eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
345 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_406 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن. و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه: _سلام، سحر خیز شدی؟ ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم‌: _سلام خوشمزه! با خنده نشست کنارم: _طعمم از دیشب مونده!؟ و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد: _فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای! پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم: _وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟! و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت: _به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟ و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود! رو به عماد جواب دادم: _فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو! و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت: _خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت! از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم: _تو باعثش شدی تو! بی عار و بیخیال خندید: _خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش! این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم: _ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته! به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب 'والا' یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم: _یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم‌؟ و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره! این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم: _با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟ یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد: _با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟! و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_407 صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 این کارش واقعا دیوونم میکرد که نفس های بلند و پی در پی ای کشیدم و گلدون آلبالو تزئینی کنار آینه رو برداشتم و با صدای بلند گفتم: _یا فرار کن یا صدای ماهوارو خفه کن! و 4چشمی زل زدم به هدف که حالا دیگه ترسیده بود و به جای کم کردن صدا کلا صدای تلویزیون و بست: _ دیوونه اون گلدون و بذار زمین! انگار نقشم گرفته بود و آقا بدجوری ترسیده بودن که با پوزخند گلدون و گذاشتم رو زمین: _د آخه تو که انقدر ترسویی، بحث و کل کل کردنت با من چیه؟ نگاه متعجبش و دوخت بهم و بعد هم سری به نشونه تاسف واسم تکون داد: _عزیزم من بخاطر بچه ها گفتم وگرنه کسی که ماشینش و به صد جا میزنه تا بتونه از پارکینگ دانشگاه بیاد بیرون، قطعا نشونه گیریش از اون هم بدتره! و با یه لبخند حرفش و تموم کرد که گفتم: _انقد بچه بچه نکن واسه من، نیومده چه عزیز شدن! خیار دوم و برداشت و بعد از گاز زدنش گفت: _حسودی ممنوع! تو دلم تموم فحش هایی که بلد بودم و نمیشد به زبون بیارم و بارش کردم و زیر لب گفتم: _الحق که خری و خر چه داند قیمت نقل و نبات! و خواستم برم تو اتاق که زنگ آیفون به صدا در اومد و من هم از جایی که مثلا قهر بودم بی توجه به زنگ راهی اتاق شدم: _پاشو ببین کیه! و رفتم تو اتاق و گوش تیز کردم واسه اینکه بفهمم کی پشت دره اما ثانیه ها گذشت بی هیچ حرفی و دوباره زنگ آیفون زده شد که سرم و از اتاق آوردم بیرون و با دیدن عمادی که جلو آیفون خشکش زده بود گفتم: _کیه چرا باز نمیکنی؟ رنگ و روش حسابی پریده بود و هیچ حرفی نمیزد که تلفن زنگ خورد و بعد از چند تا بوق رفت رو پیغام گیر: _صاحبخونه کجایید؟ ماشینتون که دم دره چرا در و باز نمیکنید؟ با شنیدن صدای ارغوان حال و روزم بدتر از عماد شد و بدون پلک زدن زل زدم بهش که لب زد: _مامان بابا و ارغوان پشت درن یلدا... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_408 این کارش واقعا دیوونم میکرد که نفس های بلند و پی در پی ای کشید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ثانیه ها به سرعت سپری میشد و عقل جفتمون از کار افتاده بود که این بار گوشی عماد زنگ خورد و عماد کلافه گفت: _برو یه پتو و بالشت بردار بیار، خودتو بزن به مریضی دیگه چاره ای نیست! و بی ابنکه منتظر جوابم بمونه در و باز کرد و خودش رفت بیرون! گیج حرفش بودم و این کار و غیر ممکن میدونستم، به نظرم اینجا دیگه ته خط بود و همین امروز همه چی لو میرفت! با این حال شانسم و امتحان کردم اینطوری حداقل نمه نمه لو میرفتیم و آمادگیش و پیدا میکردیم! سریع برگشتم تو اتاق. همه وسایل و لباسایی که حامله بودنم و لو میداد، عکس های سونوگرافی و... همه رو ریختم تو یکی از کمدا و درش و قفل کردم و یه پتو و بالشت برداشتم و خودم و رسوندم به مزل سه نفره و رو مبل نشستم و پتو رو انداختم رو خودم و تو همین لحظه عماد و خانوادش با بگو بخند وارد خونه شدن. با اینطور دیدن من همه متعجب شدن به جز عماد که پشت سرشون وایساده بود و با لبخند و نفسای عمیق یه جورایی بهم میگفت که 'راضیم ازت'! صدای نسبتا بلند و در عین حال، نگران بابا باعث شد تا حواسم از عماد پرت و به بابا جمع بشه: _باباجون تو چرا رنگ و روت پریده؟ و منتظر نگاهم کرد و مامان و ارغوان اومدن سمتم که لبخندی زدم: _سلام خوش اومدین و بعد از جواب سلام هاشون این بار مامان پرسید: _میگید چیشده یا نه؟ این بار قبل از من، عماد اومد وسط: _چیزی نیست، یه کم معدش اذیتش میکرد دیشب بردمش بیمارستان الانم خانم دارن استراحت میکنن! و با یه لبخند مهربون الکی نگاهم کرد که گفتم: _آره من خوبم، بفرمایید بشینید! و به مبل های دیگه اشاره کردم. مامان و بابا با قیافه گرفته، رو مبل های روبه روم نشستن و ارغوان که هنوز کنارم بود دستم و گرفت تو دستش و با صدای رسایی خطاب به عماد که تو آشپزخونه بود گفت: _نمیخواد واسه ما چای دم کنی، بیا اینجا ببینم چی به سر دختر مردم آوردی؟ و خندید که عماد جواب داد: _فقط در همین حد بهت میگم که اگه تو هم دختر بدی باشی، چند برابر این بلارو سرت میارم! و با این حرف هممون و به خنده انداخت... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_409 ثانیه ها به سرعت سپری میشد و عقل جفتمون از کار افتاده بود که ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 یکی دوساعتی از اومدنشون میگذشت و در انتظار رسیدن غذایی که عماد سفارش داده بود،هرکسی یه طوری خودش و مشغول کرده بود و من و ارغوان هم گرم بگو بخند بودیم تا وقتی که کلیه و مثانم پیمان اتحادشون و امضا کردن و من و تو بدترین شرایط ممکن قرار دادن! اولش خیلی قضیه رو جدی نگرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم اما انگار شدنی نبود و با هر جمله خنده داری که ارغوان به زبون میاورد تا مرز چکه کردن پیش میرفتم و تو ثانیه آخر برمیگشتم! اوضاع غیر قابل تحمل شده بود و هر آن ممکن بود بی حیثیت بشم که همزمان با پایان آخرین خندم با ارغوان، عماد و صدا زدم: _آقا عماد یه لحظه میای! از اینکه آقا صداش زده بودم ظاهرا خوشحال به نظر میرسید که سریع خودش و رسوند بهم، با اشاره بهش فهموندم که سرش و بیاره پایین و تو گوشش گفتم: _من باید برم دستشویی! دوباره صاف ایستاد و طلبکارانه نگاهم کرد که زیر لب غر زدم: _مگه دسته منه؟ بدون اینکه جوابم و بده از گوشه های پتو گرفت که ارغوان با تعجب گفت: _شما دوتا پت و مت دارید چیکار میکنید؟ عماد نگاهش و بین همه چرخوند و جواب داد: _یلدا یه کمی کار داره! و آروم واسه ارغوان توضیح داد: _مت جیشش گرفته،لباس درست حسابیم تنش نیست! ارغوان با خنده سری به نشونه تاسف واسمون تکون داد و حرفی نزد که من بلند شدم و پتو رو از دست عماد گرفتم پ پیچوندم دور خودم و جلو تر از عماد راه افتادم سمت اتاق و بعد از گذاشتن پتو روی تخت،رفتم دستشویی و سریع کارم و تموم کردم و برگشتم تو اتاق. عماد نشسته بود رو صندلی میز آرایش و تو گوشی بود که صداش زدم: _جای نت گردی،بگو من چه خاکی تو سرم کنم حسابی غرق گوشیش بود که بدون اینکه نگاهم کنه در کمال آرامش جواب داد: _تا الان که خوب پیش رفته بعد اینم خودت یه فکری کن چه میدونم لباس گشاد بپوش یا حتی چادر سرت کن از اینکه انقدر ریلکس و آسوده نشسته بود بدجوری زورم گرفته بود که گفتم: _الهی بلایی که سرم آوردی سرت بیاد با تعجب نگاهم کرد: _یعنی منم حامله بشم؟ نمیشه که! با کلافگی دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم: _تو فقط بیا برو بیرون من خودم یه کاریش میکنم! و کنار در وایسادم تا بزنه به چاک! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_410 یکی دوساعتی از اومدنشون میگذشت و در انتظار رسیدن غذایی که عماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 عماد و فرستادم بیرون و رفتم سمت کمد لباس ها و گشادترین شومیزی که سراغ داشتم و برداشتم و تصمیم گرفتم واسه اولین بار تو عمرم،دامن پام کنم! زیر لب به عمادی که تو اتاق نبود غر زدم و لباس هارو پوشیدم و واسه کشیدن دستی به سر و روم رفتم جلو آینه اما همینکه خواستم خودم و تو آینه نگاه کنم، تصویر ارغوان که تو چهار چوب در وایساده بود تو آینه نقش بست! همونجا جلو آینه خشکم زد و فقط از تو آینه نگاهش میکردم که از اومد جلوتر و و نگاه گیجش و روم چرخوند: _تو... حا... حامله ای؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و چرخیدم سمتش. ای خاک بر سرت عماد که خبر ندادی ارغوان داره میاد تو اتاق و حالا به فنا رفتیم! ارغوان در انتظار جواب بود که قبل از هر کاری رفتم در و بستم و برگشتم پیش ارغوان: _تو کی اومدی؟ مثل طوطی دوبارا تکرار کرد: _تو حامله ای؟ نفس عمیقی کشیدم، حالا که فهمیده بود دیگه راهی واسه پیچوندنش وجود نداشت که گفتم‌: _نه پس! خودم و باد کردم که چاق و چله نشون بدم! و عین یه احمق بیخیال بهش لبخند زدم و ارغوان جواب داد: _بی جنبه ها، میذاشتین مراسم عروسیتون و راه بندازیم بعد! لبخند از رو لبام رفت‌: _میگی چیکار کنم‌؟ من خودمم قربانی این ماجرام! و نشستم رو لبه تخت که سری تکون داد‌: _الهی بمیرم واست قربانی! همش تقصیر عماده اصلا عماد تنهایی همچین غلطی کرده! 'اوهوم' ی گفتم که آه عمیقی از دست من کشید و نشست کنارم: _حالا چند وقته؟ زیر چشمی نگاهش کردم: _داره میشه 5ماه سوال بعدی و پرسید: _حالا دختره یا پسر؟ لبام و با زبونم تر کردم: _دخترن‌! مات و مبهوت موند: _مگه چندتان؟ با انگشتام دو رو نشون دادم که چند باز پشت سر هم پلک زد: _به یه دونه هم قانع نبودین! شونه ای بالا انداختم: _خواست خداست‌‌! خندید: _پس با این اوصاف با توکل به خدا برید سر خونه زندگیتون... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼