eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_460 -یجوری جواب مهتاب بیچاره رو دادی که فکر کنم یلداتا اخر عمر ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حالا من موفق نشدم بعد مراسم عروسیم بچه دار بشم و قبلش این اتفاق افتاده اونا باید اینطور یه کاره به روم میاوردن و مسخره بازیاشون گل میکرد؟ اخ که چقدر بدم میومد از این خصومتهای پیچیده و مبهم بعضی ادما! با شنیدن صدای پونه که کنارم نشسته بود از فکر به اون دونفر بیرون امدم: -ای وای یلدا دلم میخواد بخورمشون! مثل قدیما که اصلا ممکن نبود بدون شوخی و سربه سر گذاشتن جواب همدیگه رو بدیم،جواب دادم: -باشه فقط قبلش مای بیبیاشون و چک کن... دستش گذاشت جلو دهنم حرفم نصفه موند وپونه تکرار کرد: -خفه شو ،خفه شو! دستشو پس زدم و خودم و زدم کوچه علی چپ وگفتم: -میخواستم بگم مای بیبیاشون باز کنی،نکنه میخوایی با مای بیبی بخوریشون؟ با چشای ریز شدش نگاهم کرد: -خر خودتی! من که میدونم چه حرفی میخو استی بزنی! چشمی تو کاسه چرخوندم: -ممکنه ولی خب حتی اگه اونم بود باید با جون و دل گوش میکردی! -اون وقت چرا؟ لبخندی تحویلش دادم: -چون بچه های منن،یلدا جونت! -از خنده وا رفت: - عتیقه پر اعتماد به سقف! شیما که از حرفای ما به خنده افتاده بود سری تکون داد: -شما دوتا دیونه اید! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخ دلم فداته عاشق نگاته این دیوونه عاشق خنده هاته ❤️😍😘
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_33 ساعت از 1 شب میگذشت ک
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 مادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس و داد دستم: _یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا! و از اتاق زد بیرون. دو دل بودم بین پوشیدن یا نپوشیدن لباس اما از جایی که این پیرزن پیش بینی نشدنی بود و ممکن بود همراه شاهرخ بیاد تو اتاق، لباس و پوشیدم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم، با اینکه صورتم خالی از هر آرایشی بود اما بی رنگ و رو نبودم و چشمای گیرا و لب های درشتم مثل همیشه به قیافم جون بخشیده بودن! موهای تیره مو آزادانه رها کردم و لباس و تو تنم دید زدم. به طور وحشتناکی به تنم نشسته بود و البته همه چیمم ریخته بود بیرون و دلم نمیخواست شاهرخ تو این حال ببینتم که تصمیم گرفتم یه شالی چیزی بندازم رو خودم به نظرم بهترین کار بود و نهایتش اگه مادربزرگ همراهمش بود شال و مینداختم رو تخت! خوشحال از فکری که به سرم زده بود خواستم یه شال از کمد بردارم که تو همون لحظه صدای دستگیره در اومد و فهمیدم وقت این کارا نیست و فقط تونستم سریع خودم و برسونم به تخت و بعدشم زیر پتو قایم شم! در که باز شد شاهرخ به تنهایی تو چهار چوب در وایساد و با تعجب به منی که رو تخت دراز کشیده بودم و تا گردن زیر پتو بودم چشم دوخت و پرسید: _امشب تو این خونه چه خبره؟! و اومد تو و در و پشت سرش بست: _اون از مامان بزرگ که اومده میگه بیا برو با زنت آشتی کن و من و فرستاده اینجا، اینم از تو که خوابیدی رو تخت و حرفی نمیزنی! حرفش که تموم شد جواب دادم: _فکر میکرد باهم قهریم که تو یه اتاق نخوابیدیم بخاطر همینم اومده دنبال تو! با خنده سری تکون داد: _از دست این مامان مهین! بالا سرم وایساده بود که بین خنده هاش یهو جدی نگاهم کرد د پرسید: _حالا تو چرا خوابیدی؟ نکنه چیزیت شده؟ به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی باید بگم که انگار صبرش سر اومد و دست آورد سمتم و یهو پتو رو از روم برداشت: _شایدم سرما... با دیدن من تو لباس مشکی رنگ که پخش بودم رو تخت انگار ادامه حرفش و یادش رفت که شوکه شده یه قدم عقب رفت و ناباورانه نگاهم کرد که با خجالت رو ازش گرفتم و خواستم دوباره خودم و با پتو بپوشونم که پشتش و کرد بهم و گفت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
براے رسیدن بہ تو❣ هر چقدرم سخت باشہ و طول بڪشہ❣ صبر میڪنم چون این عشق❣ ارزش موندن و داره...❣ چون من فقط با تو خوشبخت‌ترینم😍😘🧡💕❣💕
تُو مرا جان و جَهانی چِه کنم جان و جَهان را... 👤مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_461 حالا من موفق نشدم بعد مراسم عروسیم بچه دار بشم و قبلش این اتف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 شاکی نگاهش کردم: -تو یکی نخند کت اصلا برام قابل درک نیس که چرا شوهرت نیومده مهمونی ما! نگاهی به اطراف انداخت،به اونایی که اینجا میرقصیدن واونایی که با هفت قلم ارایش وبه تن داشتن لباسای پر زرق و برق تو مهمونی بودن گفت: -یلدا جان واقعا جای حاجی اینجا ست؟ وروسریش و کشید جلوتر که پونه از خنده ترکید: -حالا حاج خانوم با ما قحط رابطه نکنی به سبب پوشش نا مناسب؟ به موهای باز و شومیز زرشکی استین سربستش اشاره کرد که شیما با خنده جواب داد: - نه خواهرم،مشکلی نیست! با بلند شدن صدای موسیقی و بعد هم کیک به وسط مهمونی حرفم با پونه و شیما نصفه موند وبین دست زدن مهمونایی که کم هم نبودن همراه با عماد و بچه ها رفتیم سمت میز کیک و.. کیک یه ماهگی بچه ها رو بریدیم! بعد خوردن شام و کیک مهمونی تا پاسی از شب همچنان برقرار بود تا دیگه قر کمر همه خالی شد وبگو بخندا ته کشید و سرانجام مهمونها رفتن! خدمتکارایی که واسه مهمونی امده بودن اینجا وسایلا رو جمع میکردن ومامان ها هم داشتن کادوهای بچه ها رومیدیدن و اون دختر خاله های سرتق هم اینبار بیخیال من شده بودن ونگاه بازیاشون با اوا شروع کرده بودن که اوا رو کشوندم سمت خودم گفتم: - بهت که حرفی نزدن؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بهت بـگه هیـچی قـد خنـــده های نازت خـوشگل نیست زنـدگیمـــــ....! ❤️😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عـشـق یـعنـی ؛ یه لحظه ام طاقت دوریتو ندارم :-)