eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 با رفتن مامان اینا من همچنان عین مجسمه وایساده بودم وسط خونشون که محسن با لبخند خبیثی چرخید سمتم: _خوبی؟ با حرص نگاهش کردم اما از جایی که بقیه اعضا خانواده هم حضور داشتن نمیتونستم اون چیزی که لایقش بود بارش کنم که گفتم: _به مرحمت شما و با نزدیک شدن مرضیه زنداداشش که برخلاف خواهرش به دلم مینشست حرفمون ادامه پیدا نکرد: _خب، امیدوارم امشب اینجا حسابی بهت خوش بگذره و چشم چرخوند رو لباسام: _واسه لباساتم اصلا نگران نباش یه دست لباس دارم باب خودت! و بی اینکه منتظر بمونه تا من جوابی بهش بدم بین نگاه همه که معذبم میکرد دستم و گرفت و پشت سر خودش راهیم کرد به سمت بالا و تا من به خودم بیام جلو در اتاق دستم و ول کرد و عینهو آهوی تیزپا یه دست لباس از کمدش کشید بیرون و روبه روم گرفت: _بپوش و راحت باش! لبخندی به روش پاشیدم و البته این لبخند فقط تا قبل از دیدن لباسا پا برجا بود نگاهم که به لباسا افتاد لبخند رو لبم ماسید، یه بلیز زمینه قهوه ای با گل های کرمی و سبز همراه با شلوار ستش از جنس ریون! هر دوتاشون انقدر گشاد بودن که نپوشیده، از تصور خودم روبه موت بودم و متاسفانه نمیتونستم چیزی بروز بدم! با دیدن سکوتم بهم نزدیکتر شد: _دو دست ازش دارم و با لبخند گوشه لبی ادامه داد: _آخه مجتبی خیلی دوست داره، اینم واسه تو احتمالا محسن هم خوشش بیاد! لبم و به هزار بدبختی گاز گرفتم تا خندم نگیره و تو دلم صدها بار گند زدم به سلیقه مجتبی و در صورت مشابه بودن به سلیقه محسن! لباس هارو گذاشت تو دستم: _اتاق محسن ته راهروعه! و اینجوری داشت روونم میکرد که سری تکون دادم: _ممنون بابت این لباسای خوشگل! و با گفتن شب بخیر زیر لبی ازش جدا شدم و در حالی که بی صدا میخندیدم و رو ویبره بودم راه افتادم سمت اتاق محسن، با این لباسا همه چی یادم رفته بود و شاد و شنگول راهی اتاق محسن بودم که بالاخره رسیدم و با همون قیافه در و باز کردم غرق عالم دیگه ای بودم اما با دیدن محسن که با شلوارک و رکابی رو تخت ولو بود خنده تو گلوم خفه شد و بی اختیار یه قدم رفتم عقب که صداش و شنیدم: _اونجا واینستا بیا تو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • دلتنگشـــــ😔ـــــم ‌•🌱• •🌱• ✄--------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 آب دهنم و به سختی قورت دادم و جواب دادم: _این چه وضعشه؟ نیمخیر شد و نگاهی به خودش انداخت: _بده؟ چپ چپ نگاهش کردم: _نه عالیه! بیخیال دوباره ولو شد رو تخت: _خیلی خب بیا تو! این حجم وقاحتش داشت حالم و میگرفت اما اون تصمیم خودش و گرفته بود، میخواست آدمم کنه! دل و جرئت به خرج دادم و وارد اتاق شدم و البته در و نبستم که صداش دراومد: _در رو هم ببند ابرویی بالا انداختم: _اینطوری راحت ترم! و دور از تختش رو صندلی میز تحریرش نشستم که نفس عمیقی سر داد: _آخه اینطوری که نمیشه! و از رو تخت بلند شد و به سمت در رفت که عین فنر از جا پریدم و گفتم: _نبند! و زودتر از اون خودم و رسوندم جلو در: _در و ببندی داد میزنم! نیش خندی زد: _جدا؟ و بی توجه به حضورم داشت در و هول میداد به سمت بسته شدن و من همچنان بین در و چهار چوب در حال مقاومت بودم و هیچ جوره قصد کوتاه اومدنم نداشتم که این بار نفسش و فوت کرد تو صورت من: _میخوای تو راهرو بخوابی؟ مردتیکه خر خودش اینجا نگهم داشت و خودش هم واسه خوابیدن راهرو رو پیشنهاد میداد! بی جواب که موند لبخند حرص دراری زد و با دست آزادش باهام خداحافظی کرد: _شب بخیر! و در عین ناباوری در و بست! داشتم از شدت حرص میمردم و یهو ظاهر شدن برادر و برادر زادش هم حالم و بدتر کرد! آقا مجتبی با دیدن من که پشت در وایساده بودم با تعجب نگاهی بهم انداخت: _چیزی شده؟ لبخند سرسری بهش زدم: _نه! و همراه با همون لبخند سر چرخوندم و دستگیره در و فشار دادم واسه باز شدن و داخل رفتن اما هرچقدر دستگیره رو فشار میدادم در باز نمیشد که نمیشد! این طرف در داشت مقاومت میکرد و طرف دیگه مجتبی که وایساده بود و تا من و تو اتاق محسن نمیدید انگار خیال رفتن نداشت! تو این لحظه ذهنم به جایی خطور نمیکرد و با تموم وجود داشتم سعی میکردم واسه باز کردن در که صدای محسن و شنیدم: _خودت و خسته نکن در قفله! با شنیدن این حرف قیافم گرفته شد، دلم میخواست بتمرکم رو زمین و های های به حال و روز الانم گریه کنم اما نمیشد، نمیشد و من باید موقتا آبرو داری میکردم واسه همین آروم گفتم: _در و باز کن داداشت اینجاست! عین احمقا جواب داد: _بابام چی؟ و صدای خنده هاش به گوشم رسید، عصبی تر از قبل چشمام و باز و بسته کردم و نیم نگاهی به پشت سرم و مجتبی انداختم، انگار خانوادگی سرتق بودن که اون هم از جاش تکون نمیخورد ناچار خطاب به محین گفتم: _به خدا دارم راست میگم باز کن! و کنترلم و از دست دادم و مشت محکمی به در زدم: _باز کن! و به ثانیه نکشید که در اتاق باز شد و محسن درحالی که خوش و خندان جلوی در ایستاده بود جلوم سبز شد: _پس بالاخره به... با دیدن من که از چشمام خون میبارید حرفش نصفه موند و بعد نگاهش افتاد به برادرش و آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بعد دستی واسه مجتبی تکون داد محض شب بخیر که نگاه متاسفی بهش انداختم و از کنارش رد شدم و رفتم تو: _واست متاسفم! این و گفتم و دل نازک سرم و گذاشتم رو زانوهای تو بغل جمع شدم و مظلومانه اشک ریختم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌼العجل مولانا یاصاحب الزمان🌼 زیر گوش دل من قاصدکی میگوید.... که تو در راهی و... سرشار صفا می آیی😍 ✄------------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌---------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
【💛】 • •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|💪|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 انگار کم آورده بودم و احساس تنهایی تو این خونه رخنه کرده بود تو همه وجودم! ثانیه ها به کارم ادامه دادم، آروم آروم اشک ریختم و اشک ریختم تا بالاخره صداش و شنیدم: _گریه میکنی؟ سربه زیر نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم، کسی که خودش و به خواب زده بود و هیچ جوره ننیشد بیدار کرد! ادامه داد: _چیزی شده؟ دیگه طاقت نیاوردم، سرم و بلند کردم و اول بینیم و بالا کشیدم و بعد جواب دادم: _چیشده؟چرا من و نگهداشتی اینجا؟ چی از جون من میخوای؟ حرفام هنوز تموم نشده بود که بلند شدم سرپا: _چی و میخوای ثابت کنی؟ با تعجب ابرویی بالا انداخت: _تو حالت اصلا خوب نیست! سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره حالم خوب نیست، از اون روز که اومدی تو زندگیم حالم خوب نیست از اون شب که قبول کردم کمکت کنم حالم خوب نیست! پوزخندی زد: _من که نمیخواستم بیشتر از این ادامش بدم، تو باعث شدی حالا هم من و مقصر ندون! حوصلش و نداشتم،نه حوصله خودش نه این خونه واسه همینم رفتم سمت تختش و یه بالشت برداشتم و بی هیچ حرفی پشت میز تحریرش واسه خودم جای خواب درست کردم و دراز کشیدم و البته تموم این مدت محسن نظاره گر بود تا ببینه چیکار میکنم! درازکش نفس عمیقی سر دادم و گفتم: _خاموش کن میخوام بخوابم. و خواستم چشمام و ببندم که بالا سرم ظاهر شد: _اینجا میخوای بخوابی؟ با این لباسا؟ بی اینکه نگاهش کنم گفتم: _راحتم چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره جواب داد: _گفتم که صبح قراره بریم یه مراسم، خوب نیست با لباسای چروک و شلخته بیای! نشستم سرجام و کلافه زل زدم بهش: _میتونی خودت بری سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _دروغ تو مرام ما نیست، اونم تو جمع خانواده و قبل از اینکه چیزی بگم لباسای نابی که مرضیه خانم بهم داده بود و واسم آورد و انداخت کنارم: _اینارو بپوش چپ چپ نگاهش کردم: _لابد توهم میخوای همینجا وایسی؟ عقب عقب رفت و همین باعث شد تا منتظر بمونم بره اون سمت تخت و روش و برگردونه و بعد مشغول عوض کردن لباسا شدم البته همراه با نگرانی! روسریم و دراوردم و همزمان با باز کردن دکمه های مانتوم گفتم: _برنگردی! با خنده جواب داد: _نه، عوض کن! تند و سریع مانتو و شلوارم و با بلیز و شلوار تعویض کردم و همزمان با انداختن روسری روی سرم لب زدم: _حالا میتونی برگردی! به ثانیه نکشید که برگشت، با دیدن من تو بلیز و شلوار گشاد و روسری ای که پیچیده بودم به خودم تا تاول پیشونیم و بپوشونه نتونست نخنده و قهقهه ای زد: _چقدر بهت میاد این لباسا! لبخند مسخره ای بهش زدم: _سلیقه زنداداشته! و بعد از مرتب کردن لباسام خواستم دراز بکشم که ساکت نموند: _راستی نگفتی پیشونیت چی شده؟ با یه کم مکث گفتم: _چیز مهمی نیست. و لباسام و رو صندلی میز تحریرش گذاشتم که ادامه داد: _سوخته؟ نوچی گفتم: _چیزی نیست دوباره راه گرفت تو اتاق و روبه روم ایستاد، اون اون سمت صندلی بود و من این سمت: _ببینم گره روسری و شل کردمو با تردید عقب کشیدمش که یهو دست آورد سمت پیشونیم و نوازشوار انگشتش و رو زخمم کشید که ترسیدم اومدم دستش و بگیرم اما روسری از رو سرم سر خورد و من موندم و محسنی که چشم هاش رو موهای لخت و صافم ثابت مونده بود و البته لبخند گوشه لبیش: _چه موهای نازی داری... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【💛】 • 🌸امام على عليه السلام : 🌸لَو يَعلَمُ المُصَلّى ما يَغشاهُ مِنَ الرَّحمَةِ لَما رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ السُّجودِ؛ 🌸اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهى است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت. •🌱• •🌱• ✄--------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مےپوشمش‌فقط...! بہ‌عشق‌فآطمه‍♥️🖐🏻.
❤️ 😍 باور نکردنی بود اما با خجالت روسریم و برگردوندم رو موهام و جواب دادم: _ممنون و خیلی سریع خواستم خودم و جمع و جور کنم که با حرفش مانعم شد: _نگفتی پیشونیت چیشده؟ نفس عمیقی کشیدم: _قرار بود با یه داروی گیاهی یه جوش ریز از بین بره ولی نتیجش شد این! اولش با دلسوزی نگاهم کرد و همین باعث شد تا خیال کنم یه ذره آدمم هست اما همینکه این حس اومد سراغم خودش و نشون داد و هرهر زد زیر خنده: _پس اومدی واسه خودت دارو تجویز کنی ولی گند زدی به قیافت؟ کاملا جدی نگاهش کردم: _شب بخیر! ابرویی بالا انداخت: _ناراحت شدی؟ جواب که ندادم ادامه داد: _مثل اینکه ناراحت شدی! و شونه ای بالا انداخت و راه گرفت تو اتاق و همینجوری داشت سخنرانیش و ادامه میداد: _ناراحتی که میگی شب بخیر! پوفی کشیدم و بی توجه به حرفاش دراز کشیدم، انقدر خسته بودم که دیگه نای وایسادن نداشتم و چشمام داشت خواب میرفت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست تعجیل در فرج سه ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
【💛】 • •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 محسن داشتم حرف میزدم اما با شنیدن صدای خرخر های ضعیفی برگشتم و با دیدن الی حرفام در واقع با خودم نا تموم موند! همچین خوابیده بود که انگار تموم این مدت و داشتم واسش لالایی میخوندم و بی عار و بیخیال به خواب فرو رفته بود! نمیدونم چرا اما با اینطور دیدنش به جای اینکه عصبی بشم بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست، لبخندی که ازش سر درنمیاوردم اما بخاطر دیدن این دختر بود! چند قدمی بهش نزدیک شدم، پتو رو کشیده بود رو خودش و اون گوشه خودش و جا داده بود و خوابیده بود نیم نگاهی به تخت انداختم و خواستم برم بخوابم اما با دیدن تخت گرم و نرمم و همزمان دیدن شرایط الی دلم نیومد برم و خم شدم و آروم صداش زدم: _الناز بیدار شو یا خواب اون سنگین بود یا صدای من به اندازه کافی بلند نبود که جواب فقط همون خرخرا بود! صدام و تو گلوم صاف کردم و بلند تر صداش زدم: _الناز! و بازهم بی فایده بود که کلافه نوچی گفتم و این بار ضربه آرومی به بازوش زدم: _النا... هنوز حرفم کامل نشده بود که همراه با هان بلندی و در حالی که حسابی هراسان بود از خواب پرید و اومد بشینه تو جاش اما با برخورد محکم سرش تو صورتم صدای فریاد جفتمون قاطی شد و همزمان صدای مجتبی که بی شباهت به عربده نبود به اتاق رسید: _اونجا چه خبره؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 حسیـــــن🌸 دست‌مرابگیر ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 دستم و گذاشتم رو پیشونیم که از درد بی حس شده بود و عقب عقب رفتم: _شب بخیر داداش! و اینجوری جواب مجتبی رو دادم اما خودم موندم با دنیایی از سوال، که چرا این دختر انقدر رو مخه؟ و سوالایی از این قبیل! غرق همین افکار قبل از اینکه من چیزی بگم در حالی که نفس نفس میزد و دو دستش روی سرش بود طلبکار نگاهم کرد: _چته؟ میخواستی من و بترسونی؟ مردم آزاریم حدی داره! با چشمهای گشاد از شدت تعجب نگاهش کردم: _مردم آزاری؟ میخواستم بیدارت کنم که بری رو تخت من بخوابی! با این حرفم ابرویی بالا انداخت و آتیش درونش رو به خاموشی رفت: _خب آروم صدام میکردی! حرصم گرفت، عین خرس خوابیده بود و هرچی صداش زده بودم نشنیده بود و حالا یه چیزیم بدهکارش شده بودم! با هموت حالت رفتم سمتش و خیره تو چشماش گفتم: _صدبار صدات زدم، ولی بیدار نشدی و شروع کردم به گفتن جمله هایی که واسه بیدار شدنش گفتع بودم: _الی خانم، بیدار شو بیدار شو الی خانم و کلافه شونه ای بالا انداختم: _ولی بی فایده بود! از این تکرار خنده اش گرفت: _خب باور کردم و حالا جواب مثبت به درخواست محترمانت میدم! و همینطور که بلند میشد ادامه داد: _من میرم رو تختت میخوابم توهم همینجا بخواب! و با لبخند عمیقی که به لب داشت خواست از کنارم رد شه و بره سمت تخت که بی هوا پاش گیر کرد به پتو و نفهمیدم چیشد اما بعد از شنیدن صدای جیغ خفیفش سنگینی تنش و رو خودم حس کردم! خوشحال از اینکه قرار بود رو اون تخت نرم و گرم محسن تا صبح بخوابم قدم برداشتم سمت تخت اما پام گیر کرد به پتوی مچاله زیر پام و همین باعث شد تا با سر فرود بیام اما نه رو زمین، رو محسنی که دقیقا روبه روم بود! سرم رو سینه لختش بود و تنم رو تن هیکلی و مردونش! قلبم داشت از جا کنده میشد، سوختگی پیشونیم، درد سرم و گیر کردن پام همگی یه طرف و ولو شدن رو این آدم یه طرف دیگه! حسابی قاطی کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم که صدای گرفته و تحت فشارش و شنیدم: _نمیخوای پاشی؟ آب دهنم و به سختی قورت دادم و زیر لب باشه ای گفتم اما حرکتی نکردم، انگار بدنم از دستورات مغزم پیروی نمیکرد که محسن نفسی به بدبختی کشید و دو دستی هولم داد کنار، حالا کنارش دراز کشیده بودم. _عجب غلطی کردم خواستم بیدارت کنم رو تخت بخوابی، بیداریت دردسره! و نشست: _چیزیت که نشد؟ با این جملش بی اختیار لرزش خفیفی تو دلم حس کردم و سری به نشونه رد حرفش تکون دادم که بلند شد و بالا سرم ایستاد: _خب حالا پاشو برو رو تخت بخواب منم چراغ و خاموش کنم و منتظر نگاهم کرد که گفتم: _من همینجا میخوابم! آروم خندید: _چیه میترسی یه گند دیگه بزنی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و همین باعث بلند تر شدن صدای خنده هاش شد: _نترس، قدم بعدی کشتن منه، فکر نکنم بتونی! و دستش و دراز کرد سمتم و نگاهی به قیافه صد درصد ژولیدم کرد و منتظر موند که دستش و گرفتم و از رو زمین بلند شدم: _شب بخیر! و خواستم برم اما انقدر سفت و سخت دستم و گرفته بود که تا نمیخواست این اتفاق نمیفتاد! این بار من بهش لبخند زدم و خیره به دستمون تکرار کردم: _شب بخیر! و محسن که تو عالم دیگه ای سیر میکرد بی توجه به حرفم خودش و بهم نزدیک تر کرد و بعد از چند ثانیه خیره رو لبهام بودن، دست دیگش و پشت گردنم گذاشت و سرش و جلو آورد و در عین ناباوری لب هام و بوسید! حالم داشت دگرگون میشد نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته و عین یه مجسمه ایستاده بودم، دروغ نبود اگه میگفتم صدای قلبم و به وضوح میشنیدم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • من‌ازتودست‌نمی‌کشم بی‌تونفس‌نمی‌کشم✨ ‌•🌱• •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر کس در هر کجای عالم مظلوم باشد ما طرفدارش هستیم. امروز اسرائیل به فلسطین ظلم میکند و از این جهت ما طرفدار ملت مظلوم فلسطین هستیم.
❤️ 😍 حسابی شوکه شده بودم که سرش و کشید عقب، با نگاهی که مثل قبل نبود، هم خمار بود و هم ناآشنا! چشمش که به چشمم افتاد بی اختیار رو ازش گرفتم که دستش رو گردنم شل شد و صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _ش... شب... شب بخیر! سری تکون دادم و بی اینکه جوابی بهش بدم عین یه ربات خودم و به تخت رسوندم و پشت بهش دراز کشیدم رو تخت و خودم و تا جایی که ممکن بود با پتو پوشوندم و سعی کردم خودم و به خواب بزنم! با خاموش شدن چراغ، یه جورایی خیالم راحت شد که تو دید محسن نیستم و نفس آسوده ای کشیدم، چشمام و باز کردم و خیره به پنجره و پرده سفید رنگش و نور مهتاب تو ذهنم چند دقیقه قبل و مرور کردم، تر بودن لبهام خبر از واقعی بودن حادثه میداد و من، توسط محسن بوسیده شده بودم! بوسه ای که ردش نه تنها رو گونم بلکه به روی قلبم باقی مونده بود! بوسه ای که سر ازش در نمیاوردم! شب تو سکوت میگذشت و من همچنان غرق فکر و خیال بودم که صدای گرفته محسن به گوشم رسید: _بیداری؟ بوسه از سمت اون بود اما من داشتم از خجالت آب میشدم و تبدیل شده بودم به دختری با یه بوسه با حیا شده بود! بعد از گذشت چند ثانیه جواب دادم: _اوهوم بلافاصله صداش و شنیدم: _من نمیدونم چیشد ولی... مکث کرد و ادامه داد: _معذرت میخوام! لبم و به دندون گرفتم، واسه یه بوسه اونم درحالی که محرم هم بودیم داشت معذرت خواهی میکرد و عجب با حجب و حیا بود این بچه بسیجی! با صدای آرومی لب زدم: _شب بخیر! و بعد از شنیدن جواب شب بخیرم، چشمام و بستم و نفهمیدم چطوری اما خوابم برد.... صبح با شنیدن صدای مرضیه چشم باز کردم: _عزیزم، پاشو لنگ ظهره! با هول بیدار شدم و نگاهی به اطراف انداختم، از آفتابی که افتاده بود وسط اتاق مشخص بود که مرضیه بی راهم نمیگه و واقعا لنگ ظهره! خمیازه ای کشیدم: _پس محسن... قبل از اینکه حرفم ادامه پیدا کنه گفت: _محسن صبح رفت به همون مراسمی که قرار بود تورو هم ببره، اما دلش نیومد بیدارت کنه! و از رو تخت بلند شد و ادامه داد: _چیکار کردی با این برادر شوهر ما شیطون؟ شده یه آدم دیگه! لبخندی به روش پاشیدم و حرفی نزدم که برام دستی تکون داد و از اتاق رفت بیرون. از رو تخت بلند شدم و جلوی آینه تو اتاق محسن ایستادم، آینه و میزی که برخلاف من و قرتی بازیام، پر بود از تسبیح و دعا و نوشته ها و کتابهایی که برام غریب بودن! لابه لای اینا نگاهی به خودم انداختم و دستی به سر و روم کشیدم و بعد آماده شدم واسه خروج از اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • کلام امام‌خامنہ‌ا؁✨ • ‌•🌱• •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • چه‌شب‌هاۍ‌درازۍ‌‌راڪه بی‌یا‌د‌توسر‌ڪـــــردم💔 • ‌•🌱• •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 صبحونم و که خوردم سر و کله محسن پیدا شد، عین همیشه یقعش و کیپ بسته بود و سلام علیک گویان وارد خونه شد و چشمش به من افتاد، منی که خودم و با برادر زادش مشغول کرده بودم! با دیدنش فقط به نگاه بهش انداختم که سری به نشونه علیک سلام تکون داد و و ادامه داد: _صبح بخیر! لبخندی تحویلش دادم و از جایی که خانواده در کمین بودن گفتم: _ممنون که پررو پررو اومد و کنارم نشست که آروم گفتم: _اگه رو کم کنیت تموم شد، من و ببر خونمون لپ برادر زادش و کشید و جواب داد: _بریم! و اینطوری شد که از همه خداحافظی کردم و حالا تا خونه فاصله ای نبود و تو مسیر بودیم. ماشین غرق در سکوت بود و نه من حوصله موسیقی های دلنواز اون و داشتم و نه اون پایه شنیدن آهنگای توپ من که بالاخره سکوت و شکست و صدایی تو گلو صاف کرد: _دیشب نمیخواستم اذیتت کنم خمیازه ای کشیدم: _اذیت نشدم! ادامه داد: _حالا دیگه فکر میکنم 1_1مساوی شده باشیم و لجبازی کافی باشه! ابرویی بالا انداختم: _1_1؟ شونه ای بالا انداخت: _حالا هرچی، مهم اینه که دیگه نمیخوام ادامش بدیم تا موعودش! گیج نگاهش کردم که ادامه داد: _حالا دیگه بابا به همه خبر میده که من نامزد کردم علی الخصوص حاج آقا و از چند روز دیگه میتونیم.... به اینجا که رسید حرفش و ادامه نداد و همین باعث شد تا من بگم: _میتونیم همه چی و تموم کنیم؟ همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه سرش چرخید سمتم و تا ثانیه ها خیره بهم موند که رو برگردوندم و ادامه دادم: _یادت باشه کاری که قرار بود و برام انجام بدی منم برم سخایی و از خر شیطون پیاده کنم راحت شم آروم خندید: _سخایی هم با من! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با سبز شدن چراغ، همزمان با به حرکت درآوردن ماشین ادامه داد: _بابتم دیشب تو اتاق هم.... پریدم وسط حرفش: _من همه چی و فراموش کردم! سری به نشونه تایید تکون داد: _خوبه! و قبل از اینکه بحث ادامه پیدا کنه با شنیدن صدای زنگ گوشیم، از تو کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم و شماره سوگند جواب دادم: _سلام چطوری؟ عین همیشه حال و احوالی کرد و ادامه داد: _اگه هنوز پیش محسنی خیلی ریلکس حرف بزن و با آره یا نه جواب بده، امروز عصر کیانا یه دور همی گرفته و تو روهم دعوت کرده! با شنیدن اسم کیانا اخمام رفت توهم، دختری که یه زمانی از بهترین دوستام بود و حالا به خیال خودش من و دعوت کرده بود تا با دیدنش کنار سیاوش دقم بده! تو سکوت داشتم خاطرات تلخی که گذشته بود و مرور میکردم که سوگند ادامه داد: _گوشت با منه؟ زیر لب اوهومی گفتم که ادامه داد: _میخوای چیکار کنی؟ کم عقل از من خواسته بود ریلکس باشم و با آره یا نه جواب بدم و حالا داشت سوالی میپرسید که جوابی غیر اینا داشت واسه همین گفتم: _آره سوگند! آروم خندید: _میگم میخوای چیکار کنی میگی آره سوگند؟ چشمام و باز و بسته کردم و جواب دادم: _خاک تو سرت سوگند! که چشمای محسن 4 تا شد و صدای خنده های سوگند قطع: _نمیفهمم، میخوای بری؟ یا میخوای نری؟ تو دلم آرزو کردم ای کاش منظورم و بفهمه و گفتم: _آره میخوام حتما! نفس عمیقی کشید: _پس خدا خودش بخیر بگذرونه! و بعد از چند تا کلمه حرف دیگه خداحافظی کردیم. گوشی و تو دستم نگهداشتم، تموم فکرم پی عصر بود که با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم: _رسیدیم! نگاهی به اطراف انداختم، جلو در خونه بودیم! لبخندی بهش زدم و خواستم در و باز کنم که ادامه داد: _تو خوبی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _خوبم! و از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی در ماشینش و بستم، دروغ گفته بودم که خوبم و حالم اصلا روبه راه نبود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 حالا چند ساعتی میشد که از خونه محسن اینا برگشته بودم و بی حوصله طفره رفته بودم از سوال جوابای مامان و تموم فکر و ذکرم پی کیانای احمق و سیاوش عوضی بود! جلو آینه وایسادم، ساعت از 5 میگذشت و تا مهمونی یکی دو ساعت بیشتر وقت نبود، با نفرتی که تو چشمام بود به خودم زل زدم و بعد شروع کردم به یه آرایش غلیظ، آرایشی که غم و خشم چهرم و بپوشونه و آمادم کنه واسه روبه رویی با سیاوش، کسی که نفرت انگیز ترین بود! حسابی به خودم رسیده بودم که گوشی و گرفتم دستم و با سوگند تماس گرفتم، نمیدونم داشت چی کوفت میکرد اما با دهن پر جواب داد: _هوم؟ با دست دیگم شروع کردم به شونه زدن موهام و گفتم: _حاضری؟ صداش تو گوشی پیچید: _آره منتظرم بیای دنبالم. یه چند ثانیه ای با خودم فکر کردم و بعد گفتم: _لباسات و بپوش الان میام دنبالت ولی نه با ماشین خودم با ماشین بابا میام زد زیر خنده: _بیخیال الی، سیاوش ارزشش و نداره که ماشین بابات و به چوخ بدی! ادای خندیدنش و درآوردم: _تو نگران دست فرمون من نباش فقط بپوش که اومدم، فعلا! و گوشی و قطع کردم، حالا دیگه میخواستم انرژی منفی و از خودم دور کنم و تو مهمونی امروز، طوری باشم که جز حس حسرت چیزی نصیب سیاوش نشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟