°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_402 چند روز از شروع عید گذشت. این چند وقت بخاطر وجود این تو راهی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_402
خورشید که جای ماه و تو آسمون گرفت راه افتادیم به سمت بابل و چند ساعت بعد هم رسیدیم.
تو اتاق لباسام و عوض میکردم و خوشحال بودم که حالا دیگه آزادانه میتونم جلو آینه وایسم و هرروز شاهد رشد جنین تو شکمم باشم،
خوشحال بودم که دیگه لازم نبود بخاطر ویار واسه غذا نخوردنام و بد حالیام بهونه های الکی بیارم و دروغ بگم!
تو فکر این چیزا بودم که عماد اومد تو اتاق و با دیدن شلوار لی پام که زیپ و دکمش باز بود با خنده گفت:
_واسه هوا خوریه؟
خنده ام گرفت:
نخیر، واسه اینه که به توله تون سخت نگذره!
رو لبه تخت نشست:
_دم عصر میریم یه چند دست لباس بارداری میخریم و یکی دوتیکه لباس نوزادی!
نمیدونم چرا اما لپام سرخ شد و با لحن پر خجالتی گفتم:
_زود نیست؟
بااینطور دیدنم دوباره خنده هاش اوج گرفت:
_عزیزم،چرا خجالت میکشی؟!
جوابی ندادم و خودم و با تا کردن لباسام مشغول کردم که ادامه داد:
_از خونه بابات که نیاوردیش، خودم کاشتمش... مال خودِ خودمه!
یخم آب شد که زدم زیر خنده:
_باشه! فهمیدیم از محصولاته توعه، مردتیکه سبک!
چپ چپ نگاهم کرد:
_به نظرت این محصول کی به تولید میرسه؟
دستم و کشیدم رو شکمم:
_رسیده دیگه، فقط یه چند ماه دیگه برگه خروجش میاد!
جلو آینه خودم و مرتب کردم و راه افتادم سمت بیرون، صداش و پشت سرم میشنیدم:
_من دیگه طاقت ندارم، این چند ماهه ام سریع بگذره، طعم پدر شدن و بچشیم!
نشستم رو مبل جلو تلویزیون:
_راستی عماد، به نظر تو دختره یا پسر؟
کنارم نشست و کنترل و از دستم کشید:
_یه دختره یه پسر!
نفسم و فوت کردم تو صورتش و با لحن جیغ مانندی گفتم:
_تو یکیش موندیم حالا دوتا باشن؟
چشماش و با آرامش باز و بسته کرد:
_کاریه که شده!
با مشت کوبیدم تو بازوش:
_یه دونست! یه دونه!
دستش و رو بازوش گذاشت:
_خب حالا، مامانم انقدر وحشی؟
شکمم و دادم جلو و راحت تر از قبل ولو شدم رو مبل:
_حالا که نشدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_402 خورشید که جای ماه و تو آسمون گرفت راه افتادیم به سمت بابل و چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_403
اواسط اردیبهشت ماه بود و وارد 4ماهگی شده بودم.
هفته قبل واسه اینکه یه وقت مامان اینا پانشن بیان اینجا و از جایی که دیگه کم کم قیافم داشت تابلو میشد که حاملم درس و امتحان و بهانه کردم و به این ترتیب خیال خودم و عماد و حداقل تا آخر خرداد راحت کردم!
در خونه که باز شد صدای عماد هم تو خونه پیچید:
_عیال،بچه ها شما کجایید؟!
روسری زیتونی رنگم و که با مانتو حاملگی هم رنگش ست کرده بودم،انداختم رو سرم و از اتاق اومدم بیرون:
_بچه ها؟
رفته بود تو آشپزخونه که با یه لیوان پر آب اومد بیرون و گفت:
_خود دکتر گفت که دوتان،من که نگفتم!
دست به سینه روبه روش وایسادم و همونطور که اون لیوان آب و سر میکشید،جواب دادم:
_گفت ممکنه دوتا باشن!
بعد از نوشیدن آب لپم و که حالا ورمم کرده بود و تپلی شده بود و کشید و گفت:
_خانم بالا بری پایین بیای،شدیم 4نفر!من و تو و دخترام!
نفس عمیقی کشیدم و با قیافه گرفته ای گفتم:
_2تا بچه!کی میخواد بزرگشون کنه!
شیطنتش حسابی گل کرده بود که با خنده این جمله رو به زبون آورد:
_اینا دیگه بچه ان،از اونا نیستن که لازم باشه شما به زحمت بیفتی و بزرگش کنی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_پررو!اصلا حقته که دکتر امروز همه چی و ممنوع کنه 5ماه بمونی تو خماری!
خنده هاش خفه شد:
_زبونت و گاز بگیر!5ماه میفهمی یعنی چی؟؟
سری به نشونه آره تکون دادم:
_زمان زیادیه!
و زدم زیر خنده که شروع کرد به دلداری دادن خودش:
_دکتر همچین حرفی نمیزنه،چه خبره مگه از الان؟
و با اشاره به من ادامه داد:
_حالا تازه فقط یه کم تپلی شدی!
این دلداری دادناش بیشتر من و به خنده می انداخت که وایساد جلو آینه و همینطور که نگاهی به سر و وضعش مینداخت تا دیگه کم کم بریم پیش دکتر و بعد هم سونوگرافی،ادای خندیدنم و درآورد:
_هرهرهر،الان بخند!شب نشونت میدم که دست انداختن من چه عاقبتی داره!
لب و لوچم آویزون شد:
_یه طرف این ماجرا منم و تا من نخوام شما نمیتونی هیچ غلطی بکنی!
پوفی کشید و چشم از آینه گرفت و خیره به من گفت:
_حیف الان داریم میریم سونوگرافی نمیخوام روحیت و خراب کنم وگرنه حالیت میکردم!
پوزخندی زدم و رفتم سمت در:
_بیا بریم بابا
اومد سمتم:
_همیشه قبلش زبونت درازه ولی وقتش که میرسه عماد عماد گفتنات شروع میشه!
و با تغییر صدا ادامه داد:
_آخ عماد،وای عماد...
همینجوری داشت ادامه میداد که با کیفم کوبیدم بهش:
_تا 3میشمرم رفتی بیرون که رفتی،نرفتی خونت گردن خودته!
و در خونه رو باز کردم:
_ 1...2...
به سه نرسیده پرید بیرون و با لحن مظلومانه ای گفت:
_عماد آروم تر!یواش تر...
و یه دفعه از خنده ترکید که یه لنگه کفش از رو جا کفشی برداشتم و همین که خواستم پرت کنم سمتش پا به فرار گذاشت و جا خالی داد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_403 اواسط اردیبهشت ماه بود و وارد 4ماهگی شده بودم. هفته قبل واسه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_404
2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبتمون شد.
جلو تر از عماد راه افتادم تو اتاق و خیلی طول نکشید که من آماده شدم و صفحه سونوگرافی روشن شد.
با دیدن تصویرای نسبتا مبهم تو صفحه هم من هم عماد،با ذوق به صفحه خیر مونده بودیم که خانم دکتر خیره به صقحه مانیتورش گفت:
_چقدرم که وول میخورن!
با این حرفش دیگه مطمئن شدیم که مسافرای محترم 2نفرن!
حال و هوای عماد به قدری عوض شده بود که لبخند از رو لباش نمیرفت و منتظر ادامه حرف دکتر بود،که من پرسیدم:
_دخترن یا پسر؟
لبخند به لبهای دکتر هم اومد:
_یکیش که دختره اون یکی هم...
با یه کم مکث ادامه داد:
_خیلی با حیاست،دستاش و گذاشته جایی که ما نتونیم بفهمیم دختره یا پسر!
با این حرفش من و عماد هم به خنده افتادیم و عماد گفت:
_به مامانش رفته!
و همینطور که میخندید تو گوشم گفت:
_الکی دارم میگما،وگرنه مامانش که قبل عروسی دسته گل به آب داده و ما اینجاییم!
حسابی حرصم گرفت بااین حرفش و تند و تیز جواب دادم:
_من اینارو خودم کاشتم تو شیکمم؟؟یا به طور خودجوش شکل گرفتن؟
من میگفتم و با هر کلمه ام عماد رنگ عوض میکرد که صدای خنده دکتر بالاتر رفت و بین خنده گفت:
_عزیزم فکر از اینجا رفتن هم باش،قراره با این آقا زندگی کنیا،با این حرفا...
تازه فهمیدم بحثام با عماد با صدای بلند بوده و حسابی گند زدم و خانم دکترم همه چی و شنیده بود که گفتم:
_صدام اومد؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_کامل و بی نقص!
نگاهم و بین دکتر و عماد چرخوندم که عماد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و زیر لب گفت:
_زنیکه بی جنبه!
و قبل از اینکه من بخوام جوابش و بدم دکتر دقیق تر از قبل به مانیتورش خیره شد:
_فکر میکنم 2تا دختر خوشگل تو راه دارید!
با این حرفش انقدر خوشحال شدم که سریع جواب دادم:
_دوتا دختر؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد که عماد دستم و تو دستش گرفت:
_دیدی بهت گفتم؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_404 2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_405
حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گرفتم دم گوشم و گفتم:
_حالا رامین واسه ما چرا بلیط گرفته!؟
آوا جواب داد:
_والا من که دلم نمیخواست توی تحفه هم تو این مسافرت باشی اما دستور مامان این بود و بدون شما تشریف نمیارن!
تو دلم قربون صدقه مامان رفتم و حتی دلم خواست که ای کاش میشد برم به این مسافرت!
با لحن بی حالی گفتم:
_قربون مامان برم، ما نمیتونیم بیایم!
پر تعجب پرسید:
_چرا نتونین؟
بدون مکث جواب دادم:
_امتحانامه خواهر من!
'ایش' کشیده ای گفت:
_من دیگه نمیدونم، خودت جواب مامان و بده فعلا خداحافظ
گوشی و قطع کردم و پریدم به عماد:
_این مسخره بازیا چیه در میاری، اصلا نفهمیدم چی گفتم!
با اخم ساختگی زل زد بهم:
_بداخلاقی از عوارض دوران بارداریه؟
نوچی گفتم:
_به سبب داشتن شوهر رو مخی مثل توعه!
پوزخندی زد:
_حقت بود همون شبی که اومدی خونمون مینداختمت تو استخر تا بفهمی دنیا دست کیه!
و با نگاه سردی از کنارم رد شد و رفت تو اتاق!
انگار بدجوری بهش برخورده بود و منم که طاقت قهر باهاش و نداشتم، پرسیدم:
_کجا؟
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_کجا رو دارم برم؟ میخوام برم دوتا تخم مرغ واسه خودم نیمرو کنم
لبام و غنچه کردم و واسش بوس پرت کردم:
_نوش جونت عزیزم!فقط آشپزخونه اینطرفه!
کاملا چرخید سمتم و با دست کوبید به شلوارش:
_با اجازه بزرگترا دارم میرم لباس عوض کنم
با چشمای ریز شده جواب داد:
_تو حالت خوبه یلدا؟
نشستم رو مبل:
_تو باشی خوبم!
چشماش از تعجب گرد شد:
_جل الخالق!دختره دیوونه شده!
زدم زیر خنده
_دیگه پررو نشو، بیا تخم مرغت و درست کن!
ابرویی بالا انداخت:
_شام بمونه واسه بعد، فعلا شما تشریف بیار به اتاق گرم و نرم خونمون!
و با لبخند خبیثانه ای اومد سمتم و دستش و به طرفم دراز کرد که دستش و گرفتم و بلند شدم:
_باز چی واسم نگهداشتی؟
چشم دوخت به لبام و جواب داد:
_قبل رفتن که بهت گفتم
و پشت سرش راهی اتاق شدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_405 حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_406
به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم و پشت دستش و رو گونم کشید!
من هم بیکار نبودم و موهاش و نوازش میکردم.
انقدر محو لذت این ثانیه ها و دقیقه ها شده بودم که حتی برام مهم نبود سرپا وایسادیم و متوجه خستگی نبودم که عماد سرش و بلند کرد
_لباستونم پوشوندیم دیگه امری نیست خانم؟
چشمام و تو کاسه چرخوندم:
_شامم که سفارش دادی بیارن؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_چند دقیقه دیگه میرسه!
از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه، موهای بلندم پخش بود رو شونه هام که صداش زدم:
_بیا این موهامم بباف، بعدش آزادی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_دیگه لی لی به لالات گذاشتم پررو نشو!
و در کمال تعجبم از اتاق رفت بیرون که صداش زدم:
_عماد مگه اینکه دستم بهت نرسه!
صدای خنده هاش فضای خونه رو پر کرده بود:
_برسه ام کاری ازت برنمیاد..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_406 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_407
صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن.
و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه:
_سلام، سحر خیز شدی؟
ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم:
_سلام خوشمزه!
با خنده نشست کنارم:
_طعمم از دیشب مونده!؟
و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد:
_فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای!
پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم:
_وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟!
و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت:
_به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟
و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود!
رو به عماد جواب دادم:
_فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو!
و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:
_خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت!
از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم:
_تو باعثش شدی تو!
بی عار و بیخیال خندید:
_خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش!
این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم:
_ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته!
به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب 'والا' یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم:
_یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره!
این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم:
_با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد:
_با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟!
و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼