#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_75
با رفتن مامان اینا من همچنان عین مجسمه وایساده بودم وسط خونشون که محسن با لبخند خبیثی چرخید سمتم:
_خوبی؟
با حرص نگاهش کردم اما از جایی که بقیه اعضا خانواده هم حضور داشتن نمیتونستم اون چیزی که لایقش بود بارش کنم که گفتم:
_به مرحمت شما
و با نزدیک شدن مرضیه زنداداشش که برخلاف خواهرش به دلم مینشست حرفمون ادامه پیدا نکرد:
_خب، امیدوارم امشب اینجا حسابی بهت خوش بگذره
و چشم چرخوند رو لباسام:
_واسه لباساتم اصلا نگران نباش یه دست لباس دارم باب خودت!
و بی اینکه منتظر بمونه تا من جوابی بهش بدم بین نگاه همه که معذبم میکرد دستم و گرفت و پشت سر خودش راهیم کرد به سمت بالا و تا من به خودم بیام جلو در اتاق دستم و ول کرد و عینهو آهوی تیزپا یه دست لباس از کمدش کشید بیرون و روبه روم گرفت:
_بپوش و راحت باش!
لبخندی به روش پاشیدم و البته این لبخند فقط تا قبل از دیدن لباسا پا برجا بود
نگاهم که به لباسا افتاد لبخند رو لبم ماسید،
یه بلیز زمینه قهوه ای با گل های کرمی و سبز همراه با شلوار ستش از جنس ریون!
هر دوتاشون انقدر گشاد بودن که نپوشیده، از تصور خودم روبه موت بودم و متاسفانه نمیتونستم چیزی بروز بدم!
با دیدن سکوتم بهم نزدیکتر شد:
_دو دست ازش دارم
و با لبخند گوشه لبی ادامه داد:
_آخه مجتبی خیلی دوست داره،
اینم واسه تو احتمالا محسن هم خوشش بیاد!
لبم و به هزار بدبختی گاز گرفتم تا خندم نگیره و تو دلم صدها بار گند زدم به سلیقه مجتبی و در صورت مشابه بودن به سلیقه محسن!
لباس هارو گذاشت تو دستم:
_اتاق محسن ته راهروعه!
و اینجوری داشت روونم میکرد که سری تکون دادم:
_ممنون بابت این لباسای خوشگل!
و با گفتن شب بخیر زیر لبی ازش جدا شدم و در حالی که بی صدا میخندیدم و رو ویبره بودم راه افتادم سمت اتاق محسن،
با این لباسا همه چی یادم رفته بود و شاد و شنگول راهی اتاق محسن بودم که بالاخره رسیدم و با همون قیافه در و باز کردم
غرق عالم دیگه ای بودم اما با دیدن محسن که با شلوارک و رکابی رو تخت ولو بود خنده تو گلوم خفه شد و بی اختیار یه قدم رفتم عقب که صداش و شنیدم:
_اونجا واینستا بیا تو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
دلتنگشـــــ😔ـــــم
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄--------•﴾✨🌙✨﴿•----------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_76
آب دهنم و به سختی قورت دادم و جواب دادم:
_این چه وضعشه؟
نیمخیر شد و نگاهی به خودش انداخت:
_بده؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_نه عالیه!
بیخیال دوباره ولو شد رو تخت:
_خیلی خب بیا تو!
این حجم وقاحتش داشت حالم و میگرفت اما اون تصمیم خودش و گرفته بود، میخواست آدمم کنه!
دل و جرئت به خرج دادم و وارد اتاق شدم و البته در و نبستم که صداش دراومد:
_در رو هم ببند
ابرویی بالا انداختم:
_اینطوری راحت ترم!
و دور از تختش رو صندلی میز تحریرش نشستم که نفس عمیقی سر داد:
_آخه اینطوری که نمیشه!
و از رو تخت بلند شد و به سمت در رفت که عین فنر از جا پریدم و گفتم:
_نبند!
و زودتر از اون خودم و رسوندم جلو در:
_در و ببندی داد میزنم!
نیش خندی زد:
_جدا؟
و بی توجه به حضورم داشت در و هول میداد به سمت بسته شدن و من همچنان بین در و چهار چوب در حال مقاومت بودم و هیچ جوره قصد کوتاه اومدنم نداشتم که این بار نفسش و فوت کرد تو صورت من:
_میخوای تو راهرو بخوابی؟
مردتیکه خر خودش اینجا نگهم داشت و خودش هم واسه خوابیدن راهرو رو پیشنهاد میداد!
بی جواب که موند لبخند حرص دراری زد و با دست آزادش باهام خداحافظی کرد:
_شب بخیر!
و در عین ناباوری در و بست!
داشتم از شدت حرص میمردم و یهو ظاهر شدن برادر و برادر زادش هم حالم و بدتر کرد!
آقا مجتبی با دیدن من که پشت در وایساده بودم با تعجب نگاهی بهم انداخت:
_چیزی شده؟
لبخند سرسری بهش زدم:
_نه!
و همراه با همون لبخند سر چرخوندم و دستگیره در و فشار دادم واسه باز شدن و داخل رفتن اما هرچقدر دستگیره رو فشار میدادم در باز نمیشد که نمیشد!
این طرف در داشت مقاومت میکرد و طرف دیگه مجتبی که وایساده بود و تا من و تو اتاق محسن نمیدید انگار خیال رفتن نداشت!
تو این لحظه ذهنم به جایی خطور نمیکرد و با تموم وجود داشتم سعی میکردم واسه باز کردن در که صدای محسن و شنیدم:
_خودت و خسته نکن در قفله!
با شنیدن این حرف قیافم گرفته شد،
دلم میخواست بتمرکم رو زمین و های های به حال و روز الانم گریه کنم اما نمیشد،
نمیشد و من باید موقتا آبرو داری میکردم واسه همین آروم گفتم:
_در و باز کن داداشت اینجاست!
عین احمقا جواب داد:
_بابام چی؟
و صدای خنده هاش به گوشم رسید،
عصبی تر از قبل چشمام و باز و بسته کردم و نیم نگاهی به پشت سرم و مجتبی انداختم،
انگار خانوادگی سرتق بودن که اون هم از جاش تکون نمیخورد ناچار خطاب به محین گفتم:
_به خدا دارم راست میگم باز کن!
و کنترلم و از دست دادم و مشت محکمی به در زدم:
_باز کن!
و به ثانیه نکشید که در اتاق باز شد و محسن درحالی که خوش و خندان جلوی در ایستاده بود جلوم سبز شد:
_پس بالاخره به...
با دیدن من که از چشمام خون میبارید حرفش نصفه موند و بعد نگاهش افتاد به برادرش و آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بعد دستی واسه مجتبی تکون داد محض شب بخیر که نگاه متاسفی بهش انداختم و از کنارش رد شدم و رفتم تو:
_واست متاسفم!
این و گفتم و دل نازک سرم و گذاشتم رو زانوهای تو بغل جمع شدم و مظلومانه اشک ریختم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼العجل مولانا یاصاحب الزمان🌼
زیر گوش دل من
قاصدکی میگوید....
که تو در راهی و...
سرشار صفا می آیی😍
✄------------•﴾✨🌙✨﴿•-------------
#ڪپےباذڪرصلوات
【💛】
•
•🌱• #عکس_پروفایل
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_77
انگار کم آورده بودم و احساس تنهایی تو این خونه رخنه کرده بود تو همه وجودم!
ثانیه ها به کارم ادامه دادم،
آروم آروم اشک ریختم و اشک ریختم تا بالاخره صداش و شنیدم:
_گریه میکنی؟
سربه زیر نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم،
کسی که خودش و به خواب زده بود و هیچ جوره ننیشد بیدار کرد!
ادامه داد:
_چیزی شده؟
دیگه طاقت نیاوردم،
سرم و بلند کردم و اول بینیم و بالا کشیدم و بعد جواب دادم:
_چیشده؟چرا من و نگهداشتی اینجا؟
چی از جون من میخوای؟
حرفام هنوز تموم نشده بود که بلند شدم سرپا:
_چی و میخوای ثابت کنی؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_تو حالت اصلا خوب نیست!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره حالم خوب نیست، از اون روز که اومدی تو زندگیم حالم خوب نیست از اون شب که قبول کردم کمکت کنم حالم خوب نیست!
پوزخندی زد:
_من که نمیخواستم بیشتر از این ادامش بدم، تو باعث شدی حالا هم من و مقصر ندون!
حوصلش و نداشتم،نه حوصله خودش نه این خونه واسه همینم رفتم سمت تختش و یه بالشت برداشتم و بی هیچ حرفی پشت میز تحریرش واسه خودم جای خواب درست کردم و دراز کشیدم و البته تموم این مدت محسن نظاره گر بود تا ببینه چیکار میکنم!
درازکش نفس عمیقی سر دادم و گفتم:
_خاموش کن میخوام بخوابم.
و خواستم چشمام و ببندم که بالا سرم ظاهر شد:
_اینجا میخوای بخوابی؟ با این لباسا؟
بی اینکه نگاهش کنم گفتم:
_راحتم
چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره جواب داد:
_گفتم که صبح قراره بریم یه مراسم، خوب نیست با لباسای چروک و شلخته بیای!
نشستم سرجام و کلافه زل زدم بهش:
_میتونی خودت بری
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_دروغ تو مرام ما نیست، اونم تو جمع خانواده
و قبل از اینکه چیزی بگم لباسای نابی که مرضیه خانم بهم داده بود و واسم آورد و انداخت کنارم:
_اینارو بپوش
چپ چپ نگاهش کردم:
_لابد توهم میخوای همینجا وایسی؟
عقب عقب رفت و همین باعث شد تا منتظر بمونم بره اون سمت تخت و روش و برگردونه و بعد مشغول عوض کردن لباسا شدم البته همراه با نگرانی!
روسریم و دراوردم و همزمان با باز کردن دکمه های مانتوم گفتم:
_برنگردی!
با خنده جواب داد:
_نه، عوض کن!
تند و سریع مانتو و شلوارم و با بلیز و شلوار تعویض کردم و همزمان با انداختن روسری روی سرم لب زدم:
_حالا میتونی برگردی!
به ثانیه نکشید که برگشت،
با دیدن من تو بلیز و شلوار گشاد و روسری ای که پیچیده بودم به خودم تا تاول پیشونیم و بپوشونه نتونست نخنده و قهقهه ای زد:
_چقدر بهت میاد این لباسا!
لبخند مسخره ای بهش زدم:
_سلیقه زنداداشته!
و بعد از مرتب کردن لباسام خواستم دراز بکشم که ساکت نموند:
_راستی نگفتی پیشونیت چی شده؟
با یه کم مکث گفتم:
_چیز مهمی نیست.
و لباسام و رو صندلی میز تحریرش گذاشتم که ادامه داد:
_سوخته؟
نوچی گفتم:
_چیزی نیست
دوباره راه گرفت تو اتاق و روبه روم ایستاد،
اون اون سمت صندلی بود و من این سمت:
_ببینم
گره روسری و شل کردمو با تردید عقب کشیدمش که یهو دست آورد سمت پیشونیم و نوازشوار انگشتش و رو زخمم کشید که ترسیدم اومدم دستش و بگیرم اما روسری از رو سرم سر خورد و من موندم و محسنی که چشم هاش رو موهای لخت و صافم ثابت مونده بود و البته لبخند گوشه لبیش:
_چه موهای نازی داری...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【💛】
•
🌸امام على عليه السلام :
🌸لَو يَعلَمُ المُصَلّى ما يَغشاهُ مِنَ الرَّحمَةِ لَما رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ السُّجودِ؛
🌸اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهى است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت.
•🌱• #به_وقت_عبادت
•🌱• #کلام_نورانی
✄--------•﴾✨🌙✨﴿•----------
#ڪپےباذڪرصلوات