eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ بارانی رد پای خوبان😊 را از کوچه باغ خاطراتمان نخواهد شست ,امروز و هر روزتون قشنگ وپر از خاطرات بیاد ماندنی👌 سلام صبحتان بخیر وشادی😄 @Dastanvpand 💞🌺💞🌺💞🌺
🔵عاشق خدا باشید تا خدا هم عاشق شما باشد 🌸خدا به يكی از صدّيقان وحی فرستاد: من بندگانی دارم كه آنان مرا دوست دارند، من نيز آن‌ها را دوست دارم 💠 آنان واله و شيدای منند، من نيز واله و شيدای آنانم؛ ⚫️کسانی که آن‌گاه كه شب فرا می‌رسد و تاريكی همه‌جا را فرا می‌گيرد و رختخواب‌ها پهن میگردد و هركه با دوست خود خلوت می‌كند، ☑️اينان برای من به پا می‌خيزند صورت‌هايشان را بر زمين می‌نهند و با كلام من، با من سخن به آهسته گويند،از نعمت های من تشکر میکنند. 🌙برخی ناله كنند و برخی آه كشند و برخی می‌گريند،برخی بر پای می ايستند، برخی می نشينند، برخی ركوع كنند و برخی سجده. 🌕آن‌چه را به خاطر من تحمّل می‌كنند، می‌بينم و آن‌چه از دوستی من می‌گويند و شكوه می كنند، می‌شنوم. 🔴 كم‌ترين چيزی كه به آن‌ها عطا كنم سه چيز است: 1️⃣ از نور خويش در دل‌هايشان بتابانم تا همان‌گونه كه من از آن‌ها آگاهم، آن‌ها نيز از من آگاه باشند. 2️⃣اگر آسمان‌ها و زمين‌ها و آن‌چه در آسمان و زمين است در ترازوی اعمال آن‌ها باشد، من برای ايشان كم شمارم. 3️⃣ رويم را به سوی آن‌ها بگردانم. آيا می‌دانی به كسی كه رويم را به او می‌گردانم، ميخواهم چه عطا كنم..؟ ♦️▪️♦️▪️♥️▪️♦️▪️♦️ 📗کتاب شریف لقاءالله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨ بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی ، خمش می‌کنی ... هر چه خم شود خالی تر می‌شود ؛ اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود ... دل آدم هم همین طور است ؛ گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم ، غصه ، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران ... قرآن می‌گوید : "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛خم شو و به خاک بیفت ؛ " این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است : "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند." "سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن" 📖سوره حجر آیه ۹۸ " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
جوانی که از ترس جهنم مرد! منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم . شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم . صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت: «خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم، در پی مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم، لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم. خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!» من خواستم وی را بیازمایم. از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 ) ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگ‌هایند، نگاه دارید؛ آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند. او، فریادی کشید و ساعتی ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد. خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا از وی خبر بگیرم. جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید. پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟ گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)، دیشب در حال راز و نیاز با خدا بود، مردی از این جا می گذشت، آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.» گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!» ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتش‌سوزی و انفجار سمند دوگانه‌سوز در محور عسلویه 🔺 هیچ وقت از کنار ماشین در حال سوختن رد نشید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بعد از « خیس شدن گوشی » چطوری میتونیم مانع از خراب شدنش بشیم ؟! 🤔 کافیه مراحل بالا رو به دقت انجام دهید تا به گوشی صدمه‌ی بیشتری وارد نشه ☝️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حاج احمد کافی آخرالزمان و سختی های حوادث آخرالزمان ونشانه های ظهور ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سرهنگ گفت: " من گفتم دومادم پسر یکی از خوانین اسم و رسم داره شیرازه، حالا چطور توجیه کنم خان زاده ای فامیل نداره؟ " گفتم: " حقیقت رو بگین که من با مادرم بگومگو کردم و اونا مخالف هستن از تهرون زن بگیرم. " سرهنگ گفت: " امکان نداره بدون وجود مادرت راضی بشیم. " مادر سیما تاکید داشت بار دیگر به شیراز برگردم. سیما ساکت بود و من کم کم داشتم عصبانی می شدم. وقتی قاطعیت آنها را دیدم و فهمیدم بدون حضور مادرم، عروسی من و سیما ممکن نیست، گفتم: " من آدم فقیری نیستم. اموال پدرم تقسیم شده و مبلغی که به من رسیده، اون قدره که بشه چند خونه خرید و سرمایه گذاری کرد و بهترین جشن رو برپا کرد. محاله برای رضایت مادرم به شیراز برگردم و غیر ممکنه مادرم بیاد تهران و اگه عدم حضور او و فامیلم باعث آبروریزی شما می شه، من مایل نیستم اسباب ناراحتی شما بشم. اگه حاضر نیستین، همین الان خداحافظی می کنم. خیلیا بودن که از من و سیما بیشتر یکدیگر و دوست داشتن و به وصال هم نرسیدن. مسلما برای سیما شوهری بهتر از من پیدا می شه. " رنگ از رخسار سیما پرید. انتظار چنین حرفی را نداشت. با حالتی برآشفته گفت: " چی می گی خسرو؟ خداحافظی یعنی چه؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟ " گفتم: " در وهله اول، آبروی پدر و مادر و فامیلت مهمه، اگه شرط اصلی حضور مادرم باشه، راهی غیر از خداحافظی نیست ومن معذرت می خوام از این که مزاحم شما شدم. " بلند شدم از عمارت خارج شوم که سیما جلویم را گرفت. نشستم. سرم پایین بود. منتظر بودم حرفی بزنند. سرهنگ که از رفتار من خوشش نیامده بود، عصبانی شد و گفت: " برای ما مهم نیست. خیال می کنی باید به دست و پات بیفتیم که با دختر ما ازدواج کنی؟ " گفتم: " نه جناب سرهنگ، چنین انتظاری ندارم. شمارو پدر خودم می دونم و من باید به دست و پای شما بیفتم، چون من سیما رو دوست دارم ولی مادرم را می شناسم. اگه راضی بشه بیاد تهران، جشن ما رو تبدیل به عزا می کنه. " تلفن زنگ زد. سرهنگ گوشی را برداشت و چون صحبت خصوصی بود، یه یکی از اتاق ها رفت. سیما که جلوی پدرش نمی توانست راحت حرف بزند، با عصبانیت رو کرد به من و گفت: " این حرفا چیه که می زنی؟ یعنی من اون قدر برات بی اهمیت هستم که به همین آسونی ول کنی، بری؟ یعنی دروغ می گفتی خصلت یه عشایر وفا به عهده! " گفتم: " راحت نیست. خیلی برام مشکله، اما در دوست داشتن نباید شرط گذاشت. شما دارین شرط می ذارین، بدون حضور مادرم ممکن نیست. " مادر سیما که دلش نمی خواست دخترش را آن طور پریشان و اندوهگین ببیند، با زبان خوش و لحنی مالیم گفت: " خسرو خان این غیر ممکنه تو و سیما از هم دست بکشین. به همه ثابت شده چه قدر همدیگرو دوست دارین، فقط اگر مادر و خانواده ات میومدن تهرون، بهتر بود. " گفتم: " هر جوونی دوست داره کنار خونواده اش سر سفره عقد بشینه. اگه پدرم زنده بود، این طور نمی شد. با شناختی که از مادرم و همه طایفه ام دارم، اصرار ما فایده ای نداره. " سیما کالفه بود. خیال می کرد، ناهید را دیده ام و تحت تاثیر او قرار گرفته ام.. با بغض گفت: " خوب، اگه پشیمون شدی، می تونی برگردی شیراز و با او ازدواج کنی. ..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هر وقت سیما درباره ناهید حرف می زد و شک می کرد، نمی دانم چرا بی اختیار خنده ام می گرفت. فقط یک جمله به او گفتم: " هرگز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم. " خداحافظی کردم و به خانه خودم برگشتم. آقای مفیدی و فروغ خانم گمان می کردند حتما سال تحویل در شیراز می مانم. اصال انتظار مرا نداشتند. ابراهیم برایم یادداشت گذاشته بود به خاطر جشن ازدواج من به اهواز نرفته و مادرش را راضی کرده برای خواستگاری از فرزانه به تهران بیاید. آن شب مجید به دیدنم آمد و تا آخر شب باهم بودیم. روز بعد، دوباره به خانه سرهنگ رفتم. فکر می کردم سرهنگ از من دلخور است. ولی رفتارش طوری بود که انگار روز گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است. با همسرش و سیما به توافق رسیده بودند که بدون رضایت مادرم، جشن عروسی را برپا کنند. از آن بعد، گفت و گوها همه درباره عقد و عروسی و مهمانان و مکان جشن بود. حیاط و عمارت خانه سرهنگ برای جشن و پذیرایی مناسب بود، ولی سرهنگ اصرار داشت جشن در باشگاه افسران برگزار شود. روز جشن، پنجم فروردین تعیین شد. نام کسانی را که باید دعوت می شدند، یادداشت کردیم و سرهنگ تلفنی به یکی از دوستانش که در خیابان شاه آباد چاپخانه داشت، سفارش کارت داد. سه روز به عروسی مانده بود که جهیزیه سیما را با تشریفات خاصی به خانه من آوردند. فروغ خانم در حالی که روی آتش اسفند می ریخت، مثل یک مادر مهربان مرتب دعا می کرد در زندگی خوشبخت شویم. عمه و خاله سیما و خان و دو دختر آقای قاجار به کمک سه سرباز آمده بودند وسایل را مرتب کنند. از لوازم خرده ریزه که بگذریم، مبل و میز و صندلی به سبک لویی، ظروف کریستال و چینی، اجاق گاز، یخچال، تلویزیون، رادیوگرام و تخت و کمد، چشم همسایگان و فروغ خانم را خیره کرده بود. وسایل آنقدر زیاد بود که چیدن آن به سلیقه سیما، تا نزدیک نیمه شب طول کشید. در حالی که کمک می کردم، گاهی یاد مادرم و ترگل و آویشن می افتادم... روز بعد، من و سیما و مادرش به همراه یکی از دختران قاجار که او را خوش سلیقه می دانستند، برای خرید عروسی به بازار رفتیم. انتخاب جواهرات و رخت و لباس به عهده سیما بود، ولی آینه و شمعدان نقره را مادرش انتخاب کرد. لباس عروسی را از کوچه برلن خیابان الله زار خریدیم. تنها چیزی که مخالف بودم ولی چاره ای جز تسلیم نداشتم، لوازم آرایش بود. انتخاب آن همه لوازم آرایش مرا وادار کرد از سیما بپرسم: " من که از آرایش خوشم نمیاد، پس اینارو کجا مصرف می کنی؟ " با لحنی که ناراحت نشوم، گفت: " باالخره مصرف می شه. " به هر حال حیفم آمد آن همه پول بابت لوازم آرایش هدر رود. البته از طلا و جواهرات هم خوشم نمی آمد، اما چون طلا در هر زمان قابل فروش بود و همچنین دلم می خواست سیما بین دوستان و فامیلش سرافراز باشد، هیچ مخالفتی نکردم. لباس دامادی را هم که چند هفته پیش سفارش داده بودم، از خیاطی گرفتم. تقریبا خرید عقد را انجام دادیم. تزیینات اتاق عقد دو روز طول کشید. کسانی که سفره عقد را چیده بودند، ادعا داشتند سلیقه شان مورد پسند دربار است..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
باالخره روز بستن عهد و پیمان فرا رسید. ساعت هفت صبح سیما را به آرایشگاه بردند. نزدیکی های ظهر اتومبیل یکی از امرای ژاندارمری را که تازه از خارج آورده بود، گل زدم و ساعت پنج بعد از ظهر با ماشین عروس، دنبال سیما به آرایشگاه رفتم. در میان خرمنی از حریر سفید و غرق در آرایش منتظرم بود. باید زبان به ستایش می گشودم و مانند سایر دامادها می گفتم چقدر زیبا شده، ولی برخلاف انتظار او، در حالی که لبخند می زدم، گفتم: " تو اون قدر زیبایی که دیگه احتیاج به این همه آرایش نداری. " چون می دانست از آرایش غلیظ خوشم نمی آید، با لحنی که انگار پشیمان است، گفت: " رسمه، مطمئن باش بعد از مراسم همه رو پاک می کنم. " بازوی او را گرفتم و به سمت اتومبیل بردم. سوار شدیم. نمی دانم چرا یکباره موجی از دلهره و اضطراب به سراغم آمد. بغض گلویم را گرفته بود. آن طور که باید، شاد نبودم. سیما هم تعجب کرده بود. گفت: " چیه؟ چرا آنقدر ناراحتی؟ اگه به خاطر آرایشه، برگردیم آرایشگاه، صورتم را با آب و صابون بشورم. " گفتم: " نه، اصلا ناراحت نیستم. شاید ذوق زده ام. باورم نمی شه تو باالخره مال من شده باشی. " خنده اش به من تسکین می داد ولی حالتی کرخ شده بودم. جای مادرم،ترگل و آویشن و جمشید را خالی می دیدم. از آرایشگاه تا خیابان پاستور راهی نبود. کوچه عسجدی چراغانی شده بود. و عده ای منتظر ما بودند. مادر سیما برایمان اسفند دود کرد و در میان هلهله و شادی، در حالی که مرتب نقل و گل و سکه روی سرمان می ریختند، داخل عمارت رفتیم. تقریبا همه آنهایی که دعوت شده بودند، آمده بودند. من دست سرهنگ را بوسیدم. او هم صورت مرا بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. روی مبلی که با پر طاووس تزیین شده بود، نشستیم. عکاس مدام عکس می گرفت و به من تذکر می داد اخمهایم را باز کنم. یکی از زن های شوخ طبع گفت: " هرگز دومادی به ترشرویی تو ندیدم. " با ورود عاقد همه ساکت شدند. دو دختر جوان روی سرمان دستمال حریری گرفته بودند و دختری دیگر مشغول ساییدن قند بود. عاقد، سرهنگ را می شناخت. سراغ پدرم را گرفت، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و هر چه خواستم خودداری کنم، نمی توانستم. سیما هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. با معذرت، برای چند لحظه اتاق عقد را ترک کردم و به دستشویی رفتم. در را بستم و های های گریستم. سپس صوتم را شستم و برگشتم. کمی سبک شده بودم. از صبح که می خواستم دنبال سیما بروم، احساس تنهایی می کردم و بغض در گلویم گیر کرده بود. خطبه عقد خوانده شد و من و سیما، بعد از یک سال و نیم انتظار رسما زن و شوهر شدیم. یکی از شاهدان آقای مفیدی بود و فروغ خانم هم نقش مادر را ایفا می کرد. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. رفته رفته مدعوین خانه را برای رفتن به باشگاه ترک می کردند. فقط کوکب خان و دو سرباز برای جمع و جور کردن ریخت و پاش ها مانده بودند. من و سیما باید در خانه می ماندیم تا از باشگاه به دنبالمان بیایند. در این فاصله سیما به من قول داد جای خالی مادر و بقیه فامیل را پر کند. می گفت آرزوی چنین روزی را داشته است. گفتم: " منم خوشحالم، باالخره به هم رسیدیم و لجبازی مادرم تاثیری تو تصمیم گیری ما نداشت. .. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چطوری جوهر روی لباس رو پاک کنیم ؟! 🤔 کافیه مقداری خمیر دندان رو محل قرار دهید و اجازه دهید خشک شود سپس لباس را بشورید و لکه جوهر پاک می می شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 روزی ۱ قاشق روغن زیتون، عمرتان را طولانی‌تر میکند • روغن زیتون خطر ابتلا به حملات قلبی و سکته مغزی را کاهش داده و به دلیل خواص آنتی اکسیدانی به جلوگیری از رشد سلولهای سرطانی کمک میکند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
راهِ حضرت موسی به دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه دید!!!از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود وهمبستر شدن آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت .....⁉️⁉️⁉️ ادامه داستان👇👇👇❤️ https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی روزم را با نام تو آغاز میکنم با تو که بهترین اغازگری،با تو که مهربانترین مهربانانی ومن ناچیز چشم به سوی تو در انتظار رحمتت نشستہ ام🌸 💜بدهی ڪریمی 🌸ندهی حڪیمی 💜بخوانی شاکرم 🌸بـرانی صابـرم 💜الهی به امید تو 🌸برای شروع یک روز عالی 💕 سلام و صبح زیباتون بخیر💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👌 فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨ کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است!! بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!! گفت: چی را برای چی آتش زدم! ✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست، که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم! 💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚توحید ندای فطرت در کشور روم شهری بنام (اقسوس) وجود داشت که پادشاهی صالح بر آن حکومت می کرد. اما بعد از مرگ پادشاه، میان مردم اختلافی شدید به وجود آمد تا آنکه پادشاهی بنام (دقیوس) از سرزمین فارس به آن شهر حمله کرد و آنجا را به اشغال خود در آورد. دقیوس برای خود کاخ بزرگی ساخت و تاج پادشاهی بر سر گذاشت. کارگران بی شماری را به کار گمارد، کاخش از جواهرات زیاد برق می زد و برای ساخت تخت خود از طلا و نقره و آبگینه ها استفاده کرد و دانشمندان زیادی را در طراف خود جمع کرد. مردم شهر اقسوس در روز عید گرد خدایان خویش، جشن گرفته و به بت های خود تقرب می جستند ولی یکی از جوانان اشراف زاده که از خاندان اصیل شهر بود، به آنچه می دید اعتقادی نداشت و پرستش و عبادت اینگونه خدایان مورد توجه او نبود و موجب آسایش خاطر او نمی شد و به همین جهت در عقیده آنان تردید داشت و فکرش مضطرب و متحیر بود. لذا از جمع مردم جدا شد و مخفیانه از صفوفشان بیرون رفت تا به درختی رسید و در زیر سایه آن درخت با غم و اندوه، در تفکر فرو رفت، چیزی نگذشت که جوان دیگری نیز به او پیوست، او هم در عقیده مردم شک و تردید پیدا کرده و در آن متحیر و متفکر بود. جوان دوم هم از شرافت نژاد و اصالت خانواده برخوردار بود. سپس افراد دیگری نیز به آنها پیوستند تا تعداد آنان به هفت نفر بالغ شد و جملگی به عقیده مردم معترض و به خدایان آنها اعتقادی نداشتند. به زودی مهر و محبت بین آنها برقرار شد و در عقیده خود با یکدیگر مشترک شدند. آنها گرچه خویشاوندی نزدیک با هم نداشتند ولی با یکدیگر مأنوس شدند، سپس با فکر نافذ و فطرت سلیم خویش به تحقیق نظام خلقت و آفرینش پرداختند تا افکارشان به نور توحید منور گشت و به وجود خالق یکتا هدایت شدند و روحشان آسوده و قلبشان مطمئن شد. آنها تصمیم گرفتند که عقیده خود را محفوظ دارند تا کسی به رمز و راز آنها پی نبرد. دقیوس سه مشاور بنام های «ملیخا، مکسلمینا، میشیلنا» در سمت راست خود و سه مشاور بنام های «مرنوس، دیرنهوس، ساذریوس» در سمت چپ خود گماشته بود. جوانانی که با بت پرستی مخالفت کرده بودند و با یکدیگر متحد گشته بودند همین شش نفر مشاور دقیوس بودند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. 🔹طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها را بزاریم پشت منبر ، اون یکی گفت: نه ! اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 🔹گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...! 🔹بعد از رفتن آن دو مرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...! ✔️و اين گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها.چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .. ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .. ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .. ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚜قضیه چاه مقدس جمکران چیست؟ عریضه نویسی به عبارتی عرض توسل و تقاضای حاجت از خداوند، ریشه در روایاتی دارد که در این باره نقل شده است. در برخی کتاب ها، درباره عریضه به محضر مقدّس ولی عصر (عج)، متن عریضه و شیوه طرح آن، نکاتی آمده است. مرحوم محدّث قمی در منتهی الآمال می نویسد: «هر کس در ضریح ائمه (علیهم السلام) عریضه و کاغذی را ببندد و مُهر کند و آن را در نهر یا چاه آب و یا برکه¬ای بیاندازد و به نیت حضرت صاحب الزمان (عج) حاجت خود را ذکر کند، آن بزرگوار عهده دار برآورده شدن حاجت وی می شود.» (1) و در کتب دیگری همانند «تحفة الزائر» مجلسی و «مفاتیح النجاة» سبزواری و مسجد مقدس جمکران تجلّی گاه صاحب الزمان (عج) (2) به این قضیه نیز اشاره شده است. پس نباید تصور کرد که این چاه جزوی از مسجد مقدس جمکران است و به دستور حضرت حفر شده است و بدین منظور لحاظ گردیده و حضرت (علیهم السلام) نامه هایی را که در آن انداخته می شود حتماً می-خواند. بلکه بعدها برای آسان شدن عریضه نویسی، چاهی در مسجد جمکران حفر شد بر همین اساس، چاهی در مسجد مقدس جمکران وجود دارد. امّا این چاه خصوصیتی ندارد و انسان می تواند برای توسل و عرض حاجت به محضر حضر، در آن چاه یا چاه و نهر دیگری، عریضه خود را بیاندازد. پس نباید تصور کرد که این چاه جزوی از مسجد مقدس جمکران است و به دستور حضرت حفر شده است و بدین منظور لحاظ گردیده و حضرت (ع) نامه هایی را که در آن انداخته می شود حتماً می-خواند. بلکه بعدها برای آسان شدن عریضه نویسی، چاهی در مسجد جمکران حفر شد. 1.شیخ عباس قمی / منتهی الآمال / چاپ اسلامیه / 1379 / ص491. 2.مسجد مقدس جمکران تجلی گاه صاحب الزمان، سید جعفر میر عظیمی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🌼حكمت را ببينند ✍حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است. چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت. چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند: تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئي نموده و شخصي را كشته است. اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند! 🌹خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند) پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود. 📚حکایت های گلستان ص۱۶۱ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صدقه دادن 💚 پيامبر (ص) بر هر مسلمانى است كه صدقه بدهد 🌷عرض شد: یا رسول الله چه كسى توان اين كار را دارد؟ 💚حضرت فرمود : ✨➊برداشتن چيزهاى آسيب رسان از سر راه 💗➋نشان دادن راه به ديگرى، صدقه است ، ✨➌ عيادت از بيمار ، صدقه است ، 💗➍امر به معروف ، صدقه است ، ✨➎نهى از منكر ، صدقه است 💗➏ و جواب سلام را دادن ، صدقه است ... 🔵 این پیام صدقه جاریه است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این سنجاق مشکیا توی تموم خونه ها پیدا میشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بعد از « خیس شدن گوشی » چطوری میتونیم مانع از خراب شدنش بشیم ؟! 🤔 کافیه مراحل بالا رو به دقت انجام دهید تا به گوشی صدمه‌ی بیشتری وارد نشه ☝️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌