【💛】
•
ڪلامنورانۍ
•🌱• #عکس_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_85
یه مانتوی مشکی بلند که با ساپورت خوب تو تنم وامیساد و با کیف و کفش عسلی و روسری ترکیبی از قهوه ای و مشکی ست کردم و واسه آخرین بار تو آینه به خودم نگاهی انداختم،
خداروشکر دیگه خبری از داغونی پیشونیم نبود و حالا با خیال راحت موهام و یه وری ریخته بودم تو صورتم و آماده این مهمونی بودم!
از اتاقم زدم بیرون و بعد سوییچ ماشین بابا رو به این بهونه که با محسن قرار دارم برداشتم و از خونه زدم بیرون و به سوگند هم اعلام آماده باش کردم!
تو مسیر با یه آهنگ قدیمی که به مثل همیشه رو ضبط ماشین بابا در حال پلی شدن بود سر کردم و بالاخره به سوگند رسیدم،
سر خیابون وایساده بود و حسابی هم خوشگل کرده بود!
جلوش ترمز زدم و شیشه رو دادم پایین:
_خانم برسونمت؟
از خنده وا رفت:
_وظیفته که برسونی!
و سوار ماشین شد و حرکت کردیم،
انقدر حرف داشتیم که صدای ضبط و بسته بودیم و فقط داشتیم همو برانداز میکردیم:
_الی به نظرت کیانا امروز چقدر خودش و خفه کرده؟
با خنده گفتم:
_انقدر که سیاوش یادش نیاد الی ای بوده!
نفس عمیقی کشید:
_سیاوشِ...
نذاشتم حرفش و ادامه بده:
_ولش کن
شونه ای بالا انداخت:
_پس صدای ضبط و باز میکنم یه کم خواننده های مورد علاقه بابات چهچهه بزنن!
و شروع کرد به خوندن با آهنگ هایده:
سیاه چشمون چرا
تو نگات دیگه اون همه وفا نیست
سیاه چشمون بگو، نکنه دلت، دیگه پیش ما نیست
پریشونت شدم، میدونی واست همه چیمو باختم
واسه دوست داشتنت
طاقتم دیگه، بیشتر از اینا نیست
تو این غربتی که هستم
دارم میمیرم حالیت نیست
بازم دستتو تو دستم، میخوام بگیرم حالیت نیست
تو این غربتی که هستم
دارم میمیرم حالیت نیست
بازم دستتو تو دستم، میخوام بگیرم حالیت نیست
حالیت نیست، حالیت نیست، حالیت نیست
حالیت نیست، حالیت نی...
یه جوری صداش رفته بود بالا که سریع صدای ضبط و بستم و داد زدم:
_خفه شو!
با کرک و پر ریخته نگاهم کرد:
_بی لیاقت داشتم آهنگ میخوندم برات، صدام با هایده مو نمیزنه!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_صدات صدای هایدست منتها وقتی که خروسک گرفته!
و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر خنده که شیشه رو پایین داد و خیره شد به بیرون:
_صدات و ببر!
و خنده های من و نگاه های نامشخص سوگند به فضای بیرون ماشین تا رسیدن ادامه پیدا کرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_86
با رسیدن به خونه باغی که تو دماوند بود و دورهمی اونجا برپا بود، اول نگاهی به ماشین سیاوش انداختم،
سانتافه مشکی رنگش خبر از حضورش قبل از من میداد،
ماشین و پارک کردم و همراه سوگند راهی خونه شدیم،
همین که پا گذاشتیم تو خونه، کیانا در حالی که با موهای آفریقایی بافت شدش بی شباهت به تمساح نبود جلومون سبز شد،
فقط خدا میدونست که چقدر از چشمای مشکی درشتش متنفرم!
لبخند مرموزی زد:
_سلام خوش اومدین!
و پشت چشمی واسه من نازک کرد که متقابلا لبخندی تحویلش دادم:
_سلام، سوگند نگفت مناسبت مهمونی چیه؟
و تحقیر آمیز نگاهش کردم،
طوری که بفهمه من میدونم برای به رخ کشیدن خودش کنار سیاوش دعوتم کرده و کلا این مهمونی و ترتیب داده!
یه کم مکث کرد تا دنبال جوابی بگرده اما قبل از اون سیاوش پشتش ظاهر شد:
_چه مناسبتی مهم تر از کنارهم بودن ما؟
و دستش و از پشت دور کمر کیانا حلقه کرد و ادامه داد:
_سلام!
نگاهم و ازش گرفتم،
چشم هاش مدتها بود برام غریب بود و بهش هیچ حسی جز نفرت نداشتم!
به جواب سلام بسنده کردم و به جای من سوگند ادامه داد:
_اینطوری که بد شد میگفتید یه سبد گلی چیزی میگرفتیم براتون!
کیانا لبخند دندون نمایی زد:
_عزیزم، تو خونه واسه دسته گلای سیاوشم دیگه جا نیست، ممنون!
خیلی سعی کردم جلو خودم و بگیرم اما نتونستم و با پوزخند گفتم:
_واسه توعم گل میخره؟
و با همون پوزخند تحقیر بار از کنارشون رد شدم و حال و احوال با بقیه رو بهونه کردم اینطوری هم خودم حسابی دلم خنک شده بود و هم اونارو به جون هم انداخته بودم!
سوگند که ریز ریز میخندید و لابه لای این خنده ها با بقیه سلام و احوالپرسی هم میکرد فرصت که گیر آورد گفت:
_سیاوش و بدبخت کردی!
چشم دوختم به آسمون:
_قابلتم نداشت!
یه کمی خنده هاش ادامه پیدا کرد و یهو خیلی صاف و خانمانه ایستاد و آروم لب زد:
_این اینجا چیکار میکنه؟
متعجب پرسیدم:
_کی؟
و خواستم سر برگردونم که مانعم شد:
_برنگرد
کلافه شدم:
_میگی کی اینجاست یا نه؟
آب دهنش و با سر و صدا قورت داد:
_لعنت بهش، ارسلان اینجا چیکار میکنه؟!
با شنیدن اسم ارسلان زدم زیر خنده:
_آخی عزیزم، کیانا باهات هماهنگ نکرده بود که یکی از اون 1200 تا پسری که قلبا دوستش داری هم دعوته؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_صدبار بهت گفتم ارسلان حسابش جداست!
نفس عمیقی کشیدم:
_آره، عین آرش و حامد و آرمان و...
پرید وسط حرفم:
_خر چه داند قیمت نقل و نبات!
چشمام گرد شد:
_الان من خرم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_ایناییم که گفتی نقل و نبات!
و آه پر افسوسی کشید که زیر لب :
'خاک برسرت' ی نثارش کردم و ادامه دادم:
_اگه دید زدنت تموم شد بریم یه لباسی عوض کنیم و یه گوشه بشینیم؟
به زور چشم از ارسلانی که هنوز ندیده بودمش گرفت:
_بریم، زود برگردیم!
دوباره خندیدم:
_عجله نکن ممکنه چندتا دیگشونم دعوت باشن
پررو پررو جواب داد:
_لال بشی الهی، اونوقت بهت چی میرسه؟
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_خیالم راحت میشه که نمیتونی به هیچکدومشون نزدیک بشی و عین آدم میشینی کنار من تا مهمونی کوفتی کیانا تموم بشه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌺】
-
بیچاره😔
اونڪہحرمروندیده((:!
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌺】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_حریری
حسین آنقدر عاشق ابیعبدالله (علیه السلام) بود که سالی دو یا سه بار کربلا می رفت. خوش قلب و مهربان بود و همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند،
اما مهمترین خصوصیات اخلاقی او که زبانزد همه بود...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
●➼┅═❧═┅┅───┄
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙃🙂】
-
یاحسینشھید💔
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🙂】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🙃】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🕊】
-
یـــــاامامحسن(ع)🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🕊】⇉ #عکس_استورۍ
【🕊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_87
لباسامون و عوض کردیم و بعد برگشتیم بین بقیه،
شومیزای تن هر دومون در عین سادگی زیبا بودن و موهای باز و آزادانه رها شدمون هم دلنشین!
کنار سوگند که نشستم، سر و کله سیاوش و کیانا پیدا شد و درست روبه رومون نشستن اونم با چه لوس بازی هایی!
یه لحظه دستشون و از دست هم جدا نمیکردن که مبادا به عشق بی نهایتشون شکی بشه!
کیانا با لبخند زل زد بهم:
_عزیزم این مهمونی هم که تنها اومدی، نمیخوای واسه خودت آستین بالا بزنی؟
لبخندش و با لبخند جواب دادم:
_فعلا کسی و پیدا نکردم که لیاقتم و داشته باشه!
سیاوش به خودش نگرفت و آروم خندید و کیانا ادامه داد:
_عزیزم!
شایدم مورد خوب گیرت نمیاد و حکایت گربه و گوشت و پیف پیفه!
گفت و تو خنده با سیاوش شریک شد که ابرویی بالا انداختم و سر چرخوندم سمت سوگند:
_راسته که میگن هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه!
و با دست به سیاوش اشاره کردم و همزمان با سوگند خنده تخقیر باری کردیم که موجب خفه شدن سیاوش و کیانا شد و این بار سیاوش جواب داد:
_تو که خودت بهتر در جریانی و میدونی تعریف و تمجید الکی نیست
و لبخند مغرورانه ای زد که ترجیح دادم جوابش و ندم و سر چرخوندم به اطراف:
_امیرحسین دعوت نیست؟
و با شیطنت نگاه سوگند کردم که حرفم و ادامه داد:
_دوست پسر چند سال پیشت!
سیاوش که هاج و واج مونده بود سوگند بیشتر توضیح داد:
_وای خاک تو سرم، نگفتی به سیاوش؟
و با نفسش و عمیق فوت کرد بیرون:
_چیز مهمی نیست امیرحسین یکی از دوست پسرای سابق کیاناست حتما وقت نشده بهت بگه!
و با خنده زل زد به کیانا:
_قبلش هماهنگ کن دیگه!
کیانا که از شدت حرص داشت منفجر میشد با سوراخ دماغ گشاد شده که به زیبایی پرسینگ ضایع رو دماغش اضافه میکرد سری تکون داد و سیاوش خیره بهش پرسید:
_کیانا اینا چی میگن؟
و حالا بهترین زمان برای فرار من و سوگند و درگیری لذت بخش اونا بود که با پا زدم به سوگند و هردوتامون به ثانیه نکشیده از جلو چشمشون دور شدیم و رفتیم سمت دیگه مهمونی، جایی که راحت بشه به حال سیاوش و کیانا خندید و لذت برد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی
معامله نکنید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【💛】
-
یـــــاعلےولےاللھ✨
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💛】⇉ #عکس_استورۍ
【💛】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_88
مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم،
حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد!
اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم:
_فعلا ما باید بریم!
و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد:
_کجا باید بریم؟
لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم:
_دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون!
ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه:
_راست میگی!
و رو کرد به ارسلان و میلاد:
_میتونیم باهم بریم!
بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش:
_آخ چته؟
نگاه پرافسوسی بهش انداختم:
_هیچی عزیزم!
شونه ای بالا انداخت:
_بریم؟
و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد:
_آره ماهم وقتمون خالیه، بریم!
و قبل از سوگند بلند شدن،
حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند!
با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش:
_یعنی فقط منتطرم تنها بشیم!
با قیافه گرفته نگاهم کرد،
این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت:
_بریم آماده شیم؟
پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود،
با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند:
_چه غلطی داری میکنی؟
میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق:
_خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره!
با حرص چشمام و باز و بسته کردم:
_مگه قرار بود شام بریم بیرون؟
هینی کشید:
_خودت گفتی!
با کف دست زدم تو سرم:
_خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه!
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_جدی؟
نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم:
_بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم!
و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد!
با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند!
خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید:
_خوش گذشت؟...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_89
صدا،صدای محسن بود!
بین نگاه متعجب ارسلان و میلاد سر چرخوندم و با دیدن محسن جا خورده گفتم:
_تو... اینجا...
پوزخندی زد و حرفم و قطع کرد:
_نباید میومدم نه؟
قبل از اینکه چیزی بگم ارسلان یه قدم خودش و بهم نزدیک کرد:
_این یارو کیه؟
دستم و به نشونه اینکه فعلا چیزی نگه بالا آوردم و گفتم:
_بچه ها شما برید منم میام!
و با چشم و ابرو به سوگند فهموندم که هرجوری که هست از اینجا برن!
با رفتنشون محسن با تاسف واسم سری تکون داد:
_ظهر که رسوندمت فهمیدم یه چیزیت هست، عصر خواستم بیام ببینمت که یهو از خونه زدی بیرون دنبال یه فرصت بودم که بیام باهات حرف بزنم اما دنبالت به اینجا رسیدم!
و جمله کنایه بار آخرش و گفت:
_همین امروز برو به خانوادت بگو همه چی بهم خورده منم همینکارو میکنم
و خواست راهش و بکشه بره که لبخند کجی زدم:
_منم هرچقدر فکر میکنم میبینم جای همچین اسکولی هم تو خونه ما نیست حتی سوری و الکی!
سری به نشونه تایید تکون داد و به قدم هاش ادامه داد و من هم ساکت نموندم:
_دفعه آخرتم باشه که دنبال من راه میفتی، یه بار دیگه همچین کاری کنی میگم...
وحشی برگشت سمتم:
_میگی چی؟ میگی این اشغالای مست این کثافتا که خوب از تو و امثال تو سو استفاده میکنن خدمتم برسن؟
نخواستم کم بیارم که با لحن خودش جواب دادم:
_آشغال توی املی که فکر میکنی...
حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم فرود اومد زبونم بند اومد و ناباور زل زدم به محسنی که روبه روم وایساده بود:
_تو.. تو چیکار کردی؟
نفس نفس میزد:
_دهنت و ببند و دنبالم بیا!
و وحشیانه دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【💐】
-
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💐】⇉ #عکس_پروفایل
【💐】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【💐】
-
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💐】⇉ #عکس_پروفایل
【💐】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_90
چونم از شدت بغض میلرزید،
نمیدونستم به چه حقی جرئت کرده دست روم بلند کنه و حالا با ادامه وحشی بازیاش لال شده بودم که در ماشینش و باز کرد:
_سوار شو!
دستم و از دستش بیرون کشیدم، بغضم به اشک تبدیل شده بود و صدام میلرزید:
_فکر کردی کی هستی؟ ها؟
بی اینکه جوابی بهم بده دستم و محکم کشید و به زور سوار ماشینم کرد،
انقدر وحشیانه که سرم خورد به قسمت بالای در ماشین و اون بی هیچ نگرانی ای در و محکم کوبید روم و بعد سوار شد.
یه دستم رو سر پر دردم بود و دست دیگم مسئول پاک کردن اشکام که ماشین و به حرکت درآورد:
_د خفه شو
صدام لرزون تر شده بود:
_ازت... شکایت.. شکایت میکنم!
با حرص خندید:
_اگه بعد از فهمیدن خانوادت که از کجا پیدات کردم هنوز انقدر آزادی داشتی حتما این کارو بکن!
جیغ زدم:
_آشغال عوضی!
با دست راستش دهنم و گرفت:
_فقط داری کارت و خراب تر میکنی!
دستش و از رو دهنم برداشتم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:
_مطمئن باش اگه خانوادم چیزی بفهمن... تو بیشتر از من ضرر میکنی... همه چی و به همه میگم... میگم که الکی بود میگم که گولشون زدی!
نیم نگاهی بهم انداخت:
_فکر میکنی اعتباری هست به این حرفات؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_تو هنوز منو نشناختی!
با این حرفم یهو زد رو ترمز و ماشین و گوشه خیابون نگهداشت و کامل چرخید سمتم:
_نه، تویی که هنوز من و نشناختی!
دستم و از رو سرم پایین آوردم، خونی بود و خبر از شدت بالای وحشی بازیش میداد،
با دل شکسته و حال نامیزون دستم و بهش نشون دادم:
_ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره عوضی من و برسون خونمون هر غلطیم دلت میخواد بکن اصلا برام مهم نیست!
نفس عمیقی کشید:
_جدا؟
و سری به نشونه تایید تکون داد:
_من آمار اون مهمونی و دادم به پایگاه فکر کنم دیگه همشون و گرفته باشن میگم چطوره توام از اینجا مستقیم ببرم اونجایی که اونا هستن و الانم زنگ بزنم بابات بیاد تحویلت بگیره، هوم؟
از تصور اینکه بابا بیاد و تو وضعیتی که این هفت خط ازش میگفت من و ببینه دستام یخ میکرد و مخم سوت میکشید،
گوشیش و گرفت تو دستش و شماره بابارو تو مخاطباش آورد:
_همینه دیگه؟ درسته؟
و با لبخند حال بهم زنی خواست با بابا تماس بگیره که گوشیش و از دستش کشیدم و آروم گفتم:
_چی از من میخوای؟
لبخندش عمیق تر شد و زل زد بهم:
_آدم شی، مطابق حرفام و چیزایی که میخوام...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#مهدوی
#ویژه_پروفایل_برای_عید_فطر
ای کاش نماز عید فطر خود را
در پشت سر تو اقتدا میکردم
#یا_مهدی_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جهت_تعجیل_در_ظهور_صلوات
【😌】
-
#خداحافظ_رمضان
✨ سید ابن طاووس از امام صادق علیهالسلام روایت کرده: که هرکه در شب آخر رمضان، آنرا اینگونه وداع کند :
✨ اللّٰهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ من صِيامِي لِشَهْرِ رَمَضانَ، وَأَعُوذُ بِكَ أَنْ يَطْلُعَ فَجْرُ هٰذِهِ اللَّيْلَةِ إِلّا وَقَدْ غَفَرْتَ لِي.
✨خدا کند این آخرین رمضانم نباشد!
و خدا نکند، صبح طلوع کند و مرا نبخشیده باشی.
✨پیش از آنکه سپیده برآید؛
خداوندبیامرزدش وتوبهوبازگشتنصیبش کند
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😌】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_91
لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم:
_آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن!
تکیه دادم به صندلی:
_من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم
و زل زدم بهش:
_من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم!
زل زد بهم:
_من راضی نیستم
یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم:
_تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و...
پرید وسط حرفم:
_ممکنه تموم نشه!
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده!
نوچی گفتم:
_حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟
پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد:
_این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده!
اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد:
_واسه اونا همه چی واقعیه!
جواب دادم:
_خودم بهمش میزنم
_نمیتونی یه طرفه!
سر چرخوندم سمتش:
_خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه
پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد:
_خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم!
با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم،
زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش!
بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد!
ناباور گفتم:
_اصلا میفهمی داری چی میگی؟
حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد:
_میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا...
حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم:
_نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟
و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم:
_چطوری؟
دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم:
_بفهم داری چی بلغور میکنی
دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود:
_من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟
و یه کم مکث کردم:
_زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم!
و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش:
_من... من دوستدارم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😊】
-
افطارروزبیستونھم
ماھمھمانۍخدا🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_92
حرفش تو سرم تکرار شد،
دستم شل شد و انرژیم تحلیل رفت،
انتظار شنیدن هر حرفی و داشتم الا این حرف،
الا حرف دوست داشتن!
بی اینکه جوابی بهش بدم خودم و عقب کشیدم تکیه دادم سرجام،
ادامه داد:
_شنیدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم،
اما دوست داشتنش چیزی و عوض نمیکرد اون آدم زندگی من نبود
بین من و اون چیزی فراتر از یه دنیا تفاوت بود که گفتم:
_فراموشش کن، من نمیتونم باهات ازدواج کنم
طول کشید تا صداش و شنیدم:
_چرا؟
برگشتم سمتش و به اوضاع داغون صورتم اشاره کردم:
_دلیل عیانه!
لباش و با زبونش تر کرد:
_میخوای بریم بیمارستان؟
پوزخندی زدم:
_اول میزنی و میکوبی بعد تازه میفهمی چیکار کردی؟مسخرست
شمرده شمرده گفت:
_تو میفهمی چیکار میکنی؟ جای تو توی مهمونیه؟
نفس عمیقی کشیدم:
_خیلی دلت میخواد اون مریم مقدسی که تو ذهنت ازم ساختی پا برجا بمونه نه؟
و سری تکون دادم:
_من خیلی وقته که همینم، تازه تولدمم نزدیکه قراره یه همچین مهمونی ای ترتیب بدم!
و با خنده ادامه دادم:
_اگه خواستی توعم بیا از نزدیک ببین که باورت شه!
انگار داشت کلافه میشد که به سرعت ماشین اضافه شد و اخم چهرش و پوشوند،
انقدر سرعت ماشین زیاد بود که ترسیدم،
اگه واسه خودش مرگ و زندگی مهم نبود من که کلی آرزو داشتم و نمیخواستم به این زودیا بمیرم واسه همین یه دستم و گذاشتم رو داشبورد و لب زدم:
_آروم، چه خبرته!
اما حرفم بی تاثیر بود که به سرعتش اضافه شد و همین باعث شد تا این بار با وحشت بیشتری داد بزنم:
_د میگم آروم!
و همینطور که داد میزدم محکم چسبیدم به داشبورد و صندلی که نیم نگاه عصبی ای بهم انداخت:
_کاری میکنم این حرفات و یادت بره، یه آدم جدید ازت میسازم
اوضاع خراب تر از اونی بود که بشه کلکل کرد واسه همین صدای جیغم با صدای بوق ماشینا قاطی شد:
_توروخدا آروم برون الان تصادف میکنیم
و چشمام و بستم:
_باهم حرف میزنیم فقط آروم برو روانی!
و کم مونده بود دوباره به گریه بیفتم که با حس آروم شدن ماشین چشمام و باز کردم،
داشت آروم میروند!
محسن نفس نفس میزد و من از شدت ترس میلرزیدم که گفت:
_از همین امشب عوض میشی، از همین لحظه، هر غلطی که تا الان کردی از این به بعد تکرار نمیشه!
گلوم خشک شده بود و هنوز حالم جا نیومده بود که به زور لب زدم:
_من و برسون... خونه... خونمون!
بی توجه به حرفم ادامه داد:
_فهمیدی یا نه؟
بی اختیار اشک از گوشه چشمام سرازیر شد،
گیر یه آدم عوضی افتاده بودم
یه آشغال زور گو که ازم اتو داشت و اینجوری اذیتم میکرد،
زیر لب باشه ای گفتم:
_قبول!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😊】
-
عیدتونگلباران🌸🌸
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات