°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_61 حالا جاويد داشت به من ميخنديد و خيلي ريلكس لحظه به لحظه به است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_62
_خيلي لوس و بي جنبه اي
و راهش و گرفت و رفت!
دست به سينه شاهد رفتنش بودم...
اما غرورم اجاز نميداد دنبالش برم،
نگاهي به اطرافم انداختم و چرخي دور خودم زدم كه وقتي به جاي اولم برگشتم جاويد و ديدم!
يكم ترسيدم و قدمي به عقب رفتم ولي بعد ظاهر خودم و حفظ كردم و دستام و توي جيباي لباسم گذاشتم و زل زدم به چشماش كه بهم خيره شده بود و بعد از چند ثانيه لب هاش و از هم باز كرد و گفت:
_راستش و بخواي اصلا دركت نميكنم!
باور كن جورِ ديگه اي ام ميتونستي باهام باشي،بدون اينكه اين همه دردسر درست كني و حالا اسممون رو هم باشه!
داشتم از شدت حرص منفجر ميشدم كه ادامه داد:
_حالاهم دير نشده،مگه نميخواستي بامن باشي؟باشه مشكلي نيست،تو اين مدت كه صيغه ايم حسابي استفاده كن و لذت ببر
و با لبخند معني داري نگاهم كرد:
_ بعدشم همه چي تموم!
نميخواستم بيشتر از اين غرورم و بشكنم،
پس پوزخندي زدم و يه نگاه به سرتاپاش انداختم:
_واقعا چه فكري كردي با خودت؟فكر كردي خيلي تحفه اي؟
با تك تك كلماتي كه از دهنم در ميومد اخم هاش بيشتر توي هم ميرفت،
اما اصلا مهم نبود...
مگه اون وقتي دلم رو با حرفاش ميسوزوند به من فكر ميكرد كه حالا من نخوام دلخورش كنم!
سرم و كج كردم و ادامه دادم:
_خيلي خب،الان ميرم همه چيز و به هم ميزنم...فقط تماشا كن!
و راهم و كشيدم و رفتم كه بازوم از پشت كشيده شد و...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_62
با تموم توان چادر و گرفته بودم تا سر نخوره و مسیر پله هارو طی میکردم که بالاخره رسیدیم به طبقه پلایین.
مامان و بابا با دیدنم چشماشون 4 تا شد و خانواده محسن گل از گلشون شکفت!
حتما داشتن با خودشون میگفتن پسرمون چه ابهتی داره نرسیده کار دختررو ساخت،
اما اینا همش خیال باطل بود و من واسه آقا پسرشون برنامه ها داشتم!
صدا و لحن دلنشین پدرش باعث شد تا سکوت حاکم بر فضا شکسته بشه:
_خب، حرفاتون و زدید؟
سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم،
نمیدونستم الان چی باید بگم و طرح کاشیای کف خونه برام جذاب ترین نقش این جهان شده بود که محسن به جای هر دومون جواب داد:
_بله!
صدای به به و چه چه ها بلند شد و این بار پدر محسن از شخص خودم پرسید:
_جواب شما چیه الناز خانم؟
هول شده بودم،
مگه به این زودیا جواب میخواستن؟
نگاه گیجم و بین همه میچرخوندم اما حرفش هنوز برام مبهم بود که سوالی گفتم:
_بله؟
اما انگار هیچکس به علامت سوال ته حرفم توجهی نکرد که صدای دست زدنا بلند شد و تبریکا شروع شد!!!
داشتم دیوونه میشدم و از چیزی سردر نمیاوردم که سرم و چرخوندم سمت محسن و آروم لب زدم:
_اینا چی میگن؟
بدتر از من مات و مبهوت مونده بود که نفس عمیقی کشید:
_بیچاره شدیم!
و شنیدن صدای بابا مانع از ادامه حرفامون شد:
_بیاید بشینید آقا محسن، الناز جان!
و به مبل های خالی اشاره کرد که سری به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل کنار مامان نشستم و محسن دقیقا روبه روم نشست.
خانواده ها گرم حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دیدار های بعدی بودن اما من دل تو دلم نبود و نگران زل زده بودم به محسن که لبش و گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند که نگاهش نکنم!
بدتر زل زدم بهش و آروم لب زدم:
_دلم میخواد!
چشماش گرد شد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد که با حرص رو ازش گرفتم و با شنیدن صدای پدر محسن ادا و اصول اومدنمون نصفه موند:
_اگه همه موافق باشن یه قراری بزاریم واسه عقد اینجوری هم بچه ها معذبن هم ما!
بابا منتظر نگاهم کرد که از جا پریدم:
_نه عقد نه!
و دوباره نگاهای گیج همه و خرابکاری های بی پایان من
مامان زیر لب و طوری که اونا نشنون گفت:
_پس صیغه؟ یه کم آبرو داری کن!
و بعد لبخند ژکوند تحویل اونا داد که خواهر محسن به ظاهر مهربون نگاهم کرد:
_نکنه شما دلت میخواد همینجوری نامحرم بمونید و نامزد بازی کنید؟
داشت حالم و بهم میزد، دلم میخواست خفش کنم اما نمیشد که لبخندی زدم و بعد نگاه معناداری به محسن انداختم
لامصب لال شده بود و هیچ دخالتی نمیکرد و خانواده ها داشتن واسه خودشون میبریدن و میدوختن که گفتم:
_هرچی بزرگترا بگن!
بابا نگاهش و بین همه چرخوند و در آخر رو پدر محسن ثابت نگهداشت:
_منکه مخالفتی ندارم اصلا کی بهتر از شما حاج آقا صبری؟
و تعریف و تمجید ها شروع شد و پدر محسن گفت:
_فرداشب شما شام تشریف بیارید منزل ما تا من هم یه مناسبت پیدا کنم واسه عقد این دوتا جوون!
و تو این لحظه من به جای اینکه دو دستی بکوبم تو سرم فقط داشتم لبخند میزدم و لبخند...
لبخندی که تلخ تر از گریه بود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_62
_خیلی بد شد
و قدم برداشتم سمت مبلی که دقیقا پشت سر شریف بود،
میخواستم بشینم و فکر کنم که چه خاکی باید تو سرم بریزم اما همین که ما تحتم و دادم پایین و خواستم بشینم صدای فریاد شریف بلند شد:
_نشین...
نشین!
با صداش دو متر و شاید بیشتر بالا پریدم و شریف ادامه داد:
_زده به سرت؟
میخوای بشینی خودت و داغون کنی؟
حیرون نگاهش میکردم که انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت،
به رونم و کمی بالا تر اون هم از فاصله نزدیک اشاره میکرد که در اتاق زده و بعد هم باز شد و یزدانی وارد اتاق شد:
_معین...
ماهمچنان تو همون حالت بودیم،
بااینکه نیت شریف خیر بود اما به بدجایی داشت اشاره میکرد که چشمای یزدانی چهارتا شد و دهنش باز موند و به هیچ وجه نتونست حرفش و ادامه بده و فقط فلنگ و بست،
رفت و حالا من دلم میخواست دو دستی تو سرم بکوبم یا مثلا
یکی از گلدونارو روی سر شریف بشکنم و اینطوری کمی آروم بشم که عقب عقب رفتم دیگه داشتم پس میفتادم بابت صحنه های مهیج پیش اومده که شریف بالاخره اون دست واموندش و عقب کشید:
_بریم...
و کت کثیفش و از تنش درآورد و قدم برداشت به سمت کتی که از جا لباسیش آویزون بود و اون کت و تنش کرد:
_بریم بیمارستان!
حالا داشت به سمتم قدم برمیداشت اما من روی بیرون رفتن از این اتاق و نداشتم که گفتم:
_نمیخوام برم بیمارستان،
ترجیح میدم تا آخر وقت همینجا بمونم و بعد رفتن بقیه از اینجا برم بیرون!
ابروهاش بالا پرید:
_دستت و دیدی؟
و جلو تر اومد:
_میدونی یه تیکه شیشه هنو تو پاته؟
آروم سرم وبه نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم ولی...
نزاشت حرفم تموم شه:
_پس به جز خودت به هیچ چیز دیگه ای فکر نکن
به دستم نگاهی انداختم،
کف دستم حسابی بریده بود و بدجوری هم میسوخت و وضع پام بهتر از این نبود که قیافم گرفته شد و این بار به خودم دل و جرئت دادم و بااینکه همینجوریش داشتم پس میفتادم اما آروم اون شیشه رو از پام بیرون کشیدم و کف دست سالمم و روش فشار دادم،
بدجوری درد داشتم انقدر که چشمام بسته شه وصدای شریف به گوشم برسه،
صداش و حرفهاش که مشخص بود با آقای رسولیِ و میخواست تا دو دقیقه دیگه جلوی ساختمون باشه!