📘#تلنگر
خوشبخت بودیم اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم
چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه
همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه، الان باید خونه بخریم.
باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم..
بالاخره موفق شدیم خونه رو خریدم.
از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم.
گوشت و مرغ تو خونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم.
با اومدن بچه به فکر این بودیم که بچمون لباساش خوب باشه
خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز دغدغه چیزی رو داشتیم .
خونه بزرگ تر، ماشین بهتر، مبل زیباتر، خرج دانشگاه، عروسی جهیزیه و...
روزها گذشت و ما پیر شدیم.
ما موندیم و یه خونه بزرگ
یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه
بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن.
ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم.
پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم.
یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم
یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم
یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم
یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم و حال همو نپرسیدیم
و...
از زندگیتون لذت ببرید قبل از اینکه دیر بشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #لقمان_و_خواجه
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه
روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.
گفتند: میوه ها را لقمان خورده است
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»
لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»
خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»
لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!
لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.
خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»
لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»
خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!
خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان 🍃🌺
مشورت حضرت سلیمان(ع)
با خفاش بسیار جالب از دست ندید...
چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.
۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.
۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.
خفاش گفت:
● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند
● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.
● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند
● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.
● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.
● آب گفت: غرقش می کنم.
● مار گفت: به زهر کارش سازم.
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.
خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.
٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.
تبارك الله احسنُ الخالقین
☝️ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
❌داستان واقعی پدرشوهر و عروس👰
من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...❤️
از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم...
پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود🌺
یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم
یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت...
یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم😰 ، در را باز کردم
و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند
پدر شوهرم در خانه را باز کرد و وارد شد ........
🔞ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طریقه درست کردن دستبند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیم
ارام:سوگل یا نباید یه کاریو شرو میکردیم یاالان که شرو کردیم باید تا تهش بریم بیا بریم تو.
اول ارام رفت تو و بعد من پشتش.
اینجاهم بزرگ بود البته نه به بزرگیه اون عمارت، همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، همه جاتار عنکبوت بسته بود، برق نبود اما از
بیرون به داخل نور میوفتاد و داخلو روشن میکرد.
این عمارتم مثله عمارت جلویی پله میخورد و میرفت پایین که ارام گفت اون جا ماله خدمتکارا بوده، طبقه اول حدوده شیش تا اتاق
بود و یه اشپز خونه با ارام به تک تکه اتاقارو گشتیم، میگفت همه چیز دست نخورده مونده بجز عکسا که تو هیچ کدوم هیچ عکسی
نبود، طبقه دوم یه سالنه بزرگه پذیرایی بود خیلی برام جالب بود همه ی ظرفای پذیرایی یا از طلا بود یا از نقره، خیلی هم قشنگ
بودن، و اما طبقه ی سوم وطبقه ی اخر که ارام میگفت اینجا قلبه عمارت بوده و تنها دلیله خراب نکردنه این عمارت، اینجا اتاقه
ارباب اردشیر بود.
دسگیره رو دادیم پایین تا بتونیم درو باز کنیم اما در باز نشد، قفل بود.
ارام:اه، قفله، خیلی دوست داشتم ببینم سره این اتاق بعد از تخلیه ی عمارت چی اومده اما قفله، اه شانس ندارم که.
_عب نداره، حتما قسمت نیست اونجارو ببینی.
ارام لب و لوچشو اویزون کرد. چشمم به اتاقه کناریه اتاقه ارباب اردشیر افتاد.
_اونجام اتاقه کاره ارباب اردشیر بوده؟؟؟
ارام نگاهی به اتاق انداخت.
ارام:نه، این اتاق همیشه درش قفل بود من اون زمان خیلی بچه بودم و کنجکاو و دوس داشتم داخله این اتاقه ببینم اما نمیذاشتن بابا
اردلان دستور داده بود این اتاق برا همیشه قفل بمونه این اتاقه داداش اربابه، داداش سالار....
_حالا بذار یه امتحانی بکنیم ببینیم بازه یا نه؟!!!
ارام:باشه.
دستگیره رو فشار دادم اما متاسفانه باز نبود.
_قفله....
ارام:میدونستم.... خب دیگه بیا بریم
با ارام برگشتیم طبقه ی اول و خواستم بریم بیرون که چشمم افتاد به طبقه ی پایین.
_ارام، همه جارو گشتیم یه مونده اینجا بیا بریم ببینیم اینچا چی هست؟!!!
ارام:اره، منم تا حالا اینجا نرفتم بیا بریم.
با ارام رفتیم پایین و شرو کردیم به گشتنه دونه دونه ی اتاقا، تو هیچ کدوم از اتاقا خبری از تخت و سرویس بهداستی و این جور چیزا
نبود تو همه ی اتاقافقط یه کمد بود که اونم پر بود از لباسای پاره پوره.
رسیدیم به اخرین اتاق، تو اون اتاقم فقط یه کمد بود با ارام رفتیم سمته کمد که چشمم به یه لباسه فرم افتاد
_وااای چقدر این لباسه بامزس.
ارام:اره...عه سوگل اینجارو یه البوم هست.
اما من چشمم به لباس بود.
خیلی بامزه بود یه بلیز و دامنه صورتیه پر چین بود با یه دسمال سره مشکی چه ستیم بود!!!!
لباسو برداشته و داشتم اینور و اونورش میکرد، ارامم با البوم سرگرم بود و داشت به عکسا میخندید و تجزیه نحلیل میکرد.
ارام:وااای اینا رو نگاااا... چقدر خوش تیپن.... اوه اوه ابرو ها رو.... وای چقدر همشون چاقن... اوخ اوخ نگا چه فرقیم باز کردن
همین جوری داشت حرف میزد که یه دفه ساکت شد و دیگه چیزی نگفت....
برگشتم سمتش
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیویکم
_چیشد!؟؟؟ عکسا تموم شد ساکت شدی؟!!!!!!
ارام اما با تعجب زل زده بود بهم!!!!!!!!
_واااااا ارام چته خب؟؟؟!! چرا قفلی رو من؟؟؟!!!!
ارام:خدای من... این امکان نداره... سوگل بیا این عکسه رو ببین.... با تو مو نمیزنه... اصلا انگار خوده تویی...بیاااا
رفتم نزدیکه ارام و عکسو ازش گرفتمو به عکس نگاه کردم، از بهت و ناباوری اصلا نمیتونستم پلک بزنم!!! انگار من بودم که
عکسه سیاه و سفید انداخته بودم، همون حالته چشا، همون مدله لبا، مواجیه موهام، درست انگار من بودم، این کی بود؟!!!! این کی بود
که انقدر شبیه من بود؟!!!! یادر اصل من شبیه این بودم!!!
یاده تعجب ملوک السلطنه و بی بی و ارسلان خان افتادم، پس این عکس همون عکس بوده، همون عکسی که ارسلان خان میگفت.
این زن کیه!!!!کیهههههه!!!!!!!
ارام:سوگل...سوگل... کجایی یک ساعته دارم صدات میکنم چرا جواب نمیدی.
السلطنه و بی بی و ارسلان خان وقتی منو دیدن انقدر تعجب کردن؟؟؟ ارام من کیم؟؟؟! این زن کیه؟!!!!
ارام:سوگل خوبی؟!؟!؟ چی میگی؟؟؟؟
بی توجه به ارام عکسو از داخله البوم در اوردمو از جام بلند شدمو رفتم بیرون از عمارت.
به نظرم یکی خوب میدونست که این زن کیه؟؟ یکی بود که میتونست جوابمو بده.
بی بی یا به قوله زهرا خاتونه عمارت، بی بی باید میدونست که این زن کی بوده.
ارام پشته سرم میدویید و داد میزد.
ارام:سوگل... اخه سوگل وایسا داری کجا میری؟؟! بابا وایسا منم بیام!! اصال غلط کردم عکسو بهت نشون دادم.
اما من بدونه توجه به ارام رفتم عمارتو بلند بی بی رو صدا زدم.
_بی بی... بی بی کجایی، بیا کارت دارم... بی بی
رفتم تو اشپز خونه و دقیقا روبروی بی بی دراومدم.
بی بی:چیه؟؟؟؟ چته؟؟؟!! کله عمارتو گذاشتی رو سرت چه خبرته؟؟؟!!!!!
عکسو گرفتم جلو چشماش دادا زدم.
_ای کیه بی بی؟؟؟؟؟ این کیه که من انقدر شبیه شم؟؟؟؟ این کیه هااااا؟؟؟ بگو بی بی
بی بی اول با تعجب به عکس بعد به من نگاه کرد.
بی بی با لکنتی که ناشی از ترسش بود گفت.
بی بی:این... این عکس... دسته ت...تو چیکار میکنه؟؟؟؟ از کجا اینو اووردی؟؟؟؟ رفتی عمارت پشتی؟!؟!؟؟؟!!! به چه جرعتی
رفتی اونجاااا؟؟؟ میدونی اگه ارباب بفهمه که بدونه اجازه رفتی عمارته پشتی وقتی میدونستی ممنوعس چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!!!
میکشتت، میفهمی چیکار کردی؟؟؟
داد زدم.
_ به جهنم، بی بی میگم بگو این کیه، مگه میشه دو نفر انقدر شبیه هم باشن!!!!! بی بی حرف بزن.
بی بی:برو سوگل، برو سره کارت برگشتن به گذشته و دونستنه بعضی چیزا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه، برو سوگل.
_چی میگی بی بی ، من فقط یه سوال پرسیدمو جواب میخوام میگم این کیههههه؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیودوم
ارام:سوگل تورو خدا تمومش کن.
_چرا ارام؟؟؟!! من یه سوال پرسیدمو جواب میخوام.
بعد بلند تر داد زدم.
_بی بی میگم این زن کیه؟؟؟
بی بی بازم چیزی نگفت دیگه کفرم دراومده بود عصبانی بودم شدید.
_بی بی حرف بزززززن.
با صدای ملوک السلطنه برگشتم عقب.
ملوک السلطنه:چه خبرته؟؟ چته معرکه گرفتی؟؟؟ چیه با دیدنه یه کس از اون رو به این روشدی، میدونی اونی که عکسش الان تو
دستته کیه؟؟؟!!!! اون یه رعیته گربه صفته حرومزاده بود، با یه خود نمایی دوتا برادرامو گرفتو کله خونواده ی سپهر تاجو فلج کرد،
کله خونوادرو نابود کرد. اون پری حرومزاده مادر بزرگه توئه، حالا جوابتو گرفتی؟؟؟ دیگه خفه شوو و انقدر جیغ نزن. صبر میکنم
تا سالار بیاد اونوقت به حسابت برسه تا ببینی سرپیچی از دستوره ارباب و رفتن به منطقه ممنوعه ینی چی!!!!
بعد هم از اشپزخونه رفت بیرون.
به گوشام شک کرده بودم، درست شنیده بودم؟؟؟ من نوه ی پری بودم!!!!!!
من!!!!!!
من نوی پری بودم؟!!! نوی اصلان خان؟؟؟ برادره اردلان خان؟؟؟ پسره ارباب اردشیر؟؟؟
من از نسله پری بودم؟؟؟ پریه بدکاره؟؟؟ پریه خیانت کار؟؟؟ پریه طماع؟؟؟
من شبیه پری بودم؟؟؟؟ همون پریی که باعث بد بخت شدنه اصلان شده بود؟؟؟ همون پریی که باعثه نابودیه اردلان خان شده بود؟؟؟
همونه پریی که عشقه اردلان خان بود و وقتی که بهش نرسید سرنوشته یه عالمه دخترو خراب کرد؟؟؟ همون پریی که باعثه نابودیه
یه روستا بووود؟؟همون پری که حالا باعثه نابودیه زندگیه منم شده بود!!!!!!
اشکه تو چشمام دیگه بیشتر از این پشته پلکام طاقت نیووردو بارید.
تازه دلیله اونهمه نفرته بابا حمید و از خودم دونستم تازه فهمیدم چرا انقدر اقایی از من بدش میومد تازه فهمیدم اون انتقامی که ارباب
ازش حرف میزد چی بود!!! تازه دلیله خدمتکار شدنمو فهمیدم
_چرااا من؟؟؟ خدایاااا اخه چرا من؟؟؟من که اذارم به کسی نمیرسید؟؟؟ اصلا چرا مااا ما که خودمون پدر و مادرمونو انتخاب
نمیکنیم، بابا به خواسته خودش پسره پری نشده..... پس چرا ارباب انتقامشو از بابا میگیره، من خودم نخواستم شبیه پری بشم پس
ارباب چرا انتقامشو از من میگیره؟!!!!!
همین جور داشتم میگفتمو گریه میکردم، لحظه های سختی بود برام خیلی لحظه های سختی بود شاید اگه حقیقتو نمیدونستم برام بهتر
بود اما حالا با دونستنه حقیقت.... داشتم نابود میشدم، نابوووود....
ارام: تو رو خدا یکی به منم بگه انجا چه خبره؟؟؟!!!! داداش ارباب داره چه انتقامی میگیره؟؟!!!
بی بی دستشو گذاشت رو شونم.
بی بی:بهت گفته بودم برو به کارت برس، گفتم بیشتر از این نپرس.
_بی بی باورش برام سخته اسمه اقایی اصلان نبود حتی فامیلیشم سپهر تاج نبود.
بی بی:عوض کرده بود.
نابود شده بودن یاده زنه فال گیر افتادم ....به زودی خبری بهت میرسه که زندگیتو نابود میکنه.....حاضرم گرگ زاده باشم اما جای
تو نباشم.
رسید اون.خبر بهم رسید و واقعا نابود شدم، حق داشت، حق داشت که نخواد جای من بد بخت باشه..... واقعا حق داشت
از جام بلند شدم.
ارام:کجا سوگل؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سرسبزترین بهار💖
تقدیم تو باد
آواے خوش🌸
هزارتقدیم تو باد
گویندلحظه ایست
روییدن عشـ❤️ـق
آن لحظـــــہ
هزار بار تقدیم تو باد
صبح زیباتون بخیر💜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒#داستان_کوتاه
✍📔شاگرد اول!
شاگرد اول بودم ، پدرم یادم داده بود،که من همیشه درس بخوانم ، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند !
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم .
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول !
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام !
من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم !
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم !
و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است ،مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم ، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم !
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم !یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد !
راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید
و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌺