°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_34 مادر بزرگ خوب واسمون
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_35
_این چه وضعشه؟
با صدای آروم و پر خجالتی جواب دادم:
_مجبور شدم
نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_یه کمم به فکر من باش!
و با لبخند معنا داری راه افتاد تا از اتاق بره بیرون اما همینکه در و باز کرد، سریع چرخید سمتم و در و بست:
_خدایا من چیکار کنم از دست این پیرزن!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_واسمون نگهبانم گذاشته!
با این حرفش هم خندم گرفت هم دهانم باز موند که گفتم:
_حالا باید چیکار کنیم؟
شونه ای بالا انداخت:
_ناچارم امشب و همینجا بخوابم!
و از جایی که هوا، هوای نسبتا زمستونی ای بود و خوابیدن بی پتو یه جورایی سخت بود اومد سمتم:
_میتونم اینجا بخوابم؟
دو دل بودم که قل خوردم و خودم و رسوندم به سمت چپ و انتهای تخت و گفتم:
_با حفظ حریم، بله!
و با چشم اشاره کردم که اونطرف تخت بخوابه!
با این اشاره بازیای من، نتونست نخنده و همینطور که میخندید دراز کشید رو تخت که گفتم:
_حالا بچرخ اونطرف، تا من برم لباسم و عوض کنم!
خندیدنش ادامه داشت که پشت کرد بهم:
_بهت میادا، حالا باز هرطور راحتی!
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد تا لباس عوض کنم:
_میدونم، فقط میترسم به شما بد بگذره استاد!
پر رو پر رو جواب داد:
_دیگه منم تحمل میکنم!
شروع کردم به عوض کردن لباسا و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم:
_دیگه لازم نیست تحمل کنی!
و دست به سینه رو به روش وایسادم،
با دیدنم تو تیشرت و شلوار گشادی که تنم بود لب و لوچش آویزون شد:
_چقدر زیبا!
لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم:
_من گونیم بپوشم بهم میاد!
و دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سمت خودم که شاهرخ رو باز موند و جدال بر سر پتو آغاز شد!
هرچی زور داشت زد و پتو رو دوباره کشید سمت خودش که نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:
_ببین اینجا اتاق منه، این پتوعم پتوی منه، پس تا ننداختمت بیرون...
صدای خنده هاش مانع از این شد که حرفم کامل شه:
_نه این کار و با من نکن ارباب!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁