🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت دوم
نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟
بعد از رفتن او دیگر به این خانه نیامدم و حالا تصمیم گرفته بودم با دخترکم در خانه ای که در آن خوشبخت بودیم تنها باشم😔. به آرامی و با گام هایی لرزان وارد خانه سرد و خالی مان شدم.
نگاهی به صورت معصوم و زیبای نگار انداختم و اشک در چشمانم😥 حلقه زد. در و دیوار خانه انگار با صدایی بلند ناله سر داده بودند و من بغض چنان گلویم را می فشرد که هر آن احساس می کردم نزدیک است خفه شوم! تمام وجودم منجمد شده بود.😓 به سمت اتاق نگار رفتم و درش را باز کردم. همه چیز مرتب و سرجایش بود.
بیچاره روژین، با چه ذوقی وسایل فرزندمان را می چید👶 و هر روز با خوشحالی وصف ناپذیر نگاهشان می کرد و می گفت: «سهراب، نمی دونی چه جوری دارم برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کنم!» نگار را بیشتر به خودم چسباندم و آرام در گوشش نجوا کردم: «دختر عزیزم، اینجا اتاق توست.
ببین مامانی با چه سلیقه وسایلت رو چیده و مرتب کرده؟» از اینکه نگار را در آغوش داشتم احساس غرور می کردم اما قلبم آکنده از اندوه و غم بود. دیگر توان ایستادن نداشتم. نگار را روی تختش گذاشتم و خودم کنارش زانو زدم و زارزار گریستم. نگار آمده بود خوشبختی مان را هزاربرابر کند اما صد افسوس که دیگر روژین نبود... با روژین در محل کارم آشنا شدم. او مدیر عامل شرکتی بود 👩💻که من تازه در آن استخدام شده بودم. از طریق یکی از دوستانم به آن شرکت معرفی شده بودم. روژین دختری جدی و پرتلاش و با پشتکار بود و به خوبی از عهده اداره شرکتی که پدرش برایش تاسیس کرده بود بر می آمد. او مهربان و خنده رو بود و با انرژی مثبتی که از وجودش ساطع می شد به همه کارمندان انگیزه می داد و من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم......
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🗯
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
💠 #خاطرات_شهدا
👈 تولد و كودكى
🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای #متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را #محسن گذاشتند.
🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل #شیخ_ابوالقاسم_حججی از علمای بنام نجف آباد بود.
🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از #رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است #نان_حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او #خانه_داری است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای #مسجد و فعالیت های #بسیج شد.
🔹🌹حضور در #هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به #مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: #مقتل_حضرت_سیدالشّهدا(ع) بود.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌷http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسین با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست میوه را جمع کرد و درظرفشویى گذاشت. بى حال گفتم: حسین جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بیا بریم بخوابیم.وقتى در رختخواب دراز کشیدم ساعتى از نیمه شب گذشته بود، از خستگى بیهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسین از خواب پریدم. هوا گرگ و میش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسین خیره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پریدم. در دستشویى را با شدت باز کردم. حسین روى کاسۀ دستشویى خم شده بود و سرفه مى کرد.به سرامیک سفید خیره شدم که پر از لکه هاى قرمز و لخته شدة خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحیف حسین از شدت سرفه مى لرزید. با بغض گفتم: حسین چى شده؟سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تکان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى کند و حالش خراب است. به طرف تلفن دویدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پیدا کرده و گرفتم. با عجله و صدایى که از فرط ترس و نگرانى مثل جیغ شده بود، آدرس را دادم. حسین همانطور که سرفه مى کرد از دستشویى بیرون آمد. اسپرى را از روى میز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه کنارش ایستاده بودم. نمى دانستم چه کار باید بکنم!لحظه اى بعد حسین روى مبل از حال رفت. پرده هاى بینى اش تند تند بهم مى خورد. شکم و قفسه سینه اش پایین مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهایش خرخرهاى نامنظمى بود که با کف خون آلودى که از گوشه لبانش سرازیرشده بود، در هم مى آمیخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جیغ کشیدم: حسین...حسین...
جلو رفتم، سرم را روى سینه اش گذاشتم، خس خس جانکاهى گوشم را پر کرد. هق هق گریه امانم نمى داد. مستاصل و بیچاره، روپوش و روسرى ام را پوشیدم. پا برهنه از در خانه بیرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محکم با کف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسایه طبقه پایین کوبیدم. همانطور هم جیغ مى زدم: کمک... کمک...همزمان با گشوده شدن در، شنیدم که ماشینى جلوى در آپارتمان پارك کرد. گریه کنان دویدم و در را باز کردم. به مرد سفید پوشى که جلوى در ایستاده بود التماس کردم:- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشید.مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى که با پیژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ایستاده بود. با دیدنم خواب آلود گفت:چى شده خانم ایزدى؟نالیدم: حسین، از هوش رفته. چند دقیقه بعد همسایه ها نگران جلوى در خانه ام ایستاده بودند. بهیارانى که با آمبولانس آمده براى حسین ماسک اکسیژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حرکت کرد، بى اختیار شروع به دعا خواندن کردم. با صداى بلند، از خدا کمک خواستم. آدرس بیمارستانى که همیشه حسین را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى کردم با تلفن همراه دکتر احدى تماس بگیرم. بعد از نیم ساعت کلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گریه و اضطراب، ماجرا را براى دکتر احدى تعریف کردم، وقتى دکتر مطمئنم کرد که همان لحظه بالاى سرحسین مى رود، تازه نفس راحتى کشیدم. همسایه ها به خانه هایشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى که لحظه اى پیش حسین رویش بیهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رویهم گذاشتم و زیر لب شروع به دعا خواندن کردم.
نمى دانم چه مدت گذشته بود که با صداى زنگ تلفن از جا پریدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود.هراسان تلفن را برداشتم:- الو؟صداى ظریف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدایى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. یاد شب قبل افتادم که حسین سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر کمکم کرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا ترکید. با گریه براى سحر تعریف کردم که چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهایم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آییم بیمارستان، چیزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
وقتى گوشى را گذاشتم، کمى آرام گرفته بودم. لباسهایم را عوض کردم، بعد به سهیل زنگ زدم و گفتم حسین را به کدام بیمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهیل مقدارى پول همراهش بیاورد. روسرى ام را مرتب کردم و در را پشت سرم قفل کردم. وقتى به بیمارستان رسیدم تقریبا ظهر شده بود. حسین در بخش مراقبتهاى ویژه بیمارستان بسترى و حالش تقریبا بهتر شده بود. با دیدن من، لبخند کم رنگى صورتش را باز کرد. لوله هاى اکسیژن در سوراخ هاى بینى اش جا خوش کرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس کشیدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال رویهم افتاد.دوباره بغض گلویم را فشرد. چرا حسین من انقدر رنج مى کشید؟ چرا این بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخیدند. مدتى در سالن بیمارستان نشستم و اشک ریختم. وقتى على و سحر رسیدند، چشمانم از شدت گریه باز نمى شد سحر جلو دوید و مهربانانه در آغوشم گرفت.على فورا وارد اتاق حسین شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چیزى خوردى؟مات و مبهوت نگاهش کردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فکر خوردن باشم؟!
سحر بدون اینکه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقیقه بعد، با یک سینى محتوى شیر کاکائو و کیک برگشت. همان موقع، سهیل و گلرخ هم رسیدند، با دیدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهیل بى حرف، بغلم کرد و گلرخ شروع به دلدارى کرد. آنقدر همان جا ایستادیم تا سرانجام دکتر احدى آمد. با دیدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دکتر، حال حسین چطوره؟ سرى تکان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مریض و اطرافیانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فایده اى داره بهشون بگم چى شده؟على و سهیل، دکتر را به گوشه اى کشاندند و با صدایى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خیره شدم.گلرخ و سحر کنارم ایستاده بودند و سعى مى کردند حواسم را پرت کنند. حواس من اما، پیش حسین بود. صداى جدى دکتر را مى شنیدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شاید نتیجه بگیرن، این ریه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسین به سختى مى تونه نفس بکشه، چون بافتهاى ریه اش آسیب دیدن واز دست رفتن، مى فهمید؟ به عقیدة من باید دوباره قسمتى از ریه برداشته بشه، حالا خود دانید.
آنقدر پشت در اتاق حسین نشستم تا همه رفتند. بعد شروع کردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بیمارستان نماز خواندم،احساس آرامش عجیبى مى کردم. چند بار به حسین سر زدم، هنوز تحت تاثیر داروهاى آرام بخش و مورفین خواب بود.آخرین بار، پیشانى اش را بوسیدم و تسبیح مورد علاقه اش را در دستان گره کرده اش گذاشتم. سهیل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساکت بودیم. سهیل نگران نگاهم مى کرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جریان هستند و از مبلغى که توسط سهیل برایم فرستاده بودند، پیدا بود که خیلى نگرانند. گلرخ میزشام را چیده و منتظر ما بود. چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت میز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اینکه مرا از فکر درآورد پرحرفى مى کند. کفگیرى برنج در بشقابم ریختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زیاد کشیدى!گفتم: اشتها ندارم.
سهیل یک تکه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر میز شام هم ساکت بودم. گلرخ همانطور که مى خورد گفت: - راستى خبر جدید رو شنیدى؟ پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گیره... سهیل زیر لب گفت: حالا چه وقت این حرفهاست.با صدایى گرفته پرسیدم: طرف کى هست؟ گلرخ خندید: یک باربى! نگاهش کردم، گفت: اسمش هلیا است. انقدر ناز و ادا داره که همه خندشون مى گیره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دایم سر و دستش را تکون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قیافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خندید:- هى... موفق شدم بخندونمت!سهیل با مهربانى گفت: تو در هر کارى بخواى مى تونى موفق باشى. با کنجکاوى از سهیل پرسیدم: زن پرهام چه کاره هست؟ آشناست یا غریبه؟ سهیل سرى تکان داد و گفت: انگار خواهر یکى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگلیسى است و فکر مى کنه هالیوود هرلحظه ممکنه ازش دعوت به کار کنه، البته قیافه اش بد نیست ولى نه اونطورى که خودش فکر مى کنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵معجزات وڪرامات حضرت زهــرا«س»🏵
✍درخواست نزول غذای بهشتی
❤️🍃در یکی از روزهای سخت زندگی که گرسنگی بر خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله فشار آورد، حضرت فاطمه علیها السلام وضو گرفت و پس از خواندن دو رکعت نماز دست به دعا برداشت و عرض کرد:
«خدایا! سرورا! این پیغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله است و این علی علیه السلام پسر عموی پیغمبر توست. ای خدای من! مائده ای از آسمان برایشان بفرست، چنانکه بر بنی اسرائیل فرستادی و آنان از آن غذا خوردند و ناسپاسی کردند، ای پروردگار من! آن مائده را بر ما فرو فرست که ما در قبال آن مؤمنانیم.
💛🍃ناگهان ظرفی از غذا و طعام بهشتی نازل شد که بوی عطر آن منزل علی علیه السلام را معطر ساخت، امام علی علیه السلام پرسید:
أنی لک هذا؟
این غذای عطرآگین از کجاست؟
فاطمه علیها السلام پاسخ داد: از جانب پروردگار است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: حمد و ستایش خداوندی را که دختری به من عطا فرمود، مانند حضرت مریم که «هرگاه زکریای پیغمبر در محراب عبادت او حاضر می شد، پیش او خوردنی می یافت. می گفت: این ها از کجاست؟ مریم جواب می داد: از جانب پروردگار».
📚منبع:
بحار الانوار، ج 35، ص 251؛ تفسیر فرات کوفی، ص 199 ؛ احقاق الحق، ج 10، ص 322.
▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔
🔴بزرگترین و جامع ترین کانال مرجع
❥حضرت زهرا«س» در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👉فروارد این پیام صدقه جاریه است
♥️بسم الله الرحمن الرحيم♥️
🌋اعمال روز جمعه🌋
با سلام
در روايات اهل بيت عليهم السلام
تاكيد داريم كه روز جمعه را براي عبادت قرار دهيد.
از مهمترين عبادات كه اجر وپاداش
فراوان دارد كمك به اهل منزل وانجام كارهاي خانه ميباشد.
🌹١- صدقه :هزاربرابرايام ديگر
ثواب دارد
🌹٢- غسل جمعه
باعث طهارت است تا جمعه اينده
🌹٣- گرفتن ناخن وشارب
روزي را زياد ميكند.
🌹٤-استعمال بوي خوش وپوشيدن
جامه پاكيزه
🌹٥- صدبار صلوات با عجل فرجهم
صد بار توحيد وصديار استغفرالله
ربي واتوب اليه
🌹٦-خواندن سوره مومنون
ومداومت برآن در هرجمعه كه باعث ميشود اعمال او به سعادت ختم شود ومنزل او در فردوس اعلي با پيغمبران ومرسلين باشد
🌹٧- خريد براي اهل منزل
از ميوه تازه وگوشت و...تا از امدن جمعه خوشحال شوند
اللهم عجل لوليك الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
ناخودآگاه ذهنم مشغول به این قضیه شد. آخر شب از سهیل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهیل اصرارکردند که شب همان جا بخوابم، قبول نکردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى کردم. وقتى در خانه را بازکردم، انگار همه چیز جاى خالى حسین را فریاد مى زد. جلوى تلویزیون نشستم و سعى کردم خودم را مشغول کنم، اما بیهوده، صورت مظلوم حسین پیش چشمم بود و کنار نمى رفت. تلویزیون را خاموش کردم، با حوصله وضو گرفتم و سرسجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل کتاب کهنه و قدیمى حسین، کردم. قلبم پر از آرامش شده بود.با زارى و التماس از خدا خواستم حسین را شفا بدهد. کارى کند تا دوباره در کنار هم زندگى کنیم. انقدر دعا خواندم و رازو نیاز کردم تا روى همان سجاده از حال رفتم .حسین همیشه همین طور بود . وقتی تصمیمی می گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش کردم. این چه نذري بود؟ چرا باید می رفت ؟ در سکوت مشغول خواندن جزوه هایم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و کوبش سنج و طبل هاي دسته دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. جزوه هایم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در می رفتیم و دسته عزاداران را نگاه می کردیم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد می پخت و بین در و همسایه پخش می کرد. البته هیچوقت نگفته بود چه نذري داشته که با برآورده شدنش هرسال روزهاي عاشورا شله زرد می پخت. ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق می خواستم گوشی را بگذارم که صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرمایید ....
قلبم تند تند می زد . وسوسه شدم صحبت کنم اما بعد پشیمان شدم صداي مادرم را که هنوز می گفت ‹الو› می شنیدم .آهسته گوشی را گذاشتم. براي فرار از فکر و خیال و تنهایی به رختخواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم حسین رفته بود. یادداشتش در جاي همیشگی به چشم می خورد.‹ مهتاب جون دلم نیامد بیدارت کنم از اینکه دیشب تنها ماندي عذر می خوام . جایت خیلی خالی بود. سحر خانم هم سراغت را می گرفت. اگر بتوانی امشب بیایی خیلی خوب می شود. حسین ›با خشم یادداشتش را مچاله کردم . با سرعت لباس پوشیدم و بدون خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدم. آخرین جلسات کلاسها بود و همه بچه ها در هیجان شروع امتحانها بودند. وقتی وارد کلاس شدم استاد سر کلاس بود. کنار لیلا وشادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قیافه گرفته لیلا شدم. اما تا آخر کلاس نمی توانستم حرفی بزنم. سرانجام کلاس تمام شد و استاد از در بیرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چی شده ؟ شادي خندید : هیچی بابا خودش رو لوس کرده ....
به شادي نگاه کردم چی شده ؟ تو میدونی ؟لیلا با ناراحتی گفت : هیچی نشده یک کم حال ندارم.شادي دستش را تکان داد : چرت و پرت می گه خودشو لوس می کنه .عصبی گفتم : خوب تو اگه می دونی بگو چی شده دیوونه شدم.شادي نگاهی به لیلا انداخت: بگم لیلا ؟ لیلا سري تکان داد و شادي با هیجان گفت : خانم داره مامان می شه ....باورم نمی شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان کردم بعد با خوشحالی گفتم :- واي مبارکه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟لیلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه کار کنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقی مانده ...با خنده گفتم : خوب مامانت کمک می کنه تازه تو و مهرداد پولش رو دارید پرستار بچه می گیرید.بعد ساکت شدم . شادي پرسید : مهرداد می دونه ؟ لیلا سرش را به علامت منفی تکان داد . آهسته پرسیدم : حالا چند ماهی هست ؟لیلا غمگین جواب داد : تازه یک ماهه ... شاید یک کاري کنم از دستش خلاص شم .شادي فوري بهش توپید : خفه شو ! می خواي قاتل باشی ؟ دلت می آد یک بچه بیگناه رو بکشی ؟لیلا مستاصل نگاهی به من انداخت با مهربانی گفتم :- ناراحت نباش اگه الان یک ماهه باشی تا بهمن فارغ می شی دیگه از این بهتر نمی شه . تعطیلات بین دو ترم تا ترم بعد هم که می دونی دانشگاه تق و لق است می ره تا بعد از تعطیلات عید و سیزده بدر اصلا لازم نیست مرخصی بگیري بعد هم ساعتهایی که می آیی دانشگاه بچه رو می سپري به مادرت یا پرستار بعدش هم که درست تموم می شه سختی اش فقط یک ترم است.لیلا سري تکان داد و گفت : نمی دونم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
براي اینکه موضوع بحث را عوض کنم گفتم : بچه ها این ترم هم می آیید با هم بخونیم ؟ شادي ناراحت گفت : من که شش واحد از شما عقب افتادم ...لیلا سري تکان داد : خدا کنه این ترم به خیر بگذره خیلی اعصابم خرده...بعد از دانشگاه لیلا مرا به خانه رساند . وقتی در را باز کردم صداي حسین بلند شد :- سلام عزیزم خسته نباشید .آهی کشیدم : تو چرا زود آمدي ؟حسین با سینی چاي جلو آمدم و صورتم را بوسید : گفتم زود بیام با خانوم خوشگلم بریم یک جایی....همانطور که مانتو و مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم : کجا ؟با ادایی بامزه گفت : هرجا تو بگی .چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست کردن ندارم بریم بیرون یک جا شام بخوریم.حسین نگاهی به ساعت انداخت : اوووووه حالا کو تا شام ؟ اول بریم پارك قدم بزنیم بعد غذا بخوریم .وقتی وارد پارك شدیم هوا کم کم تاریک می شد. از گرماي هوا کاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در یک رستوران خوب حسین مرا تا خانه همراهی کرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار می کرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسین شبها به محله قدیمشان می رفت تا در عزاداري شرکت کند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست کردن غذا بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم : بله ؟
صداي سحر در گوشی پیچید : سلام مهتاب جون چطوري ؟- خوبم تو چطوري ؟ علی آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟ - خوبن سلام می رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت کنم.با تعجب پرسیدم : کجا ؟ سحر خندید : هیئت دیوانگان حسین باید بیایی .مردد گفتم : همون جا که حسین هر شب میره ؟ - آره امشب تو هم باید بیاي حاج آقا امشب خرج می ده .حالا تا شب شاید آمدم .سحر قاطعانه گفت : شاید نه حتما باید بیاي خوب ؟ دو دل گفتم : انشاالله .وقتی گوشی را گذاشتم به فکر فرو رفتم . حتما حسین از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر می رفتم. تاسوعا و عاشورا همیشه به دیدن دسته هاي عزاداري می رفتم. شب وقتی حسین داشت لباس می پوشید منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشکی روسري مشکی و صورت پاك و خالی از هر گونه آرایش بعد چادر مشکی ام را که مادر علی از کربلا برایم آورده بود محض احتیاط برداشتم. حسین براي خداحافظی داخل اتاق آمد اما با دیدنم متعجب بر جا ماند : جایی می خواي بري مهتاب ؟ خندیدم : آره همون جایی که تو می خواي بري .صورتش از شادي پر شد : راست می گی ؟ چقدر خوشحالم کردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسیله سخت پیدا می شه .
با وجود اعتراض من حسین تاکسی گرفت . در بین راه به نیم رخ جذابش خیره شدم. ریش و سبیلش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتی هم از مرتب کردنش می گذشت و تقریبا از زیر چشم ریشش شروع می شد. پیراهن و شلوار مشکی به تن داشت و عمیقا ناراحت و عزادار بود. وقتی رسیدیم از ازدحام جمعیت وحشت کردم. چادر هاي بزرگ تقریبا سر هر کوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشکی زینت بخش همه سردرها و تکایا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفید رنگی حسین به راننده تاکسی گفت نگهدارد. پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. زنها و مردها داخل حیاط می شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از کیفم درآوردم و بازش کردم. درست بلد نبودم سر کنم. حسین خندان به کمکم شتافت و بی توجه به نگاه هاي عجیب و غریب عابرین چادر را روي سرم درست کرد. با دو دست محکم رویم را گرفتم.
حسین خندید : بارك الله چه خوب بلدي !بعد به حیاط اشاره کرد و گفت : ببین دارن غذا درست می کنن خرج امشب رو پدر علی می ده. حالا بیا بریم تو زنها طبقه بالا و مردها پایین.با ترس گفتم : حسین من کسی رو نمی شناسم چطوري تو رو پیدا کنم.حسین بازویم را با مهربانی گرفت : نترس عزیزم . زن و خواهر علی از خیلی وقت پیش آمدن نترس گم نمی شی .با خجالت وارد مجلس شدم. کفش هایم را در گوشه اي در آوردم و به جمعیت درهم فشرده زنان که تنگاتنگ هم روي زمین نشسته بودند خیره شدم. چراغها خاموش بود فقط یک چراغ کوچک در ابتداي ورودي فضا را کمی روشن می کرد.همان جا مانده بودم که دستی بازویم را گرفت : - مهتاب بیا اینجا .نگاهش کردم . سحر بود. نفس راحتی کشیدم : سلام چطوري منو دیدي ؟ خندید : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بیا .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚫شیطان با این پنج نفر مشکل دارد!
🌺🍃امام صادق عليه السّلام می فرمایند:
قال إبليس: خمسة (أشياء) ليس لي فيهن حيلة وسائر الناس في قبضتي ...
🚫ابليس گفت: پنج نفر هستند که هيچ چاره اي براي آنها ندارم اما ديگر مردمان در مشت من هستند:
🌺🍃هر که با نيت درست به خدا پناه برد و در همه کارهايش به او تکيه کند.
🌺🍃کسي که شب و روز بسيار تسبيح خدا گويد.
🌺🍃کسي که براي برادر مؤمنش آن پسندد که براي خود مي پسندد.
🌺🍃کسي که هر گاه مصيبتي به او مي رسد، بي تابي نمي کند.
🌺🍃کسي که به آنچه خداوند قسمتش کرده، خرسند است و غم روزيش را نمي خورد.
📚 الخصال، ج ۱، ص ۲۸۵
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت سوم
من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم.
هفته ها و ماهها از پی هم سپری شدند تا اینکه یک روز به خودم جرات دادم و با اضطراب به اتاقش رفتم و از او خواستم تا بعداز پایان ساعت کاری با هم قهوه ای بخوریم☕️ و صحبت کنم.
دل توی دلم نبود و برای آن لحظه سرنوشت ساز هزار و یک نقشه کشیده بودم. اگر جواب منفی می داد کاخ آرزوهایم ویران می شد.
خوشبختانه خداوند صدای قلبم💓 را شنید و من در کمال و حیرت و ناباوری جواب مثبت را از او گرفتم. برایم لذت بخش بود وقتی روژین گفت: « منم نسبت به شما حس خاصی پیدا کرده بودم و دعا می کردم یه روزی ازم خواستگاری کنین!»😍 دو ماه بعد من و رژوین به عقد هم در آمدیم و با دعای خیر خانواده هایمان راهی خانه بخت شدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. هر چه می گذشت روزهای قشنگ تری را با روژین تجربه می کردم و به خودم افتخار می کردم که همسری چون او نصیبم شده.☺️
با تشویق های روژین تحصیلاتم را ادامه دادم و مدرک دکترایم را هم گرفتم. به اصرار خودش مدیر عامل شرکت شده بودم و با کمک او روز به روز از پله های ترقی بالا می رفتیم.
چند سالی از زندگی مان می گذشت و حالا وقتش رسیده بود که بچه دارشویم 👶و خوشبختی مان را تکمیل کنیم. وقتی روژین خبر بارداری اش را داد، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. موجی از امید و شادمانی به زندگی مان راه پیدا کرده بود. در اولین سونوگرافی هر دو می خندیدیم و روژین می گفت: « بچه مون چقدر کوچیکه!» برای به دنیا آمدن دخترمان، روزها را می شمردیم......
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
🗯
🌸🗯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
#حتما_بخوان👇👇
4📍دعا رزق و روزي
🔰روزی رسول الله صلی الله علیه و سلم به مسجد وارد شد و دید که یکی از اصحابش تنها در گوشه ای از مسجد نشسته و نشانه های غم و افسردگی بر چهره ی او نمایان است در زمانی در مسجد نشسته که وقت نماز نیست 💚پیامبر.ص. که نسبت به اصحابش بسیار دلسوز بود به نزد او رفت و فرمود:
🍃 ( یا ابا أمامة ما الذی أجلسک فی المسجد فی هذه الساعة؟)
ای ابا مامه چه چیزی در این وقت تو را به مسجد کشانده؟
🍂ابو امامه گفت
👈 غمهایی که به من رسیده و بدهی هایی که من توان پرداخت آنها را ندارم.
💚رسول الله .ص.فرمود:
🍃( ألا أعلمک کلمات إذا قلتهن أذهب الله همک و قضی دینک؟)
👈 آیا کلماتی را به تو بیاموزم که اگر آنها را بگویی خداوند غم و اندوه تو را برطرف می کند و بدهی های تو پرداخت می شود.
🔹ابو امامه مشتاقانه گفت:بلی یا رسول الله.ص.
💚 پیامبر (ﷺ)فرمود:
🍂( قل إذا أصبحت و أمسیت اللهم إنی أعوذ بک من الهم و الحزن و أعوذ بک من العجز و الکسل و أعوذ بک من الجبن و البخل و أعوذ بک من غلبة الدین و قهر الرجال)
🌹 یعنی هر صبح و شام بگو خدایا من به تو پناه می برم از غم و اندوه و مشکلات و به تو پناه می برم از ناتوانی و کسالت و ترس و بخیلی و به تو پناه می برم از فزونی بدهی و غلبه مردمان.
🍁ابو امامه می گوید:
هر صبح و شام این دعا را گفتم تا اینکه مشکلات من برطرف شد و بدهی من پرداخت گشت.
چند دعای دیگر👇👇
.🌷 اللهم انى أعوذ بك من الفقر والقلة والذلة، وأعوذ بك أن أظلم أو أظلم
• اللهم اكفني بحلالك عن حرامك و اغنني بفضلك عن من سواك الإمام
• قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شيء قدير تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل و تخرج الحي من الميت و تخرج الميت من الحي و ترزق من تشاء بغير حساب.
. رحمن الدنيا و الاخرة و رحيمهما تعطي من تشاء منهما و تمنع من تشاء ارحمني رحمة تغنني بها عن رحمة من سواك
👌حضرت غزالی می فرماید خواندن سوره الم نشرح جهت ازدیاد رزق مفید است.
در حدیث رسول الله .ص.برای رزق تاکید به خواندن سوره واقعه شده است.
#نشر_صدقه_جاریست🙏
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴معراج پیامبر صلی الله علیه و آله و گفتگو با عزرائیل
🌹رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در شب معراج، خداوند مرا به آسمانها سیر می داد،
❄️در آسمان فرشته ای را دیدم که لوحی از نور در دستش بود،
و آنچنان به آن توجه داشت که به جانب راست و چپ نگاه نمی کرد و مانند شخصی غمگین در خود فرو رفته بود،
✨به جبرئیل گفتم: این فرشته کیست؟
🌱گفت: این فرشته، فرشته مرگ (عزرائیل) است که به قبض روحها اشتغال دارد،
گفتم مرا نزد او ببرید تا با او سخن بگویم، جبرائیل مرا نزدش برد،
🌟به او گفتم: ای فرشته مرگ! آیا هر کسی که مرده یا در آینده می میرد، روح او را قبض کرده ای یا قبض می کنی؟.
عزرائیل گفت: آری.
🌷گفتم: خودت نزد آن ها حاضر می شوی.
✨گفت: آری، خداوند همه دنیا را آنچنان تحت اختیار و تسلط من قرار داده، همچون درهمی که در دست شخصی باشد و آن شخص، آن درهم را کف دستش هرگونه بخواهد جابجا نماید،
💥و هیچ خانه ای در دنیا نیست مگر اینکه در هر روز پنج بار به آن خانه سر می زنم،
وقتی که گریه خویشان را می شنوم به آنها می گویم: گریه نکنید، باز مکرر به سوی شما می آیم، تا همه شما را از این دنیا ببرم.
🌹طبق روایت دیگر، عزرائیل گفت: هر روز پنج بار وارد هر خانه ای می شوم، و با افراد اهل خانه مصاحفه می کنم، و به صغیر و کبیر آنها از خودشان آگاهترم.
🌼پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هنگام اوقات نماز، عزرائیل با مردم مصاحفه می کند، و به آنها که نماز در اول وقت می خوانند، گواهی به لا اله الا اللَّه و محمد رسول اللَّه
را هنگام مرگ تلقین می نماید، و شیطان را از آنها دور می سازد،
🌷و نیز فرمود:
ای جبرئیل، مرگ به عنوان یک فاجعه وحشتناک(برای موعظه انسان و مجازات او) کافی است.
🍃جبرئیل گفت: حوادث بعد از مرگ، فاجعه آمیزتر از خود مرگ است...
📙بحار، ج 6، ص 141، و 170،
📙فروع کافی، ج 3، ص 136.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
🌐مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید، طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند !
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد، اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد !
گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜ یاامام زمان ⚜
🌺🍃مردی ازمحضر امام باقر علیه السلام پرسید:
🔸چرا جمعه را جمعه نامیدند؟
✨حضرت فرمودند:
🔸خداوند متعال ، در روز جمعه ٬ مخلوقاتش را جمع نمود برای میثاق گرفتن بر ولایت پیامبر (صلوات الله علیه و آله و سلم ) و وصی او امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام .
پس این روز را جمعه نامیدند زیرا کل خلق ، در آن جمع شدند
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚الکافی ج 3 ص 415
⛅️اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ ⛅️
🍏🍃 حکایت طنز 🍃🍎
آورده اند که شخصی به مهمانی دوست خسیسش رفت. به محض این که مهمان وارد شد، میزبان پسرش را صدا زد و گفت:
پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
🍎
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت، کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم
🍏
داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره، شیره ی انگور نخرم؛ پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم...
🍎
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم...!😊
🍓 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💛شریک کردن اهل بیت در اعمال خود💛
🍀سلطانی برای شکار به صحرا رفت و به دجله رسید. مرد فقیری را دید که خسته و نا امید، کنار تور ماهی گیری خود نشسته است. از او تفقد کرد و پیرمرد در جواب گفت: «از صبح هر چه تور انداختم، حتی یک ماهی هم در تور من نیامد».🌷🍃🌷
🍀سلطان به ذکاوت دریافت که روزنه رزق او تنگ است و بهره ای ندارد. به او گفت: «ضرری ندارد. یک تور هم به شراکت بینداز؛ هر چه صید کردی، با هم نصف میکنیم». 🌹🍃🌹
🍀 پیرمرد برخاست توری به شراکت انداخت. تور، پر از ماهی شد و پیرمرد بسیار خوشحال گردید. پادشاه گفت: «اکنون نیمی از صید، از آن من است و نیمی از آن تو». پیرمرد پذیرفت؛ اما سلطان گفت: «من نیمه خود را به تو بخشیدم. همه ماهی از آن تو باشد». پیرمرد خوشحال شد و با دستی پر به منزل رفت.🌺🍃🌺
🍀فردا دو مأمور آمدند و مرد را به حضور سلطان بردند. چشم پیرمرد که به سلطان افتاد، او را شناخت و گمان کرد برای نیمه صید، او را احضار کرده اند. بلافاصله گفت: «قربان! ماهی های شما حاضر است». سلطان گفت: «ای مرد! ما دیروز با هم شریک شدیم. با این که من نیمه صید خود را به تو بخشیدم.🌸🍃🌸
🍀دیشب به خود می گفتم که شریک سلطان باید وضع و روزی بهتر از این یابد. حال که ما را در کار شریک کردی و شریک سلطان شدی، باید زندگی بهتری داشته باشی».سلطان دستور داد وسائل آسایش زندگی به او بخشیدند و شاد و مسرور مرخص شد.🌼🍃🌼
🌟با توجه به این داستان، کرم و عنایت حضرت بقیة الله عج کمتر از سلاطین ظاهری نیست؛ لذا اگر در عمل و عبادتی شریک باشند، جزای نیکو و بسیار خواهند داد. یکی از چهارده معصوم ع، به ویژه حضرت بقیة الله عج را در اعمال عبادی شریک کنید.🌟
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸
حتما بخونید👇👇👇
این روزا خیلی عجیب دلِ 💔 آدم میگیره 💠 جمله ی #حـــجـــاب سر تا سر شهر نقش بسته
اما هستن کسایی که متاسفانه بی خیال از کنار این جمله میگذرن... عین خیالشونم نیست💠
این #چادر خیلی حرفا توش هست
این #چادر همون چادریه که تو کوچه پس کوچه های #مدینه خاکی شده
این #چادر همون چادریه که جلو مرد نابینا هم از سر صاحبش نیفتاده
این #چادر همون چادریه میون #خیمه ها سوخته
این #چادرخاکےشده میفهمید یعنی چی...؟؟؟ #خاڪے 🍃 خیلی حرفه ها😔 🌸خیلی درد داره ها😔 🍂🍁خیلیا با این چادر #خدایےشدن... 🍁🍂خیلیا تغییر کرده #زندگیشون... 🍂🍁خیلیا شاید تو این راه
#مسخره تون کنن... 🍁🍂خیلیا شاید #تیکه بندازن... 🍂🍁خیلیا شاید #دلتونو💔بشکنن... ❗️ولی یکم فکر کنید ❗️ ‼️نه واقعا یکم واقع بین باشید‼️ چرا بی حجابی⁉️ که چی❗️ که مثلا قشنگ دیده شدنه⁉️
بخدا قشنگی با آرایش 💄غلیظ و مدل دادن به موها و لباسای کوتاه نیست❌
اخه دنیا می ارزه به شکستن دلِ 💔#امام زمانت
حاضری ازت دلخور باشه❓❓❓ اکثره شـــ🌹ــهدا
لابه لای وصیت هاشون هم گفتن
#حـــجاب
#حجـــاب
#حـــجابـــ🌷 🌸🍃اگه یکم به این جمله فکر کنید خیلی معنی داره🍃🌸 🔸ح :حُجب
🔹ج :جمال
🔸ا :امنیت
🔹ب :باخدابودن
یعنی با حجابت...
حجب و حیا حفظه🌸🍃
جمال و زیباییت حفظه🌸🍃
امنیت داری🌸🍃
با خدا هم میشی 🌸🍃 "بقول یکی از #رفقا
سیمِ ت به خدا وصله"
خواهرم یه قدم برای باحجاب شدنت بردار... #التماس_دعــا
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #دلنوشته
#توکوچه_هاےمدینه_چادرمادرمون_خاکی_شده_اما_ازسرش_نیفتاده
#میون_شعله_هاےتوخیمه_چادر_بےبےمون_سوخته
#خواهرم_قدمی_واسه_حجاب_بردار_
#مدافعان_حجاب
#با_حجابت_سیمتو_به_خداوصل_کن
#شعارالکےندیم
#حافظوعلےحجاب
#یافاطمه_الـزهرا 🌸🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662