eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!» از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» ❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
- وقتی نمی‌بخشید - وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید - وقتی وقتتان را تلف می‌کنید - وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید - وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید - وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید - وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید - وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید - وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد - وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید - وقتی در روابط اشتباه می‌مانید - وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید - وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید - وقتی درمورد همه چیز نگرانید قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هزار و چارصد را در نظر گیر و‌ یک را هم به آن بعدش بیفزا شود آنگاه اسرائیل نابود رود سید حسن مسجد الاقصی قلم بر لوح تقدیر این چنین رفت که اسرائیل گردد خوار و تنها یهود قبل از ظهور باید بداند که اسرائیل گردد محو ز دنیا یهود را ضربه سنگین تری هست چو‌ آید حضرت مهدی زهرا ( عج) مبارک باد، اسرائیل دیگر رسیده انتهای خط در اینجا که حزب الله و‌ ایران و فلسطین کنند نابود صهیون لجن را هزار و چارصد و یک می شود محو رژیم غاصب صهیون و درها در آنجا همچو خیبر می شود باز برای لشکر حیدر (ع) چه زیبا بدان صهیون دگر کارش تمام است که نزدیک است صبح فتح فردا 📝شاعر: علی شیرازی ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آیا تا بحال به این فکر کردید چرا موقع ناراحتی، ترس و دعوا بغض می کنیم ؟🤔 بغض واکنش طبیعی بدن برای بازتر کردن راههای عبور هوا در سیستم تنفسی است ، که در صورت نیاز، اکسیژن بیشتری برای بدن فراهم شود الهی همه بغض ها به لبخند تبدیل بشه❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوشمندانه تر از این نمیشد از زیرپله استفاده مفید کرد، عالیه 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
برای جلوگیری از سکته مغزی در زمستان پاهاتون رو گرم نگه دارید 👌 ( تصویر رو بخونید تا متوجه بشید سردی پاها چطور باعث لخته شدن خون و سکته مغزی و یا معلولیت میشود) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بعد از بیست سال زندان، غروب روز دهم آگوست 1991 ،مطابق با نوزدهم مرداد 1371،با کوله باری از خاطرات تلخ و دلی پر از کینه از کسانی که باعث شده بودند بهترین سال های عمرم تلف شود، از زندان بریکستون لندن آزاد شدم. غیر از نوشته هایم که حدود چهارصدبزرگ و همه به صورت اوراق بود، چیز دیگری همراه نداشتم، ماشین اصالح و حوله و خمیر دندان و مسواک و لباس هایم را به کارکنان بند بهداری بخشیدم. مراحمل و تشریفات اداری همراه با نگاه های تحقیر آمیز زندانبانان انگلیسی، آخرین ضربه هایی بود که به روحیه ام وارد می شد. یکی از خصلت های مسئولین زندان این بود که وقتی یک زندانی آژاد می شد، راضی به نظر نمی آمدند. سرهنگ مایکل ورقه آزادی مرا امضاء کگرد و به اتاق ترخیص که خارج از تشکیالت زندان بود، راهنمایی شدم.و از کسانی که بیست سال پیش نام مرا در دفاتر ثبت کرده بودند، خبری نبود یا گذشت زمان باعث شده بود آنها را نشناسم. همه وسایلم را که روز اول از من گرفته بودند، تحویل دادند؛ یک کمربند، کیف پول که هنوز همان دو هزار پوند داخل آن بود، شناسنامه و پاسپورت، همه را داخل یک کیف پالستیکی گذاشته بودند. برای گرفتن کارت زرد آزادی یک ساعت معطلم کردند. وقتی کارت را گرفتم و خواستم از آخرین در آهنی پا به محیط آزاد بگذارم، مردی حدود سی و پنج ساله که زمان ورودم به اتاق ترخیص ، نگاه از من بر نمی داشت جلو آمد و با خوشرویی به زبان فارسی خود را خبرنگار »آبزرور« معرفی کرد و خواهش کرد چند لحظه وقتم را به او بدهم. با توجه به این که می دانستم بخشی از مجله آبزرور به زندانیانی که محکومیت طوالنی دارند، اختصاص دارد و بارها در زندان سرگذشت بعضی از آنان را خوانده بودم، تعجب نکردم، ولی از این که او ایرانی بود، به شک افتادم نکند توطئه ای در کار باشد. خبرنگار، بدون توجه به این که من چه فکری درباره او کردم، گفت: این بار به خاطر این که سردبیر می دونست زندونی که آزاد میشه، ایرونیه، من انتخاب شدم خوشحالم با شما آشنا می شم. آن ساعت در حالتی نبودم که بتوانم با او گفت و گو کنم؛ اصال حوصله حرف زدن نداشتم، بی یک کلمه حرف، او را کنار زدم و پا به خیابان گذاشتم. یک مرتبه احساس عجیبی به من دست داد، گویی در خالء پا گذاشته ام. آن قدر احساس بی وزنی می کردم که انگار می خواهم به پرواز در آیم. هوا کامال تاریک شده بود و انعکاس نور چراغ هخای اتومبیل های در حال رفت و آمد، چشمانم را ناراحت می کردند. برای اینکه راه را تشخیص بدهم، چند لحظه کف دست را سایبان چشمانم کردم. خبرنگار رهایم نمی کرد. در حالی که شانه به شانه من می آمد، گفت: همون طور که گفتم، من ایرونی هستم و عالوه بر کاری که سردبیر مجله به عهده ام گذاشته، وظیفه خودم می دونم به شما کمک کنم. من بیست سال با هیچ هم وطنی برخورد نداشتم. با اینکه او را نمی شناختم، کالمش در آن لحظات برایم آرامش بخش بود. نمی دانستم چه بگویم؛ فقط تشکر کردم. او اتومبیلش را به فاصله کمی از در اصلی زندان پارک کرده بود. وقتی به اتومبیل رسید، در را برایم باز کرد و با حالتی خندان گفت: خواهش می کنم دعوت منو بپذیرین و به من اعتماد کنین. چند لحظه به فکر فرو رفتم. او به تردید من توجهی نکرد، وسایلم را برداشت و داخل اتومبیل گذاشت. بی اختیار سوار شدم. خوشحال شد و برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: بهتره اول خودم رو معرفی کنم؛ اسم من سعیده. یکی دو سال قبل از انقلاب، تو همین لندن، در رشته خبرنگاری فارغ التحصیل شدم. به دالیلی همین جا ازدواج کردم. همسرم اهل برایتونه و یه دختر چهارساله دارم. محیط آزاد و حرکت اتومبیل و آدم های در حال تردد، حال و هوایی تازه در من ایجاد کرده بود؛ همه حواسم به او نبود. حالتی میان خواب و بیداری داشتم. وقتی مرا در آن حال دید، ساکت شد. سرعت اتومبیل را کم کرد تا بیشتر.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لذت ببرم. باالخره بعد از طی مسافتی، توقف کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: به این منطقه می گن »وست برامپتون« و اینم خیابان »فولهام«. آپارتمان من همین جاست. چون مدتی به فارسی تکلم نکرده بودم، برایم مشکل بود ذهنیاتم را راحت به زبان بیاورم. شمرده شمرده گفتم: از محبت شما بی اندازه سپاسگذارم، به اندازه کافی پول برای اقامت تو هتل دارم؛ نمیخوام مزاحم کسی بشم که منو نمی شناسه. دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: ما هر دو ایرونی هستیم؛ برای شناختن همین کافیه. باور کنید که من به هر ایرونی که بر می خورم, نسبت به او احساس خویشاوندی می کنم؛ پس خواهش می کنم تعارف رو کنار بذارین. در ضمن از طرز رفتار و برخوردتون با مسئول ترخیص زندان خوشم اومد؛ شما حتم؛ از یه خونواده اصیل ایرونی هستین و بعید می دونم دعوت منو نپذیرین. بدون اینکه منتظر جواب من باشد، وسایلم را برداشت و مرا به آپارتمان مسکونی خودش هدایت کرد. همسرش در را به رویمان گشود. سعید هنوز نام مرا نمی دانست تا معرف ام کند. گفتم: خسرو اسفندیاری هستم. نام همسرش هلن بود. هلن سعی می کرد بعضی از کلمات را فارسی تلفظ کند؛ برایش خیلی مشکل بود. ولی فارسی را خیلی خوب می فهمید. سعید بدون لحظه ای درنگ مرا به سمت حمام راهنمایی کرد و گفت: خوشبختانه لباس زیر به اندازه شما دارم. تا آمدم تعارف کنم؛ خودم را در حمام دیدم. بعد از آن همه سال، حمام خصوصی خیلی لذت داشت، ولی از این که ندیده و نشناخته مورد آن همه محبت قرار گرفته بودم، فکرم راحت نبود. بعد از حمام برایم نوشیدنی آوردند. سعید خیلی صمیمی، مثل یک دوست، مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت: خواهش می کنم رودرواسی را کنار بذارین منو دوست خودتون بدونین. دخترش »تاجی« مرا »انکل )عمو(« صدا می زد. با دیدن او ناگهان یاد بهادر افتادم. وقتی زندانی شدم، سن و سال کنونی تاجی را داشت. هاجی و واج مانده بودم؛ هرگز فکر نمی کردم بعد از آزادی، به کسانی بربخورم که تا این حد مهربان باشند. هلن شام را حاضر کرد و سعید از من خواست سر میز شام بروم. آن شب خیلی با اشتها غذا خوردم. بعد از نوشیدن چند فنجان چای، هلن و تاجی ما را تنها گذاشتند. سعید گفت: جدا از شغل خبرنگاری خیلی مایلم بدونم چرا به بیست سال زندون محکومتون کردن؟ اما چون خسته این نمی خوام همین امشب ماجرا رو تعریف کنین. پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: با طرز برخورد و روحیه ای که دارین اصلا به شما نمیاد آدم خلافکاری باشین من تو این هفده سال که خبرنگارم، ندیدم یه ایرونی تو لندن به زندون افتاده باشه. بعد از تشکر از او، گفتم دو سه سال آخر را به نوشتن خاطراتم پرداختم. سپس ، آنچه نوشته بودم، در اختیارش گذاشتم. بی اندازه خوشحال شد. با اشتیاق نگاهی به نوشته ها که به ترتیب صفحه مرتب شده بود، انداخت. از اینکه خوانا و با حوصله نوشته بودم، تحسینم کرد و گفت: از این بهتر نمی شه امشب همه رو می خونم. باید خیلی جالب باشه. مرا به اتاق خوابی که به قول خودش مخصوص مهمانان ایرانی تزیین کرده بود، راهنمایی کرد و به من شب بخ خیر گفت. لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده می شد. تشویش و فکر و خیال احاطه ام کرده بود. در این اندیشه بودم چطور ممکن است در ظهر لندن فردی غریبه بی جهت به من که از خودش غریبه ترم، این همه لطف داشته باشد. از طرف... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دیگر، دلم می خواست هر چه زودتر لندن را ترک کنم. آن شب آن قدر از این دنده به آن دنده غلتیدم تا خوابم برد. صبح زود یعنی ساعت شش، طبق عادت دیرینه، از خواب بلند شدم. برای مدتی فکر کردم هنوز در زندان هستم و خواب آزادی را می بینم. چند مرتبه چشمانم را به هم زدم و وقتی مطمئن شدم آژادم؛ به کناز پنجره ای که مشرف به خیابان بود، رفتم. پرده کرکره را بالا کشیدم، هوا کاملا روشن شده بود. اتومبیل ها و آدم های در حال رفت و آمد مرا به یاد خاطرات گذشته انداختند؛ روزهای اول که به لندن آمده بودم، خانه دکتر میرفخرایی، سفارت، خیابان ارلزکورت، اکسفورد، کزینگتون، باغ مارشال، شب ژانویه و آن جنایت هولناک و ... ناگهان چند ضربه به در خورد و مرا از حال و هوای خودم بیرون آورد. سعید با اجازه داخل شد و به من صبح به خیر گفت. از رفتار و طرز برخوردش و این که مرا دکتر خطاب کرد متوجه شدم که نوشته های مرا مطالعه کرده است. قبل از اینکه حرف بزنم، گفت: داستان غم انگیزی داشتین خسرو خان! واقعا جالب بود. خیلی هم خوب نوشتین. گفتم: آنچه نوشتم حقیقت دارد و هنوز تمام نشده است. شاید از این به بعد غم انگیز تر باشد. هر دو از اتاق بیرون آمدیم. سر میز صبحانه نشستیم. برایم نیمرو درست کرده بود. می گفت هنوز خصلت ایرانی را فراموش نکرده است که سعی می کند ایرانی باقی بماند. نیمروی تخم مرغ بعد از بیست سال لذتبخش بود و من غیر از تشکر از سعید، کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. از هلن و دخترش تاجی خبری نبود سراغ آنها را گرفتم. سعید گفت: هلن تو یه شرکت که حومه لندنه، کار می کنه؛ تاجی رو هم به مهد کودک می بریم. منم شیفت بعدازظهر هستم. بعد از صرف صبحانه، سعید از من در مورد برنامه زندگی ام سوال کرد. چند لحظه سکوت کردم. سپس، به یاد گذشته از ته دل آه کشیدم و گفتم: بعد از گرفتن مدرک پزشکی و تسویه حساب با بانکی که در نوشته هایم به آن اشاره کرده ام، به ایران بر می گردم. پسرم الان 24 ساله شده و بیشتر از هر چیز اشتیاق دیدن او رو دارم. سعید گفت: از انقلاب ایرون چه مقدار اطلاع دارین؟ گفتم: تو روزنامه ها و مجلات چیزهایی می نوشتن ولی نمی دونم تا چه حد اوضاع سیاسی ایران تغییر کرده. سرش را چند مرتبه تکان داد و گفت: بعد از متلاشی شدن رژیم سلطنتی ، خیلی چیزا تو ایرون عوض شد. کسانی که نتوانستن مثل خود من خودشون رو با رژیم جمهوری اسلامی وفق بدن به نقاط مختلف دنیا مهاجرت کردن. حدود سه میلیون ایرونی تو آمریکا و کانادا پناهدنده شدن. سه میلیون تو آلمان و بقیه کشورای اروپایی زندگی می کنن. عده ای تو ژاپن هستن و بعضی دیگه هم تو کشورهای خلیج.با تعریفی که از خونواده سرهنگ افشار و شغل او کرده بودین بعید به نظر می رسه اونا ایران باشن. من تا آن لحظه به فرار یا مهاجرت سرهنگ از ایران، فکر نکرده بودم. در حالی که به گذشته سرهنگ می اندیشیدم، سعید گفت: از کجا معلوم تو همین لندن نباشن با وجود دایی سیما و آشنایی سرهنگ به زبون انگلیسی و شهر لندن، شما اول درباره شون تحقیق کنین، سپس تصمیم بگیرین. گفتم: غیر ممکنه اونا تو لندن باشن با وجود این که به سیما گفته بودم هرگز به مالقات من نیاد، با شناختی که از او دارم، اگه اینجا بود، امکان نداشت یادی از من نکنه. سعید گفت: به هر حال، اگه میخواین با خیال راحت به ایرون برگردین، اول درباره اونا تحقیق کنین. من در اختیار شما هستم و هر کاری از دستم بر بیاد، کوتاهی نمی کنم. از او تشکر کردم. اول به »بریتیش بنک« رفتیم. وقتی دفترچه را به مسئول سپرده های ثابت دادم، نگاهی مردد به من انداخت و با تعجب پرسید: حدود بیست سال از حسابتون برداشت نکردین!... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 چطوری لکه های روی ''تشک'' رو از بین ببریم؟ بدون استفاده از شوینده های شیمیایی و با کمک این ترفند خونگی میتونید همه لکه ها رو نابود کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مناظره امام و جاثليق مسيحي در اين مناظره حضرت رضا(ع) به روشي شگفت و زيبا دانشمند مسيحي را وادار به پذيرش يكتايي خدا مي‏كند و توحيد را از طريق آنچه مورد قبول آنان است، اثبات مي‏فرمايد. بدين گونه كه حضرت در اثناء مناظره فرمود: من هيچ گونه ناپسندي از عيسي(ع) سراغ ندارم مگر آنگه نماز و روزه حضرتش اندك بود. دانشمند مسيحي برآشفت و گفت دانش خويش را ضايع كردي زيرا عيسي هميشه روزها را روزه و شبها به عبادت مي‏گذراند. حضرت فرمود براي كسي نماز و روزه انجام مي‏داد در اينجا كلام دانشمند مسيحي قطع گشت و از سخن باز ايستاد زيرا متوجه شد كه قبول نماز و روزه از حضرت عيسي كه در كتابهايشان نيز آمده است‏بيانگر اين است كه آن حضرت خود را بنده خداوند مي‏دانسته است‏سپس حضرت فرمود چرا نمي‏پذيري كه حضرت عيسي با اذن خدا مرده را زنده مي‏كرد دانشمند مسيحي در پاسخ گفت از اين جهت كه كسي كه مرده را زنده مي‏كند و كور مادرزاد و پيس را خوب مي‏كند او خدا است و شايسته پرستش است‏حضرت فرمود: اليسع پيامبر همين كار عيسي را انجام داده است روي آب راه رفت و مرده زنده كرد و كور مادرزاد و پيس را خوب كرد مردم او را خدا نگرفتند و حزقيل پيامبر نيز آنچه را از عيسي صادر شده است انجام داد و سي و پنج هزار نفر را زنده كرد. و ابراهيم خليل الرحمن چهار مرغ را ريزه ريزه كرد و هر قمستي را بر سر كوهي نهاد و مرغان را صدا كرد و همه به سوي او آمدند و موسي بن‏عمران كه با هفتاد نفر از اصحاب خود به سوي كوه «طور» رفته بودند پس از اينكه گفتند كه ما هرگز به تو ايمان نياوريم مگر اينكه خدا را آشكارا به ما بنمايي. صاعقه آنها را فرو گرفت و همگي سوختند. موسي عرضه داشت; پروردگارا من هفتاد نفر از بني‏اسرائيل را برگزيدم اگر تنها مراجعه كنم و اين خبر را به آنان بدهم مرا تصديق نخواهند كرد پس خداوند همه آنان را زنده ساخت. اي جاثليق هيچ يك از آنچه را كه بيان شد، نمي‏تواني منكر شوي زيرا كه اينها در تورات و انجيل و زبور و قرآن ذكر شده است اگر هر كس مرده‏اي زنده كرد و خوب نمايد كورمادرزاد و پيس و ديوانگان را شايسته پرستش باشد پس تمامي اينها را خدايان خود بگير، چه مي‏گويي؟ جاثليق گفت: حق با شماست و جز خداي يكتا خدايي نيست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌