eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_402 چند روز از شروع عید گذشت. این چند وقت بخاطر وجود این تو راهی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خورشید که جای ماه و تو آسمون گرفت راه افتادیم به سمت بابل و چند ساعت بعد هم رسیدیم. تو اتاق لباسام و عوض میکردم و خوشحال بودم که حالا دیگه آزادانه میتونم جلو آینه وایسم و هرروز شاهد رشد جنین تو شکمم باشم، خوشحال بودم که دیگه لازم نبود بخاطر ویار واسه غذا نخوردنام و بد حالیام بهونه های الکی بیارم و دروغ بگم! تو فکر این چیزا بودم که عماد اومد تو اتاق و با دیدن شلوار لی پام که زیپ و دکمش باز بود با خنده گفت: _واسه هوا خوریه؟ خنده ام گرفت: نخیر، واسه اینه که به توله تون سخت نگذره! رو لبه تخت نشست: _دم عصر میریم یه چند دست لباس بارداری میخریم و یکی دوتیکه لباس نوزادی! نمیدونم چرا اما لپام سرخ شد و با لحن پر خجالتی گفتم: _زود نیست؟ بااینطور دیدنم دوباره خنده هاش اوج گرفت: _عزیزم،چرا خجالت میکشی؟! جوابی ندادم و خودم و با تا کردن لباسام مشغول کردم که ادامه داد: _از خونه بابات که نیاوردیش، خودم کاشتمش... مال خودِ خودمه! یخم آب شد که زدم زیر خنده: _باشه! فهمیدیم از محصولاته توعه، مردتیکه سبک! چپ چپ نگاهم کرد: _به نظرت این محصول کی به تولید میرسه؟ دستم و کشیدم رو شکمم: _رسیده دیگه، فقط یه چند ماه دیگه برگه خروجش میاد! جلو آینه خودم و مرتب کردم و راه افتادم سمت بیرون، صداش و پشت سرم میشنیدم: _من دیگه طاقت ندارم، این چند ماهه ام سریع بگذره، طعم پدر شدن و بچشیم! نشستم رو مبل جلو تلویزیون: _راستی عماد، به نظر تو دختره یا پسر؟ کنارم نشست و کنترل و از دستم کشید: _یه دختره یه پسر! نفسم و فوت کردم تو صورتش و با لحن جیغ مانندی گفتم: _تو یکیش موندیم حالا دوتا باشن؟ چشماش و با آرامش باز و بسته کرد: _کاریه که شده! با مشت کوبیدم تو بازوش: _یه دونست! یه دونه! دستش و رو بازوش گذاشت: _خب حالا، مامانم انقدر وحشی؟ شکمم و دادم جلو و راحت تر از قبل ولو شدم رو مبل: _حالا که نشدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_402 خورشید که جای ماه و تو آسمون گرفت راه افتادیم به سمت بابل و چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 اواسط اردیبهشت ماه بود و وارد 4ماهگی شده بودم. هفته قبل واسه اینکه یه وقت مامان اینا پانشن بیان اینجا و از جایی که دیگه کم کم قیافم داشت تابلو میشد که حاملم درس و امتحان و بهانه کردم و به این ترتیب خیال خودم و عماد و حداقل تا آخر خرداد راحت کردم! در خونه که باز شد صدای عماد هم تو خونه پیچید: _عیال،بچه ها شما کجایید؟! روسری زیتونی رنگم و که با مانتو حاملگی هم رنگش ست کرده بودم،انداختم رو سرم و از اتاق اومدم بیرون: _بچه ها؟ رفته بود تو آشپزخونه که با یه لیوان پر آب اومد بیرون و گفت: _خود دکتر گفت که دوتان،من که نگفتم! دست به سینه روبه روش وایسادم و همونطور که اون لیوان آب و سر میکشید،جواب دادم: _گفت ممکنه دوتا باشن! بعد از نوشیدن آب لپم و که حالا ورمم کرده بود و تپلی شده بود و کشید و گفت: _خانم بالا بری پایین بیای،شدیم 4نفر!من و تو و دخترام! نفس عمیقی کشیدم و با قیافه گرفته ای گفتم: _2تا بچه!کی میخواد بزرگشون کنه! شیطنتش حسابی گل کرده بود که با خنده این جمله رو به زبون آورد: _اینا دیگه بچه ان،از اونا نیستن که لازم باشه شما به زحمت بیفتی و بزرگش کنی! چپ چپ نگاهش کردم: _پررو!اصلا حقته که دکتر امروز همه چی و ممنوع کنه 5ماه بمونی تو خماری! خنده هاش خفه شد: _زبونت و گاز بگیر!5ماه میفهمی یعنی چی؟؟ سری به نشونه آره تکون دادم: _زمان زیادیه! و زدم زیر خنده که شروع کرد به دلداری دادن خودش: _دکتر همچین حرفی نمیزنه،چه خبره مگه از الان؟ و با اشاره به من ادامه داد: _حالا تازه فقط یه کم تپلی شدی! این دلداری دادناش بیشتر من و به خنده می انداخت که وایساد جلو آینه و همینطور که نگاهی به سر و وضعش مینداخت تا دیگه کم کم بریم پیش دکتر و بعد هم سونوگرافی،ادای خندیدنم و درآورد: _هرهرهر،الان بخند!شب نشونت میدم که دست انداختن من چه عاقبتی داره! لب و لوچم آویزون شد: _یه طرف این ماجرا منم و تا من نخوام شما نمیتونی هیچ غلطی بکنی! پوفی کشید و چشم از آینه گرفت و خیره به من گفت: _حیف الان داریم میریم سونوگرافی نمیخوام روحیت و خراب کنم وگرنه حالیت میکردم! پوزخندی زدم و رفتم سمت در: _بیا بریم بابا اومد سمتم: _همیشه قبلش زبونت درازه ولی وقتش که میرسه عماد عماد گفتنات شروع میشه! و با تغییر صدا ادامه داد: _آخ عماد،وای عماد... همینجوری داشت ادامه میداد که با کیفم کوبیدم بهش: _تا 3میشمرم رفتی بیرون که رفتی،نرفتی خونت گردن خودته! و در خونه رو باز کردم: _ 1...2... به سه نرسیده پرید بیرون و با لحن مظلومانه ای گفت: _عماد آروم تر!یواش تر... و یه دفعه از خنده ترکید که یه لنگه کفش از رو جا کفشی برداشتم و همین که خواستم پرت کنم سمتش پا به فرار گذاشت و جا خالی داد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_403 اواسط اردیبهشت ماه بود و وارد 4ماهگی شده بودم. هفته قبل واسه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبتمون شد. جلو تر از عماد راه افتادم تو اتاق و خیلی طول نکشید که من آماده شدم و صفحه سونوگرافی روشن شد. با دیدن تصویرای نسبتا مبهم تو صفحه هم من هم عماد،با ذوق به صفحه خیر مونده بودیم که خانم دکتر خیره به صقحه مانیتورش گفت: _چقدرم که وول میخورن! با این حرفش دیگه مطمئن شدیم که مسافرای محترم 2نفرن! حال و هوای عماد به قدری عوض شده بود که لبخند از رو لباش نمیرفت و منتظر ادامه حرف دکتر بود،که من پرسیدم: _دخترن یا پسر؟ لبخند به لبهای دکتر هم اومد: _یکیش که دختره اون یکی هم... با یه کم مکث ادامه داد: _خیلی با حیاست،دستاش و گذاشته جایی که ما نتونیم بفهمیم دختره یا پسر! با این حرفش من و عماد هم به خنده افتادیم و عماد گفت: _به مامانش رفته! و همینطور که میخندید تو گوشم گفت: _الکی دارم میگما،وگرنه مامانش که قبل عروسی دسته گل به آب داده و ما اینجاییم! حسابی حرصم گرفت بااین حرفش و تند و تیز جواب دادم: _من اینارو خودم کاشتم تو شیکمم؟؟یا به طور خودجوش شکل گرفتن؟ من میگفتم و با هر کلمه ام عماد رنگ عوض میکرد که صدای خنده دکتر بالاتر رفت و بین خنده گفت: _عزیزم فکر از اینجا رفتن هم باش،قراره با این آقا زندگی کنیا،با این حرفا... تازه فهمیدم بحثام با عماد با صدای بلند بوده و حسابی گند زدم و خانم دکترم همه چی و شنیده بود که گفتم: _صدام اومد؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _کامل و بی نقص! نگاهم و بین دکتر و عماد چرخوندم که عماد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و زیر لب گفت: _زنیکه بی جنبه! و قبل از اینکه من بخوام جوابش و بدم دکتر دقیق تر از قبل به مانیتورش خیره شد: _فکر میکنم 2تا دختر خوشگل تو راه دارید! با این حرفش انقدر خوشحال شدم که سریع جواب دادم: _دوتا دختر؟؟ سری به نشونه تایید تکون داد که عماد دستم و تو دستش گرفت: _دیدی بهت گفتم؟! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_404 2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گرفتم دم گوشم و گفتم: _حالا رامین واسه ما چرا بلیط گرفته!؟ آوا جواب داد: _والا من که دلم نمیخواست توی تحفه هم تو این مسافرت باشی اما دستور مامان این بود و بدون شما تشریف نمیارن! تو دلم قربون صدقه مامان رفتم و حتی دلم خواست که ای کاش میشد برم به این مسافرت! با لحن بی حالی گفتم: _قربون مامان برم، ما نمیتونیم بیایم! پر تعجب پرسید: _چرا نتونین؟ بدون مکث جواب دادم: _امتحانامه خواهر من! 'ایش' کشیده ای گفت: _من دیگه نمیدونم، خودت جواب مامان و بده فعلا خداحافظ گوشی و قطع کردم و پریدم به عماد: _این مسخره بازیا چیه در میاری، اصلا نفهمیدم چی گفتم! با اخم ساختگی زل زد بهم: _بداخلاقی از عوارض دوران بارداریه؟ نوچی گفتم: _به سبب داشتن شوهر رو مخی مثل توعه! پوزخندی زد: _حقت بود همون شبی که اومدی خونمون مینداختمت تو استخر تا بفهمی دنیا دست کیه! و با نگاه سردی از کنارم رد شد و رفت تو اتاق! انگار بدجوری بهش برخورده بود و منم که طاقت قهر باهاش و نداشتم، پرسیدم: _کجا؟ نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم: _کجا رو دارم برم؟ میخوام برم دوتا تخم مرغ واسه خودم نیمرو کنم لبام و غنچه کردم و واسش بوس پرت کردم: _نوش جونت عزیزم!فقط آشپزخونه اینطرفه! کاملا چرخید سمتم و با دست کوبید به شلوارش: _با اجازه بزرگترا دارم میرم لباس عوض کنم با چشمای ریز شده جواب داد: _تو حالت خوبه یلدا؟ نشستم رو مبل: _تو باشی خوبم! چشماش از تعجب گرد شد: _جل الخالق!دختره دیوونه شده! زدم زیر خنده _دیگه پررو نشو، بیا تخم مرغت و درست کن! ابرویی بالا انداخت: _شام بمونه واسه بعد، فعلا شما تشریف بیار به اتاق گرم و نرم خونمون! و با لبخند خبیثانه ای اومد سمتم و دستش و به طرفم دراز کرد که دستش و گرفتم و بلند شدم: _باز چی واسم نگهداشتی؟ چشم دوخت به لبام و جواب داد: _قبل رفتن که بهت گفتم و پشت سرش راهی اتاق شدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_405 حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم و پشت دستش و رو گونم کشید! من هم بیکار نبودم و موهاش و نوازش میکردم. انقدر محو لذت این ثانیه ها و دقیقه ها شده بودم که حتی برام مهم نبود سرپا وایسادیم و متوجه خستگی نبودم که عماد سرش و بلند کرد _لباستونم پوشوندیم دیگه امری نیست خانم؟ چشمام و تو کاسه چرخوندم: _شامم که سفارش دادی بیارن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _چند دقیقه دیگه میرسه! از رو تخت بلند شدم‌ و رفتم جلوی آینه، موهای بلندم پخش بود رو شونه هام که صداش زدم: _بیا این موهامم بباف، بعدش آزادی! چپ چپ نگاهم کرد: _دیگه لی لی به لالات گذاشتم پررو نشو! و در کمال تعجبم از اتاق رفت بیرون که صداش زدم: _عماد مگه اینکه دستم بهت نرسه! صدای خنده هاش فضای خونه رو پر کرده بود: _برسه ام کاری ازت برنمیاد.. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_406 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن. و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه: _سلام، سحر خیز شدی؟ ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم‌: _سلام خوشمزه! با خنده نشست کنارم: _طعمم از دیشب مونده!؟ و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد: _فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای! پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم: _وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟! و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت: _به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟ و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود! رو به عماد جواب دادم: _فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو! و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت: _خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت! از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم: _تو باعثش شدی تو! بی عار و بیخیال خندید: _خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش! این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم: _ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته! به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب 'والا' یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم: _یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم‌؟ و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره! این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم: _با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟ یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد: _با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟! و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave