eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_230 _بابام! سرم و چند بازي به اطراف تكون دادم: _باباتم راضي ميكنم،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 جدي نگاهش كردم: _بگو ببينم،قلبت واسم ميزنه؟! لبش و به دندون گرفت و با چشم هاش چند باري به تك تك اجزاي صورتم نگاه كرد و بعد اومد سمتم: _با همه اون اتفاقا،ميخوام بدوني قلبم واسه كسي جز تو نميزنه،حتي اگه بهم نرسيم! دستش و محكم توي دستم گرفتم: _ميرسيم،ميدوني تهش چيه؟ منتظر نگاهم كرد كه دستش و يه كمي فشار دادم و همزمان با قدم برداشتنم گفتم: _ميدزدمت! صداي خنده هاي مستانش توي فضا پيچيد: _ميبرمت ميخورمت! سريع جواب دادم: _ببين با دوتا حرف دوباره كودك درونت فعال شد يلدا كوچولو و خنديدم كه پاشو به زمين كوبيد و اسمم و كشيده صدا زد: _عماد...نزديكاي خونه بوديم كه يه دفعه يلدا دستم و گرفت: _عماد 'جونم'ي گفتم و به مسير روبه روم چشم دوختم كه ادامه داد: _بريم خونه چيكار كنيم؟! و منتظر نگاهم كرد كه با خنده ابرويي بالا انداختم: _يه دختر و پسر دوتايي زير يه سقف وقتي شيطون سربه سرشون ميذاره چيكار ميكنن؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 صدایی ازم نشنید اما من صدای قدم هاش و شنیدم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که روبه روم ایستاد: _من تکلیفم با خودم روشن نیست، حالم خوب نیست... نمیخوام توروهم پاسوز خودم کنم! زل زدم بهش، خیس بودن چشم هام دیگه مهم نبود... انقدر نگاهش کردم که سرش و انداخت پایین: _اینطوری نگاهم نکن هستی همزمان با سر خوردن قطره اشکی از گوشه چشمام با صدایی که میلرزید گفتم: _اگه تکلیفت با خودت روشن نبود بیخود کردی تو گوشم از آینده خوندی، بیخود کردی وقتی حرف ازدواجمون شد سکوت کردی... نفس های کوتاه و از سر حرص قاطی صدام شد و ادامه دادم: _غلط کردی بهم دست زدی! هر دو دستش و بالا آورد: _آره تو راست میگی...من اشتباه کردم حالاهم ازت معذرت میخوام بابت همه چی لب زدم: _دیگه نمیخوام ببینمت،هیچوقت! و بی اینکه منتظر جوابش بمونم سریع رفتم تو خونه، قبل از همه نگاه مامان هاله به سمتم کشیده شد و با دیدنم درحالی که قیافم زار بود لبخند رو لبش ماسید و از رو مبل بلند شد: _هستی...چیشده؟ رفتم به سمتشون، عمو،زن عمو و خاله هنگامه و آقا حسام همه متعجب بودن که این بار خاله گفت: _عزیزم،چیزی شده؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و کیفم و از رو مبل برداشتم: _بریم عمو با صدای نسبتا بلندی گفت: _ما نباید بفهمیم اینجا چه خبره؟ نگاهم به سیاوش افتاد، جلوی در ایستاده بود و سکوت کرده بود که خطاب به عمو گفتم: _ما پشیمون شدیم...نمیخوایم باهم ازدواج کنیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جوابی بهم نداد و با رسیدن به یه فست فودی خفن و بزرگ ماشین و کنار خیابون نگهداشت: _چی میخوری برات بخرم؟ با تعجب نگاهش کردم: _برای من؟ تند تند سر تکون داد: _امروز نه ناهار خوردی نه شام! ابروهام بالا پرید،یعنی شریف حواسش به غذا نخوردن من هم بود؟ یعنی انقدر داشت طبیعی نقش بازی میکرد؟ اینجوری؟ شاید این سوالهارو از تو چشم هام میخوند که ادامه داد: _صدای شکمت تا الان چند بار به گوشم رسیده! دستم و رو شکم واموندم گذاشتم، پس ماجرا این بود، غار و غور شکمم که فکر میکردم صداش به جایی نمیرسه رو شنیده بود و خبری از چیز دیگه ای نبود که گفتم: _میرم خونه اگه گشنم بود یه چیزی میخورم جواب داد: _وقتی برسی انقدر خسته ای که بگیری بخوابی و فردا پاشی بیای شرکت، پس بگو... برگر دوست داری؟ به نظرم هیچ انسان فهمیده ای نبود که برگر دوست نداشته باشه و همین برای اینکه سرم و به بالا و پایین تکون بدم کافی بود: _بله...