eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_31 انقدری عصبی بود که نت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با دلهره رفتم بالاسرش: _تو خوبی؟! نگاهش و بهم دوخت و حرفی نزد، نفس های عمیقی میکشید و نگاهم میکرد که کمکش کردم تا بشینه، نمیدونم چرا اما از اینطور دیدنش بدجوری بهم ریخته بودم و داشتم از نگرانی میمردم! نمیدونستم باید چیکار کنم؟ کی و صدا بزنم؟ چطوری کمکش کنم! نگاه پریشونم و بهش دوخته بودم که سنگین پلک زد و دست برد تو موهام‌: _خوبِ خوبم! و تو همین حال صدای تق تق در اتاق باعث شد تا حالم یه کمی بهتر بشه و بگم: _بیا تو در توسط یه خدمتکار باز شد و خدمتکار اومد تو: _آقا به دستور پدرتون میز های شام آماده شده، لطفا تشریف بیارید همه منتظر شمان و بعد رفت بیرون که بلند شدم سرپا: _پاشو بریم پایین، دیگه هم انقدر زیاده روی نکن از رو تخت بلند شد، حالش بهتر از قبل بود اما خب اثرات م.س.تیش هنوز باقی بود که دستش و محکم گرفتم و رفتیم طبقه پایین و با مهمونا شام خوردیم. تموم مدتی که کنار شاهرخ نشسته بودم و غذا میخوردیم نگاه اون دختره که با شاهرخ رق.صید و رو شاهرخ حس میکردم، نمیدونم شاید عاشق پیشه بود اما این نگاه کاملا منظور دار بود و دختره داشت شاهرخ و قورت میداد که دوباره زیادی تو نقشم فرو رفتم و با دلخوری تو گوش شاهرخ گفتم: _این دختره چرا همچین نگاهت میکنه؟ تازه فهمید یکی داره دیدش میزنه و سرش و آورد بالا که بلافاصله دختره خودش و زد کوچه علی چپ و شاهرخ جوابم و داد: _بذار انقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد! و با لبخند چشم ازم گرفت و غذاش و خورد! با بی میلی به غذا خوردنم ادامه دادم تا بساط عیونی شام جمع شد و حالا بعد از شام با 2 تا از دوستای شاهرخ که یه زن و شوهر فوق العاده شیک و با کلاس بودن و بعد از معرفیشون فهمیدم اسمشون عماد و یلداست، گرم گفت و گو شده بودیم که شاهرخ گفت: _عماد چرا اون کوچوهارو نیاوردی من ببینمشون؟ و یلدا با لبخند دلنشینی که دندون های سفید و مرتبش و نمایان میکرد جواب داد: _آخه دوتا بچه 2ساله رو بیاریم مهمونی که مهمونی و کوفتمون میکنن، به همین زودیا شما و دلبر جون و دعوت میکنیم خونه، میاید بچه هارو میبینید! و نگاهش و از شاهرخ گرفت و به من دوخت که متقابلا بهش لبخندی زدم: _آره حتما! و دوباره حرف زدنای شاهرخ و عماد شروع شد و من و یلدا هم حکم تماشاچی داشتیم که فقط نگاه میکردیم و میخندیدیم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁