم: _بيا همش واسه تو! لبخند خبيثانه اي زدم و شروع كردم به صبحونه خوردن كه صداش و شنيدم، تو خودش غر ميزد: _وايميسم تو كه كوفت كردي واسه خودم درست ميكنم! دماغم و كشيدم بالا و زير چشمي نگاهش كردم: _چيزي گفتي عزيزم؟ هراسان از رو صندلي بلند شد: _آره ميگم برات چاي هم بريزم بعد نيمرو بخوري! چشمكي زدم: _كمرنگ باشه ها... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 روزها میگذشت، یکی بعد از دیگری، تند و سریع، انگار کسی در تعقیب زمان بود! حال بابا کاملا روبه راه شده بود، زهرا و بچه هاهم از این خونه رفته بودن، مادر مرضیه بهتر شده بود و برادر مرضیه واسه مراقبت از مادرشون اومده بود و مرضیه بعد از روزها به خونش برگشته بود. حالا وقت رفتن ما بود، چمدون و بسته بودم و منتظر برگشتن محسن از سرکار بودم، مثل همیشه آخر شب میومد خونه و هنوز چند ساعتی باقی مونده بود. موقع شام خوردن بود که رفتم تو آشپزخونه، ستایش پیش پیش داشت غذاش و میخورد با دیدنش لبخندی زدم: _شکمو چرا صبر نمیکنی با همه غذا بخوری؟ چشم ازم گرفت و جواب داد: _گشنمه الی جون و سریع ادامه داد: _ببخشید، زن عمو شیرین زبونیش که جای تعجب نداشت چون دختر مرضیه بود اما لبخندم تبدیل به خنده های آرومی شد: _نوش جونت گفتم و همزمان صدای مرضیه رو شنیدم: _کاش همین جا میموندین چشم دوختم بهش: _همدیگه رو زود به زود میبینیم تبسمی کرد و بعد شروع کرد به چیدن میز غذاخوری تو آشپزخونه و همزمان با صدای نسبتا بلندی گفت: _باباجان،آقا مجتبی بیاید شام تو چیدن میز کمکش کردم و رو صندلی کنار ستایش نشستم، فضا هنوز برام سنگین بود، خصوصا با آقا مجتبی که جز یه سلام و احوالپرسی ساده حرف دیگه ای نزده بودیم. مشغول خوردن غذام بودم که بابا یه کم آب خورد و گفت: _خونه ای که گرفتید کجاست؟ غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم: _خیلی به اینجا دوره لیوانش و روی میز گذاشت و ادامه داد: _دیگه لازم نیست برید اونجا، برگردید به خونه خودتون هرچی هم که لازم دارید واسه پر کردن خونه بخرید جواب دادم: _ما تو اون خونه راحتیم جدی نگاهم کرد: _من راحت نیستم، اون خونه واسه شماست پس برگردید هنوز چیزی نگفته بودم که مرضیه گفت: _یه کم هم به فکر ما باش سخته رفت و اومد به خونه ای که خیلی دوره! لبخندی تحویلش دادم و دوباره غذا خوردنمون از سر گرفته شد، برگشتن به اون خونه قشنگ و از نو ساختنش حالم و خوب تر میکرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_378 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خواستگاری قبلی که بیشتر به میدون جنگ شبیه بود، امشب همه چی سرجاش بود، آقاجون خوب آداب و رسوم و به جا آورده بود و پگاه هم که به عنوان خواهرم همراهم اومده بود اصلا برام کم نزاشته بود و همه در تلاش بودیم اون شب تلخ و از یاد ببریم و حالا وقتش رسیده بود که تو اتاق حرفهامون و بزنیم، سنگامون و وا بکنیم و این درحالی بود که هردومون سکوت کرده بودیم، وقتی دیدم نگاهش و به زمین دوخته صدایی تو گلو صاف کردم: _اتاق قشنگی داری! و کمی رو تختش جابه جا شدم: _تخت خوبی هم داری! با فاصله کنارم نشسته بود که بالاخره سر بلند کرد: _میخوای راجع به اتاقم حرف بزنی؟ و با کمی مکث ادامه داد: _من نگرانم، نگران این خواستگاری که ظاهرا داره به نتیجه میرسه! چشم ریز کردم: _وقتی داره به نتیجه میرسه نگران چی ای؟ با صدای آرومی گفت: _خانوادت نیومدن، یه جوریه! من همه تلاشم و برای جلب رضایت مامان و بابا کرده بودم و حالا بیشتر از این کاری ازم برنمیومد که غصه نبودنشون و نخوردم و با خنده گفتم: