°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_382 کلاسای امروز تموم شد. تو مسیر برگشت به خونه شیمارو در جریان خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_383
با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و دم اسبی میبستم شونه ای بالا انداختم:
_حالا که شده!
اومد تو اتاق،از تو آینه چشم ازش گرفتم و زدم زیر خنده که بهم نزدیک شد:
_مگه نگاهت به غریبه افتاده که سرت و میندازی پایین؟
دماغم و کشیدم بالا و برگشتم به سمتش:
_نه آقا،ففط برو لباسات و بپوش
دست به سینه جلوم وایساد.
حتی فکرشم نمیکردم این صحنه انقد باحال و خنده دار باشه که زدم تخت سینش:
_برو عماد!
ابرویی بالا انداخت و تو یه حرکت من و کشوند سمت خودش
با ناز و ادا چشم و ابرویی واسش اومدم:
_کار داریم،شب مهمون داریم!
سرش و به نشونه تایید تکون داد:
_نگران نباش خودم کمکت میکنم!
یه قدم رفتم عقب:
_خونه ام نامرتبه!
دوباره سرش و تکون داد:
_باهم جمع و جورش میکنیم
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_ظرفام از صبح مونده!
و یهو پوکیدم از خنده که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و این بار طوری جلو روم وایساد که کاملا روم تصاحب داشت.
_تعارف نکنیا اگه کار دیگه ای هم هست بگو
لب زدم:
_نه دیگه!
نگاهش کردم که انگار بی طاقت شد و دستم و گرفت و....
دستم و رو ته ریشش کشیدم.
انگار همین کارم واسه دگرگون کردن احوالش کافی بود که سفیدی چشمای روشنش روبه قرمزی رفت و من و کشوند...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_383 با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_384
انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده بودم!
شونه ای به موهام کشیدم و با کش مو بستمشون و از اتاق زدم بیرون.
صدای عماد و از تو دستشویی که درش هم باز بود و جلو روشویی داشت آبی به دست و صورتش میزد شنیدم:
_حالا میخوای شام چی درست کنی واسه این عروس و داماد؟
سرم و به دو طرف خم کردم تا به نحوی قلنجام بشکنه و وارد آشپزخونه شدم:
_نمیدونم.به نظرت این رستوران سر خیابون جوجش خوشمزه تره یا...
با ظاهر شدنش تو آشپزخونه و پریدنش وسط حرفم،جمله ام نصفه نیمه موند:
_بازم غذای بیرون؟
شونه ای بالا انداختم:
_آشپزی بلد نیستم !
لب و لوچش آویزون شد و دست به سینه نگاهم کرد:
_بالاخره از یه جا باید شروع کنی،تا آخر عمر که نمیتونیم غذای بیرون و بخوریم!
چشمام و تو کاسه چرخوندم:
_فکر نکنم امشب وقتش باشه!
لبخندی زد:
_همین امشب وقتشه،مارو که آدم حساب نمیکنی شاید از شوق اومدن استاد و دوستت بالاخره تونستی یه کاری کنی!
زدم زیر خنده:
_اینم حرفیه!
از پشت سر ضربه ای به برجستگی پایین تنم زد و رفت سمت یخچال:
_رو که رو نیست،سنگ پای قزوینه!
به خنده هام ادامه دادم و کنادش وایسادم،
از تو یخچال مرغ و فلفل دلمه و نخود سبز بیرون آورد و همینطور که میذاشتشون رو کابینت گفت:
_میخوایم مرغ درست کنیم،بالاخره یه چیزایی بلدی دیگه؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_فقط میدونم خیلی خوشمزست!
و دستام و با خوشحالی به هم زدم که نفس عمیقی کشید و هولم داد تا برم کنار و بتونه رد شه:
_این دفعه رو من درست میکنم و تو نگاه میکنی و دفعه بعد بالعکس!
گوشی به دست نشستم رو صندلی و بدون اینکه نگاهش کنم مشغول گشت زدن تو اینستاگرام شدم:
_خیالت راحت!
ولی طولی نکشید که یهویی گوشی رو از تو دستم کشید و با یه اخم ساختگی زل زد بهم:
_اینطوری بخوای یاد بگیری شب مهمونات میفهمن که شام و شوهر عزیزت پخته ها!
چپ چپ نگاهش کردم:
_خب حالا!
و از رو صندلی بلند شدم:
_اصلا بذار منم مرحله به مرحله کمکت کنم ببینم چیکار میخوای بکنی...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼