°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_30 همه میزهای طبقه پایین
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_31
انقدری عصبی بود که نتونستم حرفی بزنم و رفتم طبقه بالا.
صدای قدماش و پشت سرم میشنیدم که رو پله ها خودش و بهم رسوند و دستم و محکم کشید که اخمام رفت توهم و با رسیدن به اولین اتاق طبقه بالا در و باز کرد و هولم داد تو!
هر چقدرم که م.س.ت بود اون حق نداشت با من اینجوری رفتار کنه که از کوره در رفتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_چرا همچین میکنی؟
بی هیچ حرفی اومد سمتم،هرچی بهم نزدیک تر میشد من هم عقب تر میرفتم تا رسیدم به کمد دیواری انتهای اتاق و با برخورد بهش متوقف شدم و حالا انگار راهی واسه فرار از توتونچی نبود که دستاش و گذاشت دو طرفم و واسم حصار درست کرد:
_داشتی چه غلطی میکردی؟!
با این حرفش چشمام گرد شد و جواب دادم:
_چی میگی شاهرخ؟ من کاری نکردم! م.س.تی حالیت نیست!
و خواستم از زیر دستش در برم که این بار دستاش و گذاشت رو شونه هام:
_وسط خونه من با یه مرد دیگه می.رق.صی؟
با این حرفش پوزخندی زدم:
_رق.ص.یدم که رق.ص.یدم، مگه غیر از اینه که من دارم نقش بازی میکنم؟ما باهم نسبتی نداریم!
متقابلا پوزخندی تحویلم داد:
_مثل اینکه قرار داد و خوب نخوندی!
و یه دفعه و به دور از هر لطافتی با حرص ب.وس.یدم که....
از بوی ال.کل دهنش حالم داشت بهم میخورد که هولش دادم عقب و عق زدم که همزمان صداش و شنیدم:
_خوب گوش کن ببین چی میگم، تو الان مال منی... در اختیار منی... تا آخر این بازی حتی حق نگاه کردن به هیچ مردی رو هم نداری!
دستش و بالا آورده بود و با انگشت اشارش واسم خط و نشون میکشید و سست و بی اراده به سمت عقب قدم برمیداشت که یهو افتاد رو تخت و دیگه ازش هیچ صدایی نشنیدم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_457 مهمونی که ته دلم ازش خجالت میکشیدم اما خب دیگه باهاش کنار امد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_458
-راستی یلدا جون چرا اینقدر عجله به خرج
دادین؟ما امدیم عقدتون واسه عروسیتون
کلی برنامه داشتیم یه کاره خاله زنگ زد که
مهمونی بچه های عماده!مگه شما ازدواج کرده
بودین؟
با این حرفش حسابی سوهان روح و روانم شد،
مطمئن بودم قیافم حسابی گرفته شده و نگاه های خیره مونده ارغوان و عماد هگ بنظرم
همین وداشت میگفت!
اما از جایی که الان وقت باخت دادن نبود زبون
درازم و فعال کردم وبا ارامش جواب دادم:
-اخی عزیزم،حتما هم بخاطر گرفتن دسته گل عروس و گشایش بخت و این داستانا منتظر
عروسی ما بودی نه؟
-راستی یلدا جون چرا اینقدر عجله به خرج
دادین؟ما امدیم عقدتون واسه عروسیتون
کلی برنامه داشتیم یه کاره خاله زنگ زد که
مهمونی بچه های عماده!مگه شما ازدواج کرده
بودین؟
با این حرفش حسابی سوهان روح و روانم شد،
مطمئن بودم قیافم حسابی گرفته شده و نگاه های خیره مونده ارغوان و عماد هگ بنظرم
همین وداشت میگفت!
اما از جایی که الان وقت باخت دادن نبود زبون
درازم و فعال کردم وبا ارامش جواب دادم:
-اخی عزیزم،حتما هم بخاطر گرفتن دسته گل عروس و گشایش بخت و این داستانا منتظر
عروسی ما بودی نه؟
ویه جوری خندیدم که بقیه حتی اگه میخواستن
هم نمیتونستن نخندن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مهم نیست که فردا چی می شه؟❣
مهم اینه که امروز...❣
#دوستت_دارم!!!❣
مهم نیست فردا کجایی؟❣
مهم اینه هر جا باشی ...❣
#دوستت_دارم!!!❣
مهم نیست قسمت چیه؟❣
مهم اینه قسمت شد...❣
#دوستت_داشته_باشم!!!❣
مهم اینه...❣
#تا_ابد_دوستت_دارم!!!😍😘💕❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_31 انقدری عصبی بود که نت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_32
با دلهره رفتم بالاسرش:
_تو خوبی؟!
نگاهش و بهم دوخت و حرفی نزد،
نفس های عمیقی میکشید و نگاهم میکرد که کمکش کردم تا بشینه،
نمیدونم چرا اما از اینطور دیدنش بدجوری بهم ریخته بودم و داشتم از نگرانی میمردم!
نمیدونستم باید چیکار کنم؟
کی و صدا بزنم؟
چطوری کمکش کنم!
نگاه پریشونم و بهش دوخته بودم که سنگین پلک زد و دست برد تو موهام:
_خوبِ خوبم!
و تو همین حال صدای تق تق در اتاق باعث شد تا حالم یه کمی بهتر بشه و بگم:
_بیا تو
در توسط یه خدمتکار باز شد و خدمتکار اومد تو:
_آقا به دستور پدرتون میز های شام آماده شده، لطفا تشریف بیارید همه منتظر شمان
و بعد رفت بیرون که بلند شدم سرپا:
_پاشو بریم پایین، دیگه هم انقدر زیاده روی نکن
از رو تخت بلند شد، حالش بهتر از قبل بود اما خب اثرات م.س.تیش هنوز باقی بود که دستش و محکم گرفتم و رفتیم طبقه پایین و با مهمونا شام خوردیم.
تموم مدتی که کنار شاهرخ نشسته بودم و غذا میخوردیم نگاه اون دختره که با شاهرخ رق.صید و رو شاهرخ حس میکردم، نمیدونم شاید عاشق پیشه بود اما این نگاه کاملا منظور دار بود و دختره داشت شاهرخ و قورت میداد که دوباره زیادی تو نقشم فرو رفتم و با دلخوری تو گوش شاهرخ گفتم:
_این دختره چرا همچین نگاهت میکنه؟
تازه فهمید یکی داره دیدش میزنه و سرش و آورد بالا که بلافاصله دختره خودش و زد کوچه علی چپ و شاهرخ جوابم و داد:
_بذار انقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد!
و با لبخند چشم ازم گرفت و غذاش و خورد!
با بی میلی به غذا خوردنم ادامه دادم تا بساط عیونی شام جمع شد و حالا بعد از شام با 2 تا از دوستای شاهرخ که یه زن و شوهر فوق العاده شیک و با کلاس بودن و بعد از معرفیشون فهمیدم اسمشون عماد و یلداست، گرم گفت و گو شده بودیم که شاهرخ گفت:
_عماد چرا اون کوچوهارو نیاوردی من ببینمشون؟
و یلدا با لبخند دلنشینی که دندون های سفید و مرتبش و نمایان میکرد جواب داد:
_آخه دوتا بچه 2ساله رو بیاریم مهمونی که مهمونی و کوفتمون میکنن، به همین زودیا شما و دلبر جون و دعوت میکنیم خونه، میاید بچه هارو میبینید!
و نگاهش و از شاهرخ گرفت و به من دوخت که متقابلا بهش لبخندی زدم:
_آره حتما!
و دوباره حرف زدنای شاهرخ و عماد شروع شد و من و یلدا هم حکم تماشاچی داشتیم که فقط نگاه میکردیم و میخندیدیم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁