eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
• بهمون بگین کدوم درسِ مدرسه رو بیشتر دوست دارین؟📚 💬من هستم علوم را بیشتر از بقیه ی درس ها دوست دارم ------------- 💬سلام هستم و درس فلسفه و منطق رو بیشتر دوست دارم. ------------- 💬من به عنوان یه هنر ، تاریخ و زیست درسای مورد علاقه ام ان ------------- 💬من یه ام و عاشق درس هندسه و ادبیات و زبانم ------------- 💬من عاشق دروس تخصصی مثل حسابان هندسه گسسته فیزیک و شیمی هستم. ------------- 💬فلسفه ------------- 💬 فیزیک و شیمی ------------- 💬 منطق و فلسفه:) ------------- 💬 زیست شناسی و دروس علوم تحربی ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬هر جایی که طبیعت باشهه -------- 💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* -------- 💬خب به عنوان _ معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم . توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل یا 😊 سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل 😌 و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل 😶 -------- 💬سلام من یه ام با ،اول میرفتم مکان های زیارتی -------- 💬سلام و خسته نباشید برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم... -------- 💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻) ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• خودتون رو به چه چیزی تشبیه می‌کنین، که وایب یا گوشه ای از شخصیت تون رو به ما نشون میده؟ 💬سلام وقت بخیر من معمولا خودمو یک باد تصور میکنم.بادی که گاهی نسیم میشه و گاهی طوفان..اکثرا تلاش میکنم توی حد تعادل و یک باد بهاری بمونم اما..نمیدونم چقدر موفق میشم^^ من یک تیپ هستم ________ 💬خودمو ب بغل محکم و مهربون مامان. حرص خوردنش و غر زدنش. گوش شنوای ی دوست وقتی دلت گرفته و داری براش حرف میزنی. به اون مهربون سر گذاشتن رو شونه کسی ک دوسش داری. و از همه مهم تر به بغل طولانی و محکم مادر و فرزندش و ارامش اون بغل تشبیه میکنم. ________ 💬خودمو به ی خونه صمیمی با مبلای راحت در حالی ک گلدونا روی زمینن و پنجره رو باز کردی و ی نور قشنگ و هوای خنکی میاد داخل. دوستات در حالی ک تو ی جمع خیلیی خودمونی نشستن ی دمنوش و کیک گذاشتی جلوشون و همه از ته دل با خیال راحت میخندن تشبیه میکنم من ی عم ________ 💬سلام نمیتونم دقیق بگم ولی یهو به ذهنم رسید شاید مثل وقتی باشه که کت و شلوار خاکستری یا سیاهه اتو کشیده پوشیدی و پاتو روی پات انداختی در پرانتز - و شاید داری با یه نگاه عاقل اندر سفیهانه به بقیه نگاه میکنی تا ببینی کارایی که بهشون گفتی رو دارن درست انجام میدن یا نه - _________ 💬به عنوان یه خودم رو به یه قاتل ساده دل میدونم که موقع قتل نمی توانم به اون آدم نگاه کنم. و شبیه یه کتاب روانشناسی ام که داره در مورد احساسات توضیح میده. و مثل یه گربه کیوت و احساسی و درونگرا م. _________ 💬من خودم شبیه جنگل میدونم آروم و عمیق و متفکر ، جایی که جواب خیلی از پرسش های آدم می‌تونه اونجا پیدا بشه ، جایی که سراسر آرامش ، جایی که فریاد نمیزنه اهااای مردم من هزارتا گونه جانوری در خودم دارم و تو سکوت زندگی می‌کنه و میزاره مردم کشفش کنن (به قول معروف درخت هرچه پر بار تر سر به زیر تر ) از طرف ‍ی :)) _________ 💬سلام، ام. من دقیقا مثل بازار بورسم :))) همون قدر مودی.. گاهی راکد، گاهی انفجاری. گاهی انقلاب آفرین و گاهی زمین زننده به ظاهر ماشین حسابی اما در حقیقت وابسته ترین به کوچیک ترین اتفاقات انسانی دنیا! و شاید همین قدر به درد نخور! به نظر آدمای دیگه خیلی خفنم ولی خودم می‌دونم گاهی چقدر نابودم. وارد رابطه شدن با من خیلی سخته، درست مثل وارد بازار بورس شدن. شاید ناخواسته خیلیا رو نابود کردم اما اگر کسی خوب بشناسدم جوری اون رابطه دو سر سوده که قطعاً از بهترین اتفاقای عمر جفتمون میشه، هم اون منو می‌کشه بالا و هم من اونو... ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریو: و بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحال برگشتن از کتابخونه بودم میبینه و ازم خوشش میاد. estp پیشنهاد میده که از عمد خودشونو به من بزنن و جیم بشن و از اون جایی که کتابای توی دستم خیلی زیاده کلی برام دردسر میشه. entp با اینکه نمیخواد این کارو کنه ولی بخاطر اینکه جلو دوستش کم نیاره قبول میکنه. وقتی entp و estp نقشه خودشونو عملی میکنن پیداش میشه و کمکم میکنه تا کتابامو جمع کنم و در همین حین کمی باهم صحبت میکنیم. entp که رفتار آروم منو می بینه که دنبال انتقام و.. نیستم تصمیم میگیره اگه دوباره منو دید ازم معذرت خواهی کنه. چندروز بعد یه مهمونی برای تولد esfj برگذار میشه که خواهرش یعنی estj مسئول برگذاری این مراسم تولده. و از اونجایی که esfj خیلی مهربون و اجتماعیه منو هم به مهمونی دعوت میکنه. منم از خجالتش قبول میکنم. entp و estp هم توی این مهمونی دعوت شدن. در تمام مدت مهمونی entp یواشکی منو زیر نظر داشت. همه تلاشم رو میکردم که در تمام مدت مهمونی لبخند بزنم. ولی واسه من کار سختی بود. آروم نشسته بودم و خودم رو جمع و جور کرده بودم. سعی میکردم در جواب همه نگاه ها مهربون بنظر بیام. حتی نگاه های وحشتناکestj . در تمام مدت esfj و خواهر کوچیکش سعی میکردن باهام حرف بزنن تا کمتر احساس تنهایی کنم ولی چون مشغول پذیرایی بودن و سرشون شلوغ بود زیاد نمیتونستن کنارم باشن. یه مهمونی درحالی که هیچکس رو نمیشناختم خیلی زجر آور بود. درست در لحظه ای که esfj رفت دنبال entp که ببینه چرا یک ربع توی دستشویی مونده و رفت توی اشپزخونه خوراکی بیاره ، estj کنارم نشست. درحالی که پاش رو روی پا انداخته بود و دستش رو روی دسته مبل گذاشته بود پرسید: از برادرم شنیدم تو رمان مینویسی. درسته؟ سرخ شدم و اروم گفتم: بله. بعد estj با ادامه داد: نمیخوای به یه شغل بهتر فکر کنی؟ نویسندگی فقط سرگرمیه! مثلا همین که مدیر شرکته چندتایی هم کتاب چاپ کرده. هر ادمی با هر شغلی میتونه نویسندگی کنه. کلمه های estj توی ذهنم اکو شد. خیلی وحشتناک بود. estj نمی دونست نوشتن کلمات و خط زدنشون چقدر سخته. نمی دونست نوشته ها چقدر رو آدما تاثیر میزارن و نوشتن چقدر مسئله مهمی توی جامعه ست. همه سعیم رو کردم که بغضمو قورت بدم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم. خیلی ناگهانی از جا بلند شدم و با صدای گرفته گفتم: منو ببخشید. باعجله خودم رو به در اتاق پذیرایی رسوندم و همین که خواستم برم بیرون با entp و estj برخورد کردم. entp تمام این مدت که نبودن داشت برای esfj توضیح میداد که عاشق منه. عجب عشق بد موقعی! به سرعت از کنارشون عبور کردم و خودمو به حیاط رسوندم. بغضم ترکید. در حیاط رو باز کردم و بیرون دویدم. میخواستم سمت خونه برم ولی esfj جلوم رو گرفت و برم گردوند. رفتم توی دستشویی و اشکامو پاک کردم و بعد همراه esfj راه افتادم. همین که در اتاق پذیرایی رو باز کردم دیدم که estp گفت: دختر لوس و مزخرفیه! همون بهتر که رفت! هنوز کسی متوجه حضور من و esfj نشده بود. entp به estp گفت: خفه شو ولی estp ادامه داد: مگه دروغ میگم؟ با اون قیافه عبوس و گرفته ش فقط بلده یه گوشه بشینه و بقیه رو تماشا کنه اصلا هم جنبه شوخی رو نداره ‌این بار entp بلند تر داد زد:خفههه شووو ‌ولی estp دست بردار نبود. جلو اومد و گفت: چیه؟ یادت رفته خودتم ازش متنفر بودی؟ یادت رفته همیشه اذیتش میکردیم و در میرفتیم؟ اصلا اگه ما کتاباشو زمین نمیریختیم esfj باهاش آشنا نمیشد! عصبانی شدن entp رو هیچ کس تاحالا اینجوری ندیده بود. یهو از جا بلند شد و محکم خابوند زیر گوش estp. estp هم فوری با یه مشت توی دماغ entp جوابشو داد. esfj که تمام این مدت تو بهت مونده بود رفت تا جداشون کنه. منم که دیگه کسی جلوم رو نمیگرفت راهمو گرفتم سمت خونه. نفهمیدم چطور ، ولی رسیدم به خونه. از خودم متنفر بودم. کسی که تمام مهمونی esfj رو به گند کشیده بود من بودم. کسی که دوستی entp و estp رو بهم زده بود من بودم. همه چیز تقصیر من بود. خودمو پرت کردم روی تختم و مثل همیشه درحالی که گریه میکردم همه چیزو روی برگه هام نوشتم. سیاه کردن برگه های سفید موقع ناراحتی کار همیشگیم بود. و من همون شب مردم. میدونید کی اولین نفری بود که جسدم رو پیدا کرد؟ intj ! اول صبح برای رفتن به شرکت داشت از کنار خونه م رد میشد که قطره های خون رو جلوی در حیاط دید. نگران شد و با پلیس تماس گرفت. من توی تخت خوابم با ضربه های چاقو به قتل رسیده بودم. همه میدونستن کشتن من کار آسونیه. چون خیلی حواس پرتم زیاد پیش میومد فراموش کنم در خونه رو ببندم. ولی کسی باورش نمیشد که من ، همون دختر بی آزار و مهربون به قتل رسیده باشم.
سناریو جنایی~🩸🔪 _سلام به من هستم و مسئول این پرونده الان میخوام مدرک دفتر خاطرات مقتول رو براتون بخونم: ماجرای این داستان برمیگرده به چندین سال پیش وقتی که من و باهم قرار میذاشتیم ما خیلی باهم خوب بودیم مخصوصا intj که همیشه هوای منو داشت و خیلی وفادار و منطقی اما هیچ وقت احساسش رو مستقیم نشون نمیداد و من هم دوستش داشتم اما او همیشه به من شک داشت و من رو باور نمیکرد و حرفهای دوست او این شک رو بیشتر میکرد من سعی میکردم براش توضیح بدم که نگران نباشه اما گوش نمیکرد به همین دلیل ما مجبور شدیم از هم جدا بشیم بعد چند روز از جدایی ما همکار آقای من من رو به شام دعوت کرد اما من اون رو رد کردم (قبلا هم پیشنهاد داده بود و ردش کرده بودم) _یک روز صبح من گزارشی از همسایه مقتول یعنی گرفتم که جسدش رو در حیاط پیدا کرده اوکه نگران مقتول بود گفت که شب قبل دیده وارد خانه شده _ من esfp رو بازداشت کردم و او موقع باز جویی گفت:( من وارد خانه شدم و ما به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم او من را قبول نمیکرد و میگفت از خانه بیرون بروم اما من فقط میخواستم که حرف بزنم اما او خودش را از بالکن به پایین حیاط پرت کرد) _به نظرم که esfp موقع حرف زدن استرس داشت. اگر مقتول خودش را کشته پس باید به خاطر دلتنگی و دوری از intj بوده باشه اما اگر esfp دروغ گفته باشه این اشتباهه. _با تنها سر نخی که داشتم پیش intj رفتم. دوستش esfj که کنارش بود لبخند میزد من از esfj پرسیدم: (خوشحالی؟) esfj گفت:(من از کم شدن کسایی که روابط من و بهترین دوستام رو میگیره چرا خوشحال نباشم؟) از intj پرسیدم:(تو چیزی میدونی؟) intj گفت:( طبق نامه ای که از مقتول پیدا کردین او خودش رو پرت کرده اما چون esfp با او بوده ممکن هم هست که او قاتل باشه) _من با خودم فکر کردم که با تطبیق دستخط نامه و دفتر خاطرات این نامه جعلیه اما او از کجا درباره حضور esfp می داند؟ پرسیدم:(چطور مطمئنی؟) intj رنگش پرید و گفت:(من شب قبل به خانه رفتم نامه و esfp رو دیدم اما مقتول انجا نبود) _با حرفش فهمیدم esfp با دروغ می خواست به intj کمک کند اما intj تمام نقصیر رو گردن esfp انداخت بدون هیچ مدرکی. پس من intj رو دستگیر کردم بالاخره intj اعتراف کرد که خودش قاتل هست:(من ان دو نفر رو که در بالکن دیدم به مقتول شک کردم و فکر کردم او از اول میخواسته من را دور بزند عصبانی شدم و بدون قبول حرفهاش او را به پایین پرت کردم. وقتی esfp هم گفت که مقتول او را رد کرده من فهمیدم اشتباه کردم پس با esfp قرار گذاشتیم که این رو خود کشی جلوه بدیم با دستگیری او من فکر کردم esfp همه چیز رو لو داده پس تقصیر را گردن او انداختم) _این پرونده بسته شد اما با مرگ یک بی گناه‌. امیدوارم در پرونده های بعدی بتوانم از افراد بی گناه محافظت کنم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ‌𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپ‌ها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی می‌کرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد ‌. و درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر می‌رسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و هم گوشه‌ای داشتند راجع به تفریحات صحبت می‌کردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی ‌entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پس‌فردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمی‌داد کسی به اتاق نزدیک بشه ‌. Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد ‌. وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو‌ وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد ‌. بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقه‌ی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمی‌گرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش می‌رفته . به نظر نمی‌رسید entp چندان‌ هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همه‌ی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند ‌. و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی می‌کردند‌ . Istj فکر هوشمندانه‌ای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد ‌. Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینه‌ی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان نویس: کسی که عاشقم بود: ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد. ولی چون بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت. و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد. ولی قاتل واقعی بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی ENFJ تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی و ENFJ و با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین..... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم INTJ XXXX: از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم... فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد! از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم : دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم داشتم می‌رفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود : موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم سوار ماشین شدم توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد.. رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم نه ، من ضعیف نیستم! و که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین.. سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه ولی نه! اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره.. خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم دستمو کشیدم روی صورت داغون شده‌اش یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود.. این حرفا بود که مدام توی سرم رژه می‌رفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم کی کشتش؟ وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _گزارش از جانب ISFP ثبت شده. یکی از همکاراش () توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه، مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن.. این خودش یه انگیزه محسوب میشه اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام می‌کنیم. نگاهش کردم تو دلم گفتم گور بابای همتون. لبخند دندون نمایی به روم زد و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید. سرمو تکون دادم و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم مغزم فقط به انتقام فکر می‌کرد اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم یه لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من؟ یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟ افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم بعد از چک کردن دوربین‌های مسیر رفت و آمد ENTJ فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده. پس کار کی می‌تونه باشه؟؟ رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل.. همینطور که راه می‌رفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم خم شدم و برداشتمش یک گلوله؟ مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود. ولی هیچ اثری از گلوله‌ها توی بدنش نبود پس به خاطر همین بود... یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده کار یه پلیس بوده... با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم و بله رسیدم به قاتل! توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم! چاقو رو توی دستم محکم گرفتم و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت _ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم +چرا عوضی؟ چرا کشتیش؟ لبخند چندشی زد و گفت _تلاشت قابل تحسین بود مادمازل و بعد شروع کرد به خندیدن دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد با نفسای محکم، چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم آره این دنیا همیشه بی رحم بوده.. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 من():« نگران نباش...» لیلی():«آخه چطوری نگران نباشم؟» من(intp):«مگه به من اعتماد نداری؟» لیلی(isfj):«من به تو اعتماد دارم اما...*اشاره به رایا()*به اون اعتماد ندارم... رو دیوارای اون عمارتو دیدی؟ همش نقاشیه جن و روح و مموجودات عجیبه. اصلا به نظرت چرا داره از اونجا میره؟ اینا مشکوکت نمیکنه؟ تازه خوابایی که میبینم...» من(intp):«آخه چرا باید متعجبم کنه؟ رایا(isfp) روحیه ی ترسناکی داره و عاشق نقاشیه... تازه دانشگاهشم دارم شروع میشه... باید بره... خواباتم حتما مال استرسه...» لیلی(isfj):« هرکاری خودت میدونی بکن ولی نگو بهت هشدار نداده بودم...» *رفتن به سمت رایا(isfp)* من(intp):« بریم...» *رفتن به عمارت* *بعد از چیدن وسایل* رایا(isfp):«من دیگه میرم...» من(intp):«ممنون بابت کمکت.» *در زدن* من(intp):« کیه؟» رایا(isfp):« حتما اِما () اومده. بهم گفته بود میاد تا با اینجا آشنات کنه. اون دوست خوبیه...» من(intp):« آها... ممنون...» رفتم و در رو برای اما(esfj) باز کردم. اما(esfj) و رایا(isfp) یکم باهم حرف و زدن و بعد هرکدوم رفتن سر کار خودشون... *احوال پرسی با اما(esfj)* بعد رفتیم تا منو با همسایه ها آشنا کنه... دیگه شب شده بود و داشتم برمیگشتم به عمارت که اما(esfj) بهم گفت:« مراقب باش، اینجا اونجور که فکر میکنی آروم نیست...» فکر کردم منظورش همسایه ها هستن که ممکنه خیلی سر و صدا کنن برای همین خیلی به حرفش اهمیت ندادم و خوابیدم. *فردا صبح* از خواب پاشدم و دیدم هوا خیلی خوبه پس تصمیم گرفتم برم و توی حیاط بشینم. نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو چهره ی وحشت‌زده ی نلا()، خواهر کوچک تر رایا(isfp) رو بین درختای اون سر باغ دیدم. چند بار پلک زدم تا از جلوش چشمم دور بشه. با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که دلم براش تنگ شده، آخه... آخه ماه پیش توی یه تصادف مرده بود... یهو یاد رزا() افتادم... اونم توی اون تصادف بود... دلم برای هردوشون تنگ شده بود. توی افکار بودم که احساس کردم عینکم تار شده... به بالا نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد... تصمیم گرفتم میز و صندلی هارو ببرم توی زیر زمین. همین که پامو گذاشتم توی زیر زمین یه احساس عجیبی بهم دست داد. گفتم حتما به خاطر بارون و گرفتگی هواست. صندلی هارو گذاشتم ته انبار که حدودا سه متر اون ور تر آخر انباری، یه چاله دیدم. حس کنجکاویم زیاد شد پس رفتم تا ببینم چیه... همین که پامو گذاشتم کنار چاله از ترس جیغ کشیدم... اونجا... اونجا قبر روزا (esfp) و نلا(istp) بود... باورم نمیشد... رایا(isfp) خودش گفته بود اونارو توی قبرستون کنار قبر... صبر کن... گفته بود قبر کی؟ جمله ی آخر رو تقریبا بلند گفته بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت: «قبر تو.» برگشتم و پشت سرم لیلی (isfj) رو دیدم... و بعد... فقط شنیدم که گفت:«بهت اختار داده بودم...» ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI