eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
مى دانستم با رفتنش خیلى تنها مى شوم، باید مدتى نامعلوم درخانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من کرده بودند و جایى در پیش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گریه مى کردم که صداى بغض آلود حسین بلند شد:- مهتاب اصلا من نمى رم! چمدانش را به گوشه اى پرت کرد و ادامه داد: الان به سهیل هم زنگ مى زنم دنبال من نیاد.با وحشت نگاهش کردم که به سمت تلفن مى رفت. از جا پریدم و گوشى را از دستش گرفتم.- بس کن حسین! خودتو لوس نکن.دستانش دور شانه هایم حلقه شد. لبانش را روى موهایم حس مى کردم. بى اختیار سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم. نوك انگشتانم را روى گونه هاش گذاشتم، چشمانش، بینى و لبانش را آهسته لمس کردم، حسین بى طاقت درآغوشم کشید و دیوانه وار شروع به بوسیدنم کرد. بریده بریده گفتم: چه کار مى کنى؟لحظه اى صورتش را عقب کشید و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهریه ات رو داده باشم.با بغض گفتم: تو مدیون منى، باید برگردى. تا یکماه دیگه هم اگه یکسره منو ببوسى نمى تونى دینت رو ادا کنى، باید برگرى. حسین دوباره صورتم را بوسید: برمى گردم، مطمئن باش.چند ساعت بعد، هواپیماى حسین و على پرواز کرد و من و سحر در آغوش هم به گریه افتادیم. قرار شده بود به محض رسیدن با ما تماس بگیرند و ما را در جریان لحظه لحظه کارهایشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهیل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهایى و خلوت، از ته دل و خلوص نیت براى حسین دعا کنم. در و دیوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در میانشان له کنند. در را قفل کردم و لباسهایم را روى مبل انداختم.حسین در آخرین روزها، هر چه پس انداز داشتیم به سهیل داده بود تا براى من یک ماشین جمع و جور و تمیز بخرد.سهیل هم قول داده بود اینکار را بکند و در نبود حسین مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسین همه جا خودش را به رخم مى کشید. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى باید به دانشگاه مى رفتم. باید براى کارآموزى دو ماهى در شرکتى مشغول به کارمى شدم، اما اصلا حوصله کار کردن نداشتم، سهیل هم تنبلم کرده بود، چون وقتى فهمید این ترم کارآموزى دارم با خنده گفت:- نترس، من برگه هاى مربوط به کارآموزیت رو پر مى کنم و مى دم بابا مهر و امضا کنه. گزارش کارآموزیت هم خودم مى نویسم، خوبه؟ براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. لیلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتیب کارآموزى اش را بدهد،در میان ما فقط شادى بود که واقعا قرار بود سر یک کار کوتاه مدت برود و چیزى یاد بگیرد. شب قبل از ثبت نام، سهیل برایم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهیل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع کسب خبرشان سهیل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واریز پول به سرعت وسایلم را جمع کردم تا برگردم، لیلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بیدار شدن حالت تهوع شدیدى گریبانش را مى گیرد، شادى با روحیۀ خوب همیشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز کردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرمایید... چند لحظه صدایى نیامد، بعد صداى حسین به گوشم رسید: سلام مهتاب... از خوشحالى مى خواستم جیغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم که شنیدن صدایش برایم حکم هدیه را داشت. کمى صحبت کردیم، کارهاى ابتدایى انجام شده بود. حسین با خنده گفت: البته هنوز معلوم نیست ما چه مرگمونه! ولى کلى آزمایش و نوار و عکس ازمون گرفتن. قراره چند روز دیگه با هم یک شور و مشورت بکنن و نتیجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى کنم. على اینجاست و سلام مى رسونه. بعد با بلند شدن صداى بوق، حسین با عجله خداحافظى کرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بریده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هیچ کارى نداشتم. آخر شب بود که سهیل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان کردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بریزم. صداى سهیل بلند شد: - مهتاب بیا بشین، ما همه چى خوردیم. بیا کارت دارم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید. یادمان بماند که: "زمین گرد است... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🆔 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍃⛅️ #سلام_مولای_من💗 خورشیدمن ٺویے وبے حضورٺو صبحم بخیرنمےشود اے آفتاب من گرچهره رابرون نڪنے ازنقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من #السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی💗 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💠 السَّلامُ عَلَیْکِ یٰا فاطِمَةَ الزَّهْراء 💠 دیده آن گاه که با اشک ملاقات کند رزق گریه طلب از مادر سادات کند گریه هرکس نکند معرفتش کامل نیست "گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کند" روز محشر که همه دیدۀ گریان دارند نوکر فاطمه آن روز مباهات کند می زند از قفس عالم خاکی بیرون هر که با سینه زنی سیر سماوات کند یا علی گفتم و با منکر زهرا گفتم: برود توبه کند ترک عبادات کند این چه سری است که در بضعة منّی جاری است که جهان حیرت از این کشف و کرامات کند وصف نور تو نه در حد زبان بشر است که خدای تو فقط قدر تو اثبات کند آه و افسوس که این قوم نشد بعد رسول حرمت اشک تو را خوب مراعات کند زخم پهلوی تو با قلب علی کاری کرد سالها گریه بر این عمق جراحات کند آنکه سیلی به تو زد هیزم دوزخ باشد همه شب تا به سحر گرچه مناجات کند ✅مرجع اشعار ناب مذهبی http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
⚜صلوات بر حضرت سید الشهدا (علیه السلام)♦️ ♦️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ . 🍃پروردگارا درود فرست بر محمد و آل محمد. ♦️و صَلِّ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ الرَّشِيدِ. 🍃و درود و رحمت فرست بر حسين مظلوم شهيد شجاع. ♦️قتِيلِ الْعَبَرَاتِ وَ أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ. 🍃كشته اشك چشم خلق و اسير محنتها. ♦️صلاَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُبَارَكَةً. 🍃رحمت و درودى بر آن حضرت فرست كه دايم در افزايش و نیکو و با بركت باشد. ♦️يصْعَدُ أَوَّلُهَا وَ لاَ يَنْفَدُ آخِرُهَا أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلاَدِ أَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ 🍃كه اول آن درود به آسمان صعود كند و انتها نداشته تا ابد باقى باشد. نيكوترين درود و رحمتى كه بر يكى از فرزندان پيغمبران مرسلت فرستى اى پروردگار عالمیان. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥ 📙داستان کوتاه اموزنده 📗 اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 🔸♻️ سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده 🔸♻️ بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد . قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید. http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥
⁉️چرا لقب امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه) «أباصالح» است؟ 🔶آیت‌الله مکارم شیرازی در این‌باره می‌فرماید: این‌که به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) ، اباصالح می‌گویند، به سبب این نیست که فرزندی به نام «صالح» دارد؛ زیرا «اب» در لغت عرب، تنها به معنای پدر نیست بلکه به معنای صاحب نیز هست. «اباصالح»، یعنی کسی که صالحانی در اختیار دارد. 🔅🔅🔅 🔷لقب اباصالح از آیۀ قرآن گرفته شده است؛ وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ. چون آیه، بشارتِ حاکمیت جهان را داده و این بشارت برای صالحان است که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)، صاحب و فرماندۀ آن‌هاست. 🔅🔅🔅 ✨البته امام صادق(علیه‌السلام) در روایتی می‌فرماید: هرگاه راه را گم کردی، صدا بزن «یا صالح» یا بگو «یا اباصالح» ما را به راه راست هدایت کنید تا خدا شما را مورد رحمت قرار دهد. 🔅🔅🔅 💫بنابر روایت ذکرشده که در کتاب‌های معتبر روایی آمده، معلوم می‌شود اگر انسان در راهی حرکت کند و به هر دلیلی راه را گم کند و نداند که از کدام‌سو باید برود، می‌تواند «صالح» یا «اباصالح» را صدا بزند و درخواست راهنمایی کند. 🔅🔅🔅 💠در روایت آمده است: «یا اباصالح ارشدونا»، لفظ «ارشدونا» جمع است که معلوم می‌شود گروهی به این کار (هدایت مردم) مشغول هستند. از برخی روایات می‌توان نتیجه گرفت که عده‌ای از این افراد، از جنیان هستند؛ خداوند آن‌ها را موکل زمین، برای راهنمایی مردم قرار داده است. 🔅🔅🔅 🔅علامه مجلسی از پدر خویش نقل می‌کند: وقتی امیراسحاق استرآبادی در راه گم می‌شد، همین جمله را به زبان می‌آورد. آن‌گاه کسی به او کمک می‌کرد. امیراسحاق می‌فهمد که او امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) بوده است. 🔅🔅🔅 ♻️محدث نوری در حکایت دیگری از ملاعلی رشتی چنین نقل می‌کند: یکی از اهل‌تسنن، مادری شیعه داشت و از او شنیده بود که لقب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) «اباصالح» است و گم‌شده‌ها را هدایت می‌کند. روزی او راه را گم می‌کند و از «اباصالح» کمک می‌طلبد. آن‌گاه کسی را می‌یابد که وی را تا نزدیکی روستایشان هدایت می‌کند و او نیز شیعه می‌شود. 🔅🔅🔅 ✅بنابر دو حکایتی که سند معتبری دارند، «اباصالح» شامل امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) نیز می‌شود. حتی می‌توان گفت، ایشان فرد اصلی این روایت هستند و جنیان و دیگران به فرمان ایشان، مردم را هدایت می‌کنند و گاهی نیز خود حضرت این امر را عهده‌دار می‌شود و گمراهان را هدایت می‌کند. برای اطلاع بیش‌تر می‌توانید به کتاب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) اباصالح چرا؟ نوشتۀ علی هجرانی رجوع نمایید. 📚بحارالانوار، ج52، ص176. 📚 جنة المأوی، حکایت47. 📚سورۀ انبیاء، آیۀ105. 📚 من لا یحضره الفقیه، ج2، ص298، ح2506. 📚الامان من اخطار الاسفار، سید بن طاووس، ص123، باب نهم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
از خدا خواسته، آمدم بیرون و روبروى سهیل نشستم. سهیل با حالتى نمایشى دستش را با یک دسته کلید تکان داد و گفت: بفرمائید، یک پراید سفید، تر و تمیز... سفارش شوهرتون!ناباورانه نگاهش کردم. گلرخ خندید: وا، چرا ماتت برده؟ بگیر دیگه.با تعجب گفتم: چقدر زود پیدا کردى. حالا کجاست؟سهیل با دست به بیرون، اشاره کرد. قبل از اینکه بلند شوم، گفت:- یک خبر دیگه هم برات دارم.منتظر نگاهش کردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم مالید. بعد به سختى گفت:- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما کار مامان اینا هم درست شده و آخر شهریور مى رن.بهت زده گفتم: چى؟ کجا مى رن؟گلرخ سر به زیر گفت: پیش خاله طنازت...عصبى گفتم: پس چرا به من چیزى نگفتین؟ چطورى بهشون ویزا و اقامت دادن؟سهیل با ملایمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پیش رفتن ترکیه براى مصاحبه، ما بهت نگفتیم چون هنوز هیچى معلوم نبود و نمى خواستیم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پیش جوابشون آمده... البته مامان اینطورى مى گه، من فکر مى کنم خیلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه دیگه هم بلیط دارن.ساکت و بهت زده در فکر فرو رفتم. با اینکه پدر و مادرم با من قطع رابطه کرده بودند، اما دلم خوش بود که هستند و هروقت واقعا بهشان احتیاج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت. صداى سهیل افکار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگیر. بقیه خبر رو گوش نکردي...نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببینه...با آنکه سعى مى کردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزدیک یکسال بود مادر و پدرم را ندیده بودم و هرچه قدر هم سعى مى کردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختیار لبانم پر از خنده شد. سهیل بلند شد و گفت:- پس بیا ماشینتو ببین، اگه پسند کردى بذارش تو پارکینگ.بلند شدم و مانتو و روسرى پوشیدم و دنبال سهیل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشین پارك شده بود. با دقت به بدنه خیره شدم، هیچ خط و خراشى نداشت. دکمۀ دزدگیر را فشردم و گفتم: بیاید بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشین روامتحان کنم.سهیل خندید: خیلى هنر مى کنى! باید هم بیاى ما رو برسونى. پشت فرمان نشستم، با اولین استارت ماشین روشن شد. صداى موتور خیلى کم بود. دور زدم و به طرف خانه سهیل حرکت کردم. نزدیک خانه شان، سهیل پرسید:- خوب، چطوره؟سرم را تکان دادم: عالیه، دستت درد نکنه. سند به نام زدى؟سهیل جواب داد: نه، هنوز پولش رو کامل ندادم. گفتم ببینم خوشت مى آد یا نه؟- آره، خیلى خوبه.جلوى درشان ایستادم. گلرخ و سهیل پیاده شدند. سهیل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قیمتش باور نکردنى است.صاحبش چک برگشتى داره، سیصد زیر قیمت مى فروشه. یک مقدار از پولتون باقى مى مونه که بهت مى دم.سپاسگزار نگاهش کردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه کار مى کردم، سهیل؟گلرخ خندید: لوسش نکن تو رو خدا، الان باد مى کنه! وقتى سهیل و گلرخ پشت در خانه شان ناپدید شدند، دور زدم. با آسایش دریافتم که چقدر داشتن ماشین خوب و عالى است، به خصوص براى من که سالها به داشتنش عادت داشتم. براى هزارمین بار جلوى آینه رفتم و به تصویرم زل زدم. به نظر خودم، هیچ فرقی با سال پیش نکرده بودم. به لباسم خیره شدم، یک کت و شلوار کرم رنگ که قالب تنم بود. موهایم را اول بسته بودم، ولى بعد پشیمان شدم و بازش کردم تا روي شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صداي بوق، با عجله روسري ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدري برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:- واي مهتاب چقدر خوشگل شدي...در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خواي بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روي گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من میذاري؟دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهاي برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🌷 داستانهای آموزنده: روزی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله به همراه عدّه ای از یاران خود به سفر رفتند. پیامبر صلی الله علیه و آله تصمیم گرفت خطر گناهان صغیره را- که مردم به خاطر صغیره بودنش کمتر بدان توجّه می کنند- گوشزد کند. در بیابانی خشک و بی آب و علف به اصحابش دستور داد مقداری هیزم جمع کنند- شاید منظور دیگری از تهیه آتش، مورد نظر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بوده است- اصحاب عرض کردند: در این بیابان هیزمی وجود ندارد! حضرت فرمودند: جستجو کنید؛ هر مقدار یافتید و لو اندک کافی است. اصحاب پراکنده شدند و هر یک پس از لحظاتی هیزم مختصری جمع کردند. حضرت دستور داد هیزم ها را یک جا بریزند، وقتی هیزم های کم، یک جا جمع شد؛ چشمگیر و قابل ملاحظه شد. سپس حضرت آنها را آتش زد؛ هیزم ها آتش گرفت؛ آتش شعله کشید؛ شعله ها حرارت آفریدند و حرارت سوزان، اصحاب را از دور آتش به عقب راند. حضرت در این جا فرمودند: «هکذا تُجْتَمَعُ الذُّنُوبُ! ثُمّ قالَ: ایاکمْ وَ الَمحَقَّراتِ مِن الذُّنُوبِ» گناهان نیز این گونه- همانند این هیزمها- جمع می شوند! بنابراین، از گناهان صغیره نیز بپرهیزید. ____ 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷
خادم‌حضرت زهرا س: شنیدید کـــه میگند حضرت زهرا«س» درمدینه غریب اند.واجازه زیارت بقیع را نمیدن به عاشقاشون😔 نمیدونم چرا مادرمون تو فضای مجازی هم غریبند چون کانالی که به اسم حضرت زهـرا زدیم راشماها خالی گذاشتید.اینه رسمش😒 ❤️🍃حالا اگه ارادت دارید به حضرت زهــرا به کوری چشم سعودی ها نزارید جامع ترین کانال عاشقان حضرت زهرا خالی بمونه ورود به بقیع مجازی http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca
مکن خون در دل مادر که آهش پر شرر باشد ز مهر مادری گوید خدا یا بی اثر باشد 🔶🔹🔹🔶 اگر مادر پشیمان شد خدا حقش نمی بخشد به آن فرزند نا اهلی که از حق بی خبر باشد 🔶🔹🔹🔶 زن و فرزند خود را سرپرستی میکند امّا نگه داری مادر از برایش دردسر باشد 🔶🔹🔹🔶 برای والدین خود ادا کن حق فرزندی خصوصاً موقع پیری چو مادر یا پدر باشد 🔶🔹🔹🔶 پدر هنگام پیری حق بسیار از پسر دارد ولی کن گر بسنجی حق مادر بیشتر باشد 🔶🔹🔹🔶 مشقت ها کشد مادر به پایت موقع طفلی که آب از اشک چشمان و غذا خون جگر باشد 🔶🔹🔹🔶 تو در گهواره در خواب و ندیدی رنج بیداری ولی بیداری مادر سر شب تا سحر باشد 🔶🔹🔹🔶 تو گردیدی جوان و او ضعیف و ناتوان گردد اگر حقش ادا کردی به خون سردی هنر باشد 🔶🔹🔹🔶 پدر مشغول کار و سرپرستی از عیال خود ولی از بهر مادر ها هزاران دردسر باشد 🔶🔹🔹🔶 به روی والدین خود به خوش رویی نظر بنما که از رفتار این مردم خدا صاحب نظر باشد 🔶🔹🔹🔶 بکن کاری که باشد باعث خوشنودی آنان که از تندی و بد خلقی ز آنها بر حزر باشد 🔶🔹🔹🔶 بکن احسان تو با ایشان به طبق آیه قرآن مبادا آخر عمری ذلیل و دربدر باشد 🔶🔹🔹🔶 که فردای قیامت او شکایت میکند از ما به ترس از دادگاهی که خدایش دادگر باشد 🔶🔹🔹🔶 مشو غافل ز آه والدین و از عقوباتش پس از امروز از بهر تو فردایی دگر باشد 🔶🔹🔹🔶 برادر جان مکن کاری دل مادر به درد آری که مادر بر کشد آهی که آهش کارگر باشد 🔶🔹🔹🔶 اگر تندی کند مادر تو با نرمی جوابش ده که مادر حرمتی دارد ولو حق باپسر باشد 🌹🌻🌷🌼💐🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟 سلام ... ای غریب کوچه های دلـ💔ـتنگی❗️... ای آشنای لحظه های جمکرانی دل❗️... سلام ... ای آرزوی مشتاقـ😍ـان❗️... ای فریادرس مظلومانِ تاریخ❗️...  و سلامی ... گرم تر از تمام آفتـ☀️ـاب ها ... زلال تر از تمام آب ها ... سبزتر از تمام بهــ🌸ـارها ... تقدیم به خورشیـ🌤ـد پنهان شده در پس ابرها... چه میشودکه چشمهایمان را لایق حضور ببینی⁉️  چه میشود بیایی و به این همه چشم انتظاری پایان دهی⁉️ آقـ❤️ـا جان ... این گره فقط به دست خودتان باز می شود ... مثل همیشه ... مثل همان دقایقی که در جمکران ؛ گره دلـ❤️هـا را باز می کنید ... عقده اشکـ😢ـها را می گشایید و ... دلـ💔ـتنگی ها را ... از صفحه سینه ها پاک می کنید . دست شما ، گره گشاست . خدا به شما نه نمی گوید ... آقـ❤️ـا جان ... خــودت بــرای ظهـورت دعــا کن و بـــرگـــــرد دعای مــن به خــودم هــم نمی کنـد اثــــــری❗️😔... 🍃🌸 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a