eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت75 رمان یاسمین كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه- . كاوه به ثريا
رمان یاسمین ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . . دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم . همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد . كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره- . كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه . كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه : بعد يه دفعه گفت : كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد ! اگه دوتايي تون بخوايين ، 02 هزار تومان ميشه- ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 02 هزار تومن ميشه ؟- . دختر – خودتون ميدونين چي ميگم : كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت !تا تو سرت نزدم پياده شو - . دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 02 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حاال ... رفتن تحت حمايت قانون ؟ چي ميگي كاوه ؟- . كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصال باورم نمي شد . . زير لبي ، آروم گفت ببخشيد : داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت . بشين نمي خواد پياده شي- ديوونه شدي كاوه ؟- ! دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم . كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد . واستا كاوه ، بهت ميگم واستا- . دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم ! كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار- . كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت . قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش- : كاوه نگاهي به من كرد و گفت . بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه- بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه . لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه بشه ؟ ! دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين : كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟ . دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا .كاوه – بخداي الشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين االن مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و . حركت كرد . دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره . كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي دخترك با فرياد گفت به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟- : بعد رو كرد به من و گفت . آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم- : به كاوه نگاه كردم و گفتم . كاوه برو تو اون كوچه نگه دار- : كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟- حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟ ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟ كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟ . يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد . خفه شين- : بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت . بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين . دوتايي بهم نگاه كرديم كاوه – مادرتون مريضه ؟ .دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش . خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون- : نگاهي به ما كرد و بعد گفت . خونمون طرف منيريه س- . كاوه – حاال شد يه حر ف حسابي : بالفاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟ - كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست . اومده نزنم : دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
رمان یاسمین دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه- . كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن : كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟ . به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم - : برگشتم و به اون دختر گفتم ! خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست- كاوه – حاال بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟ . دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه . كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بالفاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه –دختر . ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس . آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟ كاوه – بعله . دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي . كاوه – اينجا خونه تونه ؟ دختر – بعله ، مي خواهين اصال بياييد تو ؟ كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا . كرد دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين : كشيد و گفت طوري شده ؟- نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب –دختر .به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد . اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد . من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب –كاوه . خورده اي در دام شيطان پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟- . كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود . منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره- ! كاوه – اما عجب چشمايي داشت . با تعجب نگاهش كردم . كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد . پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم- . كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد . مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره- . كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم . ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه- : كاوه شيشه شو باال كشيد و آروم حركت و گفت 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
رمان یاسمین خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد- . قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها- . كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم . برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من - . يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و . وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده : پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت . تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره- سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه . رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي باالي سرش رفتيم ! خانم ، خانم- . كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين . نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت . كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد- دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟ . كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن . سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد . كاوه بريم بيمارستان خودمون- . كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه . اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خالصه بردنش زير اكسيژن . حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد . كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه- . كاوه – آره فهميدم . خيلي هم پيشرفته است . احتماال به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته- . كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي . بعله ، عمر دست خداست- كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سالمتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد . خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟- : در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟- . كاوه – بله دكتر دكتر – پس احتماال خودتون جريان رو فهميدين ؟ كاوه- كانسر دكتر درسته ؟ به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و –دكتر از اقوام هستن ؟ . سيتي اسكن و خالصه همه چيز . كاوه – دوست هستيم دكتر . دكتر – فعال بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم . كاوه – باشه دكتر . هر جور صالحه عمل كنين . دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
رمان یاسمین وقتي دكتر رفت . اون دختر خانم از قسمت اورژانس بطرف ما اومد و وقتي رسيد گفت . نميدونم چطور ازتون تشكر كنم . خجالت مي كشم تو چشماتون نگاه كنم . منو ببخشيد- . اسم من فريباس- . كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم . فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد . كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟ . كاوه – وهللا چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت : لبخند تلخي زد و گفت يعني شما نمي دونيد ؟- فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟- . فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟ . فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته . متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده- . اشك تو چشماش جمع شد . كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه : رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت . ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم . كاوه – بفرماييد . فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم . كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه . فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم . كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه .فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار . خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود . كاوه – من االن بر ميگردم كجا ؟- . كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام . شكر خدا حالشون فعال خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم- . فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم . كاوه – پس ما هم نميريم . فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه –كاوه . طوريمون نميشه . بيمارستانه و مجهز به همه چيز : فريبا خنديد و بلند شد و گفت . باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه- سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه : گذشت فريبا گفت . ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد امشب- كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
رمان یاسمین نه بهتره همين االن فريبا خانم حرفهاشو بزنن . سبك ميشن- . كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد . فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين االن براتون حرف بزنم من تنها دختر خونواده يعني تنها فرزند بودم و يكي يك دونه پدر و مادر . وقتي كه خيلي كوچيك بودم ، پدرم يه كارمند ساده بود . كمي كه بزرگ شدم پدرم خودش رو بازخريد كرد و با يه دوستي شركتي رو درست كردن چند سالي كه گذشت وضع هردوشون . خوب شد اول يه اپارتمان دو خوابه كوچيك خريديم و يه پيكان و يه زندگي معمولي . بعد كم كم وضع پدر بهتر شد و خونه مون رو عوض ... كرديم و يه آپارتمان بزرگتر خريديم ، يه ماشين شيك و خالصه زندگيمون خيلي خوب شده بود . مادر بيچاره م ديگه از خدا چيزي نمي خواست تا اينكه توي نميدونم چه معامله بزرگي . سرش رو كاله گذاشتند و ضرر كرد اومديم تو همين خونه .بيچاره شديم . هر چي داشتيم و نداشتيم از دستمون رفت . خونه ماشين طالهاي مادرم . خالصه همه چيز . كه خودتون ديديد اين خونه رو اجاره كرديم و توش نشستيم . شب اولي كه اينجا اومديم يادم مياد كه خيلي گريه كردم . چه شبي بود . از باال به پايين . افتادن خيلي سخته اون شب پدرم بهم قول داد كه سر يه سال دوباره برامون همه چيز بخره و دوباره بشيم مثل قبل و حتي بهتر از اون . اما اجل تا . صبح بهش مهلت نداد . توي خواب سكته كرد و مرد بيچاره مادرم شروع كرد به كار كردن اونم كجا ؟ . مونديم من و مادرم . تنها و بيكس . نه فاميلي نه قوم و خويشي. غريب و تنها . همش به من ميگفت تو يه كارخونه كار مي كنم . دو سال بعد فهميدم كه تو خونه هاي مردم كار ميكنه . تازه ديپلمم رو گرفته بودم كه مادرم مريض شد و افتاد رو دستم هر چيز با ارزشي كه داشتيم ، فروختم و خرجش كردم . اونقدر اين در و اون در زدم تا بالخره يه جا توي شركت كاري پيدا كردم . . شدم منشي اون شركت . حقوقش اونقدر بود كه فقط ميتونستم شكم مون رو سير كنم يه روز رفتم پيش رييس شركت و تقاضاي وام كردم . گفت چون تازه چند وقته استخدام شدم بهم وام تعلق نمي گيره . دو جا هم نمي تونستم كار كنم چون بايد از مادرم هم نگهداري ميكردم . بهتر ديدم كه موضوع رو با رييس شركتمون كه يه عاقله مرد بود در . ميون بگذارم كفتم شايد پدري كنه و يه مقدار حقوقم رو زيادتر كنه . اما تا فهميد كه وضعمون خرابه و پشت و پناهي نداريم ، برام نقشه كشيد و . خواست ازم سوءاستفاده كنه . وقتي ديد كه اهلش نيستم اخراجم كرد . ديگه نميدونستم چيكار كنم مدتي دنبال كار گشتم اما نشد كه نشد . كم كم اون مقدار پولي هم كه داشتم تموم شد . دو سه ماهي هم اجاره به صاحب خونه . بدهكار بوديم رفتم سراغ يكي دو تا از دوستان دوره دبيرستانم . هر كدوم تا اونجا كه مي تونستن بهم پول قرض دادن . اما بازم نتونستم كار پيدا . كنم پريروز پولها تموم شد . ديگه چيزي هم توي خونه نمونده بود كه بفروشم . خودتون خونمون رو ديديد در همين موقع بغضي كه گلوش رو گرفته بود ، تركيد . رفت كنار ديوار و سرش رو گذاشت به ديوار . احساسش رو درك ميكردم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . نميدونم تو حال خودش بود يا اينكه روش نمي شد به چشمهاي من نگاه كنه كه سرش رو پايين انداخته بود و نگاهم نمي . كرد رفتم جلو فريبا و صداش كردم ! فريبا خانم- : برگشت و در حاليكه اشكهاشو پاك مي كرد يه لبخند زد كه از صد تا گريه بدتر بود . بهش گفتم من هم مثل خودتم . من هم نه پدر و مادر دارم ، نه قوم و خويشي . اما خدا رو دارم . شما هم خدا رو داريد . حرفاتون به دلم - . نشست و بغضتون دلم رو سوزوند منم يه همچين روزهايي رو داشتم . بالخره مي گذره . حاال سخت و آسون همه چيز مي گذره . دلم مي خواد من رو مثل برادر . خودتون بدونيد پولدار نيستم . خودم تو يه اتاق خيلي كوچيك زندگي مي كنم . اما اونقدر دارم كه بشه شكم دو نفر رو سير كرد . شمام مثل خواهر . خودم . منظورم اينه كه از حاال به بعد بدونيد كه تنها نيستيد :در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
✨﷽✨ 💠▫️ ✍🏻راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جاشروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات... ✍🏻چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!! ✍🏻به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم .اگر خداوند دری را می بندد .دست از کوبیدنش بردارید. ✍🏻هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود . به این بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست ارزش شما بیشتر از ان است. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
امشب از خدایی که از همیشه نزدیکتر است برایتان❄️🍃 عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم زیباترین لبخندها را روی لبهایتان و آرام ترین لحظات را برای هر روز و هر شبتان❄️🍂 شبتون بخیر و در پناه خدا 🌙 ❖ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
✨﷽✨ 💠 ✍🏻زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . ✍🏻مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان 👇🏻 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
📚 ✍گفت موسی را یکی مرد جوان که بیاموزم زبان جانوران شخصی به نزد حضرت موسی می آید و از او میخواهد که زبان حیوانات را به او بیاموزد. حضرت موسی به او میگوید که اینکار درست نیست و به صلاح نیست که بدانی. ولی شخص اصرار میکند و حضرت موسی از خدا اجازه میگیرد که به او بیاموزد این را. صبح روز بعد آن شخص در خانه نزد حیوانات میرود. غلام او که داشت صبحانه آماده میکرد تکه نانی از دستش زمین می افتد. سگ و خروس به سمت آن نان میدوند و خروس آن را برمیدارد. سگ میگوید انصاف نیست تو میتوانی جو و گندم بخوری و من نمیتوانم پس نان را به من بده. خروس میگوید فردا اسب صاحبخانه میمیرد و تو میتوانی از گوشت آن بخوری. صاحبخانه این را میشنود و فورا اسب را میفروشد. فردای آن روز دوباره خروس نان را برمیدارد. سگ میگوید تو ب من دروغ گفتی و اسب فروخته شد. خروس میگوید اشکالی ندارد در عوض امروز خرش میمیرد و تو میتوانی گوشت خر بخوری. صاحبخانه خر را نیز میبرد و میفروشد. روز بعد دوباره سگ میگوید که تو باز دروغ گفتی و من گشنه مانده ام. خروس میگوید اینبار غلام او میمیرد و برایمان کلی نان میریزند. صاحبخانه غلامش را هم فروخت. فردایش سگ میگوید تو دروغ گفتی و خروس میگوید من دروغ نمیگویم چون که همیشه اذان هارا به موقع میگویم و مطمئن باش فردا صاحبخانه میمیرد و همه اقوام برای او گوسفند قربانی میکنند و تو به مرادت میرسی. صاحبخانه این را هم شنید و نزد حضرت موسی رفت و از او چاره ای خواست. حضرت گفتند اسب و خر و غلامت بلای جانت بودند و اگر بلاهای جانت را دور نمیکردی نوبت به خودت نمیرسید به خاطر همین میگفتم به ضررت است که زبان حیوانات را بدانی. این را گفت و آن شخص در لحظه ای بعد مرد. حضرت موسی دعایی کرد که خدایا به بزرگی ات این مرد را ببخش و اورا زنده کن. خداوند به حضرت موسی گفت ما او را به خاطر تو بخشیده و زنده اش میکنیم. آدمی را عجز و فقر آمد امان از بلای نفس پر حرص و غمان آن غم آمد ز آرزوهای فضول که بدان خو کرده است آن صید غول آرزوی گل بود گل‌خواره را گلشکر نگوارد آن بیچاره را 📚مثنوی‌معنوی ✍مولانا ✔️هر روز با بهترین و همراه ما باشید😊 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر بغداد آمده او را به دارالخلافه طلبید . آن مرد نزد هارون الرشید رفت، خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند. در همین اثنا بهلول وارد شد، هارون او را به امر جلوس داد. آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد.! چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت: به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟ آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست.! بهلول گفت: من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟ هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون الرشید گفت: اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید... هارون به آن مرد فقیه گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟ آن مرد گفت: به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار دینار زر سرخ به من بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم. آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال کرد : در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر دیگر هم روزه دارد، در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و مرد دیگر روزه اش باطل می گردد، آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟ بهلول فوراً جواب داد : مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود، به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می انجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه بگیرد، در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد، پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود.. هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند.. بعد بهلول گفت: الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم. آن مرد گفت: سوال کن.. بهلول گفت: اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنجبین درست نماییم، پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بدهی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند.! هارون الرشید از بهلول خواست تا خود جواب معما را بدهد.. پس بهلول گفت: اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم، ناچاراً آن مرد اقرار نمود، سپس بهلول گفت: باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت. تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمامی آنها را در میان فقیران تقسیم نمود..
دعای زیبای روزشنبه تقدیم به تک تک اعضای مهربان گروه😍🌺 الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه. 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا. 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید 🌸🌸🌸🌸🌸 و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه 🌸🌸🌸🌸🌸 الهی آمین این دعا تقدیم به همه اونایی که دوستشون دارم🙏🌺 روزتون عالی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662