eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_382 کلاسای امروز تموم شد. تو مسیر برگشت به خونه شیمارو در جریان خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و دم اسبی میبستم شونه ای بالا انداختم: _حالا که شده! اومد تو اتاق،از تو آینه چشم ازش گرفتم و زدم زیر خنده که بهم نزدیک شد: _مگه نگاهت به غریبه افتاده که سرت و میندازی پایین؟ دماغم و کشیدم بالا و برگشتم به سمتش: _نه آقا،ففط برو لباسات و بپوش دست به سینه جلوم وایساد. حتی فکرشم نمیکردم این صحنه انقد باحال و خنده دار باشه که زدم تخت سینش: _برو عماد! ابرویی بالا انداخت و تو یه حرکت من و کشوند سمت خودش با ناز و ادا چشم و ابرویی واسش اومدم: _کار داریم،شب مهمون داریم! سرش و به نشونه تایید تکون داد: _نگران نباش خودم کمکت میکنم! یه قدم رفتم عقب: _خونه ام نامرتبه! دوباره سرش و تکون داد: _باهم جمع و جورش میکنیم قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _ظرفام از صبح مونده! و یهو پوکیدم از خنده که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و این بار طوری جلو روم وایساد که کاملا روم تصاحب داشت. _تعارف نکنیا اگه کار دیگه ای هم هست بگو لب زدم: _نه دیگه! نگاهش کردم که انگار بی طاقت شد و دستم و گرفت و.... دستم و رو ته ریشش کشیدم. انگار همین کارم واسه دگرگون کردن احوالش کافی بود که سفیدی چشمای روشنش روبه قرمزی رفت و من و کشوند... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_383 با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده بودم! شونه ای به موهام کشیدم و با کش مو بستمشون و از اتاق زدم بیرون. صدای عماد و از تو دستشویی که درش هم باز بود و جلو روشویی داشت آبی به دست و صورتش میزد شنیدم: _حالا میخوای شام چی درست کنی واسه این عروس و داماد؟ سرم و به دو طرف خم کردم تا به نحوی قلنجام بشکنه و وارد آشپزخونه شدم: _نمیدونم.به نظرت این رستوران سر خیابون جوجش خوشمزه تره یا... با ظاهر شدنش تو آشپزخونه و پریدنش وسط حرفم،جمله ام نصفه نیمه موند: _بازم غذای بیرون؟ شونه ای بالا انداختم: _آشپزی بلد نیستم ! لب و لوچش آویزون شد و دست به سینه نگاهم کرد: _بالاخره از یه جا باید شروع کنی،تا آخر عمر که نمیتونیم غذای بیرون و بخوریم! چشمام و تو کاسه چرخوندم: _فکر نکنم امشب وقتش باشه! لبخندی زد: _همین امشب وقتشه،مارو که آدم حساب نمیکنی شاید از شوق اومدن استاد و دوستت بالاخره تونستی یه کاری کنی! زدم زیر خنده: _اینم حرفیه! از پشت سر ضربه ای به برجستگی پایین تنم زد و رفت سمت یخچال: _رو که رو نیست،سنگ پای قزوینه! به خنده هام ادامه دادم و کنادش وایسادم، از تو یخچال مرغ و فلفل دلمه و نخود سبز بیرون آورد و همینطور که میذاشتشون رو کابینت گفت: _میخوایم مرغ درست کنیم،بالاخره یه چیزایی بلدی دیگه؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _فقط میدونم خیلی خوشمزست! و دستام و با خوشحالی به هم زدم که نفس عمیقی کشید و هولم داد تا برم کنار و بتونه رد شه: _این دفعه رو من درست میکنم و تو نگاه میکنی و دفعه بعد بالعکس! گوشی به دست نشستم رو صندلی و بدون اینکه نگاهش کنم مشغول گشت زدن تو اینستاگرام شدم: _خیالت راحت! ولی طولی نکشید که یهویی گوشی رو از تو دستم کشید و با یه اخم ساختگی زل زد بهم: _اینطوری بخوای یاد بگیری شب مهمونات میفهمن که شام و شوهر عزیزت پخته ها! چپ چپ نگاهش کردم: _خب حالا! و از رو صندلی بلند شدم: _اصلا بذار منم مرحله به مرحله کمکت کنم ببینم چیکار میخوای بکنی... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼