°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_31 با چشم هاي گشاد شده نگاهش كردم: _دختره ي چي؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_32
نفس هاي عميق و عصبيش رو روي موهام حس ميكردم و انقدر پر قدرت و شدت بودن كه هر لحظه ممكن بود شالم رو باد ببره!
البته اين ساخته ي ذهنِ من بود!
دوباره نگاهم افتاد به لكه ي قهوه ي زير گردنش و ناخودآگاه دستم رو به سمت گردنش بردم و انگشتم رو روي لكه كشيدم كه حس كردم نفسش براي يه ثانيه قطع شد كه ديگه صداي نفس هاش رو نميشنيدم!
حواسم پرت شد و به سرعت سرم رو بالا گرفتم كه سرم محكم به چونه اش خورد و داد دوتامون در اومد!
يكم عقب رفتم و چشم هاي سرخش به چشم هاي وحشت زدم دوخته شد و يه دفعه فرياد زد:
_ چقدر تو احمقي آخه دختر!
دهن باز كردم كه جوابش رو بدم اما روبه روم ايستاد و دستش رو گذاشت روي لبم و بهم نزديك تر شد...
صداي ضربان قلبم رو به وضوح ميشنيدم...
سرش رو آورد پايين...
با خوردن نفس هاش به روي صورتم بي اختيار چشم هام و بستم و توي ذهنم منتظر يه اتفاق هيجان انگيز و رويايي شدم...
درست مثل عاشقانه اي بين يه پرنسس و شاهزاده اما با كشيده شدن موهاي بافته شده ي پشت سرم جيغ فرا بنفشي كشيدم و صداي خنده ي تو مخيش تو گوشم پيچيد...
لعنتي موهام از ريشه كنده شد...
چشم هام رو كه باز كردم لبش و به گوشم نزديك كرد و گفت:
_من تو يكي رو آدمت ميكنم!
و بعد نفسش و فوت كردم تو گردنم كه با ناله عين لاك پشت گردنم و جمع كردم و داد زدم:
_ موهام و ول كن لعنتي...
كه دندوناش رو محكم روي هم فشار داد و همزمان با ريز كردن چشم هاش با حرص موهام رو ول كرد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_32
من که چیزی بلد نبودم و هروقت لاستیک پنچر میکردم به زمین و زمان چنگ میزدم تا بتونم یه نفر و پیدا کنم و از این مصیبت رهایی پیدا کنم و حالا نوبت به محسن صبری رسیده بود!
اون داشت لاستیک ماشین من و عوض میکرد و من تو ماشین اون نشسته بودم و از جایی که در باز بود پاهام و انداخته بودم بیرون که گفت:
_فکر کن من الان اینجا نبودم تکلیفت چی بود؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_یکی دیگه رو پیدا میکردم!
و مشغول چرخ زدن تو گوشیم شدم که صدای نفس های بلند از سر حرصش به گوشم رسید:
_آره نصفه شبی آدم ریخته!
آروم خندیدم:
_حالا که قسمت بوده شما این کارو انجام بدین اگه ممکنه یه کم عجله کنید من به خانواده گفتم آخرشب برمیگردم یه وقت بد قول نشم!
سرش و چرخوند سمتم:
_خانواده چرا اجازه میدن یه دختر تک و تنها تا این وقت شب بیرون باشه؟
و منتظر نگاهم کرد که ابرویی بالا انداختم:
_خب هرکسی یه عقیده ای داره از نظر مامان و بابای منم هیچ اشکالی نداره که دختر مثل شیرشون شب بیرون باشه وقتی خیالشون راحته!
با خنده سری تکون داد:
_از چه نظر خیالشون راحته؟
با یه کم مکث جواب دادم:
_از این بابت که جاهای بد نمیرم، کارهای بد نمیکنم و...
حرفم و قطع کرد:
_اینکه امشب با یه پسر رفتی رستوران و بیمارستان و حالاهم اینجایی جای بد و کار بدی نیست؟
نوچی گفتم:
_قرار کاری بود واسه اون کارت که به سرانجام هم نرسید!
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت:
_شاید هم به نتیجه رسید
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش،
بالا سرش ایستادم و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_یه کاری واسم کن، کارت بسیج و سفارش به استادت و همه چی با من!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_32
ساعت کاری تا 5 بعداز ظهر بود و حالا بعد از رفتن همه من همچنان منتظر بودم که ببینم باید چیکار کنم،
شریف تو اتاقش بود و من از بیکاری رو صندلیم چرخ میخوردم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد،
با دیدنش بلند شدم و پشت میز منشی ایستادم که به سمتم اومد:
_چرا نرفتی؟
متعجب جواب دادم:
_مگه امشب واسه شام یه قرار کاری ندارید؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_فکر نمیکنم بودنت کمکی به این قرار کاری کنه چون تو هنوز هیچی بلد نیستی!
حرفش و رد کردم:
_من دفتر خانم روشن و خوندم میدونم که تو این قرارای کاری باید حواسم و جمع کنم و همه چی و به خاطر بسپارم و بعد هم نکات مهم و یادداشت کنم
ابرو بالا انداخت:
_پس واقعا فکر میکنی از پسش برمیای؟
جواب دادم:
_همه تلاشم و میکنم
جلوتر که اومد پوزخند به لب داشت:
_چطور ممکنه از پس همچین کار نه چندان آسونی بربیای اما از پس یه عصرونه ساده که من هرروز عادت به خوردنش دارم نه!
یه جوری از عصرونش میگفت که انگار من یه ساله اینجام و میدونم کی چی کوفت میکنه یا کوفت نمیکنه
بااین وجود خودم و کنترل کردم و بااینکه سخت بود اما نپریدم بهش و آروم گفتم:
_اینجا چیزی ننوشته،
واسه عصرونه براتون چی آماده کنم؟
با انگشت بهم اشاره کرد که برم سمتش و من با تعجب به سمتش رفتم و هنوز بهش نرسیده بودم که راه افتاد سمت اتاقی که نمیدونستم توش چه خبره و حالا با باز شدن درش فهمیدم که یه آشپزخونه نصفه و نیمست ،
شریف رفت داخل و من پشت سرش وارد شدم که در یخچال و باز کرد و جعبه شیرینی های عجیب غریبی و بیرون آورد و دوتا شیرینی توی بشقاب گذاشت و بعد هم به سمت قهوه ساز رفت: