【🕊】
-
یـــــاامامحسن(ع)🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🕊】⇉ #عکس_استورۍ
【🕊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_87
لباسامون و عوض کردیم و بعد برگشتیم بین بقیه،
شومیزای تن هر دومون در عین سادگی زیبا بودن و موهای باز و آزادانه رها شدمون هم دلنشین!
کنار سوگند که نشستم، سر و کله سیاوش و کیانا پیدا شد و درست روبه رومون نشستن اونم با چه لوس بازی هایی!
یه لحظه دستشون و از دست هم جدا نمیکردن که مبادا به عشق بی نهایتشون شکی بشه!
کیانا با لبخند زل زد بهم:
_عزیزم این مهمونی هم که تنها اومدی، نمیخوای واسه خودت آستین بالا بزنی؟
لبخندش و با لبخند جواب دادم:
_فعلا کسی و پیدا نکردم که لیاقتم و داشته باشه!
سیاوش به خودش نگرفت و آروم خندید و کیانا ادامه داد:
_عزیزم!
شایدم مورد خوب گیرت نمیاد و حکایت گربه و گوشت و پیف پیفه!
گفت و تو خنده با سیاوش شریک شد که ابرویی بالا انداختم و سر چرخوندم سمت سوگند:
_راسته که میگن هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه!
و با دست به سیاوش اشاره کردم و همزمان با سوگند خنده تخقیر باری کردیم که موجب خفه شدن سیاوش و کیانا شد و این بار سیاوش جواب داد:
_تو که خودت بهتر در جریانی و میدونی تعریف و تمجید الکی نیست
و لبخند مغرورانه ای زد که ترجیح دادم جوابش و ندم و سر چرخوندم به اطراف:
_امیرحسین دعوت نیست؟
و با شیطنت نگاه سوگند کردم که حرفم و ادامه داد:
_دوست پسر چند سال پیشت!
سیاوش که هاج و واج مونده بود سوگند بیشتر توضیح داد:
_وای خاک تو سرم، نگفتی به سیاوش؟
و با نفسش و عمیق فوت کرد بیرون:
_چیز مهمی نیست امیرحسین یکی از دوست پسرای سابق کیاناست حتما وقت نشده بهت بگه!
و با خنده زل زد به کیانا:
_قبلش هماهنگ کن دیگه!
کیانا که از شدت حرص داشت منفجر میشد با سوراخ دماغ گشاد شده که به زیبایی پرسینگ ضایع رو دماغش اضافه میکرد سری تکون داد و سیاوش خیره بهش پرسید:
_کیانا اینا چی میگن؟
و حالا بهترین زمان برای فرار من و سوگند و درگیری لذت بخش اونا بود که با پا زدم به سوگند و هردوتامون به ثانیه نکشیده از جلو چشمشون دور شدیم و رفتیم سمت دیگه مهمونی، جایی که راحت بشه به حال سیاوش و کیانا خندید و لذت برد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی
معامله نکنید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【💛】
-
یـــــاعلےولےاللھ✨
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💛】⇉ #عکس_استورۍ
【💛】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_88
مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم،
حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد!
اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم:
_فعلا ما باید بریم!
و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد:
_کجا باید بریم؟
لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم:
_دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون!
ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه:
_راست میگی!
و رو کرد به ارسلان و میلاد:
_میتونیم باهم بریم!
بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش:
_آخ چته؟
نگاه پرافسوسی بهش انداختم:
_هیچی عزیزم!
شونه ای بالا انداخت:
_بریم؟
و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد:
_آره ماهم وقتمون خالیه، بریم!
و قبل از سوگند بلند شدن،
حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند!
با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش:
_یعنی فقط منتطرم تنها بشیم!
با قیافه گرفته نگاهم کرد،
این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت:
_بریم آماده شیم؟
پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود،
با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند:
_چه غلطی داری میکنی؟
میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق:
_خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره!
با حرص چشمام و باز و بسته کردم:
_مگه قرار بود شام بریم بیرون؟
هینی کشید:
_خودت گفتی!
با کف دست زدم تو سرم:
_خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه!
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_جدی؟
نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم:
_بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم!
و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد!
با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند!
خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید:
_خوش گذشت؟...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_89
صدا،صدای محسن بود!
بین نگاه متعجب ارسلان و میلاد سر چرخوندم و با دیدن محسن جا خورده گفتم:
_تو... اینجا...
پوزخندی زد و حرفم و قطع کرد:
_نباید میومدم نه؟
قبل از اینکه چیزی بگم ارسلان یه قدم خودش و بهم نزدیک کرد:
_این یارو کیه؟
دستم و به نشونه اینکه فعلا چیزی نگه بالا آوردم و گفتم:
_بچه ها شما برید منم میام!
و با چشم و ابرو به سوگند فهموندم که هرجوری که هست از اینجا برن!
با رفتنشون محسن با تاسف واسم سری تکون داد:
_ظهر که رسوندمت فهمیدم یه چیزیت هست، عصر خواستم بیام ببینمت که یهو از خونه زدی بیرون دنبال یه فرصت بودم که بیام باهات حرف بزنم اما دنبالت به اینجا رسیدم!
و جمله کنایه بار آخرش و گفت:
_همین امروز برو به خانوادت بگو همه چی بهم خورده منم همینکارو میکنم
و خواست راهش و بکشه بره که لبخند کجی زدم:
_منم هرچقدر فکر میکنم میبینم جای همچین اسکولی هم تو خونه ما نیست حتی سوری و الکی!
سری به نشونه تایید تکون داد و به قدم هاش ادامه داد و من هم ساکت نموندم:
_دفعه آخرتم باشه که دنبال من راه میفتی، یه بار دیگه همچین کاری کنی میگم...
وحشی برگشت سمتم:
_میگی چی؟ میگی این اشغالای مست این کثافتا که خوب از تو و امثال تو سو استفاده میکنن خدمتم برسن؟
نخواستم کم بیارم که با لحن خودش جواب دادم:
_آشغال توی املی که فکر میکنی...
حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم فرود اومد زبونم بند اومد و ناباور زل زدم به محسنی که روبه روم وایساده بود:
_تو.. تو چیکار کردی؟
نفس نفس میزد:
_دهنت و ببند و دنبالم بیا!
و وحشیانه دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【💐】
-
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💐】⇉ #عکس_پروفایل
【💐】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【💐】
-
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💐】⇉ #عکس_پروفایل
【💐】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات