eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 خیلی طول نکشید تا رسیدیم به خونشون، خونه که نه قصر جمع و جوری بود واسه خودش! انقدر توپ و خفن که چندباری با خودم تکرار کردم این خونه حیف نیست واسه زیستن این موجود بیشعور؟ و البته حیف بود، اون هم بدجوری! قدم برداشتن تو حیاط 200 متریشون که تموم شد بالاخره رسیدیم به داخل خونه، با دیدن خونه همه چیز یادم رفته بود، حتی سلام و علیک با اهالی منزل و تموم سعیم بر این بود که فکم نیفته رو زمین! مامان با دیدن نگاه هاج و واجم و بی جوابی سلام و احوالپرسی ها با آرنج زد تو شکمم: _آبروریزی جدید راه ننداز! به خودم اومدم و با لبخند نگاهم و بین همشون چرخوندم و بلند گفتم: _سلام! انقدر بلند که یه لحظه همشون رفتن تو شوک و بعد واسه اینکه خیلی خیط نشم جواب سلامم و دادن و خواهرش واسه گرفتن حالم دوباره شروع به زهر ریختن کرد: _عزیزم، چقدر با حجاب زیبا شدی! لبخندی تحویلش دادم و نگاهی به صورت بی رنگ و فاقد آرایشش کردم: _نه به زیبایی شما! محسن که حالا دیگه من و میشناخت و میدونست این حرفم به چه معناست با لبخند خودش و انداخت وسط: _بفرمایید، بفرمایید بشینید و به مبل های کرم رنگ سلطنتی اون سمت خونه اشاره کرد و کم کم همه راهی اون سمت شدن، خانواده ها جلوتر از ما راهی بودن و من و محسن مونده بودیم ته که آروم گفت: _چه خوشگل شدی امشب! چپ چپ نگاهش کردم: _حرفی که به خواهرت زدم و تکرار کنم؟ سوراخای دماغش گشاد شد: _یه مورفینی چیزی میزدی بعد میومدی اینجا، انگار حالت خوب نیست! تمسخر بار جواب دادم: _عمت مورفین لازمه! و بی عار و بیخیال ازش جدا شدم و رو مبلی وسط مامان و بابا نشستم، اما محسن همچنان گیج حرفم بود و حتما داشت با خودش فکر میکرد من چه پرروی بی ادبی هستم! فکرش برام اهمیتی نداشت که لبخند ژکوندی بهش زدم و بعد رو ازش گرفتم و صحبتا شروع شد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🔰 اهمیت شب قدر 🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند : 🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد. 📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
❤️ 😍 حاج اقا صبری متقابلا لبخندی به لبخند ژکوندم زد و روی به صحبت با من آورد: _دخترم شما نظرت چیه؟ تموم این مدت فکرم پی تاول سوزان بین دو ابروم و محسنی که حالش و بگیرم بود که نمیدونستم چی جواب بدم و فقط لبخندم و پررنگ تر کردم: _هرچی بابا بگن! حتی خود باباهم توقع همچین حرفی از من نداشت که ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد: _من مخالف تصمیم شما نیستم حاجی، اگه میگید محرم شن موقتا منم حرفی ندارم تازه دو هزاریم افتاد که دارن راجع به عقد موقت حرف میزنن و همین باعث شد تا لبخند از رو لب من محو اما به رو لبهای محسن بیاد! مردک موزمار دلم میخواست بزنم دندوناش و بریزم تو حلقش اما بااین وجود خودم و آروم نشون دادم و مخالفتی نکردم، اگه اون 40 بود من 42 بودم و هیچ جوره جلوش کم نمیاوردم! حرفای بابا و حاج آقا ادامه داشت که حاجی گلویی صاف کرد: _خب پس من همین الان صیغه رو جاری میکنم محسن نگاهش و بین من و پدرش چرخوند، انگار بدجوری منتظر بود تا من حرفی بزنم و مخالفت کنم اما من قصد داشتم دقیقا بلایی و سرش بیارم که اون دیشب سرم آورده بود واسه همین تو سکوت چشم دوخته بودم بهش و عکس العملی نشون نمیدادم و اون با چشم و ابرو اومدن فقط داشت خودش و نشون میداد و من لام تا کام حرف نمیزدم که حاجی ادامه داد: _پاشو دخترم، کنار محسن جان بشین من صیغه رو جاری کنم! با همون حال خوب و خوش از سرجام بلند شدم و خواستم برم سمتش که عین برق گرفته ها از جا پرید: _صبر کن آقا جون، ما یه چند دقیقه ای حرف داریم! و تو اوج تعجب و نگاه های زوم شده همه راه افتاد سمت پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد و من ناچار دنبالش رفتم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•🌸🍃 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 از با هر قدم که پشت سرش میرفتم بیشتر میفهمیدم چقدر این خونه لاکچری و خفنه! هرچند بهشون نمیخورد اما از وسایل شیک تجملاتی نه تنها چیزی کم نداشتن بلکه اضافه هم داشتن! تو حال و هوای خونشون بودم که همزمان با رسیدن به انتهای راهرو و جلوی در اتاقی ایستاد و برگشت سمتم: _پس چرا حرف نمیزنی؟ از فکر بیرون اومدم و طلبکار نگاهش کردم: _ترسیدم! این بار اون کلافه بود، چشماش و باز و بسته کرد: _بابام میخواد صیغه محرمیت بخونه، میفهمی؟ انقدر خودم و خونسرد و آروم نشون دادم که برای خودمم باور کردنی نبود و گفتم: _خب بخونه! و رو پاشنه پا چرخی زدم و ادامه دادم: _خونه خوشگلی دارید، خوشم اومد! و خواستم راهی شم و تو راهرو قدمی بزنم که عصبی جواب داد: _تو عقلت و از دست دادی!نمیفهمی داری چیکار میکنی نمیفهمی... سریع برگشتم و گفتم: _من خیلیم روبه راهم،فقط دارم بازی ای که تو شروع کردی و ادامه میدم! پوزخندی زد: _جدا؟ لبخندی تحویلش دادم و بعد سری به نشونه تایید تکون دادم که بهم نزدیک تر شد: _تو من و نمیشناسی، به نظرم اگه همین الان بریم پایین و بگیم این عقد عقب بیفته فرصت خوبیه که توهم سر عقد بیای! حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم: _وای ترسیدم برادر! و با صدای بلند زدم زیر خنده که یهو عین وحشیا از چونم گرفت و سرم و بالا نگهداشت: _وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم،بفهم و هرهر کرکر راه ننداز! حرفاش به درک یه جوری چونم و قفل کرده بود که از درد رو پاهام بند نبودم و چهرم گرفته شده بود: _ولم کن و تموم زورم و زدم یباره سرم و کشیدم عقبکه انگار متوجه چیزی شد! نگاهش رنگ تعجب گرفت، هنوز نمیدونستم چی باعث متعجب شدنشه که خیزه بهم لب زد: _پیشونیت چیشده؟ تازه دو هزاریم افتاد که روسری لعنتیم عقب رفته و با عصبانیت جلو کشیدمش: _چیزی نیست! اما واسه اون خوب اتویی بود که پوزخند زد: _پس بخاطر همینه رو سری و تا رو چشمات کشیدی جلو؟ پیشونیت به خوشگلیت اضافه کرده! و پوزخندش به قهقهه تبدیل شد که حرصم گرفت، انقدر که صدای نفس هام بلند شده بود، اون حق نداشت من و مسخره کنه! یه قدم خودم و بهش نزدیک تر کردم و جدی و عصبی گفتم: _به تو هیچ ربطی نداره! بی اختیار چونم هم شروع به لرزش کرده بود و بغض سنگینی گلوم و گرفته بود حرفش بد به غرورم لطمه زده بود، با اینطور دیدنم لبخند کجی کنج لب هاش نشست: _باشه حالا گریه نداره که! دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تنها چیزی که آرومم میکرد گرفتن حالش بود که جواب دادم: _اگه میخواستم این عقد و بهم بزنم، حالا دیگه مصمم واسه بهم نزدنش! گفتم و عقب گرد کردم، بی اینکه منتظر بمونم، فقط میخواستم برم پایین و با جواب بله و نقشه هایی که واسه بعدش داشتم حسابی حالش و بگیرم، همزمان با رسیدنم به پله اول کنارم ظاهر شد: _با این کارت قبر خودت و میکنی! بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _یه قبر و دوتا آدم، نگران نباش! و سرانجام رسیدیم به پایین، اول از همه حاجی متوجه حضورمون شد و با لبخند نگاهش و بین هر دومون چرخوند: _چیشد؟ لبخند ظاهری ای زدم: _ما آماده ایم! و نگاه مهربون و اما در حقیقت پر نفرتی به محسن انداختم و بین تبریکهای هر دو خانواده راه افتادم به سمتشون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
4_5902105450702178710.mp3
5.84M
🔳 (ع) خسته ام بی رمقم بی جونم دارم میرم زهرام منتظر مهمونم دارم میرم 🎤 🥀🏴 (ع)🥀 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 همه چی فراموشم شده بود الا حال گیری از آدمی که هم دیشب ناراحتم کرده بود و هم امشب، میخواستم تن به این محرم شدن بدم، کاری کنم عاشقم شه و بعد تیر خلاص! برنامه ها واسش داشتم، کاری میکردم روزی 100 بار بابت این دو شب و این دوبار که ناراحتم کرده بود به غلط کردن بیفته! نشستم رو مبل سه نفره خالی و منتظر چشم دوختم به محسن که با قیافه گرفته اومد سمتم و کلافه خودش و انداخت رو مبل، هیچکس حتی فکرش رو هم نمیکرد که محسن ناراحت باشه یا ناراضی چون مثلا خودش من و انتخاب کرده بود و حالا دلیلی بر ناراحتی نبود! حالا همه چی آماده بود و حاجی هم قصد وقت تلف کردن نداشت که شروع کرد به خوندن خطبه گوشه چشمی نگاهی به محسن انداختم با اخم زل زده بود به یه نقطه نامعلوم اما انگار متوجه نگاهم شد که زیر لب گفت: _بله رو بگو! تازه به خودم اومدم و بی توجه به لحن محسن که در عین سرد بودن ترسی هم به جونم انداخت رو کردم سمت حاج آقا صبری و وقتی نگاه منتظرش و دیدم با جواب بله خودم و محسن و وارد بازی ای که بابد برندش میشدم کردم! همه خوشحال از این وصلیت گرم بگو بخند و خوردن شیرینی بودن و فقط من و محسن بودیم که مثل برج زهرمار بین خانواده ها نشسته بودیم که کرمم گرفت و آروم گفتم: _واسه من که کاری نداره بهم زدن این نامزدی و محرمیت موقتی، ولی تو چی نگران حرف مردم نیستی؟ و زل زدم تو چشماش: _نگرانی آبروت، بچه بسیجی! نفرت و تو عمق چشماش میخوندم، جواب داد: _بد واست گرون تموم میشه! و با پوزخند رو ازم گرفت و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اواخر این مهمونی، با رسیدن به آخر شب بابا نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم حاج آقا با لبخند جواب داد: _حالا که سر شبه، ولی هر طور مایلید و بساط خداحافظی داشت ردیف میشد و بلند شده بودیم واسه رفتن که یهو محسن گلویی صاف کرد و گفت: _اگه اجازه بدید الناز خانم امشب بمونن اینجا، فردا صبح زود یه مراسم داریم، دلم میخواد ایشون و به دوستان اون مراسم معرفی کنم بااین حرف محسن چشمام چهارتا شد و زل زدم به بابا، با چشمام داشتم التماسش میکردم که قبول نکنه گفت: _چی بگم والا، الناز غزیزم اگه دوست داری بمون! و همه چی و انداخت گردن خودم و البته منم کسی نبودم که بخوام تعارف کنم واسه همین دهن باز کردم تا محسن و تو این مسئله ناکام بزارم که پیش دستی کرد و یه قدم بهم نزدیک تر شد: _فکر نمیکنم الناز خانم مخالف باشن و مهربون نگاهم کرد: _خودشون هم مشتاقن واسه مراسم صبح! بدنم گر گرفته بود و تو بد وضعیتی گیر کرده بودم، نه راه پیش داشتم و نه راه پس که بابا حرف محسن و تایید کرد: _خیلی خب، پس ما میریم و این رفتن و خداحافظی بابا یعنی موندن من تو این قصر و کنار این خولی که معلوم نبود چه نقشه ای واسم داشت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با رفتن مامان اینا من همچنان عین مجسمه وایساده بودم وسط خونشون که محسن با لبخند خبیثی چرخید سمتم: _خوبی؟ با حرص نگاهش کردم اما از جایی که بقیه اعضا خانواده هم حضور داشتن نمیتونستم اون چیزی که لایقش بود بارش کنم که گفتم: _به مرحمت شما و با نزدیک شدن مرضیه زنداداشش که برخلاف خواهرش به دلم مینشست حرفمون ادامه پیدا نکرد: _خب، امیدوارم امشب اینجا حسابی بهت خوش بگذره و چشم چرخوند رو لباسام: _واسه لباساتم اصلا نگران نباش یه دست لباس دارم باب خودت! و بی اینکه منتظر بمونه تا من جوابی بهش بدم بین نگاه همه که معذبم میکرد دستم و گرفت و پشت سر خودش راهیم کرد به سمت بالا و تا من به خودم بیام جلو در اتاق دستم و ول کرد و عینهو آهوی تیزپا یه دست لباس از کمدش کشید بیرون و روبه روم گرفت: _بپوش و راحت باش! لبخندی به روش پاشیدم و البته این لبخند فقط تا قبل از دیدن لباسا پا برجا بود نگاهم که به لباسا افتاد لبخند رو لبم ماسید، یه بلیز زمینه قهوه ای با گل های کرمی و سبز همراه با شلوار ستش از جنس ریون! هر دوتاشون انقدر گشاد بودن که نپوشیده، از تصور خودم روبه موت بودم و متاسفانه نمیتونستم چیزی بروز بدم! با دیدن سکوتم بهم نزدیکتر شد: _دو دست ازش دارم و با لبخند گوشه لبی ادامه داد: _آخه مجتبی خیلی دوست داره، اینم واسه تو احتمالا محسن هم خوشش بیاد! لبم و به هزار بدبختی گاز گرفتم تا خندم نگیره و تو دلم صدها بار گند زدم به سلیقه مجتبی و در صورت مشابه بودن به سلیقه محسن! لباس هارو گذاشت تو دستم: _اتاق محسن ته راهروعه! و اینجوری داشت روونم میکرد که سری تکون دادم: _ممنون بابت این لباسای خوشگل! و با گفتن شب بخیر زیر لبی ازش جدا شدم و در حالی که بی صدا میخندیدم و رو ویبره بودم راه افتادم سمت اتاق محسن، با این لباسا همه چی یادم رفته بود و شاد و شنگول راهی اتاق محسن بودم که بالاخره رسیدم و با همون قیافه در و باز کردم غرق عالم دیگه ای بودم اما با دیدن محسن که با شلوارک و رکابی رو تخت ولو بود خنده تو گلوم خفه شد و بی اختیار یه قدم رفتم عقب که صداش و شنیدم: _اونجا واینستا بیا تو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟