فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
کلام
امامخامنہا✨
•
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
چهشبهاۍدرازۍراڪه
بییادتوسرڪـــــردم💔
•
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_82
صبحونم و که خوردم سر و کله محسن پیدا شد،
عین همیشه یقعش و کیپ بسته بود و سلام علیک گویان وارد خونه شد و چشمش به من افتاد،
منی که خودم و با برادر زادش مشغول کرده بودم!
با دیدنش فقط به نگاه بهش انداختم که سری به نشونه علیک سلام تکون داد و و ادامه داد:
_صبح بخیر!
لبخندی تحویلش دادم و از جایی که خانواده در کمین بودن گفتم:
_ممنون
که پررو پررو اومد و کنارم نشست که آروم گفتم:
_اگه رو کم کنیت تموم شد، من و ببر خونمون
لپ برادر زادش و کشید و جواب داد:
_بریم!
و اینطوری شد که از همه خداحافظی کردم و حالا تا خونه فاصله ای نبود و تو مسیر بودیم.
ماشین غرق در سکوت بود و نه من حوصله موسیقی های دلنواز اون و داشتم و نه اون پایه شنیدن آهنگای توپ من که بالاخره سکوت و شکست و صدایی تو گلو صاف کرد:
_دیشب نمیخواستم اذیتت کنم
خمیازه ای کشیدم:
_اذیت نشدم!
ادامه داد:
_حالا دیگه فکر میکنم 1_1مساوی شده باشیم و لجبازی کافی باشه!
ابرویی بالا انداختم:
_1_1؟
شونه ای بالا انداخت:
_حالا هرچی، مهم اینه که دیگه نمیخوام ادامش بدیم تا موعودش!
گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
_حالا دیگه بابا به همه خبر میده که من نامزد کردم علی الخصوص حاج آقا و از چند روز دیگه میتونیم....
به اینجا که رسید حرفش و ادامه نداد و همین باعث شد تا من بگم:
_میتونیم همه چی و تموم کنیم؟
همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه سرش چرخید سمتم و تا ثانیه ها خیره بهم موند که رو برگردوندم و ادامه دادم:
_یادت باشه کاری که قرار بود و برام انجام بدی منم برم سخایی و از خر شیطون پیاده کنم راحت شم
آروم خندید:
_سخایی هم با من!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_83
با سبز شدن چراغ، همزمان با به حرکت درآوردن ماشین ادامه داد:
_بابتم دیشب تو اتاق هم....
پریدم وسط حرفش:
_من همه چی و فراموش کردم!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_خوبه!
و قبل از اینکه بحث ادامه پیدا کنه با شنیدن صدای زنگ گوشیم،
از تو کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم و شماره سوگند جواب دادم:
_سلام چطوری؟
عین همیشه حال و احوالی کرد و ادامه داد:
_اگه هنوز پیش محسنی خیلی ریلکس حرف بزن و با آره یا نه جواب بده، امروز عصر کیانا یه دور همی گرفته و تو روهم دعوت کرده!
با شنیدن اسم کیانا اخمام رفت توهم،
دختری که یه زمانی از بهترین دوستام بود و حالا به خیال خودش من و دعوت کرده بود تا با دیدنش کنار سیاوش دقم بده!
تو سکوت داشتم خاطرات تلخی که گذشته بود و مرور میکردم که سوگند ادامه داد:
_گوشت با منه؟
زیر لب اوهومی گفتم که ادامه داد:
_میخوای چیکار کنی؟
کم عقل از من خواسته بود ریلکس باشم و با آره یا نه جواب بدم و حالا داشت سوالی میپرسید که جوابی غیر اینا داشت واسه همین گفتم:
_آره سوگند!
آروم خندید:
_میگم میخوای چیکار کنی میگی آره سوگند؟
چشمام و باز و بسته کردم و جواب دادم:
_خاک تو سرت سوگند!
که چشمای محسن 4 تا شد و صدای خنده های سوگند قطع:
_نمیفهمم، میخوای بری؟ یا میخوای نری؟
تو دلم آرزو کردم ای کاش منظورم و بفهمه و گفتم:
_آره میخوام حتما!
نفس عمیقی کشید:
_پس خدا خودش بخیر بگذرونه!
و بعد از چند تا کلمه حرف دیگه خداحافظی کردیم.
گوشی و تو دستم نگهداشتم، تموم فکرم پی عصر بود که با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم:
_رسیدیم!
نگاهی به اطراف انداختم،
جلو در خونه بودیم!
لبخندی بهش زدم و خواستم در و باز کنم که ادامه داد:
_تو خوبی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خوبم!
و از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی در ماشینش و بستم،
دروغ گفته بودم که خوبم و حالم اصلا روبه راه نبود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_84
حالا چند ساعتی میشد که از خونه محسن اینا برگشته بودم و بی حوصله طفره رفته بودم از سوال جوابای مامان و تموم فکر و ذکرم پی کیانای احمق و سیاوش عوضی بود!
جلو آینه وایسادم، ساعت از 5 میگذشت و تا مهمونی یکی دو ساعت بیشتر وقت نبود،
با نفرتی که تو چشمام بود به خودم زل زدم و بعد شروع کردم به یه آرایش غلیظ، آرایشی که غم و خشم چهرم و بپوشونه و آمادم کنه واسه روبه رویی با سیاوش،
کسی که نفرت انگیز ترین بود!
حسابی به خودم رسیده بودم که گوشی و گرفتم دستم و با سوگند تماس گرفتم،
نمیدونم داشت چی کوفت میکرد اما با دهن پر جواب داد:
_هوم؟
با دست دیگم شروع کردم به شونه زدن موهام و گفتم:
_حاضری؟
صداش تو گوشی پیچید:
_آره منتظرم بیای دنبالم.
یه چند ثانیه ای با خودم فکر کردم و بعد گفتم:
_لباسات و بپوش الان میام دنبالت ولی نه با ماشین خودم با ماشین بابا میام
زد زیر خنده:
_بیخیال الی، سیاوش ارزشش و نداره که ماشین بابات و به چوخ بدی!
ادای خندیدنش و درآوردم:
_تو نگران دست فرمون من نباش فقط بپوش که اومدم، فعلا!
و گوشی و قطع کردم،
حالا دیگه میخواستم انرژی منفی و از خودم دور کنم و تو مهمونی امروز، طوری باشم که جز حس حسرت چیزی نصیب سیاوش نشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【💛】
•
ڪلامنورانۍ
•🌱• #عکس_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_85
یه مانتوی مشکی بلند که با ساپورت خوب تو تنم وامیساد و با کیف و کفش عسلی و روسری ترکیبی از قهوه ای و مشکی ست کردم و واسه آخرین بار تو آینه به خودم نگاهی انداختم،
خداروشکر دیگه خبری از داغونی پیشونیم نبود و حالا با خیال راحت موهام و یه وری ریخته بودم تو صورتم و آماده این مهمونی بودم!
از اتاقم زدم بیرون و بعد سوییچ ماشین بابا رو به این بهونه که با محسن قرار دارم برداشتم و از خونه زدم بیرون و به سوگند هم اعلام آماده باش کردم!
تو مسیر با یه آهنگ قدیمی که به مثل همیشه رو ضبط ماشین بابا در حال پلی شدن بود سر کردم و بالاخره به سوگند رسیدم،
سر خیابون وایساده بود و حسابی هم خوشگل کرده بود!
جلوش ترمز زدم و شیشه رو دادم پایین:
_خانم برسونمت؟
از خنده وا رفت:
_وظیفته که برسونی!
و سوار ماشین شد و حرکت کردیم،
انقدر حرف داشتیم که صدای ضبط و بسته بودیم و فقط داشتیم همو برانداز میکردیم:
_الی به نظرت کیانا امروز چقدر خودش و خفه کرده؟
با خنده گفتم:
_انقدر که سیاوش یادش نیاد الی ای بوده!
نفس عمیقی کشید:
_سیاوشِ...
نذاشتم حرفش و ادامه بده:
_ولش کن
شونه ای بالا انداخت:
_پس صدای ضبط و باز میکنم یه کم خواننده های مورد علاقه بابات چهچهه بزنن!
و شروع کرد به خوندن با آهنگ هایده:
سیاه چشمون چرا
تو نگات دیگه اون همه وفا نیست
سیاه چشمون بگو، نکنه دلت، دیگه پیش ما نیست
پریشونت شدم، میدونی واست همه چیمو باختم
واسه دوست داشتنت
طاقتم دیگه، بیشتر از اینا نیست
تو این غربتی که هستم
دارم میمیرم حالیت نیست
بازم دستتو تو دستم، میخوام بگیرم حالیت نیست
تو این غربتی که هستم
دارم میمیرم حالیت نیست
بازم دستتو تو دستم، میخوام بگیرم حالیت نیست
حالیت نیست، حالیت نیست، حالیت نیست
حالیت نیست، حالیت نی...
یه جوری صداش رفته بود بالا که سریع صدای ضبط و بستم و داد زدم:
_خفه شو!
با کرک و پر ریخته نگاهم کرد:
_بی لیاقت داشتم آهنگ میخوندم برات، صدام با هایده مو نمیزنه!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_صدات صدای هایدست منتها وقتی که خروسک گرفته!
و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر خنده که شیشه رو پایین داد و خیره شد به بیرون:
_صدات و ببر!
و خنده های من و نگاه های نامشخص سوگند به فضای بیرون ماشین تا رسیدن ادامه پیدا کرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_86
با رسیدن به خونه باغی که تو دماوند بود و دورهمی اونجا برپا بود، اول نگاهی به ماشین سیاوش انداختم،
سانتافه مشکی رنگش خبر از حضورش قبل از من میداد،
ماشین و پارک کردم و همراه سوگند راهی خونه شدیم،
همین که پا گذاشتیم تو خونه، کیانا در حالی که با موهای آفریقایی بافت شدش بی شباهت به تمساح نبود جلومون سبز شد،
فقط خدا میدونست که چقدر از چشمای مشکی درشتش متنفرم!
لبخند مرموزی زد:
_سلام خوش اومدین!
و پشت چشمی واسه من نازک کرد که متقابلا لبخندی تحویلش دادم:
_سلام، سوگند نگفت مناسبت مهمونی چیه؟
و تحقیر آمیز نگاهش کردم،
طوری که بفهمه من میدونم برای به رخ کشیدن خودش کنار سیاوش دعوتم کرده و کلا این مهمونی و ترتیب داده!
یه کم مکث کرد تا دنبال جوابی بگرده اما قبل از اون سیاوش پشتش ظاهر شد:
_چه مناسبتی مهم تر از کنارهم بودن ما؟
و دستش و از پشت دور کمر کیانا حلقه کرد و ادامه داد:
_سلام!
نگاهم و ازش گرفتم،
چشم هاش مدتها بود برام غریب بود و بهش هیچ حسی جز نفرت نداشتم!
به جواب سلام بسنده کردم و به جای من سوگند ادامه داد:
_اینطوری که بد شد میگفتید یه سبد گلی چیزی میگرفتیم براتون!
کیانا لبخند دندون نمایی زد:
_عزیزم، تو خونه واسه دسته گلای سیاوشم دیگه جا نیست، ممنون!
خیلی سعی کردم جلو خودم و بگیرم اما نتونستم و با پوزخند گفتم:
_واسه توعم گل میخره؟
و با همون پوزخند تحقیر بار از کنارشون رد شدم و حال و احوال با بقیه رو بهونه کردم اینطوری هم خودم حسابی دلم خنک شده بود و هم اونارو به جون هم انداخته بودم!
سوگند که ریز ریز میخندید و لابه لای این خنده ها با بقیه سلام و احوالپرسی هم میکرد فرصت که گیر آورد گفت:
_سیاوش و بدبخت کردی!
چشم دوختم به آسمون:
_قابلتم نداشت!
یه کمی خنده هاش ادامه پیدا کرد و یهو خیلی صاف و خانمانه ایستاد و آروم لب زد:
_این اینجا چیکار میکنه؟
متعجب پرسیدم:
_کی؟
و خواستم سر برگردونم که مانعم شد:
_برنگرد
کلافه شدم:
_میگی کی اینجاست یا نه؟
آب دهنش و با سر و صدا قورت داد:
_لعنت بهش، ارسلان اینجا چیکار میکنه؟!
با شنیدن اسم ارسلان زدم زیر خنده:
_آخی عزیزم، کیانا باهات هماهنگ نکرده بود که یکی از اون 1200 تا پسری که قلبا دوستش داری هم دعوته؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_صدبار بهت گفتم ارسلان حسابش جداست!
نفس عمیقی کشیدم:
_آره، عین آرش و حامد و آرمان و...
پرید وسط حرفم:
_خر چه داند قیمت نقل و نبات!
چشمام گرد شد:
_الان من خرم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_ایناییم که گفتی نقل و نبات!
و آه پر افسوسی کشید که زیر لب :
'خاک برسرت' ی نثارش کردم و ادامه دادم:
_اگه دید زدنت تموم شد بریم یه لباسی عوض کنیم و یه گوشه بشینیم؟
به زور چشم از ارسلانی که هنوز ندیده بودمش گرفت:
_بریم، زود برگردیم!
دوباره خندیدم:
_عجله نکن ممکنه چندتا دیگشونم دعوت باشن
پررو پررو جواب داد:
_لال بشی الهی، اونوقت بهت چی میرسه؟
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_خیالم راحت میشه که نمیتونی به هیچکدومشون نزدیک بشی و عین آدم میشینی کنار من تا مهمونی کوفتی کیانا تموم بشه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌺】
-
بیچاره😔
اونڪہحرمروندیده((:!
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌺】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_حریری
حسین آنقدر عاشق ابیعبدالله (علیه السلام) بود که سالی دو یا سه بار کربلا می رفت. خوش قلب و مهربان بود و همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند،
اما مهمترین خصوصیات اخلاقی او که زبانزد همه بود...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
●➼┅═❧═┅┅───┄
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙃🙂】
-
یاحسینشھید💔
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🙂】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🙃】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات