°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_401 فقط میدونستم نباید بند و آب بدم، نباید میذاشتم کسی بویی از این
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_402
چند روز از شروع عید گذشت.
این چند وقت بخاطر وجود این تو راهی که حالا بودنش قطعیت پیدا کرده بود، به قدری سخت گذشت که هرآن ممکن بود جا بزنم و همه چی لو بره!
از قبل همه چی و با عماد هماهنگ کرده بودیم و قرار بود امشب تو جمع خانواده من بگه که فردا میریم بابل.
کنار هم نشسته بودیم که بعد از تموم شدن فیلم سینمایی، فرصت و غنیمت شمرد و با لبخند نگاهم کرد:
_یلدا گفتی به بابا اینا؟
قبل از اینکه من دهن باز کنم مامان گفت:
_چی و؟
با خنده گفتم:
_فردا با اجازتون میخوایم برگردیم بابل،عماد یه کم کار داره
مامان شونه ای بالا انداخت:
_کاش میموندید
مهربون جواب دادم:
_از پس فردا برنامه ها داریم، با شیما و استاد ریاحی که اون روز بعد از مراسم عقدشون رفتن مسافرت و یه سری دیگه از دوستای عماد، حسابی سرمون گرمه
قبل از اینکه مامان یا بابا بخوان حرفی بزنن آوا شیشه شیر به دست از آشپزخونه اومد بیرون:
_خوبه خوبه کم به ما فیس بده!
و نشست روبه روم که گفتم:
_حیف که تو و رامین دیگه پیر شدید وگرنه دعوتتون میکردم که بیاید!
و با شیطنت چشمکی بهش زدم که چپ چپ نگاهم کرد:
_دیگه جلو عماد دهن من و باز نکن که بگم تو همش 30_40ماه از من کوچیک تری و به سبب نبود خواستگار تا الان موندی، دهن من و باز نکن!
همه بریده بودن از خنده که زل زدم بهش:
_خواهر من تو خودت شاهد بودی که بابا از ترس اینکه بمونی رو دستش تا رامین اومد چمدونت و بست و شوهرت داد، به من که دیگه نگو!
مامان بابا با خجالت میخندیدن و این وسط فقط خوشبحال رامین و عماد بود که اینطوری داشتن قهقهه میزدن و من و آوا هم که تا شرف همدیگه رو نمیبردیم ول کن نبودیم!
آوا دنبال جوابی مخرب تر از جواب من بود که مامان گفت:
_خرسای گنده خجالتم خوب چیزیه!
و با یه اخم ساختگی بخگه جفتمون نگاه کرد که رو از آوا گرفتم و زیرلب گفتم:
_همش تقصیر آواست!
و آواهم یه چیزایی وز وز کرد که من متوجه نشدم و بالاخره بحث به پایان رسید!
یکی دو ساعتی که گذشت،
با عماد از خونه زدیم بیرون.
بهار بود و هوا دلپذیر!
تو ماشین خودم و با کم و زیاد کردن صدای آهنگ مشغول کرده بودم که عماد صدام زد:
_دو دقیقه ول کن این ضبط رو!
سرم و آوردم بالا و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_مجبور شدیم دروغ بگیم!
تکیه دادم به صندلی و سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم:
_همش بخاطر این...
سریع پرید وسط حرفم:
_این چی؟ نکنه میخوای فحشش بدی؟
بدون مکث جواب دادم:
_آره، میخوام هم خودش و هم باباش و مورد عنایت قرار بدم!
چپ چپ نگاهم کرد:
_مگه بهت نگفتم دوست ندارم بچه ام حتی یه کلمه حرف زشت و بی ادبانه یاد بگیره؟
طلبکارانه چشم دوختم بهش:
_شما دسر چی میل دارید قربان؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_402 چند روز از شروع عید گذشت. این چند وقت بخاطر وجود این تو راهی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_402
خورشید که جای ماه و تو آسمون گرفت راه افتادیم به سمت بابل و چند ساعت بعد هم رسیدیم.
تو اتاق لباسام و عوض میکردم و خوشحال بودم که حالا دیگه آزادانه میتونم جلو آینه وایسم و هرروز شاهد رشد جنین تو شکمم باشم،
خوشحال بودم که دیگه لازم نبود بخاطر ویار واسه غذا نخوردنام و بد حالیام بهونه های الکی بیارم و دروغ بگم!
تو فکر این چیزا بودم که عماد اومد تو اتاق و با دیدن شلوار لی پام که زیپ و دکمش باز بود با خنده گفت:
_واسه هوا خوریه؟
خنده ام گرفت:
نخیر، واسه اینه که به توله تون سخت نگذره!
رو لبه تخت نشست:
_دم عصر میریم یه چند دست لباس بارداری میخریم و یکی دوتیکه لباس نوزادی!
نمیدونم چرا اما لپام سرخ شد و با لحن پر خجالتی گفتم:
_زود نیست؟
بااینطور دیدنم دوباره خنده هاش اوج گرفت:
_عزیزم،چرا خجالت میکشی؟!
جوابی ندادم و خودم و با تا کردن لباسام مشغول کردم که ادامه داد:
_از خونه بابات که نیاوردیش، خودم کاشتمش... مال خودِ خودمه!
یخم آب شد که زدم زیر خنده:
_باشه! فهمیدیم از محصولاته توعه، مردتیکه سبک!
چپ چپ نگاهم کرد:
_به نظرت این محصول کی به تولید میرسه؟
دستم و کشیدم رو شکمم:
_رسیده دیگه، فقط یه چند ماه دیگه برگه خروجش میاد!
جلو آینه خودم و مرتب کردم و راه افتادم سمت بیرون، صداش و پشت سرم میشنیدم:
_من دیگه طاقت ندارم، این چند ماهه ام سریع بگذره، طعم پدر شدن و بچشیم!
نشستم رو مبل جلو تلویزیون:
_راستی عماد، به نظر تو دختره یا پسر؟
کنارم نشست و کنترل و از دستم کشید:
_یه دختره یه پسر!
نفسم و فوت کردم تو صورتش و با لحن جیغ مانندی گفتم:
_تو یکیش موندیم حالا دوتا باشن؟
چشماش و با آرامش باز و بسته کرد:
_کاریه که شده!
با مشت کوبیدم تو بازوش:
_یه دونست! یه دونه!
دستش و رو بازوش گذاشت:
_خب حالا، مامانم انقدر وحشی؟
شکمم و دادم جلو و راحت تر از قبل ولو شدم رو مبل:
_حالا که نشدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_402 خورشید که جای ماه و تو آسمون گرفت راه افتادیم به سمت بابل و چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_403
اواسط اردیبهشت ماه بود و وارد 4ماهگی شده بودم.
هفته قبل واسه اینکه یه وقت مامان اینا پانشن بیان اینجا و از جایی که دیگه کم کم قیافم داشت تابلو میشد که حاملم درس و امتحان و بهانه کردم و به این ترتیب خیال خودم و عماد و حداقل تا آخر خرداد راحت کردم!
در خونه که باز شد صدای عماد هم تو خونه پیچید:
_عیال،بچه ها شما کجایید؟!
روسری زیتونی رنگم و که با مانتو حاملگی هم رنگش ست کرده بودم،انداختم رو سرم و از اتاق اومدم بیرون:
_بچه ها؟
رفته بود تو آشپزخونه که با یه لیوان پر آب اومد بیرون و گفت:
_خود دکتر گفت که دوتان،من که نگفتم!
دست به سینه روبه روش وایسادم و همونطور که اون لیوان آب و سر میکشید،جواب دادم:
_گفت ممکنه دوتا باشن!
بعد از نوشیدن آب لپم و که حالا ورمم کرده بود و تپلی شده بود و کشید و گفت:
_خانم بالا بری پایین بیای،شدیم 4نفر!من و تو و دخترام!
نفس عمیقی کشیدم و با قیافه گرفته ای گفتم:
_2تا بچه!کی میخواد بزرگشون کنه!
شیطنتش حسابی گل کرده بود که با خنده این جمله رو به زبون آورد:
_اینا دیگه بچه ان،از اونا نیستن که لازم باشه شما به زحمت بیفتی و بزرگش کنی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_پررو!اصلا حقته که دکتر امروز همه چی و ممنوع کنه 5ماه بمونی تو خماری!
خنده هاش خفه شد:
_زبونت و گاز بگیر!5ماه میفهمی یعنی چی؟؟
سری به نشونه آره تکون دادم:
_زمان زیادیه!
و زدم زیر خنده که شروع کرد به دلداری دادن خودش:
_دکتر همچین حرفی نمیزنه،چه خبره مگه از الان؟
و با اشاره به من ادامه داد:
_حالا تازه فقط یه کم تپلی شدی!
این دلداری دادناش بیشتر من و به خنده می انداخت که وایساد جلو آینه و همینطور که نگاهی به سر و وضعش مینداخت تا دیگه کم کم بریم پیش دکتر و بعد هم سونوگرافی،ادای خندیدنم و درآورد:
_هرهرهر،الان بخند!شب نشونت میدم که دست انداختن من چه عاقبتی داره!
لب و لوچم آویزون شد:
_یه طرف این ماجرا منم و تا من نخوام شما نمیتونی هیچ غلطی بکنی!
پوفی کشید و چشم از آینه گرفت و خیره به من گفت:
_حیف الان داریم میریم سونوگرافی نمیخوام روحیت و خراب کنم وگرنه حالیت میکردم!
پوزخندی زدم و رفتم سمت در:
_بیا بریم بابا
اومد سمتم:
_همیشه قبلش زبونت درازه ولی وقتش که میرسه عماد عماد گفتنات شروع میشه!
و با تغییر صدا ادامه داد:
_آخ عماد،وای عماد...
همینجوری داشت ادامه میداد که با کیفم کوبیدم بهش:
_تا 3میشمرم رفتی بیرون که رفتی،نرفتی خونت گردن خودته!
و در خونه رو باز کردم:
_ 1...2...
به سه نرسیده پرید بیرون و با لحن مظلومانه ای گفت:
_عماد آروم تر!یواش تر...
و یه دفعه از خنده ترکید که یه لنگه کفش از رو جا کفشی برداشتم و همین که خواستم پرت کنم سمتش پا به فرار گذاشت و جا خالی داد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_403 اواسط اردیبهشت ماه بود و وارد 4ماهگی شده بودم. هفته قبل واسه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_404
2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبتمون شد.
جلو تر از عماد راه افتادم تو اتاق و خیلی طول نکشید که من آماده شدم و صفحه سونوگرافی روشن شد.
با دیدن تصویرای نسبتا مبهم تو صفحه هم من هم عماد،با ذوق به صفحه خیر مونده بودیم که خانم دکتر خیره به صقحه مانیتورش گفت:
_چقدرم که وول میخورن!
با این حرفش دیگه مطمئن شدیم که مسافرای محترم 2نفرن!
حال و هوای عماد به قدری عوض شده بود که لبخند از رو لباش نمیرفت و منتظر ادامه حرف دکتر بود،که من پرسیدم:
_دخترن یا پسر؟
لبخند به لبهای دکتر هم اومد:
_یکیش که دختره اون یکی هم...
با یه کم مکث ادامه داد:
_خیلی با حیاست،دستاش و گذاشته جایی که ما نتونیم بفهمیم دختره یا پسر!
با این حرفش من و عماد هم به خنده افتادیم و عماد گفت:
_به مامانش رفته!
و همینطور که میخندید تو گوشم گفت:
_الکی دارم میگما،وگرنه مامانش که قبل عروسی دسته گل به آب داده و ما اینجاییم!
حسابی حرصم گرفت بااین حرفش و تند و تیز جواب دادم:
_من اینارو خودم کاشتم تو شیکمم؟؟یا به طور خودجوش شکل گرفتن؟
من میگفتم و با هر کلمه ام عماد رنگ عوض میکرد که صدای خنده دکتر بالاتر رفت و بین خنده گفت:
_عزیزم فکر از اینجا رفتن هم باش،قراره با این آقا زندگی کنیا،با این حرفا...
تازه فهمیدم بحثام با عماد با صدای بلند بوده و حسابی گند زدم و خانم دکترم همه چی و شنیده بود که گفتم:
_صدام اومد؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_کامل و بی نقص!
نگاهم و بین دکتر و عماد چرخوندم که عماد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و زیر لب گفت:
_زنیکه بی جنبه!
و قبل از اینکه من بخوام جوابش و بدم دکتر دقیق تر از قبل به مانیتورش خیره شد:
_فکر میکنم 2تا دختر خوشگل تو راه دارید!
با این حرفش انقدر خوشحال شدم که سریع جواب دادم:
_دوتا دختر؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد که عماد دستم و تو دستش گرفت:
_دیدی بهت گفتم؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_404 2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_405
حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گرفتم دم گوشم و گفتم:
_حالا رامین واسه ما چرا بلیط گرفته!؟
آوا جواب داد:
_والا من که دلم نمیخواست توی تحفه هم تو این مسافرت باشی اما دستور مامان این بود و بدون شما تشریف نمیارن!
تو دلم قربون صدقه مامان رفتم و حتی دلم خواست که ای کاش میشد برم به این مسافرت!
با لحن بی حالی گفتم:
_قربون مامان برم، ما نمیتونیم بیایم!
پر تعجب پرسید:
_چرا نتونین؟
بدون مکث جواب دادم:
_امتحانامه خواهر من!
'ایش' کشیده ای گفت:
_من دیگه نمیدونم، خودت جواب مامان و بده فعلا خداحافظ
گوشی و قطع کردم و پریدم به عماد:
_این مسخره بازیا چیه در میاری، اصلا نفهمیدم چی گفتم!
با اخم ساختگی زل زد بهم:
_بداخلاقی از عوارض دوران بارداریه؟
نوچی گفتم:
_به سبب داشتن شوهر رو مخی مثل توعه!
پوزخندی زد:
_حقت بود همون شبی که اومدی خونمون مینداختمت تو استخر تا بفهمی دنیا دست کیه!
و با نگاه سردی از کنارم رد شد و رفت تو اتاق!
انگار بدجوری بهش برخورده بود و منم که طاقت قهر باهاش و نداشتم، پرسیدم:
_کجا؟
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_کجا رو دارم برم؟ میخوام برم دوتا تخم مرغ واسه خودم نیمرو کنم
لبام و غنچه کردم و واسش بوس پرت کردم:
_نوش جونت عزیزم!فقط آشپزخونه اینطرفه!
کاملا چرخید سمتم و با دست کوبید به شلوارش:
_با اجازه بزرگترا دارم میرم لباس عوض کنم
با چشمای ریز شده جواب داد:
_تو حالت خوبه یلدا؟
نشستم رو مبل:
_تو باشی خوبم!
چشماش از تعجب گرد شد:
_جل الخالق!دختره دیوونه شده!
زدم زیر خنده
_دیگه پررو نشو، بیا تخم مرغت و درست کن!
ابرویی بالا انداخت:
_شام بمونه واسه بعد، فعلا شما تشریف بیار به اتاق گرم و نرم خونمون!
و با لبخند خبیثانه ای اومد سمتم و دستش و به طرفم دراز کرد که دستش و گرفتم و بلند شدم:
_باز چی واسم نگهداشتی؟
چشم دوخت به لبام و جواب داد:
_قبل رفتن که بهت گفتم
و پشت سرش راهی اتاق شدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_405 حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_406
به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم و پشت دستش و رو گونم کشید!
من هم بیکار نبودم و موهاش و نوازش میکردم.
انقدر محو لذت این ثانیه ها و دقیقه ها شده بودم که حتی برام مهم نبود سرپا وایسادیم و متوجه خستگی نبودم که عماد سرش و بلند کرد
_لباستونم پوشوندیم دیگه امری نیست خانم؟
چشمام و تو کاسه چرخوندم:
_شامم که سفارش دادی بیارن؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_چند دقیقه دیگه میرسه!
از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه، موهای بلندم پخش بود رو شونه هام که صداش زدم:
_بیا این موهامم بباف، بعدش آزادی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_دیگه لی لی به لالات گذاشتم پررو نشو!
و در کمال تعجبم از اتاق رفت بیرون که صداش زدم:
_عماد مگه اینکه دستم بهت نرسه!
صدای خنده هاش فضای خونه رو پر کرده بود:
_برسه ام کاری ازت برنمیاد..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼