داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنع
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_چهارم
✍پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی #پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در #اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا #آروم شد
☝️️پیروزی از آن #الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش #رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف #بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ...
✨ #سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو #دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد #مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در #شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله #خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر #دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم #راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان #خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍ #ادامه_دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهارم
بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم
سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن
وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-ادمت میکنم دختره چموش
-منم وا میستم نگات میکنم
بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم
با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره
موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت
-خداحافظ عزیزم فردا میبینمت
با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون
فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست
بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم
بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود
باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک
بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت
مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم
از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم
اخر از همه از خونه زدم بیرون
بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر
بله رو دادم
با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم اشکام سرازیر شد
پسره ی بیشور،شرط گذاشته بود بعد ازدواج حق ندارم هیچکدوم ار اعضای خانوادم و ببینم
حق طلاق بااون بود مهریمم سه تا سکه گذاشته بود
بدون هیچ حرفی امضا کردم و برگه هارو دوباره تحویلش دادم
جلوی در خونه نگه داشت باید میرفتم وسایلام و جمع میکردم و باهاش میرفتم
بااشک پیاده شدم دوییدم تو اتاقم و درو بستمو ویسایلمو جمع میکردمو زار میزدم
بعد اینکه جمع کردن وسایلم تموم شد رفتم بیرون همه پشت در اتاقم جمع شده بودن رفتم تو بغل بابام و دوباره گریه کردم که بابام همراه من اشک میریخت
بعد بابا رفتم تو بغل بهرام بعد اونم بهراد دلم برای همشون خیلی تنگ میشد
باران کوچولومم که مهذ بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟
باگریه اومدم بیرون رفتم سمت ماشین برگشتم دوباره طرفشون با گریه نگاشون کردم
باید میرفتم اگه یه خورده دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم سریع سوار ماشین شدم و در بستم
سعی میکردم صدای هق هقم در نیاد
این سپهریم هرچند دقیقه بر میگشت و با پوزخند نگام میکرد
با دادش از جا پریدم
-بس دیگه سرم رفت همش زار میزنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خسرو_و_شیرین
4️⃣ #قسمت_چهارم
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود. اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
#قسمت_چهارم
@Dastanvpand
در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت.
شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت....
تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]!
واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست...
و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد.
و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس....
انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود....
وجود من یکپارچه شده بود ترس...
در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم...
از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم....
خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم..
خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم...
نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس...
بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم.
هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود...
در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم....
در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله....
و من بی اختیار گفتم....
گفتم:استغفر الله...
و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت....
لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است...
شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس...
من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم....
معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم...
فقط به من گفته شد بگو و من گفتم...
و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد!
نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم...
اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد...
البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش!
تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود.
حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت.
ادامه دارد
@Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدا_فاصله_ای_نیست.🍒
👈 #قسمت_چهارم
یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی...
و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم...
✍یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره...
👌چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهارم
لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد .
مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟!
سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون سازه هاس.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم .
مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته اخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟!
آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ التحصل نمیشید .
- درسته .
-اما این بی انصافیه.
-خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن .
مادرم گفت :بیخود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو .
مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکارقدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانویی باشه برای شوهرش.همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک.
در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم .
-این همه رشته تحصیلی، اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و .
توحرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اماحالاکه من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو.
مادرم نگاه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست.
آقام لبخندزدوگفت:باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست .
-بله دیگه ،شما این طوربارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم اوردید حرفی نزدید
دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم
مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت:خوبه حالا شماهم.
دستم رودرگردنش انداختم وگفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون روخوردمیکنیدمن غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایستم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس.هان دوست نداری؟
مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم
دبیا باز مادرمازد جاده خاکی
آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمیمونه .
مادرم بلند شد و گفت :انشااله که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خاستگارداشته باشه .ازوقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه .
فهمیدم که دوباره خبریه.گفتم
خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع ازچه قراره ؟
مادرم دوباره کنارم نشست و گفت:
امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت.میخواد واسه پسرش بیاد خاستگاری ..
به مغزم فشار اوردم تاحاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن.
مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده .
گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم
مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر,درست فکر کن
ازجام بلند شدم وگفتم:من هنوز درسم تموم نشده
-من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه .
پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقای دکترمن رو دیدن؟
-دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت .
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارم
حالم بد بود هرشب گریه میکردم
زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن
روشونو ازم برمیگردوندند
مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن
همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن
از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله
یعنی چی؟
یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت
یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل... ها باهاش برخورد بشه
کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟
تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن
ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن
کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته...
خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود
کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم
امروز جواب سلامم نمیدادن
داشتم دیوونه میشدم
دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم
باید میرفتم دنبال خونه
اما تازه دردسرام شروع شد
هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن
یا بهم پیشنهاد صیغه میشد
خدایا چیکار کنم
دیگه حتی دوستی هم نداشتم
همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن
حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمیکنم
یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه بایه دختری آشنا شدم
نشسته بودم روصندلیهای مترو و منتظر قطار بودم
اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین..
یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟
چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت
لبخندی زدم
چی باید میگفتم
اشک تو چشاش جمع شد
دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود
بهش گفتم چی شده عزیزم
گفت خانوم عجله نداری؟
چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من....
گفتم نه
و شروع کرد به حرف زدن
اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم
گفت
تو اینستا باهاش آشنا شدم
زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میذاشت
بعد اومد تو دایرکتو
کم کم باهم حرف زدیم
عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت
یکم دیگه گفت که عاشقم شده
شهرستان زندگی میکردم
گفت بیا تهران ببینمت
با هزار بدبختی و دوز وکلک اومدم تهران
اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود
عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم
هر روز باهم حرف میزدیم
و من بیشتر عاشقش میشدم
دیگه تحمل دوریشو نداشتم
بابام فهمید کتکم زد
بهش گفتم بیاد خواستگاری
گفت فعلا امکانشو نداره
نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم
دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد
یه مدت خونه دوستش بودیم
همه کار براش کردم همه کار...
هرچی خواست بهش دادم وقتی دید
دیگه جذابیتی براش ندارم
شروع کرد به بهانه گیری
و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت
دوستش نامردی نکرد
گذاشت خونش بمونم
باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم
گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه
منم که پولی نداشتم
بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی
اما اونا منو برمیگردوندند خونه
نمیدونم کاش رفته بودم
دارم دیوونه میشم
جایی برا رفتن نداشتم
دیگه نمیتونستم برگردم خونه
بابام منو میکشت
کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن
تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم
وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی..
دوباره زد زیر گریه
گفتم پس چیکار کردی
گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره
گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود
منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم
شروع به کار کردم و
بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم
همیشه ناله میکرد
حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب ویه حقوق خوب دارم
داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن
حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم
ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن
شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صدتا خونه میرفت
پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه
اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم
یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت
مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و وبا ناراحتی به یه جا خیره شده بود
رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم
که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
✨💙✨💙💫💙✨💙💫
💙💫💙✨
✨💙 @Dastanvpand
💙✨
💫
#داستان_واقعی و عبرت آموز
بنام #حسرت
#قسمت_چهارم
عروسی داداشم بود با اصرار زیاد ب شهاب برگشتیم ایران ولی این سری ۶،۷ماهی خونه پدرم موندگار شدم انگار امید و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم.😔شهابم راضی نمیشد ک کلا برگردیم ب ایران..
شوهرم دیگ سراغمو نمیگرفت،خیلی از هم دورشده بودیم و زندگیمون روز ب روز سرد و بی روحتر میشد.
ی روز گوشیم زنگ خورد دیدم ی مرد پشت خط بود سراغ کسیو میگرفت ک گفتم اشتباه گرفتین
بعد مدتی دوباره زنگ میزد، پیامک میداد ک تنهام و در حد دوست نیاز ب هم صحبت دارم
جوابشو نمیدادم ولی اون هرروز پیامک میداد.با خودم گفتم در حد دوست ک مشکلی نیست..
همیشع باهم صحبت میکردیم،رابطمون صمیمی تر شد،خیلی مهربون بود،براش زندگیمو تعریف کرده بودم اونم ب من حق میداد و میگفت اگ بامن باشی بهت محبت میکنم و برات چیزی کم نمیذارم...
خام حرفاش شدم😔
رضا بهم گفت که طلاق بگیر،بچتم بده ب شوهرت.باهم ازدواج میکنیم و زندگی عالی میسازیم...
بعد مدتی گوشیم زنگ خورد،شهاب بود دیگ زیاد جوابشو نمیدادم،اونروز جواب دادم،باهام حرف زد ک برگرد سر زندگیت،بهت حق میدم منم کوتاهی کردم ولی درستش میکنیم..
اما من دیگ شهابو دوست نداشتم و از طرفی رضا اصرار ب طلاقم داشت و وسوسم میکرد ک زودتر خلاص شم...
تصمیم گرفتمو از شهاب جدا شدم،پسرم تا اون موقع پیشم بود ولی رضا میگفت باید پسرتم بدی ب پدرش
پسرمو هم شهاب برد...
خیلی ناراحت بودم ولی رضا با حرفاش دلداریم میداد و میگفت میام جلو خودم و ازدواج میکنیم.
صیغه کردیم تا مدتی ک شرایط فراهم شه و رضا بیاد خواستگاری
بعد چندماه رضا جواب تلفنهامو نمیداد،همش بهونه میاورد،ب دلایل مختلف ازم پول میگرفت..
ادامه دارد...
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند.
✨
💙💫 @Dastanvpand
💫💙✨ @Dastanvpand
💙✨💙💫💙
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_چهارم
فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته از درس و امتحانات بدم نمیومد این پسرو اسگل کنم و بخندم غافل از اینکه .....
داشتم چمدونمو جمع میکردم که مامانم از راه رسید :مهرسا میشه بپرسم کجا؟ دو ماه دیگه نامزدیتهها ... بخدا این پسره خوبه داره بخاطرت مسلمون هم میشه. حوصله جرو بحث نداشتم واسه همین گفتم :خوب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل از اینکه دوران قشنگ مجردیم تموم شه و بسر بیاد یه مسافرت مجردی برم و بعد برمیگردم و شما از شرم خالص میشید. مامان که حسابی به وجد اومده بود روزنامه رو روی میز گذاشت و پاشد و صورتمو یه ماچ محکم کرد.
:عزیزم میدونم که جان رو دوست نداری میدونم که جان مرد خیلی خشنیه ولی پدرت داره از دست میره، بخاطر پدرت بخاطر من ... با یه میلیارد سرمایه اومدیم اینجا و داریم با یه میلیون برمیگردیم ....کاش پامون میشکست و هیچ وقت نمیومدیم حق مارو از این مرتیکه حروم خور و پسرش بگیر بعد خودم با خاله نیلوفرت کمک میکنیم که طلاق بگیری. دلم به حال مادرم سوخت به چشمای یاقوتیش نگاه کردم واشکاشو پاک کردم دستای سردشو گرفتم .... همه چیو بسپار به من موهامو بوسید و گفت: بخدا خیلی دوست دارم دخترم لبخندی زدم و چمدونم رو برداشتم ..... چی میخوای واست از وگاس بگیرم بابام که مریض روی تخت افتاده بود گفت: آبجو های خوبی داره اونجا دخترم ..... واسه پدر پیرت یه سوغاتی توپ بگیر بیار دستای بابا رو گرفتم و گفتم: باشه بابا جون تو فقط غصه نخور بخاطر بیپولیات، مطمئن باش با دست پر برمیگردم بابا آه عمیقی کشید و گفت خدا کنه بابا. اشکاشو پاک کردم و به صورت خسته اش بوسه زدم. مامان: خب دیگه فیلم هندیش نکنید بیا از زیر قرآن ردت کنم و برو با بدرقه ی مامان از در خارج شدم ..... یه حسی داشتم حس یه اتفاق خوب و .....
دم در خونه مگی سه ساعت بود که وایساده بودم ..... بالاخره اومد... جیغم به هوا رفت،
:وای دختر چه معرکه شدی!
:من ؟ برو بابا.... فقط موهامو مشکی کردم. گونهاش رو بوسیدم. حسابی بخودش رسیده بود و یه تاپ خیلی باز و لختی هم تنش بود.
از مامان مگی خدافظی کردیم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم.
***
چیزی نگذشت که خودمونو توی فرودگاه وگاس دیدیم ولیموزینی کهبرای بردنمون اومده بود. همینکه به راهنمایی مردسیاه پوستی که پاول نام داشت وارد لیموزین شدیم سه تا دختر دیگه روهم دیدیم. هر پنج تامون با تعجب بهم نگاه میکردیم دختر سبزه و بسیار لوندی که جلوی من نشسته بود سکوتو شکست :بچه ها فکر نمیکنید وقتشه باهم آشنا بشیم.
مگی: من مگی هستم اهل اسپانیا. دختر بلوند نه چندان زیبایی که بسیار هم مغرور بنظر میرسید با بیمیلی گفت: الگا .... روس. با تمسخر نگاهش کردم، تمام هیکلش بیرون بود از سینه گرفته تا پاها،لباسش بیشترمثل لباس خواب بود.
دختر سیاهپوست : هی خوشگله..........تو اسمت چیه کجایی هستی ....واقعا که زیبایی.
ازش خوشم میومد ......خیلی مهربون و پاک بود و البته زیبا .....چشمان درشت و عسلی ....
: من مهرسا هستم اهل ایران.
: شنیده بودم دخترای خاورمیانه زیبان ولی نه تا این حد!
مگی: تازه این زشتشونه مامانشو ببینی چی میگی....راستی اسم خودت چیه
: من الیشیام .....اهل برزیل. بعد به دختر ژاپنی که اونور بود اشاره کرد و گفت: و شما ؟
: من هم می می هستم از ژاپن تو کیو.
ههممون با هم شروع کردیم و از هر دری باهم سخن گفتیم فقط ولگا بود که حرف نمیزد لیموزین دم یه قصر نباتی رنگ نگه داشت که روبروش استخر خیلی بزرگی بود و دورش پر درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ انگار بهشت بود .....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_سوم فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهارم
نغمه، دانش آموز سال سوم گفت: «خانم مگه خودتان نگفتید کسی توی دستشوییها نقاشی زشت نکشه؟ خب، منم نذاشتم این کار رو بکنن. اما نگاه کن باهام چکار کردن» بعد هم گریه کنان، موهای ژویده و صورت چنگخوردهاش را نشان داد. دختر قد بلندی که طرف حساب اصلی نغمه بود، از خودش دفاع کرد. «خانم به خدا دروغ میگه! من اصلا نقاشی بلد نیستم. به جان بابام دروغ میگه…»
دستانش را پیش آورد و جای ناخن های تیزی را نشان داد که با فشار در پوست دستش فرو رفته بود.«خانم خودتون ببینید! من اصلا نقاشی بلد نیستم. این هنرمندیها واسه اوناییه که خود شیرینی بلدند. من قورباغه هم نمیتونم بکشم. حتی یه مانتوی دست دوم هم بلد نیستم بکشم…» دختران دیگر نیشخندی زدند و نغمه باز هم گریه کرد و گفت که مریم لباسهای او را مسخره میکند.
خانم مدیر با عصبانیت آنان را از دفتر مدرسه بیرون انداخت. دخترها در راهرو ایستادند و به جر و بحثشان ادامه دادند. درهم و برهم حرف میزدند. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد اما شگفتا که سخنان یکدیگر را میفهمیدند و پاسخهای دندانشکن و حرصدرآر میدادند. خانم پورجوادی در را باز کرد و نگاهی خشمگینانه به دختران انداخت. ساکت شدند. نغمه را صدا زد و به دفتر برد.
چند نفر از دانشآموزان در گوشهای از حیاط جمع شدند و نغمه را زیرآبزن و آشغال و پاچهخوار نامیدند و درباره لباسهایش حرف زدند که یک بار بر تن مادرش دیده بودند. به کلاس که رفتند، نامه دعوت از اولیا به دستشان رسید. دخترها آن قدر گریه کردند که معلم از کلاس بیرون رفت و خانم پورجوادی با عزمی راسخ وارد کلاس شد و جای معلم نشست.
– بگذارید خیالتان را راحت کنم، شما باید باور کنید که که من مدیر دیگری هستم. من بی نظمی و وِلنگاری را نمیپذیرم. من اگر بفهمم که کسی نوار بهداشتی اش را توی دستشویی مدرسه عوض میکند، پدرش را در میآورم. من در مدرسهای درس خواندهام که نظم حرف اول را میزد. از دانشگاهی آمدهام که نظم داشت. مهمتر از همه، از خانوادهای سر و ساماندار میآیم.به من ربطی ندارد که در خانه چه کار میکنید. چه غلطی میکنید! این جا مدرسه است و من هم مدیرم. فهمیدید خانمها»؟
– من که گفتم کار من نیست! ای بابا…! خانم شما فقط حرف خودتان رو میزنید! پدر من کار داره. مگه ناظم مدرسه است که هر روز پا بشه بیاد این جا… بچهها خندیدند. خانم مدیر دفتر را بست.
– از خانم پاشایی شنیدم که در این سه سال پدرت حتی یک بار هم به مدرسه نیامده است. تا کی میخواهی مادر بی سوادت را گول بزنی؟ یا با پدرت میآیی یا برنمیگردی.
– برمیگردم و بی پدرم برمیگردم. اصلا ما شما رو نمیخوایم خانم. شما نمیتونید با بچهها ارتباط برقرار کنید. هیچ کس شما رو دوست نداره… چهرهی خانم مدیر برافروخت و شانههایش تکان خورد و دستانش لرزید.
– مجبورم نکن خودم تا عودلاجان بیایم. آدرس خانهتان را بلدم. دو بار هم با تور تهرانگردی به محلهتان آمدهم. تمام سوراخ سنبههایش را بلدم. فکر نکن که لاتی! البته، لات که هستی! بی ادب هم هستی! بدبخت و خاک بر سر هم هستی! با من بحث نکن گستاخ! من دارم این خراب شده رو درست میکنم. ازم تشکر کن بی حیا…
مریم میدانست نباید بیش از این حرف بزند و پاسخ مدیر را بدهد اما نمیتوانست کم بیاورد. او امید و چشم و چراغ تمام هنجارگریزهای مدرسه بود و اگر کم میآورد… در دورهی مدیر قبلی، با او کنار میآمدند و به عنوان نمایندهی کل دانشآموزان انتخاب شده بود. نمیتوانست کوتاه بیاید.
– بدبخت شمائید. شما دارید وظیفهتون رو انجام میدید. حقوق میگیرید. مفتی که کار نمیکنید…
خانم پورجوادی از جایش برخاست و لبانش را جوید. لبهی میز را فشار داد. خشم از چهرهاش میبارید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
#از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهارم
امروزم را نوشتم:
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه.
دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت:
-بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین.
یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه.
برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم:
-چه می کنی با خودت دختر.
با بغض گفت:
—رضوان خواهر دارم میسوزم.
بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟
_نه فقط...
-دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه
بعد با خنده بهش گفتم:
-بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو.
—نه من نمیام.
مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم.
صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس
دنیای بی حسین به دردم نمی خورد.
با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت:
-بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان.
زینب دستش رو گرفت و گفت:
-نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده.
امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر
عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است.
حال من حال جوانیست که یک ماه تمام
در پی کسب جواز حرمت پیر شده....
🌸 پايان قسمت چهارم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_سوم مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟ -وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهارم
مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟
-وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته )
مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی
-جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون
مژگان – وای این تویی
-نه عمه امه خوب خودمم دیگه
مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا
-قربونت …. به شما که نمی رسم
مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی )
-به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت
مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون
– المان اتیش
مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی
– منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم
مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی
-می دونم عزیزم
مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره
خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون
سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم
اهم اهم ببخشید خانوم
هنوز سرم پایین بود
-بله کاری داشتید ؟
بله راستش
-اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم
نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه
شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟
– چطور مثلا
اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید
تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا
یا قمر بنی هاشم
من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست
سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون
صدام شروع کرده بود به لرزیدن
-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید
چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)
-بفرماید امرتون
شما حالتون خوبه خانوم
-بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه)
-نگفتید اینجا چیکار دارید؟
برگه ای رو به طرف گرفت
این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم
-پس اقای حیدری چیه؟
ایشون بازنشست شدن
-چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟
از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره )
من وحید دادگر هستم و شما؟