eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_چرا_امام_زمان_ظهور_نمیکند_استاد_انصاریان.mp3
1.19M
♨️چرا امام زمان(عج) ظهور نمیکند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❤️ 😍 به صورتم نرسیدم و فقط لباسام و مرتب کردم، حتی موهامم شونه نکردم و با همون حالت ژولیدم رفتم پایین، محسن که روی مبل روبه روی پله ها نشسته بود و مشغول نوشیدن چای بود با دیدنم فنجون چایش و پایین آورد و از جایی که تو دید مامان بود، لبخندی تحویلم داد‌: _سلام پوزخندی بهش زدم: _سلام! و رفتم رو مبل روبه روش نشستم که ادامه داد: _خوبی؟ سری تکون دادم اما قبل از جواب دادن مامان بلند شد سرپا: _تا شما اینجایید من میرم به درختا و گلا آب بدم! و با رفتنش به حیاط متاسفانه من و محسن تنها شدیم و دوباره صدای محسن و شنیدم: _گوشیت چرا خاموشه؟ بیشتر تکیه دادم رو مبل و خودم و با موهای ریخته شده رو شونم مشغول کردم: _چون حوصله نداشتم! اومد رو مبل کناریم نشست: _حالت خوبه؟ بیخیال موهام شدم و زل زدم تو چشماش: _واست مهمه؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _اگه مهم نبود الان اینجا نبودم نیشخندی زدم: _اینجایی چون گوشیم خاموش بوده و میخواستی بفهمی کجام و دارم چیکار میکنم! ابرویی بالا انداخت: _میخواستم باهات حرف بزنم منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _حرفام و که یادت نرفته؟ دیگه تحملش داشت برام سخت میشد که بلند شدم: _من سرم درد میکنه میخوام بخوابم، بعدا حرف بزنیم! و راهی شدم که پشت سرم راه افتاد: _نه مثل اینکه یادت نمونده! توجهی به حرفش نکردم و به بالا رفتن از پله ها ادامه دادم: _با لج بازی داری همه چی و خراب میکنی! به اتاقم که رسیدم، جلوی در ایستادم و جواب دادم: _من لج بازی نمیکنم، فقط حالم خوب نیست میتونی درک کنی؟ نفس عمیقی کشید: _چرا نباید حالت خوب باشه؟ رفتم تو اتاق: _چون تو نمیزاری! تو چهارچوب در ایستاد: _من؟ و با پوزخند ادامه داد: _آها چون جمعت کردم و نذاشتم بااون دوتا نر خر بری بیرون؟ جدی نگاهش کردم: _چون با عوضی بازیت از کمکی که بهت کردم پشیمونم کردی! با حرص اومد تو اتاق: _بفهم داری چی میگی! لبه تخت نشسته بودم و روبه روم ایستاده بود که روبه روش وایسادم: _من میفهمم تویی که خودت و زدی به نفهمی تویی تویی که... حرفم ادامه داشت اما با بلند شدن صدای زنگ گوشیم، نیمه کاره ولش کردم و نگاهی به صفحه گوشیم کردم، اسم سیاوش رو صفحه گوشی نقش بسته بود! چشم از گوشی گرفتم و نیم نگاه زیرکانه ای به محسن انداختم، چشماش بند گوشی بود که یهو گوشیم و از رو تخت برداشتم صداش و قطع کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که محسن پیش دستی کرد: _کی بود؟ مکث کردم اما نباید بیشتر از این بهش رو میدادم طلبکارانه گفتم‌: _به تو مربوط نیست! و قدم برداشتم تا از کنارش رد شم که محکم شونم کشید: _نشنیدم چی گفتی؟ از درد شونم اخمام رفت توهم: _همکلاسیمه، کتاباش مونده دستم! و دستش و از رو شونم انداختم که با چشم های ریز شده نگاهم کرد: _خیلی خب آماده شو، ببریم کتاباش و بهش بدیم! دیگه داشتم پس میفتادم از این حجم گیر دادنش که خودم و انداختم رو تخت، دیگه مخم کشش نداشت دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم که دوباره صدای گوشی لعنتیم بلند شد.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 این بار دیگه صبر نکرد تا من بخوام نگاهی به گوشیم بندازم و واسه جواب دادن یا ندادن تصمیمی بگیرم و گوشی رو از دستم کشید: _بده من ببینم! و با حرص به صفحه گوشی نگاه کرد، مطمئن بودم سیاوشه و همین باعث شده بود تا احمقانه به ترس بیفتم، حتی خودمم حال خودم و نمیفهمیدم که دوباره صداش و شنیدم: _سیاوش! و خواست جواب بده که دستم و گذاشتم رو سرم و با صدای بلند زدم زیر گریه! محسن در عرض یک روز ازم یه دیوونه ساخته بود، یه دیوونه که این کارش باعث جا خوردنش شد و گوشی رو انداخت کنارم، انگار تازه فهمیده بود که داره چه غلطی میکنه تازه فهمیده بود در عرض این یک روز حسابی کلافم کرده بود! دستی تو ریشاش کشید و پشت بهم ایستاد: _کتاباش و بده بهش انقدر بهت زنگ نزنه به گریه های بی اختیارم ادامه دادم که برگشت سمتم: _من نمیخواستم باهات اینطوری رفتار کنم من اصلا همچین آدمی نیستم ولی تو باعث شدی! به حرفش توجهی نکردم، دلشکسته تر از این حرفها بودم! روبه روم،رو زانو نشست و از چونم گرفت تا صورتم بچرخه سمتش و نگاهش کنم: _مگه بهت نگفتم همه چیت به من مربوطه؟ مگه نگفتم... با همون حال و همون صدای لرزون پریدم وسط حرفش: _نگفته بودی قراره اینجوری بشی... نگفته بودی موقع عصبانیت چشم میبندی رو همه... همه چی... نفس نفس میزدم و بیشتر از این نمیتونستم ادامه بدم که با سر انگشتاش اشک هام و پاک کرد: _من حالم بده که تو، رفتی جایی که یه مشت آدم ناحسابی و مست دورهم بودن، ناراحتم که چشم بستی رو تعهدی که به من داشتی، به من داری! رو ازش گرفتم: _دنیای ما باهم فرق داره، من فقط رفته بودم یه دورهمی ساده اون دوتا پسرهم که باهامون دیدی هیچکدومشون نه ربطی به من داشتن نه به سوگند اونا فقط دوتا دوست معمولی عین همه آدمای تو اون.... نذاشت حرفم و ادامه بدم: _من نمیخوام تو دورهمی ای بری، نمیخوام دوست معمولی ای داشته باشی! پوزخندی زدم: _تو میخوای از من آدمی بسازی که نیستم! و سری به نشونه نه تکون دادم: _من نمیتونم همچین آدمی بشم! لبخند تلخی زد و این بار تکیه به تخت نشست‌: _من نمیخوام از تو آدم دیگه ای بسازم، فقط میخوام دست از یه سری کارات برداری و بزاری همه چی خوب پیش بره حالا که روی عصبی و بدش و دیده بودم و دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، از رو تخت بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آینه تا صورتم و پاک کنم گفتم: _ما به درد هم نمیخوریم، باید به طور مصلحت آمیز همه چیز و تموم کنیم! بلند شد: _انقدر برات سخته مهمونی نرفتن؟ از تو آینه نگاهش کردم: _نه، اینکه ادای آدمای شبیه تورو دربیارم برام سخته، لطفا تمومش کن! ابرویی بالا انداخت: _من تصمیمی واسه تموم کردنش ندارم توهم بس کن این حرفارو که نمیخوام دوباره حرفای دیروز و پیش بکشم برگشتم سمتش: _این حرفام وقتی تموم میشه که تو بفهمی باید همه چیز و بهم بزنیم قدم برداشت سمتم و با فاصله کم روبه روم ایستاد و سرش و نزدیک گوشم آورد: _هیچ چیز تموم نمیشه، ما باهم ازدواج میکنیم و سرش و برد عقب: _از حالاهم به فکر مراسم عقد باش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
آرزویم همه این است که در خیمه‌ی تو بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم
【🦋】 - ‏قشنگےِ ‎سجــــده‌ اینہ کھ ؛ تو گوش‌زمین پچ پچ‌ میڪنی ؛<🌍> ولے توآسمون‌صداتو‌میشنون . . :)♥️ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 🦋⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلنّاسُ يَعْمَلونَ بِالْخَيْرِ وَ اِنَّما يُعْطَونَ اُجورَهُمْ عَلى قَدْرِ عُقولِهِمْ؛ 🌼 ☘️ مردم، كارهاى خير مى كنند، ولى پاداش آنان تنها به اندازه عقلشان عطا مى شود. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۷۰۵۲. 🌸
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 حرفش و زد و راهی خروج از اتاق شد که صداش زدم: _محسن... نرسیده به در ایستاد و سر چرخوند به سمتم، منتظر بود تا حرفم و ادامه بدم و من هم زیاد منتظرش نذاشتم یه قدم رفتم جلو و گفتم: _به فکر مراسم عقد باشم؟ سری به نشونه تایید تکون داد؛ ادامه دادم: _واست مهم نیست که من...من علاقه ای به شروع این زندگی با تو ندارم؟ حرفم و زدم اما نمیدونم چرا ته دلم یه حالی بودم یه حال عجیب! مگه دروغ گفته بودم؟ شنیدن صداش باعث شد تا از فکر بیرون بیام: _واسه امروز کافیه...دیگه ادامه نده و از اتاق بیرون رفت و چه حالی ازم گرفت نگاه ناراحت آخرش! تو ماشین نشستم و کلافه سرم و رو فرمون گذاشتم، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم چرا انقدر عوض شده بودم؟ چرا این دختر انقدر برام جدی شده بود؟ انقدر که بخاطر بودنش تو جمع مختلط نتونسته بودم عصبانیتم و کنترل کنم و دست روش بلند کرده بودم، انقدر که میخواستم مال خودم بشه حالا هر طور که شده! نمیفهمیدم چه بلایی سرم اومده چی باعث شده تا بی اختیار وسط اون حجم از عصبانیت و کلافگی به دوست داشتنش اعتراف کنم... گیج شده بودم! با شنیدن صدای تق تقی که به شیشه ماشین میخورد به خودم اومدم ، پدر الناز کنار ماشین ایستاده بود و با تعجب داشت نگاهم میکرد که شیشه رو پایین دادم: _سلام آقای رحمتی با همون تعجب مشهود چهرش جواب سلامم و داد: _سلام چرا اینجا وایسادی؟منتظر النازی؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نه الناز و دیدم،داشتم میرفتم که یهو سر درد گرفتم این شد که... حرفم و برید: _سردرد چرا؟ و سریع ادامه داد: _رنگ و روتم پریده...تو خوبی؟ لبخند سرسری تحویلش دادم: _چیزی نیست خوبم،اگه اجازه بدید من میرم و به هر سختی ای که بود باهاش خداحافظی کردم و از اونجا دور و دورتر شدم. انقدر بی حوصله که دیگه پی کار هام و نگرفتم و یک راست رفتم خونه، تموم هوش و حواسم پی الناز بود پی دختری که کارهاش داشت دیوونم میکرد و فکر اینکه با کسی جز من در ارتباط باشه داغونم! انگار چشم بسته بودم رو همه چی و فقط به الناز و داشتنش فکر میکردم به اینکه زودتر عقدش کنم به اینکه کاری کنم یه عشق واقعی و باهام تجربه کنه به این که اون و متعلق به خودم کنم! تو همین افکار سیر میکردم که رسیدم خونه، قصد نداشتم امروز و جایی برم که ماشین و بردم تو حیاط و بعد راهی داخل خونه شدم. بابا با مجتبی مشغول حرف زدن بود و از بقیه خبری نبود که سلامی کردم وخواستم برم تو اتاق که صدای مجتبی رو شنیدم: _محسن برگشتم و جواب دادم: _جانم؟ جدی نگاهم کرد: _حالت خوبه داداش؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که این باربابا گفت: _پس چرا هیچ توجهی نکردی؟داشتیم راجع به تو حرف میزدیم! متوجه حرفاشون نشده بودم که ابرویی بالا انداختم: _یه کم فکرم درگیر کارامه نشنیدم و رفتم سمتشون: _چیزی شده؟ بابا سری به نشونه تایید تکون داد: _اگه موافق باشی میخوایم عقد تو و الناز و یه کم بندازیم جلوتر! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _به احتمال زیاد من واسه اون روز باید برم مالزی نه فقط من مجتبی هم باید همراهم بیاد و یه ماهی اونجا کار داریم اگه عقد و نندازیم جلوتر باید بندازیمش عقب تر و میدونی که عادت ندارم کار خیر و بندازم عقب! نمیدونستم باید چی بگم که این بار مجتبی گفت: _حالا نظرت چیه؟اصلا مگه واسه تو و الناز خانم فرقی هم داره؟ مونده بودم چی بگم از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه مشکلاتم با الناز تو ذهنم یادآوری میشد، مشکلاتی که نمیتونستم حرفی ازشون بزنم بخاطر همین ناچار گفتم: _یعنی شما میگید مراسم و کی بگیریم؟ بابا جواب داد: _با آقای رحمتی حرف بزنم اگه موافق باشه جمعه آینده یعنی 12 روز دیگه! حرفی نزدم که بابا ادامه داد: _توهم با الناز حرف بزن ببین موافقه زیرلب باشه ای گفتم: _من فعلا میرم تو اتاق یه کمی استراحت کنم و خودم و به طبقه بالا رسوندم. همه چیز بد جوری بهم گره خورده بود... با دوباره شنیدن صدای شکم گرسنه ام از اتاق زدم بیرون: _مامان جان غذا چیزی داریم؟ صدای مامان از طبقه پایین به گوشم رسید: _دو ساعته دارم صدات میزنم افتخار نمیدی بیای واسه شکم خودت غذا بخوری حالا گشنته؟ به غر زدنش خندیدم و همزمان با رسیدن به پایین پله ها گفتم: _این فرزند پشیمونت رو ببخش! و باخنده ادامه دادم: _حالا ناهار داریم؟ انگار کور شده بودم که با اشاره دست مامان به سمت آشپزخونه متوجه بابا در حال غذا خوردن شدم و شاد و شنگول رفتم تو آشپزخونه: _خب از اول میگفتی بابا اینجاست! و یه ظرف از قیمه بادمجونی که بابا با اشتها داشت میخورد واسه خودم کشیدم و روبه روی بابا نشستم و مثل یه گشنه تمام عیار مشغول خوردن شدم که یهونگاه بابا توجهم و به خودش جلب کرد، زل زده بود بهم و انگار میخواست حرفی بزنه که غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم: _جونم؟ دقیق تر نگاهم کرد: _دیشب کجا بودی؟ با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم، انگار کم کم باید فاتحه خودم و میخوندم و اینطور که بوش میومد محسن بالاخره کار خودش و کرده بود! سکوتم که طولانی شد مامان اومد تو آشپزخونه: _این چه سوالیه؟ خب معلومه پیش محسن بوده و نگاهی به من که لال شده بودم انداخت: _بچه ام با حیاست روش نمیشه از جزییات رفت و اومدش با نامزدش بهت بگه! و لبخندی که دلگرمم کرد تحویلم داد . داشتم به حرفهای مامان امیدوار میشدم و به خودم روحیه میدادم که بابا فقط میخواسته بدونه دارم چیکار میکنم و هنوز لو نرفتم که بابا یه کمی آب نوشید و گفت: _تو ماشین یه پاکت سیگار افتاده...محسن سیگار میکشه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 اوضاع بدجوری قرمز بود، بابا داشت از چیزی حرف میزد که اگه جوابی براش پیدا نمیکردم واسم گرون تموم میشد واسه همین فکری به سرم زد و با دستپاچگی گفتم: _آها...دیشب.... حوصله بابا از اینطور حرف زدنم سررفت: _دیشب چی؟ ادامه دادم: _دیشب که بیرون بودیم یهو زنگ زدن به محسن گفتن یه مهمونی مختلط لو رفته و باید یه سر تا محل کارش بره ماهم رفتیم اونجا این سیگارم با یه سری وسایل دیگه از اونجا آورده بود میخواست به کسی تحویلش بده بابا ابرویی بالا انداخت: _با ماشین من رفتید؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _آخه یهو ماشین محسن خراب شد بابا که همچنان موجی از تردید تو چهرش بود زیر لب باشه ای گفت: _پس بهش بگو بیاد نمایشگاه مبل تحویلش بدم! و بی هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه زد بیرون. با رفتن بابا نفس عمیقی کشیدم که مامان نشست و زل زد بهم و آروم گفت: _نگو که گند زدی؟ حالا دیگه شرایط عوض شده بود و نمیتونستم به مامان هم حرفی بزنم که جواب دادم: _نه بابا چه گندی؟ صداش پایین تر اومد: _محسن با کلافگی از اینجا رفت ،باباتم جلو در دیده بودش که روبه راه نبوده...حرفتون شده؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و واسه اینکه از چیزی بو نبره گفتم: _نه یه کمی سرما خورده بود نگران نباش و با یه لبخند الکی و اشتهایی که کور شده بود چند قاشق غذا خوردم، آتوهایی که دست محسن داشتم کم بود حالا باید واسه این قضیه هم التماسش میکردم تا کمکم کنه! مامان که بیرون رفت ظرف های رو میز و جمع کردم و بعد از شستنشون رفتم بالا و ذکر لب هام فحش دادن به سوگند و ارسلان و میلاد بود! دلم نمیخواست به محسن زنگ بزنم اما مجبور بودم و راهی نداشتم، شماره اش و گرفتم و منتظر جواب دادنش شروع کردم به کندن پوست لبم که صداش تو گوشی پیچید: _بله شروع کردم به حرف زدن: _سلام خوبی؟ انگار جمله آخر امروزم هنوز تو سرش تکرار میشد که خیلی سرد جواب داد: _ممنون میخواستم آسه آسه برم سراغ اصل مطلب که گفتم: _بابا جلو در خونه دیده بودت انگار روبه راه نبودی! حرف بابا رو تایید کرد: _سرم درد میکرد...حالا تو زنگ زدی که حال من و بپرسی؟ برای این زنگ نزده بودم اما جواب دادم: _آره خب نگرانت شدم تک خنده ای کرد: _جالبه فرصت و غنیمت شمردم و گفتم: _عجیب تر اینکه بابام میخواد ببینتت! بلافاصله صداش به گوشم رسید: _چی؟من و ببینه؟ شمرده شمرده گفتم: _آره راستش مربوط به دیشبه... یه پاکت سیگار افتاده تو ماشین بابا منم مجبور شدم بگم که مال توعه یعنی تو با یه سری وسایل دیگه مامور تحویل دادنشون بودی و این یه پاکت سیگار افتاده تو ماشین و... حرفم و قطع کرد: _سیگار میکشی؟ سریع حرفش و رد کردم: _نه نه حتی یه بارم به سیگار لب نزدم،این سیگار مال دیشبه مال اون دوتا پسر که دیدی تن صداش بالا رفت: _خب؟ نفسی گرفتم و گفتم: _حالا بابا میخواد پاکت سیگارو تحویلت بده پوزخندی زد: _پس میخوای اینم به لیست دروغای دیشبت اضافه کنی! حالا وقت کلکل باهاش نبود که گفتم: _اگه کمکم کنی نوچی گفت: _به اندازه کافی کمکت کردم من نمیتونم دروغ بگم! اعصابم به هم ریخت و کلافه گفتم: _پس منم همه چی و خودم به بابام میگم و همه چی و تموم میکنم چون فرقی نداره بابام یه بخشیش و بفهمه یا کلا همه چی و بفهمه! باورم نمیشد اما خیلی ریلکس جواب داد: _خیلی خب کاری نداری؟ قلبم با شدت تو سینم میکوبید نمیخواستم اعتماد بابارو از دست بدم نمیخواستم بابا جلوی خانواده صبری بی آبرو بشه که لب زدم: _واقعا نمیخوای کمکم کنی؟ پرسید: _واقعا میخوای کمکت کنم؟ اوهومی گفتم که ادامه داد: _باشه ولی قبلش باید بهت بگم که مراسم عقد افتاده جمعه آینده! از تعجب چشمام گرد شد و دهنم باز موند که دوباره گفت: _بابام امروز زنگ میزنه و همه چی و با آقای رحمتی در جریان میزاره سر درد پشت سر درد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
یه شب به خوابم اومد بهش گفتم: محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه... شادی روح پاک همه شهدا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 این دو روز فقط داشتم بدشانسی میاوردم و مدام فکر میکردم حتما آه سیاوش دنبالمه بابت کرم ریختنای دیشبم! ناچار گفتم: _خیلی خب راجع بهش حرف میزنیم...فقط یادت نره بری پیش بابا و بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه خداحافظی کردیم و من موندم و معضل جدید، عقد با محسن اون هم تا چند روز دیگه! خسته و کلافه نشستم رو صندلی میز تحریرم که صدای زنگ پیامک گوشیم و شنیدم... سیاوش بود... کلا فراموش کرده بودم که داشتم باهاش حرف میزدم و حالا این چندمین پیامی بود که برام فرستاده بود متن پیام و خوندم *چیشد میای؟* با تردید پیام هاش و از نظر گذروندم پیام هایی که اون روزهارو یادآوری میکرد و احساساتم و جریحه دار میکرد! دو دل بودم برای دیدن یا ندیدنش از طرفی دلم میخواست حرفاش و بشنوم و از طرف دیگه به لطف محسن حال و حوصله ای برام نمونده بود! یه کم با خودم فکر کردم و بعد براش نوشتم: _میام اما فقط چند دقیقه! سریع جواب داد: _امشب شام باهم بریم بیرون؟ نمیخواستم دوباره محسن بویی ببره که پیشنهادش و رد کردم: _نه..ساعت 6 بیا همون کافه قدیمی! و گوشی و کنار گذاشتم و رفتم جلوی آینه تا یه کم به خودم برسم.... ساعت از 4 میگذشت که لباسام و پوشیدم و آماده خروج از خونه شدم، یه مانتوی صورتی روشن بلند همراه با یه شال خالخالی با زمینه طوسی و خال خالهای همرنگ مانتو تنم کردم و نگاهی به سرتا پام انداختم، همه چیز خوب بود و شلوار جین آبی رنگم هم تیپم و کامل کرده بود! کیف رو دوشی مشکیم و برداشتم و از اتاق و بعد هم خونه زدم بیرون و با سلام و صلوات ماشین و روشن کردم و رفتم به سمت کافه. تموم مسیر با درگیری های ذهنم طی شد و حالا چند دقیقه ای مونده بود تا ساعت 6 که رسیدم به اون کافه. کافه ای که اولین و آخرین قرارمون و دیده بود! وارد کافه که شدم چشم چرخوندم و پشت همون میز همیشگی دیدمش... قبل از من رسیده بود و با لبخند نظاره گرم بود درست مثل همون موقع ها! چشم های هم رنگ مو و ابروهاش،مشکی خیره مونده بود روم و صاف نشستنش و تیشرت آستین بلند جذب فیلی رنگش حسابی هیکلش و به رخ میکشید که روبه روش نشستم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: حکمت را هر کجا که یافتی فراگیر، زیرا حکمت گمشده هر مومن است.✨
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎧】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَكونَ اَتْقَى النّاسِ فَلْيَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ؛ 🌼 ☘️ هر كس دوست دارد با تقواترين مردم باشد، بايد به خدا توكل كند. ☘️ 🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۴، ص ۴۰۰، ح ۵۸۵۸. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: قَلْبٌ لَيْسَ فيهِ شَى ءٌ مِنَ الحِكمَةِ كَبَيْتٍ خَرِبٍ، فَتَعَلَّموا وعَلِّموا، وتَفَقَّهواولا تَموتوا جُهّالاً ؛ فَاِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ لا يَعذِرُ عَلَى الْجَهْلِ؛ 🌼 ☘️ دلى كه در آن حكمت نيست، همچون خانه اى ويران است. پس بياموزيد و آموزشدهيد، بفهميد و نادان نميريد كه خداى عزّ و جلّ، بهانه اى را براى نادانى نمى پذيرد. ☘️ 🌸 .الفردوس، ح ۴۵۹۰. 🌸
❤️ 😍 _سلام! لبخندش دندون نما شد: _سلام زود رسیدی! ابرویی بالا انداختم: _تو که زود تر از من اینجا بودی سری به اطراف تکون داد: _خب من خیلی مشتاق دیدنت بودم! با تعجب ساختگی نگاهش کردم: _اونوقت کیانا میدونه؟ و لبخند کجی زدم که نفس عمیقی کشید: _ من دیگه با کیانا رابطه ای ندارم دستام و گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم: _حتما ناراحته که مهمونیش خراب شده؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _خودم تمومش کردم...بهت که گفتم رابطه ما چیزی نبوده که تو فکر میکنی آسوده خاطر جواب دادم: _من اصلا به شما فکر نمیکنم لحنش جدی شد: _بهت گفتم بیای چون میخوام بهت بگم دلم میخواد.... با یه کم مکث ادامه داد: _بگم که دلم میخواد...تو...دوباره برگردی! این بار چشمام گرد شد: _برگردم؟ اوهومی گفت: _من همه چی و برات توضیح میدم ما میتونیم دوباره از نو همه چی و بسازیم الی! یه کم طول کشید تا بالاخره گفتم: _یه کم دیر نیست؟ و پوزخندی زدم: _فکر نمیکنی تموم پل های پشت سرت و از بیخ خراب کردی؟ شمرده شمرده شروع به توضیح دادن کرد: _درسته من اشتباه کردم من رفتم با کیانا اما به جون تو حتی یه لحظه هم باهاش خوش نبودم من فقط میخواستم با تو تلافی کنم و حتی یه بار هم هیچ رابطه ای بااون نداشتم،باورم کن الی. زل زدم تو چشماش: _تلافی کاری که نکرده بودم؟من هزار بار بهت گفتم داری اشتباه میکنی هزار بار بهت زنگ زدم پیام دادم که رابطه ای بین من و نوید نبوده و اون چیزایی که برات گفتن و اون عکسایی که دیدی ساختگیه...اونوقت تو با من تلافی کردی؟اینطوری؟ و از رو صندلی بلند شدم: _متاسفم سیاوش...این رابطه دوباره سر نمیگیره! و خواستم برم که صداش به گوشم خورد: _کار کیانا بود...همش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
به نام خدایی که در راه او کشته می‌شوم و عاشقانه به سویش می‌شتابم. باید رفت و رفت، تا به ماندن رسید تا جاودانه شد؛ من در بستر اسلام ، و در بستر تشیع، سرخ به خون خفتم تا خفتگان و بازی خوردگان شیطان را از خواب غفلت بیدار کنم... شادی روح پاک همه شهدا
مـݩ‌دࢪبېـان‌ِوصـفِ‌‌طُ‌حېـࢪاݩ‌بـمانده‌ام🙂🧿 حديسٺ‌‌حُسݩ‌را‌ وتو‌ازحـد‌گذشٺہ‌‌ايۍ🖖🏽 🏹 『
❤️ 😍 سر چرخوندم سمتش: _چی؟ به صندلی اشاره کرد: _بشین هاج و واج نشستم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _شب مهمونی فهمیدم که قضیه از چه قراره...فهمیدم کیانا واسه بهم زدن رابطمون یه قرار ساختگی بین تو و نوید درست کرده و خودشم ازتون عکس گرفته ناباورانه نگاهش کردم: _کیانا؟ اوهومی گفت: _اون رابطه مارو خراب کرد و خودش و به من نزدیک کرد...اون رفیقت نبود! دهنم باز مونده بود و باور نمیکردم: _باور نمیکنم لب زد: _حق داری...منم اولش باور نمیکردم ولی حقیقته اون بااین کارهاش من و تو رو از هم جدا کرد یه کم که از شوک دراومدم جواب دادم: _اون رفیق نبود تو چی؟تو که ادعای عشق و عاشقیت میشد چطور باور کردی؟چجوری شد که خیال کردی من بهت خیانت کردم؟چر... حرفم و برید: _من پشیمونم الی اومدم که جبران کنم...اومدم که بگم میخوام برگردی اون هم نه واسه یه مدت کوتاه واسه همیشه! و دستی تو ته ریشش کشید: _من میخوام که تو با من ازدواج کنی حرفش همه حرف های قبل و شست و برد. سیاوش داشت از من خواستگاری میکرد؟ خیره به نقطه ای نامعلوم روی میز،سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم که ادامه داد: _میدونم خیلی غیر منتظره بود ولی من میخوام همه چی و برات جبران کنم...میخوام خوشبختت کنم! و باخنده ادامه داد: _البته اگه بتونی من و ببخشی! و سریع گفت: _ببخشید اصلا یادم رفت یه چیزی سفارش بدم بخوریم خواست چیزی سفارش بده که مانعش شدم: _لازم نیست...من میخوام برم و پاشدم سرپا: _خداحافظ قبل از اینکه راه بیفتم گفت: _منتظر جوابت میمونم نیم نگاهی بهش انداختم: _تو زندگی من خیلی اتفاقا افتاده...یه بخشیشم دیشب دیدی! _اون پسره؟ حرفش و تایید کردم: _خداحافظ و بی اینکه منتظر جوابی بمونم به سرعت از کافه زدم بیرون. حال و روزم بد بود تو این دو روز انقدر اندازه یک سال برام اتفاق غیر منتظره افتاده بود! تو ماشین که نشستم بی اختیار چشم هام خیس شد، سختی های زجرآور بعد ازرفتن سیاوش تمام و کمال تقدیمی دوست خوب اون روزهام بود و حالا همه چیز و فهمیده بودم... حالا سیاوش برگشته بود پشیمون برگشته بود و دنبال جبران بود درست زمانی که محسن تو زندگیم حضور داشت! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】 - سلطان‌حـــــرم♥️ یاد‌حرم‌هواییم‌میڪنهـ هرروزِ‌هفتہ☹️ - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🌻】⇉ 【🌻】⇉ (ع) ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، کاش از این سردرگمی درمیومدم! ماشین و به حرکت درآوردم و بی مقصد راهی شدم حوصله خونه و زندونی شدن تو اتاقم و نداشتم میدونستم برم خونه فقط حالم گرفته میشه واسه همین چرخ زدن تو خیابونارو ترجیح دادم و صدای ضبط و واسه همراهی کردنم باز کردم. با پخش شدن صدای رضا ضادقی و آهنگ <تنها ترین>ش انگار داغ دلم تازه شد: نخواستم بفهمی چقدر بی قرارم نذاشتم تو اون حال بمونی کنارم چه جوری آخه باورت شد که دوست ندارم چرا دردم و تو نگاهم ندیدی ندیدی تو حسرت تو میسوزم یه روزی میفهمی چی اومد به روزم نموندی ولی چشم به راه تو موندم هموزم میتونم بفهمم بی من چی کشیدی نخواستم...نخواستم که توی دلت غم بشینه نذاشتم...نذاشتم کسی گریه هام و ببینه کسی که ازت خواست بری بی تو تنها ترینه.... به خودم که اومدم با صورت خیس پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و دختر بچه ای تو ماشین کناری،صورتش و چسبونده بود به شیشه ماشینشون و با تعجب داشت من و نگاه میکرد! با پشت دست صورتم و پاک کردم و لبخندی بهش زدم و از ته دل بهش حسودی کردم! چه خوب بود دوران کودکی و قدر ندونسته بودم! اصلا انگار هرچی که بیشتر میگذشت، هرچی که سنم بالاتر میرفت باید با یه سری مشکلات و سختی های جدید دست و پنجه نرم میکردم و چه خوب بود اگه میشد همیشه تو سالهای کودکی موند! ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و رفتم خونه. مامان و بابا فیلم میدیدن و حرف میزدن که سلامی کردم و از کنارشون رد شدم و همزمان صدای بابا رو شنیدم: _محسن اومد فروشگاه ایستادم و جواب دادم: _آره بهش گفتم که بیاد این بار مامان گفت: _فقط همین نیست برو لباسات و عوض کن بیا که کلی باهم حرف داریم میتونستم حدس بزنم که حتما قراره راجع به جلو افتادن عقد بشنوم که کنجکاوی ای نکردم و رفتم بالا. نمیدونستم باید چیکار کنم اگه با محسن عقد میکردیم دیگه هیچ راه برگشتی نبود و من میترسیدم از این مرد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
☁️⃟🌻 ᷎. 🌿⃟🧕🏻¦⇢ 🌿⃟🦋¦⇢ • میشه برای دل بی قرار مهدی "عج" فقط یه کوچولو حجابتو رعایت کنی؟🙂 『
❤️ 😍 از مردی که عقایدش شبیه عقاید من نبود و پایبند اصولی بود که من مهم نمیدونستمشون! نمیدونستم وقتی بابا نظرم و پرسید چی باید بگم؟ واسه نه گفتن دلیلی برای اونها نداشتم و با گفتن بله مدیون خودم و احساسم میشدم! لباسام و عوض کردم و موهام و از بند کش مو آزاد کردم و دستی توشون کشیدم و نفس عمیقی سر دادم. دیگه به سیاوش علاقه ای نداشتم چون یکسال از اون ماجرا گذشته بود و به نظرم پشیمونیش چیزی و عوض نمیکرد اما نخواستن اون هم چیزی رو عوض نمیکرد من تو دوراهی ای بودم که محسن برام ساخته بود. نفس عمیق دومم کشیدم و قبل از بیرون رفتن به محسن زنگ زدم اول باید بااون حرف میزدم. چندتا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _بله سلام و احوالپرسی مختصری کردم وادامه دادم: _پدرت با خانوادم تماس گرفته؟ حرفم و تایید کرد: _آره بهت که گفتم.حالا چیشده؟ جواب دادم: _چیزی نشده فقط میخواستم بدونم باید چیکار کنیم؟عقد اون هم به همین زودی فکر نمیکنم عاقلانه باشه..ما هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست. پوفی کشید: _خانواده ها اینطوری فکر نمیکنن! دستم و گذاشتم رو سرم و نشستم رو زمین: _من الان باید چیکار کنم؟ با خیال راحت جواب داد: _هیچی، با تاریخ عقد موافقت میکنی! حرف زدن باهاش بی فایده بود اون اصلا متوجه نبود که ما نمیتونیم هیچ زندگی ای رو باهم شروع کنیم! سکوتم که طولانی شد ادامه داد: _بیرونم میخوای بیام دم خونه ببینمت؟ حرف زدن پشت تلفن که بی فایده بود اما شاید رو در رو میتونستم یه کاری کنم واسه همین جواب دادم: _نزدیکی؟ لب زد: _آره، یه چند دقیقه دیگه میرسم. فعلا! گوشی و قطع کردم و دوباره آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون، مامان با دیدنم با تعجب گفت: _دوباره کجا؟ همینطور که میرفتم سمت در گفتم: _محسن اومده دم در، سریع میام و نیم نگاهی به بابا انداختم: _البته با اجازه لبخندی زد: _برو بچه پررو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄