eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 با رسیدن به خونه باغی که تو دماوند بود و دورهمی اونجا برپا بود، اول نگاهی به ماشین سیاوش انداختم، سانتافه مشکی رنگش خبر از حضورش قبل از من میداد، ماشین و پارک کردم و همراه سوگند راهی خونه شدیم، همین که پا گذاشتیم تو خونه، کیانا در حالی که با موهای آفریقایی بافت شدش بی شباهت به تمساح نبود جلومون سبز شد، فقط خدا میدونست که چقدر از چشمای مشکی درشتش متنفرم! لبخند مرموزی زد: _سلام خوش اومدین! و پشت چشمی واسه من نازک کرد که متقابلا لبخندی تحویلش دادم: _سلام، سوگند نگفت مناسبت مهمونی چیه؟ و تحقیر آمیز نگاهش کردم، طوری که بفهمه من میدونم برای به رخ کشیدن خودش کنار سیاوش دعوتم کرده و کلا این مهمونی و ترتیب داده! یه کم مکث کرد تا دنبال جوابی بگرده اما قبل از اون سیاوش پشتش ظاهر شد: _چه مناسبتی مهم تر از کنارهم بودن ما؟ و دستش و از پشت دور کمر کیانا حلقه کرد و ادامه داد: _سلام! نگاهم و ازش گرفتم، چشم هاش مدتها بود برام غریب بود و بهش هیچ حسی جز نفرت نداشتم! به جواب سلام بسنده کردم و به جای من سوگند ادامه داد: _اینطوری که بد شد میگفتید یه سبد گلی چیزی میگرفتیم براتون! کیانا لبخند دندون نمایی زد: _عزیزم، تو خونه واسه دسته گلای سیاوشم دیگه جا نیست، ممنون! خیلی سعی کردم جلو خودم و بگیرم اما نتونستم و با پوزخند گفتم: _واسه توعم گل میخره؟ و با همون پوزخند تحقیر بار از کنارشون رد شدم و حال و احوال با بقیه رو بهونه کردم اینطوری هم خودم حسابی دلم خنک شده بود و هم اونارو به جون هم انداخته بودم! سوگند که ریز ریز میخندید و لابه لای این خنده ها با بقیه سلام و احوالپرسی هم میکرد فرصت که گیر آورد گفت: _سیاوش و بدبخت کردی! چشم دوختم به آسمون: _قابلتم نداشت! یه کمی خنده ها‌ش ادامه پیدا کرد و یهو خیلی صاف و خانمانه ایستاد و آروم لب زد: _این اینجا چیکار میکنه؟ متعجب پرسیدم: _کی؟ و خواستم سر برگردونم که مانعم شد: _برنگرد کلافه شدم: _میگی کی اینجاست یا نه؟ آب دهنش و با سر و صدا قورت داد: _لعنت بهش، ارسلان اینجا چیکار میکنه؟! با شنیدن اسم ارسلان زدم زیر خنده: _آخی عزیزم، کیانا باهات هماهنگ نکرده بود که یکی از اون 1200 تا پسری که قلبا دوستش داری هم دعوته؟ چپ چپ نگاهم کرد: _صدبار بهت گفتم ارسلان حسابش جداست! نفس عمیقی کشیدم: _آره، عین آرش و حامد و آرمان و... پرید وسط حرفم: _خر چه داند قیمت نقل و نبات! چشمام گرد شد: _الان من خرم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _ایناییم که گفتی نقل و نبات! و آه پر افسوسی کشید که زیر لب : 'خاک برسرت' ی نثارش کردم و ادامه دادم: _اگه دید زدنت تموم شد بریم یه لباسی عوض کنیم و یه گوشه بشینیم؟ به زور چشم از ارسلانی که هنوز ندیده بودمش گرفت: _بریم، زود برگردیم! دوباره خندیدم: _عجله نکن ممکنه چندتا دیگشونم دعوت باشن پررو پررو جواب داد: _لال بشی الهی، اونوقت بهت چی میرسه؟ قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _خیالم راحت میشه که نمیتونی به هیچکدومشون نزدیک بشی و عین آدم میشینی کنار من تا مهمونی کوفتی کیانا تموم بشه! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
حسین آنقدر عاشق ‌ابی‌عبدالله (علیه السلام) بود که سالی دو یا سه بار کربلا می رفت. خوش قلب و مهربان بود و همیشه سعی می کرد نمازش ‌را اول‌ وقت بخواند، اما مهمترین خصوصیات اخلاقی او که زبانزد همه بود... شادی روح پاک همه شهدا ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❤️ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد
【🕊】 - یـــــاامام‌حسن‌(ع)🍃 - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🕊】⇉ 【🕊】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 لباسامون و عوض کردیم و بعد برگشتیم بین بقیه، شومیزای تن هر دومون در عین سادگی زیبا بودن و موهای باز و آزادانه رها شدمون هم دلنشین! کنار سوگند که نشستم، سر و کله سیاوش و کیانا پیدا شد و درست روبه رومون نشستن اونم با چه لوس بازی هایی! یه لحظه دستشون و از دست هم جدا نمیکردن که مبادا به عشق بی نهایتشون شکی بشه! کیانا با لبخند زل زد بهم: _عزیزم این مهمونی هم که تنها اومدی، نمیخوای واسه خودت آستین بالا بزنی؟ لبخندش و با لبخند جواب دادم: _فعلا کسی و پیدا نکردم که لیاقتم و داشته باشه! سیاوش به خودش نگرفت و آروم خندید و کیانا ادامه داد: _عزیزم! شایدم مورد خوب گیرت نمیاد و حکایت گربه و گوشت و پیف پیفه! گفت و تو خنده با سیاوش شریک شد که ابرویی بالا انداختم و سر چرخوندم سمت سوگند: _راسته که میگن هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه! و با دست به سیاوش اشاره کردم و همزمان با سوگند خنده تخقیر باری کردیم که موجب خفه شدن سیاوش و کیانا شد و این بار سیاوش جواب داد: _تو که خودت بهتر در جریانی و میدونی تعریف و تمجید الکی نیست و لبخند مغرورانه ای زد که ترجیح دادم جوابش و ندم و سر چرخوندم به اطراف: _امیرحسین دعوت نیست؟ و با شیطنت نگاه سوگند کردم که حرفم و ادامه داد: _دوست پسر چند سال پیشت! سیاوش که هاج و واج مونده بود سوگند بیشتر توضیح داد: _وای خاک تو سرم، نگفتی به سیاوش؟ و با نفسش و عمیق فوت کرد بیرون: _چیز مهمی نیست امیرحسین یکی از دوست پسرای سابق کیاناست حتما وقت نشده بهت بگه! و با خنده زل زد به کیانا: _قبلش هماهنگ کن دیگه! کیانا که از شدت حرص داشت منفجر میشد با سوراخ دماغ گشاد شده که به زیبایی پرسینگ ضایع رو دماغش اضافه میکرد سری تکون داد و سیاوش خیره بهش پرسید: _کیانا اینا چی میگن؟ و حالا بهترین زمان برای فرار من و سوگند و درگیری لذت بخش اونا بود که با پا زدم به سوگند و هردوتامون به ثانیه نکشیده از جلو چشمشون دور شدیم و رفتیم سمت دیگه مهمونی، جایی که راحت بشه به حال سیاوش و کیانا خندید و لذت برد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی معامله نکنید. شادی روح پاک همه شهدا
【💛】 - یـــــاعلےولے‌اللھ✨ - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💛】⇉ 【💛】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم، حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد! اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم: _فعلا ما باید بریم! و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد: _کجا باید بریم؟ لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم: _دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون! ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه: _راست میگی! و رو کرد به ارسلان و میلاد: _میتونیم باهم بریم! بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش: _آخ چته؟ نگاه پرافسوسی بهش انداختم: _هیچی عزیزم! شونه ای بالا انداخت: _بریم؟ و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد: _آره ماهم وقتمون خالیه، بریم! و قبل از سوگند بلند شدن، حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند! با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش: _یعنی فقط منتطرم تنها بشیم! با قیافه گرفته نگاهم کرد، این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت: _بریم آماده شیم؟ پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود، با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند: _چه غلطی داری میکنی؟ میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق: _خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره! با حرص چشمام و باز و بسته کردم: _مگه قرار بود شام بریم بیرون؟ هینی کشید: _خودت گفتی! با کف دست زدم تو سرم: _خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه! با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _جدی؟ نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم: _بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم! و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد! با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند! خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید: _خوش گذشت؟... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟