eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید : خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم ! مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی ، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب ، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ...حمامی گفت:.اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..." 🌹بساط خودنمایی مهیاست در فضای مجازی ، مواظب باشیم! ↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زنی که معاویه را کلافه کرد❗️ زنی بود در جنگ صفین با شعرهایش خیلی مردم رو تشویق به جنگ میکرد. معاویه خیلی از دستش عصبانی بود. سالها بعد از شهادت امیرالمومنین، معاویه وقتی رفت حج گفت: اون زنیکه رو بیارید! آوردنش، معاویه گفت: چرا انقدر علی رو دوست داری و با من دشمنی؟ زن گفت: علی رو دوست دارم چون با مردم عادل بود، بیت المال رو به عدالت تقسیم کرد، و با تو دشمنم چون خون ناحق ریختی، میدونستی که پیامبر، امیرالمومنین رو ولی قرار داد اما باز حقش رو خوردی! معاویه عصبانی شد و گفت: تو مشهوری به تن فروشی! زن گفت: اونی که مشهوره هند، مادر تو هستش نه من! ازش پرسید: علی رو دیده بودی؟ گفت اره، گفت، چطور بود؟ زن گفت: علی وقتی به حکومت رسید با قبلش هیچ فرقی نکرد. معاویه دید خیلی نمیشه با این زن حرف زد. خواست با پول فریبش بده. چون معاویه خیلیارو با پول خریده بود که از امیرالمومنین دفاع نکنن. گفت: میخوای چیزی بهت بدم؟ میخواست دهنشو ببنده. زن گفت: اره میخوام. صد شتر مو قرمز! معاویه پرسید برای چی میخوای؟ زن گفت: برای اینکه مثل تو پولدار بشم باهاش آبرو بخرم. حسب و نسبمو باهاش بسازم. ( یعنی تو مادرت هند رو با پول خوشنام کردی) معاویه گفت: بخدا اگه علی بود بهت نمی داد. زن گفت: آره به والله علی از بیت المال چیزی به ناحق به کسی نمیداد..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍از حضرت علی (ع) سوال کردند: ⁉️سنگین تر از آسمان چیست؟ فرمود: تهمت به انسان بےگناه. ⁉️از زمین پهناورتر چیست؟ فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است. ⁉️از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود: قلب انسان قانع. ⁉️از سنگ سخت تر چیست؟ فرمود: قلب مردم منافق. ⁉️از آتش سوزان تر چیست؟ فرمود: رؤسای ستمکاری که ملت را به خود وامی گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند. ⁉️از زمهریر سردتر چیست؟ فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل. ⁉️از زهر تلخ تر چیست؟ فرمود: صبر در برابر نادانها. 📚 ارشاد القلوب ترجمه مسترحمی ج۲ ص۲۷۰ ↶【به ما بپیوندید 】↷ __________________ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدل موی خیلی ساده و شیک برای اونایی که موهاشون کوتاهه 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صبح زود طبق معمول بیدار شدم.خواب سیاوش و جمشید چنان سنگین بود که هر چه صدایشان کردم بیدار نشدند.آنها را بحال خودشان گذاشتم و پایین آمدم.مسیب صبحانه را حاضر کرده بود.طولی نکشید که سیما هم بیدار شد .به محض اینکه نگاهش بمن افتاد با خوشرویی و لبخند سلام کرد و صبح بخیر گفت و پرسید دیشب خوب خوابیدین؟ گفتم:نه تا صبح تو این فکر بودم که چرا یکمرتبه شما ناراحت شدین. بعد از آهی طولانی و با نگاهی که تا اعماق وجودم را لرزاند گفت:والا نمیدونم... در همین لحظه خانم سرهنگ هم از اتاق بیرون آمد.خوشروتر از روزهای قبل بود.سرهنگ هم بیدار شد.آن روز برنامه ای نداشتیم پیشنهادها مختلف بود سیما سعادت اباد را ترجیح میداد و سرهنگ و خانم تعارف میکردند به اندازه کافی زحمت داده اند.بالاخره بعد از تبادل نظر تصمیم گرفتیم به سعادت اباد برگردیم. سرهنگ پشت فرمان نشست سیما به بهانه اینکه سیاوش اذیتش میکند او و جمشید را جلو نشاند.مجبور شدم روی صندلی عقب کنار او بنشینم.از این کارش راضی نبودم.خودش را به در دستگیره اتومبیل چرخاندم مبادا با او تماس داشته باشم اما درونم اشوبی ناگفتنی بود. هنوز چند کیلومتر از شیراز دور نشده بودیم که به سرهنگ گفتم:میخواین اطراف رو تماشا کنین اگه خسته این من حاضرم پشت فرمون بنشینم.سرهنگ از خدا خواسته کنار جاده توقف کرد و گفت:میخواستم پیشنهاد کنم گفتم شاید صحیح نباشد. از پیشنهاد من سیما چهره اش دهم رفت.چهره اخم آلودش بنظر قشنگتر می آمد.یکی دو بار از داخل آیینه بهم لبخند زدیم.خیلی زودتر از انتظار به سعادت اباد رسیدیم.به محض اینکه داخل باغ شدیم و روبروی عمارت توقف کردیم ترگل و آویشن به استقبال دویدند و مادرم از عمارت بیرون آمد.از اینکه من رانندگی را به عهده داشتم ناراحت شد.انتظار نداشت از من بعنوان راننده استفاده شود.وقتی به او گفتم جناب سرهنگ خسته بود و من خودم چنین پیشنهادی کردم با چهره ای باز به آنها خوش امد گفت.سپس همگی داخل عمارت شدیم. خلاصه آنروز و انشب گذشت من وسیما گاهی زیر چشمی بهم نگاه میکردیم کوچکترین تردیدی برایم باقی نمانده بود که او در تهران دلبستگی دارد و خیال دارد به قول معروف مرا به بازی بگیرد. بعدازظهر روز بعد که همه خواب بودند تنها در یکی از خیابانهای پر درخت باغ قدم میزدم و به سیما فکر میکردم که ناگهان متوجه شدم یکی تعقیبم میکند.به عقب برگشتم سیما بود.دست و پایم را گم کردم بی اختیار خودم را بطرف درختان سیب که تا خیابان فاصله ای نداشت کشاندم او هم آمد و سلام کرد.روی پیشانی ام عرق سرد نشست.گل سرخی که به موهایش زده بود او را زیباتر نشان میداد بعد از لحظه ای سکوت پرسید:چرا از من فرار میکنی؟ با دستپاچگی گفتم:نه نه برای چی بخوام فرار کنم. بمن نزدیک شد دیگر یارای قدم برداشتن نداشتم.مدتی بهم خیره شدیم.هر کدام منتظر بودیم دیگری چیزی بگوید.ناگهان گل سرخ را از موهایش برداشت و بمن داد و گفت:دوستت دارم. گویی جریان برق از بدنم عبور دادند.فقط به او نگاه میکردم زبانم بند آمده بود.گفت:نمیخواهی بگی منو دوست داری؟ گفتم:بیشتر از همه دنیا. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به اتفاق از لابلای درختان سیب به خیابان باغ آمدیم.شانه به شانه هم قدم برمیداشتیم و از عشقی که همان لحظه اول در دلمان جرقه زده بود حرف میزدیم.قول دادم به تهران بروم و در رشته پزشکی ادامه تحصیل بدهم و از او قول گرفتم در عشق با من وفادار بماند.گفتم:من یه عشایرم در نظر عشایر بی وفایی در عشق به معنی وجود رقیبه و ما با رقیب دشمن هستیم و معلومه با دشمن چه باید کرد. از حرفهای من خوشش آمد و باور نمیکرد چنین جدی باشم. اصلا فراموش کرده بودیم کجا هستیم.کنار استخر رسیدیم .روی یکی از نیمکتها نشستیم.ناگهان چشمم به ایوان افتاد و مادرم را دیدم که متوجه ماست.بر خلاف میلم مجبور شدم سیما را تنها بگذارم.به سمت عمارت رفتم.با مادرم که روبرو شدم با خشم گفت:چشمم روشن تو که از دخترا فرار میکردی چطور با دختر مردم گرم میگیری؟آفرین!نه بابا اونقدرها هم خجالتی نیست. چیزی نداشتم بگویم سرم را پایین انداختم.. ادامه داد:حتما حالا دیگه صد در صد ناهیدو نمیخوای؟ یک مرتبه گفتم:نه برعکس داشت درباره ناهید حرف میزد .میگفت دلش میخوا ناهیدو ببینه .منو تشویق کرد با او ازدواج کنم.میگفت اینطور که از شما شنیده ناهید دختر خوبیه.راستش منم تغییر عقیده دادم. ناگهان از آن حالت عصبانی بیرون امد.از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه شد مرا در آغوش گرفت و بوسید و سیما را فرشته نجات دانست که باعث شده آبروی او بین ایل و طایفه اش نرود وخودش را سرزنش کرد چرا بیخود درباره من و او شک کرده بود. برای توجیه و گمراهی مادرم مطرح کردن ناهید بهانه خوبی نبود.میخواست بلافاصله اسدالله را دنبال کاظم خان و خانواده اش بفرستد.گفتم عجله نکند شاید خودم نزدیک غروب به قصر الدشت بروم.از خوشحالی روی پا بند نبود.نیم ساعت بعد سیما رنگ پریده با ترس و اضطراب داخل عمارت شد.مادرم بسمت او دوید و او را بوسید.سیما گیج شده بود نمیدانست موضوع از چه قرار است. وقتی مادرم زبان به تعریف و تمجید ناهید گشود که دختر خوبی است و غروب خسرو به قصر الدشت میرود و او را می آورد سیما نگاه متعجبش را بمن دوخت به او اشاره کردم اهمیت ندهد.ولی برایش مشکل بود بی تفاوت باشد.شکش برده بود به بهانه ای مادرم را کنار کشیدم و گفتم آنقدر شلوغ بازی نکند.چنان از من راضی بود که اطاعت کرد.در یک فرصت مناسب جریان را برای سیما توضیح دادم و او را از نگرانی در آوردم. من و سیما به هم دلباخته بودیم و قول داده بودیم تا آخر عمر وفادار بمانیم. از آن به بعد کنترل نگاه و رفتارمان مشکل بود. گاهی اختیار از دستمان خارج می شد و اطرافیان را به شک و گمان می انداختیم. تغییر عقیده من نسبت به ناهید ظاهرا مادر را از بدگمانی درآورده بود. پدرم هم از اینکه از آن حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون آمده بودم و می گفتم و می خندیدم و گاهی هم شوخی می کردم، راضی به نظر می رسید ولی حالتی متعجب داشت. سیما هم سرمست از عشق روی پا بند نبود. گاهی چنان بی اختیار می شد که مادرش به او اشاره می کرد مراظب رفتارش باشد. ترگل فهمیده بود موضوع از چه قرار است، چون یکبار که در حال رازو نیاز بودیم در پناه درختان صحبت مارا گوش کرده بود. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سه چهار روز بعد، قرار بود کاظم خان و خانواده اش به باغ بیایند. من از این بابت ناراحت بودم. سیما خیلی دلش می خواست ناهید را ببیند. مادرم حرف مرا باور کرده بود و لحظه شماری می کرد تا قضیه را با مادر ناهید در میان بگذارد. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. همگی در جایگاه تابستانی نشسته بودیم. من قبال با سرهنگ درباره دانشکده های تهران حرف زده بودم و او از فرصت استفاده کرده بود و موضوع را با پدرم در میان می گذاشت. پدرم از این که تغییر عقیده داده بودم و می خواستم در رشته پزشکی ادامه تحصیل بدهم، تعجب کرده بود. مادرم موضوع بحث را به عروسی پسر یکی از خوانین منطقه کشاند و به سرهنگ و خانمش پیشنهاد کرد به اتفاق به جشن عروسی که در یکی از آبادی های اطراف برگزار می شد، بروند. سرهنگ و خانمش حرفی نداشتند. سیما تمایلش را با شور و شوق بیشتر نشان داد و گفت خیلی دلش می خواهد مراسم عروسی عشایر را ببیند. جمشید و سیاوش از صبح رفته بودند. خانم سرهنگ عقیده داشت سیاوش در این مدت به اندازه همه عمرش تفریح کرده است. صدای جیپ کاظم خان را که شنیدیم، صحبتمان را قطع کردیم. طولی نکشید جیپ از پشت عمارت پیچید و نزدیک جایگاه توقف کرد. یک مرتبه دلم پایین ریخت. نمی خواستم سیما و ناهید با هم روبرو شوند. من به تبعیت از پدر و مادرم و سرهنگ و خانمش و سیما به تبعیت از ما، به استقبال آنها رفتیم. مادم بعد از روبوسی با همسر کاظم خان، ناهید را در آغوش گرفت و بوسید و او را عروس خودش خطاب کرد و قربان صدقه اش رفت. اعضای دو خانواده که تا بحال یکدیگر را ندیده بودند، بهم معرفی شدهد و از آشنایی باهم اظهار خوشوقتی کردند. مادم ناهید را به عنوان عروسش به خانم سرهنگ و سیما معرفی کرد و نظر آنها را در مورد سلیقه اش در انتخاب عروس پرسید. خانم سرهنگ با تعریف از ناهید به سلیقه مادرم آفرین گفت. در وهله اول، برخورد ناهید و سیما سرد بود، ولی رفته رفته به هم نزدیک شدند و در مدتی کمتر از نیم ساعت، سر صحبت را باز کردند. من در جمع مردها بودم. کاظم خان تا حدودی زمانی را که سرهنگ فرمانده گروهان ژاندارمری مرودشت بود، به یاد می آورد، ولی به خاطرش نمی رسید او را از نزدیک دیده باشد. ناخودآگاه حواسم به سیما و ناهید بود. دلم شور می زد و مطمئن نبودم سیما درباره من چیزی به ناهید نگوید و از دست مادرم هم که مرتب ناهید را عروسم عروسم، خطاب می کرد عصبانی بودم. تا نزدیک غروب به همین منوال گذشت. چون تا محل برگزاری جشن راه زیادی بود، پدرم یادآور شد هرچه زودتر آماده شویم. زنها زودتر از ما داخل عمارت رفتند و خیلی دیرتر از ما حاضر شدند. ناهید لباس محلی پوشیده بود. اگر نخواهم پا روی حق بگذارم، باید بگویم در لباس محلی زیبا شده بود. ولی هرگز به پای سیما نمی رسید. ناهید در اصل عشایر بود، ولی چون در شیراز بزرگ شده بود و همان جا تحصیل می کرد، کمتر او را در لباس محلی دیده بودم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که عازم محل برگزاری عروسی شدیم. سرهنگ از من خواهش کرد چون راه را نمی شناسد و رانندگی در شب برایش مشکل است، پشت فرمان بنشینم. مادرم و ترگل و آویشن سوار لندور خودمان شدند. ناهید ظاهرا مایل بود با سیما باشد. به پیشنهاد پدرم کاظم خان سوار لندور شد و ناهید و مادرش هم سوار ماشین سرهنگ شدند. با دو اتومبیل باغ را به سمت آبادی سیدان که حدود 20 کیلومتر تا آنجا فاصله داشت، ترک کردیم. بین راه مادر ناهید بیش از دیگران حرف می زد و از خودش و خانواده اش تعریف می کرد. از ناهید و هوش و استعدادش می گفت و از ثروت کاظم خان و دو دامادش و پسرش که سال گذشته ازدواج کرده بود. سپس صحبت.... نویسنده: حسن کریم پور ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
را به من کشاند که بیش از آن دو داماد دوستم داشت. سیما میان حرفش آمد و گفت: " حتما ناهید خانم که دختر آخری، باید خیلی عزیز باشد. " همسر کاظم خان گفت: " به همین خاطر خسرو خان رو انتخاب کردیم، چون می دونیم ناهید رو خوشبخت می کنه. " کم کم داشت حوصله ام از این حرفها سر می رفت که به سیدان رسیدیم. وقتی خانواده عروس و داماد از ورود ما باخبر شدند، به استقبال آمدند. وجود سرهنگ و همسر و دخترش در میان ما جلب توجه می کرد. صدای ساز و دهل از یک طرف و هلهله و شادی از طرف دیگر، برای سرهنگ و خانواده اش جالب بود. در محوطه ای وسیع مردها چوب بازی می کردند و زن ها از روی پشت بامی که مشرف به محوطه بود، مشغول تماشا بودند. ما از زن ها جدا شدیم و تا ساعت یازده که کی خواستیم برگردیم از سیما و ناهید خبر نداشتم. حدود نبمه شب بود که به باغ برگشتیم. از شدت خستگی، همه یکراست به اتاقهایشان رفتند. سیما تا به من شب بخیر نگفت، ایوان را ترک نکرد. من هم خیلی خسته بودم و کمبود خواب داشتم. با رقتن سیما سر جایم دراز کشیدم و به ستاره های آسمان خیره شدم. به ناهید فکر می کردم که بنده خدا نمی داند من و سیما چقدر یکدیگر را دوست داریم. در همین فکر بودم که در ایوان باز شد. مادرم بود. کنارم نشست و گفت می خواهد چند کلمه با من حرف بزند. گفتم: " خسته ام. اگر می شه بذارین واسه فردا. " در حالی که عصبی به نظر می رسید، گفت: "نه، همین الان... چطور به ما که میرسی خسته ای؟" با عصبانیت ادامه داد: " چرا به ناهید محل نمی ذاری؟ چرا وقتی می خواست سوار ماشین سرهنگ بشه، اخمات رفت تو هم؟ مگر نامزد تو نیست؟ چند روز پیش خودت گفتی دوسش داری. " از این که مادرم ازدواج من و ناهید را جدی تلقی می کرد، خنده ام می گرفت. چیزی نداشتم بگویم. مادرم گفت: " فردا می خواهم قضیه رو به کاظم خان بگم که شب جمعه آینده نامزد کنیم." گفتم: " نه مادر، حالا وقت این حرفها نیست. " با همان حالت عصبی گفت: " از وقتی که این تهرونی ها آمدن اینجا، تو خیلی عوض شدی، چه شده؟ خب اگه اون دختره اطواری رو می خوای، بگو. اگه قاپتو دزدیده، بگو. " چند لحظه سکوت کردم و سپس با خنده گفتم: " به فرض که از سیما خوشم اومده باشه، عیبی داره؟ " چیزی نمانده بود کار به داد و فریاد بکشد. با زبان خوش قضیه را به شوخی کشاندم و به او قول دادم حرف روی حرفش نیاورم. با قهر و غیظ مرا تنها گذاشت. دلم نمی خواست او را برنجانم. آن وضعیت آزارم می داد. با دنیایی از فکر و خیال و اوهام خوابیدم. فردای آن روز بعد از اینکه پدرم و کاظم خان صبح خیلی زود پی کارشان رفتند، بیدار شدم. خستگی شب گذشته هنوز از تنم بیرون نرفته بود، ولی طبق عادت خوابم نمی برد. کنار استخر رفتم و دست و صورتم را شستم. افکارم درهم بود. گاهی به سیما فکر می کردم که فقط یک شب دیگر مهمان ما بود. و زمانی به این می اندیشیدم بعد از رفتن او پدرم را چطور راضی به ادامه تحصیل در تهران بکنم. اگر مادرم پی به دلباختگی من و سیما می برد، چه می شد! فکر ناهید از سوی دیگر آزارم می داد، بالاخره باید تکلیفش روشن می شد... خودم را سرزنش می کردم چرا به مادرم دروغ گفتم که ناگهان از پشت آلاچیق صدایی شنیدم. در میان ناباوری سیما را دیدم. با اینکه از دیدن او..... نویسنده:حسن کریم پور ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
در کنار غذا چه چیزهای بخوریم؟ گوجه:افزایش هضم و جذب ویتامین های غذا کاهو:کاهش پرخوری جعفری:افزایش آرامش هنگام خوردن غذا و کمک به هضم آن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
ارزش خانواده کجای زندگی ماست ماجرای واقعی👇🏻 ♦️زن عاشق فضای مجازی خطاب به همسرش:من نمی توانم مثل زنهای سنتی،بوی پیاز داغ بدهم/ فالوورهایم برایم مهم هستند مرد به قاضی: 🔹جناب قاضی! من پریسا را دوست دارم واقعاً قصدم گرفتن دلخوشی او نیست اما وابستگی او به فضای مجازی کاسه صبرم را لبریز کرده. او یک پنجم وقتی را که برای پیگیری دنبال کننده‌هایش می‌گذارد برای ساختن زندگی‌مان صرف نمی‌کند زن به قاضی: 🔹 من نمی‌توانم از دوستانم در فضای مجازی دل بکنم و مثل زن‌های خانه‌دار سنتی مدام بوی پیاز داغ بدهم و بچه‌داری کنم؛ زندگی از نگاه من این شکلی نیست./ایران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📣📣📣📣📣📣📣📣 🔴 یکی از اصلی ترین عوامل فاجعه ی عاشورا 🔹یکی از اصلی ترین عوامل فاجعه ی عاشورا، عدم همراهی مردم و مسلمان ها با حضرت امام حسین(ع) بود . به گونه ای که در قیام عاشورا، آن بزرگوار تنها با حدود 72 نفر از کل جامعه ی چند میلیونی جهان اسلام به جنگ با یزید رفته و به شهادت رسیدند. 🔹اما دنیای اسلام، بعد از تنها گذاشتن امام و مولای خود، دیگر رنگ راحتی و آرامش را ندید و گرفتار جنایات بی سابقه ی حاکمان پلید بنی امیه گردید تا جایی که : مردم مدینه در زمانی که باید از حسین(ع) تبعیت می کردند نافرمانی کردند. اما وقتی که سیدالشهدا(ع) شهید شد پشت سر عبدالله ابن حنظله قیام کردند ، ولی از یزید شکست خوردند و سه روز جان ، مال و ناموس مردم مدینه بر سپاه شام حلال شد. بسیار زنان و دخترانی که مورد تجاوز قرار گرفتند و صدها یا هزاران فرزند نامشروعِ این حادثه ، در تاریخ به اولاد الحرّه ‏مشهور شدند. همچنین لشكر خونخوار یزید به رهبری حصین ابن نمیر در بالاى كوه‏هاى مكه كه مشرف بر خانه ‏ها و مسجدالحرام بود، اجتماع كردند و با منجنيق، پيوسته سنگ و گلوله های آتشین بر مكه و مسجدالحرام افکندند تا آنكه كعبه معظّمه سوخت و بناى آن منهدم گشت و ديوارهاى آن فرو ريخت و ادامه ی این جنایتها با مرگ یزید متوقف شد. 🔹کوفیانی که حاضر نشدند از سیدالشهدا(ع) تبعیت کنند هم ، بعد از امام حسین(ع) سه قیام کردند که هر سه قیامشان به غیر از شکست چیزی نداشت: توابین ، یعنی همان مومنین وقت نشناس که حدودا ۴۰۰۰ نفر بودند؛ جز شکست و شهادتِ حدود ۱۰۰۰ نفرشان سودی نبردند. مردم کوفه، مختار را هم تنها گذاشتند و ٦٠٠٠ نفر از یاران مختار از مصعب ابن زبیر امان خواستند و مختار را تنها گذاشتند. مصعب دستور داد که همگی را گردن زده و آنها را به قتل رساندند. قیام سوم کوفیان هم که به رهبری زید فرزند امام سجاد بود با شکست مواجه شد. 🔰بعدها مردمی که به امام حسین(ع)تمکین نکردند، اسیر دست حجاج ابن یوسفی شدند؛ که طبق گفته تاریخ، بیش از ۱۰۰هزار نفر از مسلمانان را گردن زد. و .... این است عاقبتِ مردمانی که ولیِ به حق خود را به وقت ، نشناخته و تبعیت نکنند. 🏴 دریابید امام زمانتان را ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌