eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_33 ساعت از 1 شب میگذشت ک
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 مادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس و داد دستم: _یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا! و از اتاق زد بیرون. دو دل بودم بین پوشیدن یا نپوشیدن لباس اما از جایی که این پیرزن پیش بینی نشدنی بود و ممکن بود همراه شاهرخ بیاد تو اتاق، لباس و پوشیدم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم، با اینکه صورتم خالی از هر آرایشی بود اما بی رنگ و رو نبودم و چشمای گیرا و لب های درشتم مثل همیشه به قیافم جون بخشیده بودن! موهای تیره مو آزادانه رها کردم و لباس و تو تنم دید زدم. به طور وحشتناکی به تنم نشسته بود و البته همه چیمم ریخته بود بیرون و دلم نمیخواست شاهرخ تو این حال ببینتم که تصمیم گرفتم یه شالی چیزی بندازم رو خودم به نظرم بهترین کار بود و نهایتش اگه مادربزرگ همراهمش بود شال و مینداختم رو تخت! خوشحال از فکری که به سرم زده بود خواستم یه شال از کمد بردارم که تو همون لحظه صدای دستگیره در اومد و فهمیدم وقت این کارا نیست و فقط تونستم سریع خودم و برسونم به تخت و بعدشم زیر پتو قایم شم! در که باز شد شاهرخ به تنهایی تو چهار چوب در وایساد و با تعجب به منی که رو تخت دراز کشیده بودم و تا گردن زیر پتو بودم چشم دوخت و پرسید: _امشب تو این خونه چه خبره؟! و اومد تو و در و پشت سرش بست: _اون از مامان بزرگ که اومده میگه بیا برو با زنت آشتی کن و من و فرستاده اینجا، اینم از تو که خوابیدی رو تخت و حرفی نمیزنی! حرفش که تموم شد جواب دادم: _فکر میکرد باهم قهریم که تو یه اتاق نخوابیدیم بخاطر همینم اومده دنبال تو! با خنده سری تکون داد: _از دست این مامان مهین! بالا سرم وایساده بود که بین خنده هاش یهو جدی نگاهم کرد د پرسید: _حالا تو چرا خوابیدی؟ نکنه چیزیت شده؟ به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی باید بگم که انگار صبرش سر اومد و دست آورد سمتم و یهو پتو رو از روم برداشت: _شایدم سرما... با دیدن من تو لباس مشکی رنگ که پخش بودم رو تخت انگار ادامه حرفش و یادش رفت که شوکه شده یه قدم عقب رفت و ناباورانه نگاهم کرد که با خجالت رو ازش گرفتم و خواستم دوباره خودم و با پتو بپوشونم که پشتش و کرد بهم و گفت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
براے رسیدن بہ تو❣ هر چقدرم سخت باشہ و طول بڪشہ❣ صبر میڪنم چون این عشق❣ ارزش موندن و داره...❣ چون من فقط با تو خوشبخت‌ترینم😍😘🧡💕❣💕
تُو مرا جان و جَهانی چِه کنم جان و جَهان را... 👤مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_461 حالا من موفق نشدم بعد مراسم عروسیم بچه دار بشم و قبلش این اتف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 شاکی نگاهش کردم: -تو یکی نخند کت اصلا برام قابل درک نیس که چرا شوهرت نیومده مهمونی ما! نگاهی به اطراف انداخت،به اونایی که اینجا میرقصیدن واونایی که با هفت قلم ارایش وبه تن داشتن لباسای پر زرق و برق تو مهمونی بودن گفت: -یلدا جان واقعا جای حاجی اینجا ست؟ وروسریش و کشید جلوتر که پونه از خنده ترکید: -حالا حاج خانوم با ما قحط رابطه نکنی به سبب پوشش نا مناسب؟ به موهای باز و شومیز زرشکی استین سربستش اشاره کرد که شیما با خنده جواب داد: - نه خواهرم،مشکلی نیست! با بلند شدن صدای موسیقی و بعد هم کیک به وسط مهمونی حرفم با پونه و شیما نصفه موند وبین دست زدن مهمونایی که کم هم نبودن همراه با عماد و بچه ها رفتیم سمت میز کیک و.. کیک یه ماهگی بچه ها رو بریدیم! بعد خوردن شام و کیک مهمونی تا پاسی از شب همچنان برقرار بود تا دیگه قر کمر همه خالی شد وبگو بخندا ته کشید و سرانجام مهمونها رفتن! خدمتکارایی که واسه مهمونی امده بودن اینجا وسایلا رو جمع میکردن ومامان ها هم داشتن کادوهای بچه ها رومیدیدن و اون دختر خاله های سرتق هم اینبار بیخیال من شده بودن ونگاه بازیاشون با اوا شروع کرده بودن که اوا رو کشوندم سمت خودم گفتم: - بهت که حرفی نزدن؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بهت بـگه هیـچی قـد خنـــده های نازت خـوشگل نیست زنـدگیمـــــ....! ❤️😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عـشـق یـعنـی ؛ یه لحظه ام طاقت دوریتو ندارم :-)
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_34 مادر بزرگ خوب واسمون
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 _این چه وضعشه؟ با صدای آروم و پر خجالتی جواب دادم: _مجبور شدم نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند: _یه کمم به فکر من باش! و با لبخند معنا داری راه افتاد تا از اتاق بره بیرون اما همینکه در و باز کرد، سریع چرخید سمتم و در و بست: _خدایا من چیکار کنم از دست این پیرزن! متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _واسمون نگهبانم گذاشته! با این حرفش هم خندم گرفت هم دهانم باز موند که گفتم: _حالا باید چیکار کنیم؟ شونه ای بالا انداخت: _ناچارم امشب و همینجا بخوابم! و از جایی که هوا، هوای نسبتا زمستونی ای بود و خوابیدن بی پتو یه جورایی سخت بود اومد سمتم: _میتونم اینجا بخوابم؟ دو دل بودم که قل خوردم و خودم و رسوندم به سمت چپ و انتهای تخت و گفتم: _با حفظ حریم، بله! و با چشم اشاره کردم که اونطرف تخت بخوابه! با این اشاره بازیای من، نتونست نخنده و همینطور که میخندید دراز کشید رو تخت که گفتم: _حالا بچرخ اونطرف، تا من برم لباسم و عوض کنم! خندیدنش ادامه داشت که پشت کرد بهم: _بهت میادا، حالا باز هرطور راحتی! از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد تا لباس عوض کنم: _میدونم، فقط میترسم به شما بد بگذره استاد! پر رو پر رو جواب داد: _دیگه منم تحمل میکنم! شروع کردم به عوض کردن لباسا و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم: _دیگه لازم نیست تحمل کنی! و دست به سینه رو به روش وایسادم، با دیدنم تو تیشرت و شلوار گشادی که تنم بود لب و لوچش آویزون شد: _چقدر زیبا! لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم: _من گونیم بپوشم بهم میاد! و دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سمت خودم که شاهرخ رو باز موند و جدال بر سر پتو آغاز شد! هرچی زور داشت زد و پتو رو دوباره کشید سمت خودش که نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم: _ببین اینجا اتاق منه، این پتوعم پتوی منه، پس تا ننداختمت بیرون... صدای خنده هاش مانع از این شد که حرفم کامل شه: _نه این کار و با من نکن ارباب! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
عجب دریای سحر آمیزیه غمای عالم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_35 _این چه وضعشه؟ با صدا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 چشمام داشت سنگین میشد و دیگه نای بیدار موندن نداشتم که جواب دادم: _حالا فعلا بخواب! و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بیهوش شدم و سر صبح با سر و صداهایی که میشنیدم چشم باز کردم. شاهرخ تو اتاق بود و داشت صبحونه میخورد، چشم های خوابالوم و بهش دوخته بودم که متوجه نگاهم شد و گفت: _اینکه با همم صبحونه بخوریم دستوریه که از بالا رسیده! اول صبح بود و صدام گرفته بود که با صدای نه چندان خوشایندی گفتم: _این ننه بزرگ شما هم دهن مارو صاف کرده! و بیخیال خمیازه ای کشیدم که دیدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه: _ننه بزرگ؟ چشمکی زدم: _سخت نگیر الان که دیگه کسی اینجا نیست، یه منم و یه تو! لحن حرف زدنم براش خنده دار بود که آروم خندید: _نه به کمالات دیشب و نه به حرف زدن الان! نشستم تو جام و گفتم: _تو که همش م.س.ت بودی چیزیم یادت مونده مگه؟ لیوان آب پرتقالش و سر کشید و جواب داد: _دو سه ساعتی داغ کرده بودم باقیش و خوب و هوشیار بودم! دستام و به نشونه شکر بالا بردم: _الحمدلله که فقط همون چند ساعت بود وگرنه معلوم نبود به جز رقصیدن با اون دختره چی کارا که نمیکردین! با این حرفم اخماش رفت توهم: _دختر؟ کدوم دختر؟ پوفی کشیدم: _مربوط به قسمت ناهوشیاریتونه! و از رو تخت بلند شدم تا آبی به دست و روم بزنم، صداش به گوشم میرسید: _ولی من بازم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد! یه مشت آب پاشیدم تو صورتم: _همینکه یادت میاد مهمونی ای در کار بوده جای شکرش باقیه! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بزرگترین اشتباهی که؛ می توانیم انجام دهیم این است که به آدمها طولانی تر از آنچه که لیاقتش را دارند اجازه دهیم در زندگیمان بمانند! • ژوزه ساراماگو