eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 با رفتن مامان اینا من همچنان عین مجسمه وایساده بودم وسط خونشون که محسن با لبخند خبیثی چرخید سمتم: _خوبی؟ با حرص نگاهش کردم اما از جایی که بقیه اعضا خانواده هم حضور داشتن نمیتونستم اون چیزی که لایقش بود بارش کنم که گفتم: _به مرحمت شما و با نزدیک شدن مرضیه زنداداشش که برخلاف خواهرش به دلم مینشست حرفمون ادامه پیدا نکرد: _خب، امیدوارم امشب اینجا حسابی بهت خوش بگذره و چشم چرخوند رو لباسام: _واسه لباساتم اصلا نگران نباش یه دست لباس دارم باب خودت! و بی اینکه منتظر بمونه تا من جوابی بهش بدم بین نگاه همه که معذبم میکرد دستم و گرفت و پشت سر خودش راهیم کرد به سمت بالا و تا من به خودم بیام جلو در اتاق دستم و ول کرد و عینهو آهوی تیزپا یه دست لباس از کمدش کشید بیرون و روبه روم گرفت: _بپوش و راحت باش! لبخندی به روش پاشیدم و البته این لبخند فقط تا قبل از دیدن لباسا پا برجا بود نگاهم که به لباسا افتاد لبخند رو لبم ماسید، یه بلیز زمینه قهوه ای با گل های کرمی و سبز همراه با شلوار ستش از جنس ریون! هر دوتاشون انقدر گشاد بودن که نپوشیده، از تصور خودم روبه موت بودم و متاسفانه نمیتونستم چیزی بروز بدم! با دیدن سکوتم بهم نزدیکتر شد: _دو دست ازش دارم و با لبخند گوشه لبی ادامه داد: _آخه مجتبی خیلی دوست داره، اینم واسه تو احتمالا محسن هم خوشش بیاد! لبم و به هزار بدبختی گاز گرفتم تا خندم نگیره و تو دلم صدها بار گند زدم به سلیقه مجتبی و در صورت مشابه بودن به سلیقه محسن! لباس هارو گذاشت تو دستم: _اتاق محسن ته راهروعه! و اینجوری داشت روونم میکرد که سری تکون دادم: _ممنون بابت این لباسای خوشگل! و با گفتن شب بخیر زیر لبی ازش جدا شدم و در حالی که بی صدا میخندیدم و رو ویبره بودم راه افتادم سمت اتاق محسن، با این لباسا همه چی یادم رفته بود و شاد و شنگول راهی اتاق محسن بودم که بالاخره رسیدم و با همون قیافه در و باز کردم غرق عالم دیگه ای بودم اما با دیدن محسن که با شلوارک و رکابی رو تخت ولو بود خنده تو گلوم خفه شد و بی اختیار یه قدم رفتم عقب که صداش و شنیدم: _اونجا واینستا بیا تو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • دلتنگشـــــ😔ـــــم ‌•🌱• •🌱• ✄--------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 آب دهنم و به سختی قورت دادم و جواب دادم: _این چه وضعشه؟ نیمخیر شد و نگاهی به خودش انداخت: _بده؟ چپ چپ نگاهش کردم: _نه عالیه! بیخیال دوباره ولو شد رو تخت: _خیلی خب بیا تو! این حجم وقاحتش داشت حالم و میگرفت اما اون تصمیم خودش و گرفته بود، میخواست آدمم کنه! دل و جرئت به خرج دادم و وارد اتاق شدم و البته در و نبستم که صداش دراومد: _در رو هم ببند ابرویی بالا انداختم: _اینطوری راحت ترم! و دور از تختش رو صندلی میز تحریرش نشستم که نفس عمیقی سر داد: _آخه اینطوری که نمیشه! و از رو تخت بلند شد و به سمت در رفت که عین فنر از جا پریدم و گفتم: _نبند! و زودتر از اون خودم و رسوندم جلو در: _در و ببندی داد میزنم! نیش خندی زد: _جدا؟ و بی توجه به حضورم داشت در و هول میداد به سمت بسته شدن و من همچنان بین در و چهار چوب در حال مقاومت بودم و هیچ جوره قصد کوتاه اومدنم نداشتم که این بار نفسش و فوت کرد تو صورت من: _میخوای تو راهرو بخوابی؟ مردتیکه خر خودش اینجا نگهم داشت و خودش هم واسه خوابیدن راهرو رو پیشنهاد میداد! بی جواب که موند لبخند حرص دراری زد و با دست آزادش باهام خداحافظی کرد: _شب بخیر! و در عین ناباوری در و بست! داشتم از شدت حرص میمردم و یهو ظاهر شدن برادر و برادر زادش هم حالم و بدتر کرد! آقا مجتبی با دیدن من که پشت در وایساده بودم با تعجب نگاهی بهم انداخت: _چیزی شده؟ لبخند سرسری بهش زدم: _نه! و همراه با همون لبخند سر چرخوندم و دستگیره در و فشار دادم واسه باز شدن و داخل رفتن اما هرچقدر دستگیره رو فشار میدادم در باز نمیشد که نمیشد! این طرف در داشت مقاومت میکرد و طرف دیگه مجتبی که وایساده بود و تا من و تو اتاق محسن نمیدید انگار خیال رفتن نداشت! تو این لحظه ذهنم به جایی خطور نمیکرد و با تموم وجود داشتم سعی میکردم واسه باز کردن در که صدای محسن و شنیدم: _خودت و خسته نکن در قفله! با شنیدن این حرف قیافم گرفته شد، دلم میخواست بتمرکم رو زمین و های های به حال و روز الانم گریه کنم اما نمیشد، نمیشد و من باید موقتا آبرو داری میکردم واسه همین آروم گفتم: _در و باز کن داداشت اینجاست! عین احمقا جواب داد: _بابام چی؟ و صدای خنده هاش به گوشم رسید، عصبی تر از قبل چشمام و باز و بسته کردم و نیم نگاهی به پشت سرم و مجتبی انداختم، انگار خانوادگی سرتق بودن که اون هم از جاش تکون نمیخورد ناچار خطاب به محین گفتم: _به خدا دارم راست میگم باز کن! و کنترلم و از دست دادم و مشت محکمی به در زدم: _باز کن! و به ثانیه نکشید که در اتاق باز شد و محسن درحالی که خوش و خندان جلوی در ایستاده بود جلوم سبز شد: _پس بالاخره به... با دیدن من که از چشمام خون میبارید حرفش نصفه موند و بعد نگاهش افتاد به برادرش و آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بعد دستی واسه مجتبی تکون داد محض شب بخیر که نگاه متاسفی بهش انداختم و از کنارش رد شدم و رفتم تو: _واست متاسفم! این و گفتم و دل نازک سرم و گذاشتم رو زانوهای تو بغل جمع شدم و مظلومانه اشک ریختم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌼العجل مولانا یاصاحب الزمان🌼 زیر گوش دل من قاصدکی میگوید.... که تو در راهی و... سرشار صفا می آیی😍 ✄------------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌---------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
【💛】 • •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|💪|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 انگار کم آورده بودم و احساس تنهایی تو این خونه رخنه کرده بود تو همه وجودم! ثانیه ها به کارم ادامه دادم، آروم آروم اشک ریختم و اشک ریختم تا بالاخره صداش و شنیدم: _گریه میکنی؟ سربه زیر نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم، کسی که خودش و به خواب زده بود و هیچ جوره ننیشد بیدار کرد! ادامه داد: _چیزی شده؟ دیگه طاقت نیاوردم، سرم و بلند کردم و اول بینیم و بالا کشیدم و بعد جواب دادم: _چیشده؟چرا من و نگهداشتی اینجا؟ چی از جون من میخوای؟ حرفام هنوز تموم نشده بود که بلند شدم سرپا: _چی و میخوای ثابت کنی؟ با تعجب ابرویی بالا انداخت: _تو حالت اصلا خوب نیست! سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره حالم خوب نیست، از اون روز که اومدی تو زندگیم حالم خوب نیست از اون شب که قبول کردم کمکت کنم حالم خوب نیست! پوزخندی زد: _من که نمیخواستم بیشتر از این ادامش بدم، تو باعث شدی حالا هم من و مقصر ندون! حوصلش و نداشتم،نه حوصله خودش نه این خونه واسه همینم رفتم سمت تختش و یه بالشت برداشتم و بی هیچ حرفی پشت میز تحریرش واسه خودم جای خواب درست کردم و دراز کشیدم و البته تموم این مدت محسن نظاره گر بود تا ببینه چیکار میکنم! درازکش نفس عمیقی سر دادم و گفتم: _خاموش کن میخوام بخوابم. و خواستم چشمام و ببندم که بالا سرم ظاهر شد: _اینجا میخوای بخوابی؟ با این لباسا؟ بی اینکه نگاهش کنم گفتم: _راحتم چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره جواب داد: _گفتم که صبح قراره بریم یه مراسم، خوب نیست با لباسای چروک و شلخته بیای! نشستم سرجام و کلافه زل زدم بهش: _میتونی خودت بری سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _دروغ تو مرام ما نیست، اونم تو جمع خانواده و قبل از اینکه چیزی بگم لباسای نابی که مرضیه خانم بهم داده بود و واسم آورد و انداخت کنارم: _اینارو بپوش چپ چپ نگاهش کردم: _لابد توهم میخوای همینجا وایسی؟ عقب عقب رفت و همین باعث شد تا منتظر بمونم بره اون سمت تخت و روش و برگردونه و بعد مشغول عوض کردن لباسا شدم البته همراه با نگرانی! روسریم و دراوردم و همزمان با باز کردن دکمه های مانتوم گفتم: _برنگردی! با خنده جواب داد: _نه، عوض کن! تند و سریع مانتو و شلوارم و با بلیز و شلوار تعویض کردم و همزمان با انداختن روسری روی سرم لب زدم: _حالا میتونی برگردی! به ثانیه نکشید که برگشت، با دیدن من تو بلیز و شلوار گشاد و روسری ای که پیچیده بودم به خودم تا تاول پیشونیم و بپوشونه نتونست نخنده و قهقهه ای زد: _چقدر بهت میاد این لباسا! لبخند مسخره ای بهش زدم: _سلیقه زنداداشته! و بعد از مرتب کردن لباسام خواستم دراز بکشم که ساکت نموند: _راستی نگفتی پیشونیت چی شده؟ با یه کم مکث گفتم: _چیز مهمی نیست. و لباسام و رو صندلی میز تحریرش گذاشتم که ادامه داد: _سوخته؟ نوچی گفتم: _چیزی نیست دوباره راه گرفت تو اتاق و روبه روم ایستاد، اون اون سمت صندلی بود و من این سمت: _ببینم گره روسری و شل کردمو با تردید عقب کشیدمش که یهو دست آورد سمت پیشونیم و نوازشوار انگشتش و رو زخمم کشید که ترسیدم اومدم دستش و بگیرم اما روسری از رو سرم سر خورد و من موندم و محسنی که چشم هاش رو موهای لخت و صافم ثابت مونده بود و البته لبخند گوشه لبیش: _چه موهای نازی داری... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【💛】 • 🌸امام على عليه السلام : 🌸لَو يَعلَمُ المُصَلّى ما يَغشاهُ مِنَ الرَّحمَةِ لَما رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ السُّجودِ؛ 🌸اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهى است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت. •🌱• •🌱• ✄--------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄