#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_409
از نگرانیم کم نشد و فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_دکتر گفت مسموم شدم، چیزی نیست
گفت و راه افتاد به سمت نیمکتی که اون حوالی بود و نشست روش،
تو ماشین دوتا لیوان چای ریختم و به سمتش رفتم:
_بیا این و بخور حالت جا بیاد
چای و از دستم گرفت،
بگیر بشین.
کمی از چای لب سوزم خوردم و روبه الی که کنارم نشسته بود گفتم:
_دکتر نگفت چیکار بکنی که زودتر خوب شی؟ دارویی، قرصی؟
نگاهم نکرد اما لبخند کوچولویی زد:
_گفت حال حالها خوب نمیشی
چشمام گرد شد:
_یعنی چی؟
لبا شهو با زبون تر کرد و شمرده شمرده گفت:
_هنوز چیزی معلوم نیست، ولی...
ولی...
صبرم سر اومد:
_ولی چی؟
با چند ثانیه سکوت جواب داد:
_ولی تو...
تو داری پدر میشی
حرفش تو ذهنم مرور شد،
درست شنیده بودم؟!
من...
من داشتم پدر میشدم؟
کم مونده بود پس بیفتم از خوشحالی که لب زدم:
_من... من دارم بابا میشم؟
یعنی تو... تو حامله ای؟
جوابی ازش نشنیدم،
اصل نیازی به جواب نبود،
انقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم چطوری فقط لیوان چای رو گذاشتم رو نیمکت و بلند شدم،
تند تند دستم و توی موهام میکشید م و تو محوطه الی و اون نیمکت هزار بار قدم اینور و اونور رفتم:
_وای من باورم نمیشه،
نگفت چند وقتشه؟
هرچی من پریشون بودم الی سرحال بود که فقط میخندید:
_چه خبره این همه ذوق زدگی؟
روبه روش ایستادم و گفتم:
_تو میدونی من واسه بچه ای که مال من و تو باشه چقدر برنامه دارم؟
میدونی واسش چه فکرایی تو سرم دارم؟
میدونی؟
مهلت ندادم تا جواب بده،
ادامه دادم:
_اگه پسر باشه، یه مرد واقعی ازش میسازم...
واسش میشم بهترین پدر دنیا،
تموم عمر و جوونیم و به پاش میریزم...
اگه دختر باشه، میشه تنها کسی که اندازه تو دوستش دارم،
میشه روشنی و نور خونم،
میشه شکر گذاریم از خدا اون هم تا آخر عمر...
نگفت جنسیتش چیه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_23
تموم دیروز و رو خودم کار کردم،
کامپیوترم و زیر و رو کردم،
سخت ترین جمله هارو،
همه اون کلماتی که تلفظشون شاید یه کمی برام سخت بود و تمرین کردم و حالا خیالم راحت بود که نمیتونه ازم هیچ ایرادی بگیره که سریع یه دوش گرفتم ،
دیشب سخت خوابم برد،
هم بخاطر استرس امروز و هم بخاطر تنها بودنم تو خونه و حالا از ساعت 6 سرپا بودم که با خیال راحت جلوی آینه ایستادم و لبخندی به خودم زدم،
امروز باید خودی نشون میدادم که موهام و خشک کردم و حسابی به صورتم رسیدم،
میخواستم یه کارمند شیک و مرتب باشم که تاریخ به خودش ندیده باشه!
دیروز فهمیده بودم کارمندای اون شرکت حسابی شیک و پیکن و همین باعث شده بود تا با وسواس لباس انتخاب کنم و درآخر به عنوان اولین روز کاریم مانتو کتی کرمم و با شلوار گشاد ستش پوشیدم و مقنعم و روی موهای از فرق باز شدم و از پشت بافته شدم انداختم و حسابی هم عقب کشیدمش،
حالا همه چیز مهیا بود برای شروع اولین روز کاریم که یه لایه دستمال کاغذی رو لبهام گذاشتم تا رژ لبم مات تر از قبل بشه و بعد کیف ترکیبی مشکی و کرم رنگم و روی شونم انداختم
و با پوشیدن کتونی های سفیدم از خونه بیرون زدم.
هنوز یک ساعت وقت داشتم که تا سر خیابون رفتم وبا دوتا تاکسی خودم وبه شرکت رسوندم،
جلوی در که ایستادم نفس عمیقی کشیدم،
کار کردن تو این شرکت بزرگ و این ساختمون چند طبقه قطعا رویای خیلی ها بود و اگه شریف رئیس اینجا نبود شاید من میتونستم یکی از کارمندهای ثابت اینجا باشم!
آهی از اعماق وجودم سر دادم و همزمان یه ماشین جلوی در پارک شد،
ماشینی که قبلا دیده بودمش و حالا رانندش پیاده شد ودر عقب وباز کرد و همین اول صبحی مجبور به دیدن قیافه جناب شریف شده بودم که قبل از فیس توفیس شدنمون سریع رو ازش گرفتم و وارد ساختمون شدم،
دیروز قبل از خروج به اطلاعم رسونده بودن که باید برم طبقه پنجم وحالا میخواستم برم و سوار آسانسور بشم که حفاظت جلوم و گرفت:
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_410
هیجان زدگی محسن انقدر بی حد و اندازه بود که من در جواب فقط میتونستم بخندم و البته تعجب چشم هام
همچنان پا برجا بود،
حسابی برنامه داشت واسه آینده،
واسه پدر شدن...
انقدر خوب و قشنگ که یه لحظه احساس گناه کردم!
قدم میزد و از برنامه هاش میگفت که انگار نفس کم آورد و نفس عمیقی کشید:
_الی با این خبر خواب و از سرم پروندی!
نمیدونستم ادامه دادن به نقشه ای که با سوگند خل واسه محسن کشیده بودیم درست بود یا غلط اما دیگه دلم
نمیومد که بخوام بیشتر از این اذیتش کنم!
داشتم عذاب وجدان میگرفتم که صدایی تو گلوم صاف کردم و بلند شدم:
_خواب از سرت پریده؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_مگه میشه با خبری که دادی حداقل امشب و بتونم چشم رو هم بزارم؟
با عشق نگاهش کردم:
_عزیزم، میخوام بهت یه خبر دیگه بدم،
یه خبر که تا یه هفته نتونی بخوابی
بی پلک زدنی نگاهم کرد:
_مگه خبری بهتر از این خبری که بهم دادی هست؟
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_بهتر بودنش و نمیدونم فقط میدونم حالا حالها نمیتونی چشم روهم بزاری!
هرچی میگفتم بیشتر حریص میشد واسه فهمیدن که بی طاقت گفت:
_بگو... بگو ببینم چی میخوای بگی
آروم آروم سرم و تکون دادم:
_خب اول 5 قدم برو عقب
هاج و واج نگاهم کرد،
اما کنجکاو تر از این حرفها بود که بخواد دلیلش و بپرسه.
مطابق حرفم عقب رفت و گفت:
_خیلی خب حال بگو
از خنده داشتم میلرزیدم اما به روی خودم نمیاوردم،
اذیت کردن محسن و اینجوری دیدنش خیلی به دلم نشسته بود و نمیخواستم به این سادگیا از خر شیطون پیاده
شم که گفتم:
_آمادگیش و داری؟
سریع جواب داد:
_دارم...
حس میکردم این 5 قدم کافی نیست،
حس میکردم با یه گام میتونه بهم برسه که خودمم چند قدم رفتم عقب و تو بهت و حیرت محسن تکرار کردم:
_مطمئنی آمادگیش و داری؟
حرفی نزد،
فقط با تکون های متعدد سرش بهم فهموند که بگم و من که دیگه نمیتونستم منتظرش بزارم،
تو گلو سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم:
_گذاشتمت سرکار،
تو شیکمم حتی یه جوجه ام نیست چه برسه به بچه آدمیزاد!
این حالت توع هامم واسه همون مسمومیته که هنوز تو بدنم مونده
گفتم و زدم زیر خنده،
انقدر بلند که حتما آدم های اون اطراف صدام و میشنیدن،
محسن رنگ بود که عوض میکرد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_24
_کجا خانم؟
صدایی توگلو صاف کردم:
_من از کارمندای جدید شرکتم
سری تکون داد:
_من باید کارتتون وببینم
با تعجب گفتم:
_این اولین روز کاری منه
جواب داد:
_صبرکنید من تماس بگیرم بعد میتونید تشریف ببرید!
مثلا میخواستم با شریف روبه رو نشم و زودتر از اون برم سرکارم اما انگار شانس همچنان با من یار نبود که یه گوشه وایسادم و قبل از اینکه این آقا بخواد تماسی بگیره جناب رئیس جلوی چشمهام نمایان شد و ایشون تا کمر جلوش خم شد و سلام و صبح بخیری گفت،
نگاه شریف که رو من چرخید زیر لب سلامی کردم و اون فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد و با قدم های استواری راه افتاد،
من همچنان باید میموندم وهنوز اجازه ورود نداشتم و اون آقا که از روی اتیکت لباسش فامیلیش و خوندم و حالا میتونستم آقای رجبی صداش کنم گفت:
_الان تماس میگیرم خانم
و تلفن و تو دستش گرفت که یه دفعه جناب رئیس که خیلی از ما دور نشده بود و صدامون به گوشش میرسید تو همون قدم ایستاد ،
نگاهش و بین من وآقای رجبی چرخوند و با صدای رسایی گفت:
_خانم علیزاده کارمند جدید شرکته لازم نیست سوال کنی!
و همین برای پایین اومدن گوشی تلفن از دست آقای رجبی کافی بود که سری تکون داد و شریف راهی شد وحالا من هم میتونستم برم...
کیفم رو شونم مرتب کردم و قدم برداشتم به سمت آسانسور و البته جلوتر از من جناب رئیس به آسانسور رسید،
پشت سرش که ایستادم چشمام وبستم ودوباره باز کردم تا ریلکس تر از قبل باشم که یهو آسانسور رسید پایین و درش باز شد،
آسانسوری که خالی از هرکسی بود و فقط دونفر میخواستن سوارش شن،
من وشریف!
گردنش که آروم به سمتم چرخید آب دهنم وبا سر و صدا قورت دادم،
اینکه سوار نمیشدم و آسانسور به این بزرگی وظرفیت یه نفر ومیبرد بالا بدجوری ضایع بود که دهن باز کردم تا بگم بفرمایید و اما اون بیشعور قبل از اینکه من چیزی بگم رو ازم گرفت و سوار آسانسور شد!
حالا درست روبه روم بود و من همچنان دهنم از حرفی که نزده بودم باز مونده بود که دست راستش وگذاشت توجیب شلوار مشکیش و لب زد:
_نمیخوای سوار شی؟
با تردید که نگاهش کردم نفسی کشید :
_پس از پله ها بیا بالا!
و دست آزادش و برد سمت اون دکمه ها که توچشم بهم زدنی یادم افتاد باید برم طبقه پنجم وقطعا بالا رفتن از اون همه پله گند میزد به انرژیم برای امروز که تند تند دستم وبه نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه با آسانسور میام
و گام بلندی برای سوار شدن برداشتم و همین برای یه لحظه گیر کردن نوک کفشم تو فاصله بین آسانسور و کاشی های کف زمین کافی بود که خواستم به روی خودم نیارم وبا فشار پام و بیرون کشیدم و همین فشار باعث شد تا بی اختیار قدم دیگه ای بردارم واین قدم روی زمین نه،
بلکه روی کفش های تمیز وبی خط وخش جناب شریف فرود اومد!
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_411
از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم:
_راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم،
امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود!
انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم،
لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم:
_که پیشنهاد خوبی بود؟
رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم:
_خوب نبود؟
نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم،
شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و
قفل مرکزی و زدم،
حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود:
_جرئتش و داشته باش در و باز کن
تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم:
_جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم
سرخ شده بود از حرص:
باز کن کاریت ندارم_
عین جوجه رنگیا نگاهش کردم:
_قول میدی؟
قفسه سینش بال و پایین میشد:
_قول میدم
بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که
نشست تو ماشین،
خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
_برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه
با عصبانیت نگاهم کرد:
_شیطونه میگه اون دوتا لیوان و...
نزاشتم حرفش و ادامه بده:
_شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه!
سرش و به صندلی تکیه داد:
_استغفرالله...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_25
قبل از اینکه به خودش نگاه کنم یا معذرت خواهی کنم پنجه پام و بلند کردم گند زده بودم به کفش های چرم مشکیش که پام و رو پاشنه چرخوندم ورو زمین گذاشتم:
_واقعا متاسفم
و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم ،
سیبک گلوش بالا و پایین شد و همزمان با زدن دکمه آسانسور لب زد:
_امیدوارم این یه ماه هرچی زودتر تموم بشه!
و نفسی کشید عمیق!
انگار از همین الان بدجوری کلافه بود که چسبیدم به گوشه آسانسور وبا ترس ولرز توآینه نگاهش کردم،
خوشتیپی و صورت بی عیب و نقص مردونش به کنار کاش خدا یه کم بهش اخلاق میداد،
کلافه چشم ازش گرفتم چند ثانیه بیشتر طول نکشید که آسانسور یک راست به طبقه پنجم رسید و درش باز شد،
تو همون حالت که چسبیده بودم به یه گوشه این بار حتی شونه هامم جمع کردم تا باز گندی نزنم که شریف از آسانسور بیرون رفت و خداروشکر اتفاق دیگه ای بینمون نیفتاد!
با فاصله پشت سرش راه افتادم،
در شیشه ای بزرگی که روبه رومون بود باز شد وباز شدنش مصادف شد با برای اولین بار دیدن اینجا که محل کارم بود،
یه دفتر بزرگ با هشت نفر کارمند که حالا به احترام جناب رئیس بلند شده بودن و البته ایشون انقدر مغرور و از خودراضی تشریف داشت که جواب سلام وصبح بخیرشون وبا تکون دادن دستش داد وبعد هم رفت تو اتاقی که حتما اتاق خودش بود،
یه اتاق بزرگ که مشرف بود به همین بیرون وروبه روی جایگاه کارمندا!
با رفتنش نفس آسوده ای کشیدم،
انقدر بخاطرش استرس داشتم که چیزی نمونده بود سکته کنم وحالا حالم بهتر بود که یکی از کارمندهای آقا به سمتم اومد والبته قبل از اینکه اون چیزی بگه با صدای بلند به همه سلام کردم و اون آقا که هنوز اسمش ونمیدونستم گفت:
_سلام،
شما کارمند جدید شرکتی؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_26
تند تند سرم وبه نشونه تایید تکون دادم:
_علیزاده هستم،جانا علیزاده!
و با لبخند نگاهم وبین همشون که زل زده بودن بهم چرخوندم،
سه تا زن جوون و پنج تا مرد کارمندای این بخش بودن.
جواب داد:
_این میز خالی و این سیستم برای شماست
و به میزی که خالی بود اشاره کرد وادامه داد:
_روال کار هم من بهتون میگم
و صداش وتوگلوصاف کرد:
_جهانی هستم،حامد جهانی!
لبخندم رو لبم موند وراه افتادم سمت اون میز اما هنوز به اون میز نرسیده بودم که تلفن زنگ خورد و صدای زنونه یکی از کارمندای خانم بلند شد:
_تصادف کرده؟
حالا حالش چطوره؟
صداش انقدر بلند بود که همه جمع بشن دورش و من با فاصله نظاره گرشون بودم که بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله تماس قطع شد و از هیاهوی این بیرون،
شریف از اتاقش بیرون زد:
_اینجا چه خبره؟
سرم به سمتش چرخید،
خداروشکر این بار من هیچ کاری نکرده بودم و قلبم تو دهنم نبود که منتظر موندم ببینم ماجرا از چه قراره،
بقیه از دور کسی که تلفن وجواب داده بود کنار رفتن ورئیس ادامه داد:
_چه خبر شده خانم امیری؟
خانم امیری بااون مژه های پر پشت وسنگین کاشت شدش چند باری پشت سرهم پلک زد وبا عشوه راه افتاد سمت شریف:
_خبر خوبی ندارم!
اخمای شریف توهم رفت و خانم امیری ادامه داد:
_مادر ِخانمِ روشن تماس گرفتن مثل اینکه خانم روشن صبح وقتی داشته میومده سرکار تصادف کرده!
اخم شریف غلیظ تر شد؛
_خب حالش چطوره؟
امیری با یه تاسف که ظاهری به نظر میرسید سر تکون داد:
_خوبه فقط گویا دست وپاش شکسته وحالا حالاها نمیتونه سرپا بشه!
و این حرفش واسه در اومدن صدای نفس بلند همه کافی بود که شریف سری تکون داد:
_خیلی خب به کارتون برسید!
و رفت تو اتاقش...
با رفتنش غر زدنها به دختری که بهش میخورد ۲۷-۲۶سالش باشه شروع شد ،
بدجوری همه رو دق داده بود تا بگه چه خبره و حالا بعد از دقیقه ها بالاخره همه تو جاشون مستقر شدن که نشستم پشت میزم ،
چشمام وبستم تا آرامش بگیرم و همزمان با باز کردنشون صدای یکی دیگه از کارمندا گوشم وپر کرد:
_ولی بدون خانم روشن رئیس باید چیکار کنه؟
با تعجب نگاهشون کردم،
آقای جهانی پوفی کشید:
_فقط خانم روشن میتونه قهوه مورد علاقه رئیس و براش درست کنه،
انتخاب لباس هاش وبرنامه هر روز و هر هفته رئیسم با خانم روشنه!
نمیدونستم این خانم روشن چه سمتی داره وهرچی بیشتر میگفتن کنجکاویم هم بیشتر میشد که صدایی توگلوصاف کردم وگفتم:
_این خانم روشن مگه کارمند اینجا نیستن؟
آقای جهانی سری تکون داد:
_ایشون نه تنها کارمند این شرکته بلکه منشی خصوصی رئیس هم هست!
ابروهام بالا پرید وتو دلم اوهو یی گفتم،
پس شریف منشی خصوصی هم داشت!
بی اختیار توفکرش فرو رفته بودم که دوباره سر و صدا به پا شد،
این بار بخاطر ورود آقای یزدانی که مثل بقیه ایستادم و یزدانی به سمتمون اومد:
_ خانم روشن تصادف کرده؟
آقای جهانی که تایید کرد یک راست رفت تواتاق شریف و همه مشغول شدن،
حالا باید از همین لحظه کارم وشروع میکردم...
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_412
یه کم خنثی شده بود که به خودم جرئت دادم
و لبخندی زدم:
_ازت بعید بود باور کنی،
اصل ممکن بود همچین اتفاقی بیفته؟
طلبکار بودن هنوز تو چشم هاش پیدا بود که عصبی نگاهم کرد:
_چقدر تو پررویی!
پوفی کشیدم:
_من میرم لیوان هارو بیارم
سریع جواب داد:
_لازم نکرده،
خودم میرم
چیزی نگفتم،
از ماشین پیاده شد و با اون دوتا لیوان برگشت،
این بار غر هم میزد:
_د د د
من خر و بگو از ذوق داشتم میمردم،
اونوقت تو داشتی من و اذیت میکردی!
با یه اخم ساختگی نگاهش کردم:
_کدوم اذیت؟
من فقط داشتم سوپرایزت میکردم، عین خودت
دم و بازدمش انقدر قدرتمند بود که وقتی به صورتم میخورد تارهای موهام جلوی چشم هام تکون میخورد:
_مثل من؟
این کارت مثل سوپرایز من بود؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حال یه کم مهیج تر
سرش و گذاشت رو فرمون و پی در پی نفس عمیق کشید،
دستی رو شونش گذاشتم :
_انقدر بی جنبه نباش
سر بلند کرد:
_الی تو که میدونی من چقدر بچه دوست دارم
تا چند ثانیه چیزی نگفتم،
دنبال جوابی بودم که محسن و از این حال بیرون بیاره و بالخره لب زدم:
_فقط خواستم یه کم بخندیم،
بعدشم ما که بالاخره بچه دار میشیم حال الان نه چند وقت دیگه،
مهم اینه که عکس العملت و دیدم و حرفهات و شنیدم...
چه خوشبخته بچه ای که پدرش تو باشی!
حالش داشت بهتر میشد که لبخندی زد و من ادامه دادم:
_راستی خیلی دلم میخواد بدونم اگه یه روزی بچه دار شدیم،
چجوری قراره تربیتش کنیم؟
اگه دختر شد میخوای مثل من باشه یا نه اونطوری باشه که زهرا هست،
اگه پسر باشه چی؟
باید مثل تو متعصب و سر به راه باشه یا...
حرفم ادامه داشت اما محسن با یه جمله فوق العاده قطعش کرد:
_دختر یا پسرش فرقی نداره،
باید آدم باشه همین!
مات جمله ای که شنیده بودم داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:
_زندگی با تو،
عشقم به تو بهم فهموند که
مهم نیست ظاهر آدما چه شکلیه،
مهم قلبشونه،
مهم ذاتیه که خوب باشه،
چشمی که پاک باشه...
برای بچه ای که یه روزی من پدرش میشم و تو مادرش فقط همینارو میخوام
بی اختیار لبخندی مهمون لبهام شده بود،
محسن درست میگفت و به قول اون مصراع معروف سعدی که میگفت:
'آدمی را آدمیت لازم است'
انسانیت همه چیزی بود که باید روزی که مادر میشدم به دخترم یا شاید هم پسرم یاد میدادم ...
شنیدن صدای محسن باعث شد تا از این افکار بیرون بیام:
_و البته یه چیز دیگه که خیلی مهمه
با اشتیاق نگاهش کردم،
منتظر یه جمله قشنگ بودم مثل تموم این جمله هایی که شنیده بودم که محسن در کمال آرامش لبخند عمیقی زد
از همونا که دوتا چال گونش و نمایان میکرد و گفت:
_اگه بچه آیندمون دختر شد از ته دل براش آرزو میکنم که قیافش به تو نره!
گفت و هرهر خندید و منی که حسابی زورم گرفته بود خشمگین نگاهش کردم و محسن بین خنده هاش ادامه داد:
_چیه؟
خب میخوام نمونه رو دستمون،
!بالاخره یه مرد مثل من ممکنه تو سرنوشت اون نباشه
:نفس عمیقی کشیدم و یکی از لیوان هارو برداشتم
_متاسفم لیوان اما تو باید تو سر این مردتیکه خورد شی ...
و تماشای پناه گرفتن سر و صورت محسن زیر جفت دستهاش از تموم صحنه های امشب خنده دار تر بود
#پایان❤️
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_27
برگه هایی که توکیفم بود و روی میز گذاشتم،
خودکارمم روشون گذاشتم،
قبل از هرچیزی باید با آقای جهانی حرف میزدم تا بفهمم تو این شرکت که تو اینترنت راجع بهش خونده بودم وفهمیده بودم هر طبقه مختص یکی از زمینه های فعالیتشه من باید چیکار کنم که رفتم کنار میز آقای جهانی اما همزمان با شروع توضیحاتش به من،
در اتاق شریف باز شد و یزدانی بیرون اومد.
برخلاف ورودش به اتاق حالا آشفته به نظر نمیرسید که سرفه ای زد تا حواس همه رو به خودش جمع کنه و وقتی خیالش از این بابت راحت شد لبخندی زد:
_خانم علیزاده چیکار میکنید؟
چشمام گرد شد با این سوالش و صاف ایستادم:
_من؟
لبخندی زد و با تکون دادن سرش تایید کرد که خودم و جمع وجور کردم و قاطعانه گفتم:
_دارم روال کار و از آقای جهانی یاد میگیرم تا بتونم...
نزاشت حرفم تموم شه:
_فعلا لازم نیست!
جملش عین یه سطل آب یخ ریخت روهمه وجودم که راه افتادم به سمتش وبااینکه میترسیدم از جوابی که قراره بشنوم پرسیدم:
_چرا؟
هرچی ذکر و دعا بلد بودم توکسری از ثانیه یاد کردم و یزدانی بالاخره جواب داد:
_چون شما دیگه تو این بخش و با کارمندای اینجا کار نمیکنید!
دلم هری ریخت و لب زدم:
_چرا؟
منکه کاری نکردم چرا بی اینکه فرصتی بهم بدید دارید عذرمو میخواید؟
چشماش گرد شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_28
_من کی همچین حرفی زدم؟
فقط نگاهش کردم وحرفی نزدم که ادامه داد:
_شما باید فعلا منشی جناب شریف باشید!
پلکم پرید بااین حرفش،
صدای اون سه تا زن کارمند هم که اعتراض بار بود دراومد که گفتم:
_چی؟
من باید منشی رئیس شم؟
جلوتر اومد و درست روبه روم ایستاد:
_بله،منشی شخصی رئیس!
و سرش و نزدیک گوشم کرد:
_فرصت خوبیه که نظرشو جلب کنید و واسه همیشه اینجا موندگار شید!
بی اختیار صدای نفس کشیدنم بلند شد،
چرا من؟
چرا من انقدر بدشانس بودم که حالا باید منشی اون میشدم؟
تموم شوقم واسه اولین روز کاریم به باد رفت و یزدانی ادامه داد:
_من ترتیبش ومیدم که دفتر همه برنامه های رئیس تحویل شما داده بشه،
شماهم خوب حواست وجمع کن اگه کارت ودرست انجام بدی تا هروقت که بخوای تو این شرکت استخدام میشی!
میخواستم چیزی بگم،
میخواستم بگم چرا از بین این همه آدم من؟
چرا یکی دیگه منشی اون تحفه نمیشد؟
اما بهم مجالی برای پرسیدن این سوالها نداد و به در اتاق شریف اشاره کرد:
_فعلا رئیس باهاتون کار داره،بفرمایید اتاق ایشون!
و منتظر زل زد بهم که آه پر افسوسی کشیدم ونگاهی به اطرافم انداختم،
قیافه اون سه تا دختر پلنگ یه جوری بود که اگه تنها گیرم میاوردن حتما دخلم ومیاوردن و اگه اشتباه نکنم همش بخاطر شریف بود که فکر میکردن شاهزاده سوار بر اسب سفیدشونه ومن یه روزه قاپیدمش!
با این وجود غمی که تو دلم بود و کسی ازش باخبر نبود و با خودم حمل کردم وبه سمت اتاق کوفتیش رفتم و در زدم که صداش گوشم وپر کرد:
_بیا تو!
و من مقنعم و مرتب کردم و وارد اتاقش شدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_29
حالا روبه روش ایستاده بودم که از پشت میز بزرگش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن:
_تو مناسب ترین گزینه واسه منشی شخصی موقت منی؟
و قبل از اینکه جواب بدم خودش سر تکون داد:
_همه کار دارن،
همه باید تمرکزشون وبزارن رومحصولاتی که این ماه میخوایم روونه بازار کنیم الا تو،
الا تویی که از بین همه اونایی که برای مصاحبه اومدن به همین زودی استخدام شدی!
سر از حرفهاش در نمیاوردم اما اون همچنان حرف برای گفتن داشت:
_چرا تو باید مناسب ترین گرینه باشی؟
چرا خانم روشن باید تصادف کنه؟
چرا...
نزاشتم حرفش تموم شه:
_آقای شریف منم همچین راضی نیستم که منشی شما بشم و ترجیحم کار کردن کنار بقیه کارمنداست!
با تاخیر و جا خورده پوزخندی زد:
_راضی نیستی؟
تایید کردم :
_معلومه که نه!
ودوباره دل وجیگردار شده بودم که ادامه دادم:
_شما همون آدمی هستین که بخاطر یه اشتباه کوچیک مامان منو که مدتها تو اون هتل کار میکرد واخراج کردین،
همون کسی که بخاطر یه کت که دلیل داشتم واسه برداشتنش ازم تعهد گرفتید که مبادا به وسایل شخصی کسی دست بزنم
و در حالی که احساسی شده بودم وچونم میلرزید ادامه دادم:
_کی دلش میخواد منشی شخصی همچین آدمی مثل شما بشه؟
نمیدونم شاید دیوونه شده بودم اما این حرفها بدجوری تو سینم سنگینی میکرد،
انگار دیگه نمیتونستم این کارها وحرفهاش وتحمل کنم وحتی دیگه برام مهم هم نبود اگه نیومده بیکارم کنه که به سمتم اومد،
از اینکه داشت به سمتم قدم برمیداشت اون هم با قیافه جدی وعصبیش ترسی وجودم و گرفت وعقب عقب رفتم ،
با فاصله روبه روم ایستاد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_30
_اون کت که بخاطر تو پاره شد واسه من خیلی مهم بود چون اون کت...
و حرفش ادامه داشت اما با بلند شدن صدای تق تق در و بعد هم ورود آقای جهانی به اتاق ادامه پیدا نکرد:
_حالا که خانم روشن نتونستن بیان من قهوه تون وآماده کردم
و سینی ای که تو دستش بود وروی میز گذاشت وبیرون رفت،
با رفتنش منتظر ادامه حرف شریف موندم اما ادامه نداد و به سمت دیوار شیشه ای اتاقش رفت،
حالا شهر زیر پاش بود که پشت بهم جواب داد:
_میتونی این یه ماه و شایدم بیشتر تا وقتی که خانم روشن برگرده اینجا مشغول باشی،
البته به عنوان منشی من،
چون حالا همه چی عوض شده وما یه منشی لازم داریم وبعد...
سرش به سمتم چرخید وادامه داد:
_بعد از برگشتن خانم روشن هم حقوقت وتمام و کمال میگیری ومیری پی کارت !
نفس عمیقی کشیدم ،
من باید منشی این آدم که ازش متنفر بودم میشدم و هنوز هیچ جوابی بهش نداده بودم که کامل به سمتم چرخید:
_اگه هم نه میتونی ...
با دوباره باز شدن در بازهم حرفش نصفه موند این بار یزدانی اومد تو اتاق اونم با نیش باز و انگار خیلی هم با شریف راحت بود که اصلا مثل بقیه باهاش تا نمیکرد:
_چیشد؟
و دفتر قطوری که دستش بود و دودستی به سمتم گرفت:
_اینم دفتر برنامه های آقای رئیس تا آخر ماه که خانم روشن تا آخر این ماه ثبتش کرده
و با لبخند ادامه داد: