eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_420 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جلوم و نگرفتی؟ چرا؟ برق اشکش و تو چشماش دیدم،با صدای آرومی لب زد: _چون عاشقت بودم... چون هنوزهم عاشقتم و میخوام... نزاشتم ادامه بده: _من نیستم... من عاشقت نیستم، از همون اولش هم نبودم، از همون اولش که حرف ازدواجمون پیش اومد بهت گفتم که من همچین قصدی ندارم، گفتم هیچوقت بهت حس عشق و دوستداشتن نداشتم و تو‌دورانی که باهم اونور بودیم هم حسی بهت پیدا نکردم و‌توهم با پسرای دیگه مشغول بودی،بیشتر از این چیزی بین ما نبود که تو بخوای عاشق من شی! سرش و به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد: _ولی حالا واسه این حرفها دیره... تو چه بخوای و چه نخوای باید با من ازدواج کنی البته اگه بازهم موافق نیستی من میتونم همه چیز و به پدرم بگم،همه اتفاقی که دوسال پیش افتاد و بعید میدونم با فهمیدنش پدرم مثل همه این سالها به همکاری با تو و پدرت ادامه بده و حتما کاری یه کاری میکنه، حتما تو و پدرت و از عرش به فرش میاره، میدونی که دستش بازه و میتونه این کار و کنه! دستم و رو گلوش گذاشتم: _تو همچین کاری نمیکنی!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_421 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جل
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر فشار دستم روی گلوش زیاد بود که به سرفه افتاد و تو همون حال ادامه داد: _داری... داری خفم میکنی... نگاهم تو چشم هاش چرخید، لعنت به من که با وجود شناختن ذات کثیف رویا،بااینکه همه اون سالهای دانشجویی شاهد کثافت کاری ها و برو بیاهاش با آلفرد و چند نفر دیگه بودم،تو عالم مستی و تو اون مهمونی لعنتی بوسیده بودمش و اون حالا ادعا میکرد که فقط یه بوسه نبوده،ادعا میکرد همه چیشو بخاطر من از دست داده... چشماش داشت از حدقه بیرون میزد و شروع کرده بود به دست و پا زدن که ولش کردم... به سرفه افتاده بود،بلند بلند سرفه میکرد و من که اصلا منتظر اتفاقات امشب نبودم من که اصلا نمیدونستم رویا قراره بااین ادعا که قبلا یکبار ازش شنیده بودم و هیچوقت باورش نکرده بودم به مراسم عقدم با جانا بیاد و همچین افتضاحی به بار بیاره و هیچ کنترلی رو اعصاب داغونم نداشتم که انگشت اشاره ام و تهدید وار تو هوا تکون دادم: _پا رو دم من نزار که بد میبینی! گفتم و از ماشین پیاده شدم اما اون با وجود حال بدش بازهم ساکت نموند: _نمیخواستم کسی چیزی بفهمه،میخواستم این راز بین خودمون بمونه و بی سر و‌صدا باهم ازدواج کنیم ولی حالا دیگه نه... من همین امشب همه چیز و به بابام میگم... میگم و به صبح نکشیده همه چیز به گوش خانوادت میرسه معین خان! حرفهاش و زد و بی هیچ وقت تلف کردنی و در حالی که درِ ماشینش باز بود،به سرعت ماشین و به حرکت درآورد و رفت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو فرمون برداشتم،یه پیام از رویا بود "من هنوز حرفی به بابام نزدم، بهتر نیست بی دردسر باهم ازدواج کنیم؟" صفحه گوشی و خاموش کردم و بعد هم انداختمش رو صندلی کناریم،برام اهمیتی نداشت اینکه میخواست به خانوادش چیزی بگه یا نه و برام مهم نبود اگه میخواست اینجوری آبروریزی راه بندازه، من مطمئن بودم حتی اگه اونشب و تو اون مهمونی با رویا بودم بازهم آدمی که میگفت همه چیشو‌ من ازش گرفته ام من نبودم، اصلا ممکن نبود با وجود اون همه سال که خودم شاهد برو بیاهاش بودم،ادعاش کاملا مزخرف بود! نفس عمیقی کشیدم از دیشب تا حالا منتظر بودم،منتظر روشن شدن گوشی جانا اما انتظارم بی فایده بود،اون قصد نداشت گوشیش و روشن کنه و حالا از صبح با فاصله نظاره گر ساختمانی بودم که تو یکی از طبقاتش ساکن بود، منتظر بودم از خونه بیاد بیرون و باهاش حرف بزنم اما تا الان این انتظار هم بی فایده نشون داده بود و حالا با باز شدن در ساختمون،جانارو ندیدم اما خانواده اش و چرا! دایی و مادر بزرگش انگار داشتن میرفتن و جوانه خانم درحال بدرقه مهمونهاش بود که فکری به سرم زد،میتونستم بعد از رفتن مهمونهاشون برم و با جانا حرف بزنم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود! چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم... به ساختمون که رسیدم مصمم شدم، تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره، نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم! با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود، باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود! به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد می‌تونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇 @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری نداشت که بخواد بیاد و نیم ساعت پیش باهم تلفنی حرف زده بودیم و نمیدونستم ک پشت دره و حالا با شنیدن صدای مامان فهمیدم: _آقای شریف حال جانا به اندازه کافی ناخوش هست،لطفا برید... پوزخندی زدم،پس معین بود! نمیدونم با چه رویی اما اومده بود اینجا که عصبی از اتاق بیرون زدم،مامان همچنان محترمانه باهاش حرف میزد و میخواست از اینجا بره و انگار اون هیچ جوره قصد پا پس کشیدن نداشت که گوشی آیفون و از دست مامان گرفتم و با صدای آروم اما خشمگینی گفتم: _بیا بالا! بعد هم گوشی رو گذاشتم... مامان که از این حرکتم جا خورده بود با چشم های گرد شده نگاهم کرد: _میخوای باهاش حرف بزنی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _میخوام ببینم چه حرفی برای گفتن داره، میخوام ببینم با چه رویی تا اینجا اومده و تو این فاصله لباسم و‌عوض کردم و‌یه روسری هم برای مامان آوردم،مامانی که از دیشب چهرش غمگین و گرفته بود و حالا نگاهش و‌ بهم دوخت: _اون که کف دستش و بو نکرده بود و نمیدونست که اون دختره بی آبرو و بی حیا میخواد بیاد و ... نزاشتم مامان ادامه بده: _همه این مدت به من گفته بود خانوادش اصرار دارن با رویا ازدواج کنه نه هیچ چیز بیشتری و این درحالی بود که میدونست رویا بیخیالش نشده که میدونست رویا دختری نیست که به این راحتیا پا پس بکشه! قبل از اینکه مامان چیزی بگه معین رسید، حالا پشت در بود که مامان در و باز کرد و معین با کمی تاخیر وارد خونه شد، نگاه گذرایی بهش انداختم،ازش دلگیر بودم و این دلگیری بیش از حد بود ،انقدر بود که اینجا بودنش جو و برام سنگین کرده بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_425 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد می‌تونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇 @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من اومد: _میخوام باهات حرف بزنم دیگه نگاهش نکردم: _اگه حرفی هست بگو و سری تکون دادم: _هرچند من هرچیزی که لازم بود و تو اون معرکه ای که رویا راه انداخته بود و آبروی من و خانواده ام و جلوی اون همه مهمون برد شنیدم! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _ما نباید عقد و بهم میزدیم! با حرص خندیدم: _نباید اینکار و میکردم؟ باید بعد از اینکه اون حرفهارو شنیدم، بعد از اینکه فهمیدم همه این مدت ازم پنهون کاری کردی بعد از اینکه صدای پچ پچ مهمونها بلند شد، بهت بله میگفتم؟ حالا زل زده بودم بهش،طلبکار زل زده بودم بهش که با صدای گرفته اما عصبی ای گفت: _میخوام باهات تنها حرف بزنم! نگاهی به مامان که با نگرانی و درحالی که قفسه سینش از اضطراب و نگرانی بالا میشد و نظاره گر ما بود انداختم و گفتم: _مامان... قبل از اینکه بخوام جمله ام و کامل کنم خودش گفت: _من میرم پایین، شماهم حرفهاتون و بزنید
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_426 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من او
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،حالا با معین تنها بودم که منتظر نگاهش کردم و اون خودش و بهم نزدیک تر کرد: _جانا من ازت توقع نداشتم... توقع نداشتم انقدر راحت همه چی و ول کنی و بری... توقع نداشتم دشمن شاد کن بشی و یه کاری کنی رویا به جفتمون بخنده! نگاهش تو چشم هام میچرخید که پوزخند زدم: _یه چیزی هم بدهکار شدم؟ و با کمی مکث ادامه دادم: _اونی که دشمن شاد کن شد تو بودی نه من! اگه از همون اول بهم میگفتی یه تایمی با رویا بودی اگه میگفتی... نفسی گرفتم و مشتی به سینش کوبیدم: _اگه میگفتی باهاش رابطه داشتی و با قول ازدواج به این رابطه ها راضیش کردی... بین حرفم پرید: _تو این حرفهارو باور کردی؟ بازهم مشت به سینش کوبیدم: _خودم دیدمت،من اون عکسهارو دیدم! دستم و رو سینش گرفت و لب زد: _من هیچوقت به رویا قول ازدواج ندادم، من تو اون 8 سال که باهم اونور دانشجو بودیم حتی یه بار هم بهش دست نزدم تا اینکه تو اون مهمونی که از بدشانسیم رویاهم دعوت بود ، تو نوشیدن زیاده روی کردم و بعد فهمیدم بوسیدمش و واسه اولین و آخرین بار بهش دست زدم هرچند هنوز مطمئن نیستم، من هیچی از اون شب یه یاد ندارم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_427 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،ح
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وقتی مستی کاری که دلت میخواد و میکنی و بعد تظاهر به فراموشی میکنی؟ داشتم بهش کنایه میزدم ،حالم از بابت دیشب بد بود و به خودم حق میدادم باهاش اینطوری حرف بزنم و معین که انگار اصلا طاقت شنیدن این سوالم و نداشت دستم و سفت تر از قبل گرفت: _بچه بازی و بس کن،به جای اینکه متلک بارم کنی شرایط و درک کن،رویا داره همه تلاشش و میکنه که خودش و بندازه به من و من نمیخوام این اتفاق بیفته، نباید این اتفاق بیفته! قیافم از شدت درد دستم گرفته شد: _من باید چیکار کنم؟ اصلا به من چه که... بازهم نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه: _ما باهم ازدواج میکنیم، همونطور که قرار بود و من به هیچ وجه از تو دست نمیکشم! لحنش جدی بود،چشم هاش دروغ نمیگفت و اون مصمم بود واسه این ازدواج هرچند همه چیز از نظر من تموم شده بود! به سختی دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و جواب دادم: _من نمیتونم... من نمیتونم با پنهون کاریت کنار بیام، نمیتونم با آبروریزی دیشب جلوی غریبه و آشنا کنار بیام من دیگه خسته شدم... خسته شدم از اینکه هیچی خوب پیش نمیره، خسته شدم از غصه خوردن از زانوی غم بغل کردن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 3 به سامانه 10008443
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_428 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وق
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چشم بست و دوباره باز کرد: _میدونم من همه اینارو میدونم ولی یه کاری میکنم همه چیز و فراموش کنی، فقط بهم یه فرصت بده و بخاطر مزخرفات رویا همه چی و خراب نکن تکیه دادم به دیوار و روی زمین فرود اومدم: _با حرف مردم چیکار کنم؟ با دلی که ازت گرفته چیکار کنم؟ با بابام که بعید میدونم دیگه فرصتی بهت بده چیکار کنم؟ روبه روم روی زمین نشست: _مردم کین جانا؟ بخاطر اونا میخوای از همه چی بگذری؟ از عشقی که بینمونه و برای من مهم تر از هرچیزیه؟ نفسم و تو صورتش فوت کردم، تموم دیشب ازش بیزار بودم، تموم دیشب تصمیمم برای تموم شدن همه چی بود اما چرا؟ چرا حالا با دیدنش با شنیدن صداش دلم داشت میلرزید؟ چرا نمیتونستم بگم میخوام از خیر این عشق بگذرم؟ چرا نمیتونستم پسش بزنم؟ من که دلیلم و داشتم من که ازش دلگیر بودم پس چرا؟ چرا لال شده بودم و چیزی نمیگفتم؟ با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _با توئم؟ اگه هنوز عشقی نسبت به من داری پس میتونی من و ببخشی، میتونی درک کنی که هرکسی گذشته ای داره و اگه اشتباهی کرده نمیتونه به عقب برگرده و درستش کنه! بازهم چیزی نگفتم اما معین هنوز حرف برای گفتن داشت: _در مورد بابات هم نگران نباش، خودم باهاش حرف میزنم حتی اگه لازم باشه بهش میگم غلط کردم، میگم اشتباه کردم تو فقط پای من و علاقه ای که بینمونه بمون باقیش با من! پارت جذاب بعدی رو فوری بیا اینجا بخون از دستش نده بالای تبلیغاته😍😍👇🔥 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833