eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_34 مادر بزرگ خوب واسمون
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 _این چه وضعشه؟ با صدای آروم و پر خجالتی جواب دادم: _مجبور شدم نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند: _یه کمم به فکر من باش! و با لبخند معنا داری راه افتاد تا از اتاق بره بیرون اما همینکه در و باز کرد، سریع چرخید سمتم و در و بست: _خدایا من چیکار کنم از دست این پیرزن! متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _واسمون نگهبانم گذاشته! با این حرفش هم خندم گرفت هم دهانم باز موند که گفتم: _حالا باید چیکار کنیم؟ شونه ای بالا انداخت: _ناچارم امشب و همینجا بخوابم! و از جایی که هوا، هوای نسبتا زمستونی ای بود و خوابیدن بی پتو یه جورایی سخت بود اومد سمتم: _میتونم اینجا بخوابم؟ دو دل بودم که قل خوردم و خودم و رسوندم به سمت چپ و انتهای تخت و گفتم: _با حفظ حریم، بله! و با چشم اشاره کردم که اونطرف تخت بخوابه! با این اشاره بازیای من، نتونست نخنده و همینطور که میخندید دراز کشید رو تخت که گفتم: _حالا بچرخ اونطرف، تا من برم لباسم و عوض کنم! خندیدنش ادامه داشت که پشت کرد بهم: _بهت میادا، حالا باز هرطور راحتی! از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد تا لباس عوض کنم: _میدونم، فقط میترسم به شما بد بگذره استاد! پر رو پر رو جواب داد: _دیگه منم تحمل میکنم! شروع کردم به عوض کردن لباسا و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم: _دیگه لازم نیست تحمل کنی! و دست به سینه رو به روش وایسادم، با دیدنم تو تیشرت و شلوار گشادی که تنم بود لب و لوچش آویزون شد: _چقدر زیبا! لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم: _من گونیم بپوشم بهم میاد! و دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سمت خودم که شاهرخ رو باز موند و جدال بر سر پتو آغاز شد! هرچی زور داشت زد و پتو رو دوباره کشید سمت خودش که نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم: _ببین اینجا اتاق منه، این پتوعم پتوی منه، پس تا ننداختمت بیرون... صدای خنده هاش مانع از این شد که حرفم کامل شه: _نه این کار و با من نکن ارباب! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁