🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت اول
- تورو خدا با خودت اینطوری نکن مادر، اگه خودت تنها بودی این همه نگران نمی شدم اما آخه با این بچه چیکار می خوای بکنی؟ چه جوری می خوای ترو خشکش کنی؟
این همه بی رحم نباش، بیا بریم خونه ما یا بذار من بیام پیشت. نمی تونی از پس این زبون بسته بربیای، تلف می شه اونوقت مدیونش می شی. تازه، شرکت رو می خوای چیکار کنی؟ تا کی می تونی بالا سرکارت نباشی؟
ساک سورمه ای رنگ کوچکی که وسایل «نگار» در آن بود را از مادر گرفتم و با لبخند گفتم: « مادرجون، دیگه این همه هم که فکر می کنی دست و پا چلفتی نیستم.
قربونت برم الهی، شما نمی خواد نگران باشی. برو خونه و به آقاجون برس. نگار پاره تن منه، مطمئن باش از عهده نگه داریش بر میام. تا همین جا هم واقعا لطف کردی.
کار و زندگیت رو ول کردی و راه بیمارستان رو رفتی و اومدی. امیدوارم بتونم محبتاتو جبران کنم. خیالت راحت باشه، اگه دیدم نمی تونم از نگار مراقبت کنم و برام سخته، حتما مزاحمت می شم.
فعلا که آبجی تو شرکت هست و خیلی بهتر از من از پس کارا برمیاد. زحمت شرکت رو یه مدتی می ندازم روی دوشش، می خوام یه مدت با نگار تو خونه تنها باشم. شما غصه نخور و به جاش برام دعا کن مادرجون. حالا هم برو سوار شو که آژانس خیلی وقته منتظره.»
چشمان مادر خیس اشک بود. دستش را دور گردنم حلقه کرد و با گریه گفت: « تو رو خدا غصه نخور «سهراب» جان، مراقب خودت و این طفل معصوم باش.» و کمی از پتویی که صورت نگار را پوشانده بود کنار زد و صورتش را بوسید و سپس سوار ماشین آژانس شد و رفت.
مادر که رفت غم عالم هوار شد روی دلم. نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
🗯http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🗯
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸
💠 آقا امام زمان در کلام آیت الله بهجت
اصلاح فعلی ما، در چیست؟
به بازگشت و توبه از كارهایی كه خودمان میدانیم، در داخل یا در خارج انجام میدهیم. در خلوتمان با خدا، در تضرّعاتمان و توبهمان، در نمازهایمان و عباداتمان، دعاها خصوصاً دعای شریف «عظم البلاء و برج الخفاء» را بخوانیم و از خدا بخواهیم صاحب كار را برساند و با او باشیم. حالا اگر خداوند حضرت را رساند كه رساند و الّا از كنار حضرت و از رضای او، دور نرویم. حضرت حرفهایی را كه ما به هم میزنیم، میشنوند و میدانند.
ایشان « عَیْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَة »(1) میباشند. جلوتر از ما، حرفهای ما را میشنوند، بلكه خودمان كه حرف میزنیم، این صدا از لب تا به گوش برسد، فاصلهای دارد، حضرت جلوتر از این فاصله، حرف خودمان را میشنود. آن وقت آیا ما میتوانیم كاری كنیم كه حضرت متوجه نشود و نداند؟
نقل كردهاند، دو نفر بودائی بودند و با این كه در دینشان عقد ازدواجی وجود دارد، با هم وعده فحشا كردند و گفتند، باید یك مكان خلوتی پیدا كنیم و یك خانهای هم پیدا كردند. در این خانه هم یك اتاقی پیدا كردند كه اگر فرضاً كسی داخل خانه شود، نتواند داخل این اتاق بشود. یكی از آنان فهمید در این اتاق، بتی هست. جامهای برداشت و روی آن انداخت كه مثلاً بُت قضایای آنان را نبیند، خدای دروغی نبیند كه دارند چه كار میكنند. آیا ما میتوانیم از خدای حقیقی، كارهایمان را مخفی كنیم، بهطوری كه كارهایمان را نبیند و نداند كه چه انجام دادیم؟!
از خدا میخواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا، منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودیها را بشناسیم، خدائیها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته میشوند
گاهی میآیند به آدم میگویند: «چیزی نیست، یك نوشتهای را اجازه بده ما امضاء بكنیم. لازم نیست شما زحمت بكشید و امضا بكنید. همین كه شما اذن بدهید تا ما از جانب شما امضاء بكنیم، كافی است و كار تمام است. این هم فروش، آن هم بهایش، آن هم...»!
حالا چه كار بكنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم تا چه رسد از دیگران!
از خدا میخواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودیها را بشناسیم، خدائیها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته میشوند.(2)
📚پی نوشت:
1. بخشی از زیارت مطلقة حضرت علی علیه السلام مفاتیح الجنان و بحارالانوار، ج 100، ص 305. «چشم بینای خدا و گوش شنوای خدا هستند».
2. فیضی از ورای سكوت، ص 68.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه اي دیگه اي جز رضا نداشته ؟حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادي اش بود... ولی مادررضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاري بود.دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابري می شد.ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوي تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازك به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه اي با ابرودرهم کشیده و انگار خواب بدي می دید.زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندي
واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صداي حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر وصورت حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزي می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روي صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدي ...بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود.
پرسیدم : چه خوابي ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توي جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر ومادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازي شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را ازگزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . واي چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید براي رفتگانت خیرات کنی یا بري بهشت زهرا فاتحه اي برایشان بخوانی هان ؟حسین سري تکان داد و گفت : نمی دونم شاید...
ان روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوري موضوع را برایش گفتم . سري تکان داد و گفت :- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داري ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت آرد بخرد کتاب آشپزي که سهیل برایم خریده بود جلویم باز کردم و شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم.گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. براي تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه اي گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود.لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلواتت و فاتحه بفرستی زودباش .وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهاي حلوا ایستاده بودم. تا صداي حسین بلند شد گفتم :سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوي پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادي پرسید :- تو چی کار کردي ؟با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم براي آرامش روح رفتگان تو و من !حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معناي دیگري نداشته باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی
دو ماه از شروع کلاسها در سال جدید مى گذشت و من با جدیت درس مى خواندم. تقریبا زندگى ام نظم پیدا کرده بود و کارهاى خانه ودرس خواندنم در کنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. کم کم به ندیدن پدر و مادرم هم عادت کرده بودم و اخبار فامیل و خانواده ام را از طریق گلرخ پیگیرى مى کردم. دیگر عادت کرده بودم که حسین در طول شبانه روز،کلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف کند و من همیشه نگران، بدون اینکه کارى از دستم برآید، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هیجان زده بین آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاکت هاى میوه کنار هم روى زمین منتظر توجه من بودند. بستۀ شیرینى روى پیشخوان نگاهم مى کرد. دیگهاى در حال جوشیدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبیدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسین براى شام، على و سحر را دعوت کرده بود. بعد از سهیل و گلرخ این اولین مهمانهاى رسمى این خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگیرى کردم، مشغول شستن میوه ها بودم که حسین آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنیت مى کردم. فورى لباسهایش را عوض کرد و داخل آشپزخانه شد:- مهتاب، من میوه ها رو مى شورم. دیگه چه کار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه کار ندارى! هنوز برنج ام آماده نیست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل کولى هام!حسین با مهربانى نگاهم کرد: به نظر من که اصلا شبیه کولى ها نیستى! تو برو آماده شو، منهم بقیه کارها رو مى کنم.از خدا خواسته از آشپزخانه بیرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم و روى تختم نشستم. چه باید می پوشیدم؟ مطمئن بودم سحر از آن دسته زنهایى است که در مهمانى هاى مختلط، حجاب دارد. پس خیلى بد مى شد اگر من بدون روسرى جلو مى رفتم. با شناختى که از على داشتم مى دانستم اگر روسرى سرم نکنم تا آخرین لحظه، سرش را از روى زانوانش بلند نمى کند. بلند شدم و مقابل آینه، موهایم را بافتم بعد یک بلوز و شلوار ساده و زیبا به تن و یک روسرى سفید به سرکردم. صندل هاى سفیدم را پوشیدم که زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسین وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسیدم: میوه ها رو چیدى؟حسین خندید: آره، میوه و شیرینى روى میزه، برنج رو هم دم کردم.بوسه اى شتابان بر صورتش نشاندم: الهى قربونت برم.حسین دستم را گرفت: این حرفو نزن عزیزم، خدا نکنه.سرم را کمى کج کردم و پرسیدم: این طورى خوبم؟حسین به دقت نگاهم کرد، همانطور که به طرف در ورودى مى رفت، گفت:- عالى هستى! مثل همیشه.آخرین نگاه را در آینه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بکنم. همانطور که حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. البته چادرش را با دقت تا کرد و گوشه اى گذاشت. بلوز مشکى با گلهاى ریز قرمز و زرد،با یک شلوار مشکى و جوراب هاى کلفت مشکى به پا داشت. چند دقیقه اى در سکوت نشستیم، حسین چاى تعارف کرد و نشست کنار على، کم کم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده،نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده کردم. وقتى همه مشغول کشیدن غذا بودند، دیگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بودیم. سحر دختر فهمیده و مهربانى بود. تقریبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسین - براى من باشد. آن شب، فهمیدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شرکتى که على کار مى کند، مشغول شود. برایم تعریف کرد که قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى کنند تا بتوانند پولى پس انداز کنند و خانه بخرند. آن شب فهمیدم موقعیت ساده اى که از نظر خودم در زندگى دارم براى بسیارى از زوج هاى جوان، یک رویاى دست نیافتنى بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔مرگ آسان
🌷يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود:
👈- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد:
🔆- وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند.
🌷امام عليه السلام فرمود:
- پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود.
📚بحارالانور
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🍃🌸
📝مردی در خواب میدید ..
💭 داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
💭 خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹
🍀📚داستان کوتاه📚🍀
⚡️گذشت⚡️
❇️شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
«چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند»
بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است.
در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸
🌸در قرآن بیست نوع قلب❤️ ذکر شده:
۱❤️. القلب السليم:
🌻 و آن قلبي است مخلص براي خدا و خالي از کفر و نفاق و هرگونه پستي.
{ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ }
۲. ❤️القلب المنيب:
🌻و آن قلبي است که هميشه در حال برگشت و توبه به سوي خدا می باشد و از آن سو ثابت و پابرجاست بر طاعت خدا .
{ مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَن بِالْغَيْبِ وَجَاء بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ }
۳.❤️ القلب المخبت:
🌻 و آن قلبي است فروتن و آرام به ذکر خدا. { فتُخْبِتَ لَهُ قلُوبُهُمْ }
۴. ❤️القلب الوجل:
🌻 و آن قلبي است که از ياد خدا مي لرزد که مبادا عمل وي به درگاه خدا قبول نشود و از عذاب خدا نجات نيابد .
{ وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ }
۵.❤️ القلب التقي:
🌻 و آن قلبي است که به احکام خدا احترام مي گذارد .
{ ذَلِکَ وَمَن يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ }
۶❤️. القلب المهدي:
🌻و آن قلبي است که تسليم امر خدا و راضي به قضا و قدر پروردگار است .
{ وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ }
۷❤️. القلب المطمئن:
🌻و آن قلبي است که با ياد خدا و توحيدش آرام مي گيرد .
{ وتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّه }
۸.❤️ القلب الحي:
🌻و آن قلب زنده اي است که از شنيدن داستان هاي امت هاي گذشته که با گناه و طغيان هلاک شدند پند و اندرز مي گيرد .
{ إِنَّ فِي ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ }
۹.❤️ القلب المريض:
🌻 و آن قلبي است که دچار بيماري شک و نفاق شده و به فسق و فجور و شهوت هاي حرام مبتلا گشته است.
{ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ }
۱۰❤️. القلب الأعمى:
🌻و آن دل کوري است که حق را نمي بيند و در نتيجه پند و اندرز نمي گيرد .
{ وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ }
۱۱.❤️ القلب اللاهي:
🌻و آن دلي است که از قرآن غافل و مشغول لهو و لعب و شهوت هاي دنياست .
{ لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ }
۱۲. ❤️القلب الآثم:
🌻و آن دلي است که گواهي حق را کتمان مي کند و مي پوشاند .
{ وَلاَ تَکْتُمُواْ الشَّهَادَةَ وَمَن يَکْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ }
۱۳.❤️ القلب المتکبر
🌻: و آن دل مغرور و متکبري است که از توحيد و طاعت خداوند رويگردان است ، زورگو و جبار است به خاطر ظلم و طغيان .
{ قلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ }
۱۴❤️. القلب الغليظ:
🌻 و آن دلي است که عطوفت و رحمت و رأفت از آن برداشته شده است.
{ وَلَوْ کُنتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ }
۱۵.❤️ القلب المختوم:
🌻 و آن قلبي است که هدايت را نمي شنود و تعقل نمي کند .
{ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ }
۱۶❤️. القلب القاسي
🌻: و آن دلي است که به عقيده و ايمان نرم نمي شود و وعظ و ارشاد در آن تأثيري ندارد و از ياد خداوند رويگردان است .
{ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً }
۱۷.❤️ القلب الغافل:
🌻و آن قلبي است که مانع ذکر و ياد پروردگار است و هوا و هوسش را بر طاعت حق تعالي ترجيح مي دهد .
{ وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا }
۱۸❤️. القلب الأغلف:
🌻 و آن دلي است که پوشيده شده است به طوري که اقوال و فرمايشات رسول اکرم صلى الله عليه و آله در آن نفوذ و رسوخ نمي کند .
{ وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ }
۱۹.❤️ القلب الزائغ:
🌻 و آن قلبي است که از حق و حقيقت اعراض مي کند .
{ فأَمَّا الَّذِينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ }
۲۰. ❤️القلب المريب:
🌻و آن قلبي است که در شک و شکوک متحير و سرگردان است .
{ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ }
اللهم اجعل قلوبنا من القلوب السليمة المطمئنة البيضاء.. وثبتنا على الهدى والايمان
✨خدايا قلبهاي ما را قلب سليم و مطمئن و درحال توبه و برگشت به خود و…بهترين قلبها قرار بده و مارا بر هدايت و ايمان ثابت گردان
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
》
بخونین قشنگه
🌔چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام🌔
🌗—تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند
🌗—تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است
🌗—تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند
🌗—تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند
🌗—تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند.
🌗—تنها امامی که در زمان حیات خود پدر دو شهید شدند( علی اکبر علیه السلام و علی اصغر علیه السلام )
🌗— تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند
🌗— تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست
🌗— تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند
🌗— تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد.
🌗—تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند
🌗—تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند.
🌗— تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند.
🌗—تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست
🌗—تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد
🌗—تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد
🌗—تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند!
🌗—تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است
🌗—تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین
خدایا به خون امام حسین ع قسمت میدهم هر کس این را کپی کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن. آمین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هر چقدر به امام حسین ع ارادت دارید کپی کنید....
ميخواهیم تا آخر شب هزاران نفر به امام حسين سلام بدهند
خودم شروع ميکنم :
اَلسلامُ عَلی الحُسین وَعَلی علی بن الحُسین
وَعَلی اُولاد الـحسین وعَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادتت ارسال کن
اکرکه شما دوست عزیز دوست داشتی این 👇👇لینک کانال بیا به ما بپیوند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
╭✹•••••••••••••••••••🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت دوم
نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟
بعد از رفتن او دیگر به این خانه نیامدم و حالا تصمیم گرفته بودم با دخترکم در خانه ای که در آن خوشبخت بودیم تنها باشم😔. به آرامی و با گام هایی لرزان وارد خانه سرد و خالی مان شدم.
نگاهی به صورت معصوم و زیبای نگار انداختم و اشک در چشمانم😥 حلقه زد. در و دیوار خانه انگار با صدایی بلند ناله سر داده بودند و من بغض چنان گلویم را می فشرد که هر آن احساس می کردم نزدیک است خفه شوم! تمام وجودم منجمد شده بود.😓 به سمت اتاق نگار رفتم و درش را باز کردم. همه چیز مرتب و سرجایش بود.
بیچاره روژین، با چه ذوقی وسایل فرزندمان را می چید👶 و هر روز با خوشحالی وصف ناپذیر نگاهشان می کرد و می گفت: «سهراب، نمی دونی چه جوری دارم برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کنم!» نگار را بیشتر به خودم چسباندم و آرام در گوشش نجوا کردم: «دختر عزیزم، اینجا اتاق توست.
ببین مامانی با چه سلیقه وسایلت رو چیده و مرتب کرده؟» از اینکه نگار را در آغوش داشتم احساس غرور می کردم اما قلبم آکنده از اندوه و غم بود. دیگر توان ایستادن نداشتم. نگار را روی تختش گذاشتم و خودم کنارش زانو زدم و زارزار گریستم. نگار آمده بود خوشبختی مان را هزاربرابر کند اما صد افسوس که دیگر روژین نبود... با روژین در محل کارم آشنا شدم. او مدیر عامل شرکتی بود 👩💻که من تازه در آن استخدام شده بودم. از طریق یکی از دوستانم به آن شرکت معرفی شده بودم. روژین دختری جدی و پرتلاش و با پشتکار بود و به خوبی از عهده اداره شرکتی که پدرش برایش تاسیس کرده بود بر می آمد. او مهربان و خنده رو بود و با انرژی مثبتی که از وجودش ساطع می شد به همه کارمندان انگیزه می داد و من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم......
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🗯
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
💠 #خاطرات_شهدا
👈 تولد و كودكى
🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای #متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را #محسن گذاشتند.
🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل #شیخ_ابوالقاسم_حججی از علمای بنام نجف آباد بود.
🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از #رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است #نان_حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او #خانه_داری است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای #مسجد و فعالیت های #بسیج شد.
🔹🌹حضور در #هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به #مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: #مقتل_حضرت_سیدالشّهدا(ع) بود.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌷http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسین با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست میوه را جمع کرد و درظرفشویى گذاشت. بى حال گفتم: حسین جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بیا بریم بخوابیم.وقتى در رختخواب دراز کشیدم ساعتى از نیمه شب گذشته بود، از خستگى بیهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسین از خواب پریدم. هوا گرگ و میش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسین خیره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پریدم. در دستشویى را با شدت باز کردم. حسین روى کاسۀ دستشویى خم شده بود و سرفه مى کرد.به سرامیک سفید خیره شدم که پر از لکه هاى قرمز و لخته شدة خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحیف حسین از شدت سرفه مى لرزید. با بغض گفتم: حسین چى شده؟سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تکان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى کند و حالش خراب است. به طرف تلفن دویدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پیدا کرده و گرفتم. با عجله و صدایى که از فرط ترس و نگرانى مثل جیغ شده بود، آدرس را دادم. حسین همانطور که سرفه مى کرد از دستشویى بیرون آمد. اسپرى را از روى میز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه کنارش ایستاده بودم. نمى دانستم چه کار باید بکنم!لحظه اى بعد حسین روى مبل از حال رفت. پرده هاى بینى اش تند تند بهم مى خورد. شکم و قفسه سینه اش پایین مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهایش خرخرهاى نامنظمى بود که با کف خون آلودى که از گوشه لبانش سرازیرشده بود، در هم مى آمیخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جیغ کشیدم: حسین...حسین...
جلو رفتم، سرم را روى سینه اش گذاشتم، خس خس جانکاهى گوشم را پر کرد. هق هق گریه امانم نمى داد. مستاصل و بیچاره، روپوش و روسرى ام را پوشیدم. پا برهنه از در خانه بیرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محکم با کف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسایه طبقه پایین کوبیدم. همانطور هم جیغ مى زدم: کمک... کمک...همزمان با گشوده شدن در، شنیدم که ماشینى جلوى در آپارتمان پارك کرد. گریه کنان دویدم و در را باز کردم. به مرد سفید پوشى که جلوى در ایستاده بود التماس کردم:- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشید.مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى که با پیژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ایستاده بود. با دیدنم خواب آلود گفت:چى شده خانم ایزدى؟نالیدم: حسین، از هوش رفته. چند دقیقه بعد همسایه ها نگران جلوى در خانه ام ایستاده بودند. بهیارانى که با آمبولانس آمده براى حسین ماسک اکسیژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حرکت کرد، بى اختیار شروع به دعا خواندن کردم. با صداى بلند، از خدا کمک خواستم. آدرس بیمارستانى که همیشه حسین را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى کردم با تلفن همراه دکتر احدى تماس بگیرم. بعد از نیم ساعت کلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گریه و اضطراب، ماجرا را براى دکتر احدى تعریف کردم، وقتى دکتر مطمئنم کرد که همان لحظه بالاى سرحسین مى رود، تازه نفس راحتى کشیدم. همسایه ها به خانه هایشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى که لحظه اى پیش حسین رویش بیهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رویهم گذاشتم و زیر لب شروع به دعا خواندن کردم.
نمى دانم چه مدت گذشته بود که با صداى زنگ تلفن از جا پریدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود.هراسان تلفن را برداشتم:- الو؟صداى ظریف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدایى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. یاد شب قبل افتادم که حسین سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر کمکم کرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا ترکید. با گریه براى سحر تعریف کردم که چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهایم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آییم بیمارستان، چیزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
وقتى گوشى را گذاشتم، کمى آرام گرفته بودم. لباسهایم را عوض کردم، بعد به سهیل زنگ زدم و گفتم حسین را به کدام بیمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهیل مقدارى پول همراهش بیاورد. روسرى ام را مرتب کردم و در را پشت سرم قفل کردم. وقتى به بیمارستان رسیدم تقریبا ظهر شده بود. حسین در بخش مراقبتهاى ویژه بیمارستان بسترى و حالش تقریبا بهتر شده بود. با دیدن من، لبخند کم رنگى صورتش را باز کرد. لوله هاى اکسیژن در سوراخ هاى بینى اش جا خوش کرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس کشیدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال رویهم افتاد.دوباره بغض گلویم را فشرد. چرا حسین من انقدر رنج مى کشید؟ چرا این بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخیدند. مدتى در سالن بیمارستان نشستم و اشک ریختم. وقتى على و سحر رسیدند، چشمانم از شدت گریه باز نمى شد سحر جلو دوید و مهربانانه در آغوشم گرفت.على فورا وارد اتاق حسین شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چیزى خوردى؟مات و مبهوت نگاهش کردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فکر خوردن باشم؟!
سحر بدون اینکه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقیقه بعد، با یک سینى محتوى شیر کاکائو و کیک برگشت. همان موقع، سهیل و گلرخ هم رسیدند، با دیدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهیل بى حرف، بغلم کرد و گلرخ شروع به دلدارى کرد. آنقدر همان جا ایستادیم تا سرانجام دکتر احدى آمد. با دیدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دکتر، حال حسین چطوره؟ سرى تکان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مریض و اطرافیانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فایده اى داره بهشون بگم چى شده؟على و سهیل، دکتر را به گوشه اى کشاندند و با صدایى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خیره شدم.گلرخ و سحر کنارم ایستاده بودند و سعى مى کردند حواسم را پرت کنند. حواس من اما، پیش حسین بود. صداى جدى دکتر را مى شنیدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شاید نتیجه بگیرن، این ریه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسین به سختى مى تونه نفس بکشه، چون بافتهاى ریه اش آسیب دیدن واز دست رفتن، مى فهمید؟ به عقیدة من باید دوباره قسمتى از ریه برداشته بشه، حالا خود دانید.
آنقدر پشت در اتاق حسین نشستم تا همه رفتند. بعد شروع کردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بیمارستان نماز خواندم،احساس آرامش عجیبى مى کردم. چند بار به حسین سر زدم، هنوز تحت تاثیر داروهاى آرام بخش و مورفین خواب بود.آخرین بار، پیشانى اش را بوسیدم و تسبیح مورد علاقه اش را در دستان گره کرده اش گذاشتم. سهیل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساکت بودیم. سهیل نگران نگاهم مى کرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جریان هستند و از مبلغى که توسط سهیل برایم فرستاده بودند، پیدا بود که خیلى نگرانند. گلرخ میزشام را چیده و منتظر ما بود. چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت میز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اینکه مرا از فکر درآورد پرحرفى مى کند. کفگیرى برنج در بشقابم ریختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زیاد کشیدى!گفتم: اشتها ندارم.
سهیل یک تکه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر میز شام هم ساکت بودم. گلرخ همانطور که مى خورد گفت: - راستى خبر جدید رو شنیدى؟ پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گیره... سهیل زیر لب گفت: حالا چه وقت این حرفهاست.با صدایى گرفته پرسیدم: طرف کى هست؟ گلرخ خندید: یک باربى! نگاهش کردم، گفت: اسمش هلیا است. انقدر ناز و ادا داره که همه خندشون مى گیره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دایم سر و دستش را تکون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قیافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خندید:- هى... موفق شدم بخندونمت!سهیل با مهربانى گفت: تو در هر کارى بخواى مى تونى موفق باشى. با کنجکاوى از سهیل پرسیدم: زن پرهام چه کاره هست؟ آشناست یا غریبه؟ سهیل سرى تکان داد و گفت: انگار خواهر یکى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگلیسى است و فکر مى کنه هالیوود هرلحظه ممکنه ازش دعوت به کار کنه، البته قیافه اش بد نیست ولى نه اونطورى که خودش فکر مى کنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵معجزات وڪرامات حضرت زهــرا«س»🏵
✍درخواست نزول غذای بهشتی
❤️🍃در یکی از روزهای سخت زندگی که گرسنگی بر خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله فشار آورد، حضرت فاطمه علیها السلام وضو گرفت و پس از خواندن دو رکعت نماز دست به دعا برداشت و عرض کرد:
«خدایا! سرورا! این پیغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله است و این علی علیه السلام پسر عموی پیغمبر توست. ای خدای من! مائده ای از آسمان برایشان بفرست، چنانکه بر بنی اسرائیل فرستادی و آنان از آن غذا خوردند و ناسپاسی کردند، ای پروردگار من! آن مائده را بر ما فرو فرست که ما در قبال آن مؤمنانیم.
💛🍃ناگهان ظرفی از غذا و طعام بهشتی نازل شد که بوی عطر آن منزل علی علیه السلام را معطر ساخت، امام علی علیه السلام پرسید:
أنی لک هذا؟
این غذای عطرآگین از کجاست؟
فاطمه علیها السلام پاسخ داد: از جانب پروردگار است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: حمد و ستایش خداوندی را که دختری به من عطا فرمود، مانند حضرت مریم که «هرگاه زکریای پیغمبر در محراب عبادت او حاضر می شد، پیش او خوردنی می یافت. می گفت: این ها از کجاست؟ مریم جواب می داد: از جانب پروردگار».
📚منبع:
بحار الانوار، ج 35، ص 251؛ تفسیر فرات کوفی، ص 199 ؛ احقاق الحق، ج 10، ص 322.
▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔
🔴بزرگترین و جامع ترین کانال مرجع
❥حضرت زهرا«س» در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👉فروارد این پیام صدقه جاریه است
♥️بسم الله الرحمن الرحيم♥️
🌋اعمال روز جمعه🌋
با سلام
در روايات اهل بيت عليهم السلام
تاكيد داريم كه روز جمعه را براي عبادت قرار دهيد.
از مهمترين عبادات كه اجر وپاداش
فراوان دارد كمك به اهل منزل وانجام كارهاي خانه ميباشد.
🌹١- صدقه :هزاربرابرايام ديگر
ثواب دارد
🌹٢- غسل جمعه
باعث طهارت است تا جمعه اينده
🌹٣- گرفتن ناخن وشارب
روزي را زياد ميكند.
🌹٤-استعمال بوي خوش وپوشيدن
جامه پاكيزه
🌹٥- صدبار صلوات با عجل فرجهم
صد بار توحيد وصديار استغفرالله
ربي واتوب اليه
🌹٦-خواندن سوره مومنون
ومداومت برآن در هرجمعه كه باعث ميشود اعمال او به سعادت ختم شود ومنزل او در فردوس اعلي با پيغمبران ومرسلين باشد
🌹٧- خريد براي اهل منزل
از ميوه تازه وگوشت و...تا از امدن جمعه خوشحال شوند
اللهم عجل لوليك الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
ناخودآگاه ذهنم مشغول به این قضیه شد. آخر شب از سهیل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهیل اصرارکردند که شب همان جا بخوابم، قبول نکردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى کردم. وقتى در خانه را بازکردم، انگار همه چیز جاى خالى حسین را فریاد مى زد. جلوى تلویزیون نشستم و سعى کردم خودم را مشغول کنم، اما بیهوده، صورت مظلوم حسین پیش چشمم بود و کنار نمى رفت. تلویزیون را خاموش کردم، با حوصله وضو گرفتم و سرسجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل کتاب کهنه و قدیمى حسین، کردم. قلبم پر از آرامش شده بود.با زارى و التماس از خدا خواستم حسین را شفا بدهد. کارى کند تا دوباره در کنار هم زندگى کنیم. انقدر دعا خواندم و رازو نیاز کردم تا روى همان سجاده از حال رفتم .حسین همیشه همین طور بود . وقتی تصمیمی می گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش کردم. این چه نذري بود؟ چرا باید می رفت ؟ در سکوت مشغول خواندن جزوه هایم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و کوبش سنج و طبل هاي دسته دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. جزوه هایم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در می رفتیم و دسته عزاداران را نگاه می کردیم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد می پخت و بین در و همسایه پخش می کرد. البته هیچوقت نگفته بود چه نذري داشته که با برآورده شدنش هرسال روزهاي عاشورا شله زرد می پخت. ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق می خواستم گوشی را بگذارم که صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرمایید ....
قلبم تند تند می زد . وسوسه شدم صحبت کنم اما بعد پشیمان شدم صداي مادرم را که هنوز می گفت ‹الو› می شنیدم .آهسته گوشی را گذاشتم. براي فرار از فکر و خیال و تنهایی به رختخواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم حسین رفته بود. یادداشتش در جاي همیشگی به چشم می خورد.‹ مهتاب جون دلم نیامد بیدارت کنم از اینکه دیشب تنها ماندي عذر می خوام . جایت خیلی خالی بود. سحر خانم هم سراغت را می گرفت. اگر بتوانی امشب بیایی خیلی خوب می شود. حسین ›با خشم یادداشتش را مچاله کردم . با سرعت لباس پوشیدم و بدون خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدم. آخرین جلسات کلاسها بود و همه بچه ها در هیجان شروع امتحانها بودند. وقتی وارد کلاس شدم استاد سر کلاس بود. کنار لیلا وشادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قیافه گرفته لیلا شدم. اما تا آخر کلاس نمی توانستم حرفی بزنم. سرانجام کلاس تمام شد و استاد از در بیرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چی شده ؟ شادي خندید : هیچی بابا خودش رو لوس کرده ....
به شادي نگاه کردم چی شده ؟ تو میدونی ؟لیلا با ناراحتی گفت : هیچی نشده یک کم حال ندارم.شادي دستش را تکان داد : چرت و پرت می گه خودشو لوس می کنه .عصبی گفتم : خوب تو اگه می دونی بگو چی شده دیوونه شدم.شادي نگاهی به لیلا انداخت: بگم لیلا ؟ لیلا سري تکان داد و شادي با هیجان گفت : خانم داره مامان می شه ....باورم نمی شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان کردم بعد با خوشحالی گفتم :- واي مبارکه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟لیلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه کار کنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقی مانده ...با خنده گفتم : خوب مامانت کمک می کنه تازه تو و مهرداد پولش رو دارید پرستار بچه می گیرید.بعد ساکت شدم . شادي پرسید : مهرداد می دونه ؟ لیلا سرش را به علامت منفی تکان داد . آهسته پرسیدم : حالا چند ماهی هست ؟لیلا غمگین جواب داد : تازه یک ماهه ... شاید یک کاري کنم از دستش خلاص شم .شادي فوري بهش توپید : خفه شو ! می خواي قاتل باشی ؟ دلت می آد یک بچه بیگناه رو بکشی ؟لیلا مستاصل نگاهی به من انداخت با مهربانی گفتم :- ناراحت نباش اگه الان یک ماهه باشی تا بهمن فارغ می شی دیگه از این بهتر نمی شه . تعطیلات بین دو ترم تا ترم بعد هم که می دونی دانشگاه تق و لق است می ره تا بعد از تعطیلات عید و سیزده بدر اصلا لازم نیست مرخصی بگیري بعد هم ساعتهایی که می آیی دانشگاه بچه رو می سپري به مادرت یا پرستار بعدش هم که درست تموم می شه سختی اش فقط یک ترم است.لیلا سري تکان داد و گفت : نمی دونم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
براي اینکه موضوع بحث را عوض کنم گفتم : بچه ها این ترم هم می آیید با هم بخونیم ؟ شادي ناراحت گفت : من که شش واحد از شما عقب افتادم ...لیلا سري تکان داد : خدا کنه این ترم به خیر بگذره خیلی اعصابم خرده...بعد از دانشگاه لیلا مرا به خانه رساند . وقتی در را باز کردم صداي حسین بلند شد :- سلام عزیزم خسته نباشید .آهی کشیدم : تو چرا زود آمدي ؟حسین با سینی چاي جلو آمدم و صورتم را بوسید : گفتم زود بیام با خانوم خوشگلم بریم یک جایی....همانطور که مانتو و مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم : کجا ؟با ادایی بامزه گفت : هرجا تو بگی .چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست کردن ندارم بریم بیرون یک جا شام بخوریم.حسین نگاهی به ساعت انداخت : اوووووه حالا کو تا شام ؟ اول بریم پارك قدم بزنیم بعد غذا بخوریم .وقتی وارد پارك شدیم هوا کم کم تاریک می شد. از گرماي هوا کاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در یک رستوران خوب حسین مرا تا خانه همراهی کرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار می کرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسین شبها به محله قدیمشان می رفت تا در عزاداري شرکت کند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست کردن غذا بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم : بله ؟
صداي سحر در گوشی پیچید : سلام مهتاب جون چطوري ؟- خوبم تو چطوري ؟ علی آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟ - خوبن سلام می رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت کنم.با تعجب پرسیدم : کجا ؟ سحر خندید : هیئت دیوانگان حسین باید بیایی .مردد گفتم : همون جا که حسین هر شب میره ؟ - آره امشب تو هم باید بیاي حاج آقا امشب خرج می ده .حالا تا شب شاید آمدم .سحر قاطعانه گفت : شاید نه حتما باید بیاي خوب ؟ دو دل گفتم : انشاالله .وقتی گوشی را گذاشتم به فکر فرو رفتم . حتما حسین از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر می رفتم. تاسوعا و عاشورا همیشه به دیدن دسته هاي عزاداري می رفتم. شب وقتی حسین داشت لباس می پوشید منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشکی روسري مشکی و صورت پاك و خالی از هر گونه آرایش بعد چادر مشکی ام را که مادر علی از کربلا برایم آورده بود محض احتیاط برداشتم. حسین براي خداحافظی داخل اتاق آمد اما با دیدنم متعجب بر جا ماند : جایی می خواي بري مهتاب ؟ خندیدم : آره همون جایی که تو می خواي بري .صورتش از شادي پر شد : راست می گی ؟ چقدر خوشحالم کردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسیله سخت پیدا می شه .
با وجود اعتراض من حسین تاکسی گرفت . در بین راه به نیم رخ جذابش خیره شدم. ریش و سبیلش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتی هم از مرتب کردنش می گذشت و تقریبا از زیر چشم ریشش شروع می شد. پیراهن و شلوار مشکی به تن داشت و عمیقا ناراحت و عزادار بود. وقتی رسیدیم از ازدحام جمعیت وحشت کردم. چادر هاي بزرگ تقریبا سر هر کوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشکی زینت بخش همه سردرها و تکایا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفید رنگی حسین به راننده تاکسی گفت نگهدارد. پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. زنها و مردها داخل حیاط می شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از کیفم درآوردم و بازش کردم. درست بلد نبودم سر کنم. حسین خندان به کمکم شتافت و بی توجه به نگاه هاي عجیب و غریب عابرین چادر را روي سرم درست کرد. با دو دست محکم رویم را گرفتم.
حسین خندید : بارك الله چه خوب بلدي !بعد به حیاط اشاره کرد و گفت : ببین دارن غذا درست می کنن خرج امشب رو پدر علی می ده. حالا بیا بریم تو زنها طبقه بالا و مردها پایین.با ترس گفتم : حسین من کسی رو نمی شناسم چطوري تو رو پیدا کنم.حسین بازویم را با مهربانی گرفت : نترس عزیزم . زن و خواهر علی از خیلی وقت پیش آمدن نترس گم نمی شی .با خجالت وارد مجلس شدم. کفش هایم را در گوشه اي در آوردم و به جمعیت درهم فشرده زنان که تنگاتنگ هم روي زمین نشسته بودند خیره شدم. چراغها خاموش بود فقط یک چراغ کوچک در ابتداي ورودي فضا را کمی روشن می کرد.همان جا مانده بودم که دستی بازویم را گرفت : - مهتاب بیا اینجا .نگاهش کردم . سحر بود. نفس راحتی کشیدم : سلام چطوري منو دیدي ؟ خندید : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بیا .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚫شیطان با این پنج نفر مشکل دارد!
🌺🍃امام صادق عليه السّلام می فرمایند:
قال إبليس: خمسة (أشياء) ليس لي فيهن حيلة وسائر الناس في قبضتي ...
🚫ابليس گفت: پنج نفر هستند که هيچ چاره اي براي آنها ندارم اما ديگر مردمان در مشت من هستند:
🌺🍃هر که با نيت درست به خدا پناه برد و در همه کارهايش به او تکيه کند.
🌺🍃کسي که شب و روز بسيار تسبيح خدا گويد.
🌺🍃کسي که براي برادر مؤمنش آن پسندد که براي خود مي پسندد.
🌺🍃کسي که هر گاه مصيبتي به او مي رسد، بي تابي نمي کند.
🌺🍃کسي که به آنچه خداوند قسمتش کرده، خرسند است و غم روزيش را نمي خورد.
📚 الخصال، ج ۱، ص ۲۸۵
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت سوم
من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم.
هفته ها و ماهها از پی هم سپری شدند تا اینکه یک روز به خودم جرات دادم و با اضطراب به اتاقش رفتم و از او خواستم تا بعداز پایان ساعت کاری با هم قهوه ای بخوریم☕️ و صحبت کنم.
دل توی دلم نبود و برای آن لحظه سرنوشت ساز هزار و یک نقشه کشیده بودم. اگر جواب منفی می داد کاخ آرزوهایم ویران می شد.
خوشبختانه خداوند صدای قلبم💓 را شنید و من در کمال و حیرت و ناباوری جواب مثبت را از او گرفتم. برایم لذت بخش بود وقتی روژین گفت: « منم نسبت به شما حس خاصی پیدا کرده بودم و دعا می کردم یه روزی ازم خواستگاری کنین!»😍 دو ماه بعد من و رژوین به عقد هم در آمدیم و با دعای خیر خانواده هایمان راهی خانه بخت شدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. هر چه می گذشت روزهای قشنگ تری را با روژین تجربه می کردم و به خودم افتخار می کردم که همسری چون او نصیبم شده.☺️
با تشویق های روژین تحصیلاتم را ادامه دادم و مدرک دکترایم را هم گرفتم. به اصرار خودش مدیر عامل شرکت شده بودم و با کمک او روز به روز از پله های ترقی بالا می رفتیم.
چند سالی از زندگی مان می گذشت و حالا وقتش رسیده بود که بچه دارشویم 👶و خوشبختی مان را تکمیل کنیم. وقتی روژین خبر بارداری اش را داد، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. موجی از امید و شادمانی به زندگی مان راه پیدا کرده بود. در اولین سونوگرافی هر دو می خندیدیم و روژین می گفت: « بچه مون چقدر کوچیکه!» برای به دنیا آمدن دخترمان، روزها را می شمردیم......
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
🗯
🌸🗯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
#حتما_بخوان👇👇
4📍دعا رزق و روزي
🔰روزی رسول الله صلی الله علیه و سلم به مسجد وارد شد و دید که یکی از اصحابش تنها در گوشه ای از مسجد نشسته و نشانه های غم و افسردگی بر چهره ی او نمایان است در زمانی در مسجد نشسته که وقت نماز نیست 💚پیامبر.ص. که نسبت به اصحابش بسیار دلسوز بود به نزد او رفت و فرمود:
🍃 ( یا ابا أمامة ما الذی أجلسک فی المسجد فی هذه الساعة؟)
ای ابا مامه چه چیزی در این وقت تو را به مسجد کشانده؟
🍂ابو امامه گفت
👈 غمهایی که به من رسیده و بدهی هایی که من توان پرداخت آنها را ندارم.
💚رسول الله .ص.فرمود:
🍃( ألا أعلمک کلمات إذا قلتهن أذهب الله همک و قضی دینک؟)
👈 آیا کلماتی را به تو بیاموزم که اگر آنها را بگویی خداوند غم و اندوه تو را برطرف می کند و بدهی های تو پرداخت می شود.
🔹ابو امامه مشتاقانه گفت:بلی یا رسول الله.ص.
💚 پیامبر (ﷺ)فرمود:
🍂( قل إذا أصبحت و أمسیت اللهم إنی أعوذ بک من الهم و الحزن و أعوذ بک من العجز و الکسل و أعوذ بک من الجبن و البخل و أعوذ بک من غلبة الدین و قهر الرجال)
🌹 یعنی هر صبح و شام بگو خدایا من به تو پناه می برم از غم و اندوه و مشکلات و به تو پناه می برم از ناتوانی و کسالت و ترس و بخیلی و به تو پناه می برم از فزونی بدهی و غلبه مردمان.
🍁ابو امامه می گوید:
هر صبح و شام این دعا را گفتم تا اینکه مشکلات من برطرف شد و بدهی من پرداخت گشت.
چند دعای دیگر👇👇
.🌷 اللهم انى أعوذ بك من الفقر والقلة والذلة، وأعوذ بك أن أظلم أو أظلم
• اللهم اكفني بحلالك عن حرامك و اغنني بفضلك عن من سواك الإمام
• قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شيء قدير تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل و تخرج الحي من الميت و تخرج الميت من الحي و ترزق من تشاء بغير حساب.
. رحمن الدنيا و الاخرة و رحيمهما تعطي من تشاء منهما و تمنع من تشاء ارحمني رحمة تغنني بها عن رحمة من سواك
👌حضرت غزالی می فرماید خواندن سوره الم نشرح جهت ازدیاد رزق مفید است.
در حدیث رسول الله .ص.برای رزق تاکید به خواندن سوره واقعه شده است.
#نشر_صدقه_جاریست🙏
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴معراج پیامبر صلی الله علیه و آله و گفتگو با عزرائیل
🌹رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در شب معراج، خداوند مرا به آسمانها سیر می داد،
❄️در آسمان فرشته ای را دیدم که لوحی از نور در دستش بود،
و آنچنان به آن توجه داشت که به جانب راست و چپ نگاه نمی کرد و مانند شخصی غمگین در خود فرو رفته بود،
✨به جبرئیل گفتم: این فرشته کیست؟
🌱گفت: این فرشته، فرشته مرگ (عزرائیل) است که به قبض روحها اشتغال دارد،
گفتم مرا نزد او ببرید تا با او سخن بگویم، جبرائیل مرا نزدش برد،
🌟به او گفتم: ای فرشته مرگ! آیا هر کسی که مرده یا در آینده می میرد، روح او را قبض کرده ای یا قبض می کنی؟.
عزرائیل گفت: آری.
🌷گفتم: خودت نزد آن ها حاضر می شوی.
✨گفت: آری، خداوند همه دنیا را آنچنان تحت اختیار و تسلط من قرار داده، همچون درهمی که در دست شخصی باشد و آن شخص، آن درهم را کف دستش هرگونه بخواهد جابجا نماید،
💥و هیچ خانه ای در دنیا نیست مگر اینکه در هر روز پنج بار به آن خانه سر می زنم،
وقتی که گریه خویشان را می شنوم به آنها می گویم: گریه نکنید، باز مکرر به سوی شما می آیم، تا همه شما را از این دنیا ببرم.
🌹طبق روایت دیگر، عزرائیل گفت: هر روز پنج بار وارد هر خانه ای می شوم، و با افراد اهل خانه مصاحفه می کنم، و به صغیر و کبیر آنها از خودشان آگاهترم.
🌼پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هنگام اوقات نماز، عزرائیل با مردم مصاحفه می کند، و به آنها که نماز در اول وقت می خوانند، گواهی به لا اله الا اللَّه و محمد رسول اللَّه
را هنگام مرگ تلقین می نماید، و شیطان را از آنها دور می سازد،
🌷و نیز فرمود:
ای جبرئیل، مرگ به عنوان یک فاجعه وحشتناک(برای موعظه انسان و مجازات او) کافی است.
🍃جبرئیل گفت: حوادث بعد از مرگ، فاجعه آمیزتر از خود مرگ است...
📙بحار، ج 6، ص 141، و 170،
📙فروع کافی، ج 3، ص 136.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662