eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊آغاز کنم به نامت 🌸ای حضرت دوست 🕊هر آنچه شود 🌸به نامت آغاز، نکوست 🕊دفترچه‌ٔ عشق را اگر بگشاییم 🌸سطر از پی سطر، 🕊آیتی از تو در اوست 🌸سلام 🕊صبحتون پرخیر و برکت 🌸الهی به امید تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 🏷شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد. او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت. در راه برگشت، او از دوستش پرسيد: آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟ دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!! برخی از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند و برای دیدن توانایی های دیگران کور و کر هستند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📗 در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم. بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!! 💐🌙پیشاپیش ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند مبارک باد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📘 خوشبخت بودیم اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه، الان باید خونه بخریم. باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم.. بالاخره موفق شدیم خونه رو خریدم. از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم. گوشت و مرغ تو خونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم. با اومدن بچه به فکر این بودیم که بچمون لباساش خوب باشه خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز‌ دغدغه چیزی رو داشتیم . خونه بزرگ تر، ماشین بهتر، مبل زیباتر، خرج دانشگاه، عروسی جهیزیه و... روزها گذشت و ما پیر شدیم. ما موندیم و یه خونه بزرگ یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن. ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم. پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم. یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم و حال همو نپرسیدیم و... از زندگیتون لذت ببرید قبل از اینکه دیر بشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. گفتند: میوه ها را لقمان خورده است خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!» خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕 شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید . در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ... دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود . او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود. راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند . مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟ جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی . خداونـدا پشیمانم پشیمـان  کجــا رو آورم از زخم عصـیان سیاهیهای دل زارم نموده بکن رحمی بر ای زار پریشان 📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📌داستان 🍃🌺 مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش بسیار جالب از دست ندید... چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند. ۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. ۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. ۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد. ۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید. خفاش گفت: ● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند ● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. ● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند. ● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند ● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم. ● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم. ● آب گفت: غرقش می کنم. ● مار گفت: به زهر کارش سازم. چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: 👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم... تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم. خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: ۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. ۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد. ٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. ٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور. تبارك الله احسنُ الخالقین ☝️ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
❌داستان واقعی پدرشوهر و عروس👰 من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...❤️ از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم... پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود🌺 یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت... یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم😰 ، در را باز کردم و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند پدر شوهرم در خانه را باز کرد و ‌وارد شد ........ 🔞ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طریقه درست کردن دستبند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوسیم ارام:سوگل یا نباید یه کاریو شرو میکردیم یاالان که شرو کردیم باید تا تهش بریم بیا بریم تو. اول ارام رفت تو و بعد من پشتش. اینجاهم بزرگ بود البته نه به بزرگیه اون عمارت، همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، همه جاتار عنکبوت بسته بود، برق نبود اما از بیرون به داخل نور میوفتاد و داخلو روشن میکرد. این عمارتم مثله عمارت جلویی پله میخورد و میرفت پایین که ارام گفت اون جا ماله خدمتکارا بوده، طبقه اول حدوده شیش تا اتاق بود و یه اشپز خونه با ارام به تک تکه اتاقارو گشتیم، میگفت همه چیز دست نخورده مونده بجز عکسا که تو هیچ کدوم هیچ عکسی نبود، طبقه دوم یه سالنه بزرگه پذیرایی بود خیلی برام جالب بود همه ی ظرفای پذیرایی یا از طلا بود یا از نقره، خیلی هم قشنگ بودن، و اما طبقه ی سوم وطبقه ی اخر که ارام میگفت اینجا قلبه عمارت بوده و تنها دلیله خراب نکردنه این عمارت، اینجا اتاقه ارباب اردشیر بود. دسگیره رو دادیم پایین تا بتونیم درو باز کنیم اما در باز نشد، قفل بود. ارام:اه، قفله، خیلی دوست داشتم ببینم سره این اتاق بعد از تخلیه ی عمارت چی اومده اما قفله، اه شانس ندارم که. _عب نداره، حتما قسمت نیست اونجارو ببینی. ارام لب و لوچشو اویزون کرد. چشمم به اتاقه کناریه اتاقه ارباب اردشیر افتاد. _اونجام اتاقه کاره ارباب اردشیر بوده؟؟؟ ارام نگاهی به اتاق انداخت. ارام:نه، این اتاق همیشه درش قفل بود من اون زمان خیلی بچه بودم و کنجکاو و دوس داشتم داخله این اتاقه ببینم اما نمیذاشتن بابا اردلان دستور داده بود این اتاق برا همیشه قفل بمونه این اتاقه داداش اربابه، داداش سالار.... _حالا بذار یه امتحانی بکنیم ببینیم بازه یا نه؟!!! ارام:باشه. دستگیره رو فشار دادم اما متاسفانه باز نبود. _قفله.... ارام:میدونستم.... خب دیگه بیا بریم با ارام برگشتیم طبقه ی اول و خواستم بریم بیرون که چشمم افتاد به طبقه ی پایین. _ارام، همه جارو گشتیم یه مونده اینجا بیا بریم ببینیم اینچا چی هست؟!!! ارام:اره، منم تا حالا اینجا نرفتم بیا بریم. با ارام رفتیم پایین و شرو کردیم به گشتنه دونه دونه ی اتاقا، تو هیچ کدوم از اتاقا خبری از تخت و سرویس بهداستی و این جور چیزا نبود تو همه ی اتاقافقط یه کمد بود که اونم پر بود از لباسای پاره پوره. رسیدیم به اخرین اتاق، تو اون اتاقم فقط یه کمد بود با ارام رفتیم سمته کمد که چشمم به یه لباسه فرم افتاد _وااای چقدر این لباسه بامزس. ارام:اره...عه سوگل اینجارو یه البوم هست. اما من چشمم به لباس بود. خیلی بامزه بود یه بلیز و دامنه صورتیه پر چین بود با یه دسمال سره مشکی چه ستیم بود!!!! لباسو برداشته و داشتم اینور و اونورش میکرد، ارامم با البوم سرگرم بود و داشت به عکسا میخندید و تجزیه نحلیل میکرد. ارام:وااای اینا رو نگاااا... چقدر خوش تیپن.... اوه اوه ابرو ها رو.... وای چقدر همشون چاقن... اوخ اوخ نگا چه فرقیم باز کردن همین جوری داشت حرف میزد که یه دفه ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.... برگشتم سمتش ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوسیویکم _چیشد!؟؟؟ عکسا تموم شد ساکت شدی؟!!!!!! ارام اما با تعجب زل زده بود بهم!!!!!!!! _واااااا ارام چته خب؟؟؟!! چرا قفلی رو من؟؟؟!!!! ارام:خدای من... این امکان نداره... سوگل بیا این عکسه رو ببین.... با تو مو نمیزنه... اصلا انگار خوده تویی...بیاااا رفتم نزدیکه ارام و عکسو ازش گرفتمو به عکس نگاه کردم، از بهت و ناباوری اصلا نمیتونستم پلک بزنم!!! انگار من بودم که عکسه سیاه و سفید انداخته بودم، همون حالته چشا، همون مدله لبا، مواجیه موهام، درست انگار من بودم، این کی بود؟!!!! این کی بود که انقدر شبیه من بود؟!!!! یادر اصل من شبیه این بودم!!! یاده تعجب ملوک السلطنه و بی بی و ارسلان خان افتادم، پس این عکس همون عکس بوده، همون عکسی که ارسلان خان میگفت. این زن کیه!!!!کیهههههه!!!!!!! ارام:سوگل...سوگل... کجایی یک ساعته دارم صدات میکنم چرا جواب نمیدی. السلطنه و بی بی و ارسلان خان وقتی منو دیدن انقدر تعجب کردن؟؟؟ ارام من کیم؟؟؟! این زن کیه؟!!!! ارام:سوگل خوبی؟!؟!؟ چی میگی؟؟؟؟ بی توجه به ارام عکسو از داخله البوم در اوردمو از جام بلند شدمو رفتم بیرون از عمارت. به نظرم یکی خوب میدونست که این زن کیه؟؟ یکی بود که میتونست جوابمو بده. بی بی یا به قوله زهرا خاتونه عمارت، بی بی باید میدونست که این زن کی بوده. ارام پشته سرم میدویید و داد میزد. ارام:سوگل... اخه سوگل وایسا داری کجا میری؟؟! بابا وایسا منم بیام!! اصال غلط کردم عکسو بهت نشون دادم. اما من بدونه توجه به ارام رفتم عمارتو بلند بی بی رو صدا زدم. _بی بی... بی بی کجایی، بیا کارت دارم... بی بی رفتم تو اشپز خونه و دقیقا روبروی بی بی دراومدم. بی بی:چیه؟؟؟؟ چته؟؟؟!! کله عمارتو گذاشتی رو سرت چه خبرته؟؟؟!!!!! عکسو گرفتم جلو چشماش دادا زدم. _ای کیه بی بی؟؟؟؟؟ این کیه که من انقدر شبیه شم؟؟؟؟ این کیه هااااا؟؟؟ بگو بی بی بی بی اول با تعجب به عکس بعد به من نگاه کرد. بی بی با لکنتی که ناشی از ترسش بود گفت. بی بی:این... این عکس... دسته ت...تو چیکار میکنه؟؟؟؟ از کجا اینو اووردی؟؟؟؟ رفتی عمارت پشتی؟!؟!؟؟؟!!! به چه جرعتی رفتی اونجاااا؟؟؟ میدونی اگه ارباب بفهمه که بدونه اجازه رفتی عمارته پشتی وقتی میدونستی ممنوعس چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!!! میکشتت، میفهمی چیکار کردی؟؟؟ داد زدم. _ به جهنم، بی بی میگم بگو این کیه، مگه میشه دو نفر انقدر شبیه هم باشن!!!!! بی بی حرف بزن. بی بی:برو سوگل، برو سره کارت برگشتن به گذشته و دونستنه بعضی چیزا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه، برو سوگل. _چی میگی بی بی ، من فقط یه سوال پرسیدمو جواب میخوام میگم این کیههههه؟؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوسیودوم ارام:سوگل تورو خدا تمومش کن. _چرا ارام؟؟؟!! من یه سوال پرسیدمو جواب میخوام. بعد بلند تر داد زدم. _بی بی میگم این زن کیه؟؟؟ بی بی بازم چیزی نگفت دیگه کفرم دراومده بود عصبانی بودم شدید. _بی بی حرف بزززززن. با صدای ملوک السلطنه برگشتم عقب. ملوک السلطنه:چه خبرته؟؟ چته معرکه گرفتی؟؟؟ چیه با دیدنه یه کس از اون رو به این روشدی، میدونی اونی که عکسش الان تو دستته کیه؟؟؟!!!! اون یه رعیته گربه صفته حرومزاده بود، با یه خود نمایی دوتا برادرامو گرفتو کله خونواده ی سپهر تاجو فلج کرد، کله خونوادرو نابود کرد. اون پری حرومزاده مادر بزرگه توئه، حالا جوابتو گرفتی؟؟؟ دیگه خفه شوو و انقدر جیغ نزن. صبر میکنم تا سالار بیاد اونوقت به حسابت برسه تا ببینی سرپیچی از دستوره ارباب و رفتن به منطقه ممنوعه ینی چی!!!! بعد هم از اشپزخونه رفت بیرون. به گوشام شک کرده بودم، درست شنیده بودم؟؟؟ من نوه ی پری بودم!!!!!! من!!!!!! من نوی پری بودم؟!!! نوی اصلان خان؟؟؟ برادره اردلان خان؟؟؟ پسره ارباب اردشیر؟؟؟ من از نسله پری بودم؟؟؟ پریه بدکاره؟؟؟ پریه خیانت کار؟؟؟ پریه طماع؟؟؟ من شبیه پری بودم؟؟؟؟ همون پریی که باعث بد بخت شدنه اصلان شده بود؟؟؟ همون پریی که باعثه نابودیه اردلان خان شده بود؟؟؟ همونه پریی که عشقه اردلان خان بود و وقتی که بهش نرسید سرنوشته یه عالمه دخترو خراب کرد؟؟؟ همون پریی که باعثه نابودیه یه روستا بووود؟؟همون پری که حالا باعثه نابودیه زندگیه منم شده بود!!!!!! اشکه تو چشمام دیگه بیشتر از این پشته پلکام طاقت نیووردو بارید. تازه دلیله اونهمه نفرته بابا حمید و از خودم دونستم تازه فهمیدم چرا انقدر اقایی از من بدش میومد تازه فهمیدم اون انتقامی که ارباب ازش حرف میزد چی بود!!! تازه دلیله خدمتکار شدنمو فهمیدم _چرااا من؟؟؟ خدایاااا اخه چرا من؟؟؟من که اذارم به کسی نمیرسید؟؟؟ اصلا چرا مااا ما که خودمون پدر و مادرمونو انتخاب نمیکنیم، بابا به خواسته خودش پسره پری نشده..... پس چرا ارباب انتقامشو از بابا میگیره، من خودم نخواستم شبیه پری بشم پس ارباب چرا انتقامشو از من میگیره؟!!!!! همین جور داشتم میگفتمو گریه میکردم، لحظه های سختی بود برام خیلی لحظه های سختی بود شاید اگه حقیقتو نمیدونستم برام بهتر بود اما حالا با دونستنه حقیقت.... داشتم نابود میشدم، نابوووود.... ارام: تو رو خدا یکی به منم بگه انجا چه خبره؟؟؟!!!! داداش ارباب داره چه انتقامی میگیره؟؟!!! بی بی دستشو گذاشت رو شونم. بی بی:بهت گفته بودم برو به کارت برس، گفتم بیشتر از این نپرس. _بی بی باورش برام سخته اسمه اقایی اصلان نبود حتی فامیلیشم سپهر تاج نبود. بی بی:عوض کرده بود. نابود شده بودن یاده زنه فال گیر افتادم ....به زودی خبری بهت میرسه که زندگیتو نابود میکنه.....حاضرم گرگ زاده باشم اما جای تو نباشم. رسید اون.خبر بهم رسید و واقعا نابود شدم، حق داشت، حق داشت که نخواد جای من بد بخت باشه..... واقعا حق داشت از جام بلند شدم. ارام:کجا سوگل؟؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرسبزترین بهار💖 تقدیم تو باد آواے خوش🌸 هزارتقدیم تو باد گویندلحظه ایست روییدن عشـ❤️ـق آن لحظـــــہ هزار بار تقدیم تو باد صبح زیباتون بخیر💜 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒 ✍📔شاگرد اول! شاگرد اول بودم ، پدرم یادم داده بود،که من همیشه درس بخوانم ، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند ! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟ وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم . پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند ! ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول ! وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم! وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم ! چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم من حتی باریدن برف را هم ندیده ام ! من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم ! من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم ! و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است ،مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم! با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم ! من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم ، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم ! همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم !یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد ! راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌿🌺🌿🌺🌺
❖ از یک جایی به بعد، دیگر برایم مهم نبود که مشکلات، تا کجای طاقتم پیش می روند، فقط نشستم و نگاهشان کردم، چیزی نگفتم، گلایه نکردم، فقط نگاهشان کردم ! پذیرفته بودم که دنیا روالِ خودش را طی می کند و من هرچه بیشتر دست و پا بزنم، فقط خسته تر می شوم . پذیرفتم که برای رسیدن به روزهای خوب، باید از روزهای سخت عبور کرد و برای رسیدن به قله، باید رنجِ ارتفاع را به جان خرید . من واقعیت های تلخ را پذیرفته بودم و این پذیرش؛ عذاب و تلخیِ لحظه ها را برایم کمتر می کرد ... دیگر گرِه های دست و پا گیرِ زندگی ام را با صبر و آرامش، باز می کنم، چون می دانم که نگرانیِ بیش از حد، فقط گره را کور و مرا پیر و زمین گیر می کند ! من تصمیمِ خودم را گرفته ام ؛ از اینجای زندگی ام به بعد، فقط زندگی می کنم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌿🌺🌿🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا جوانی دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفته‌اند و من تنها مانده‌ام جوان گفت امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او القاء می‌کرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن. چه کسی می‌داند که تو با او چکار می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمی‌توانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و سلامت تحویل داد آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. مدتی بعد به خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 رمیله گفت: در زمان امیرالمومنین علیه السلام روزي تب شدیدي داشـتم. روز جمعه آرامشـی درّخود دیـدم و بـا خود گفتم بهترین کار این است که روي خودم مقـداري آب بریزم و پشت سـر امیرالمؤمنین علیه السلام نماز بخوانم. این کار را کردم و به جانب مسجد رفتم. همین که مولی امیرالمؤمنین روي منبر رفت، تبم دوباره برگشت. وقتی آن جناب نماز را تمام کرد و به جانب خانه رفت، من نیز با ایشان رفتم. فرمود: رمیله! دیـدم در خود پیچیده بودي. عرض کردم: آري، و جریـان را به عرض ایشـان رسانـدم که علاقه داشـتم نمازي پشت سـر شـما بخوانم. فرمود: رمیله! هر مؤمنی که مریض می شود، مـا نیز به واسـطه بیماري او مریض می شویم، محزون نمی شود مگر اینکه ما نیز از انـدوه او محزون می شویم، و دعایی نمی کنـد مگر اینکه دعای او را آمین می گوییم، و ساکت نمی شود مگر اینکه ما برایش دعا می کنیم.عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! خداونـد مرا فـدایتان کنـد! این براي کسـی است که با شـما در خانه باشد، اما آنها که در اطراف زمین هستند چطور؟ فرمود: رمیله! در شرق و غیر آن، مؤمنی از نظر ما پنهان نیست. ۲۶ص١٤۰ ۷۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💕داستان کوتاه "ضرب‌المثل دزد باش و مرد باش" در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند... در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند. این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی‌توان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند. آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند... صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند... مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.! پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید! دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد... مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته... حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ی نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. * از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می‌کند ولی اصول انسانیت را رعایت می‌کند این ضرب‌المثل را به کار می‌برند.* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت کشک ساب می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚سكوت مي گفت: با بدنيا آمدنش دل هيچكس را از آن خود نكرد ،اما بدنيا آمد با سكوتي دردناك كه خنده هاي پدر را به لبان يأس دوخت و از ريشه خشك كرد ،سكوتي اجباري از تازيانه هاي زندگي كه تنهايي اش را بيشتر كرده بود و صبرش را دوچندان و توقعاتش را از زندگي به كسر هزارمي تقليل داده بود ، اوراق زمانه صداي ناخوشي برايش به همراه داشت بيست و پنج سال ياداوري ، شايد تكراري از مكررات بود اما اين بار با يك پايان مهر شد. شدت دردهاي انقباضي اش را زياد تر مي كرد و حنجره اش جز سكوت چيزي را فرياد نمي كرد ، لحظه ي تولد فرا رسيده بود، چشمان بي روحش را به سقف كوتاه اتاق دوخته بود ، خنكاي ماه در دم و بازدمش حس مي شد. صداي تهديد هاي علي كام زندگي را برايش تلخ و نفسهاي زندگي اش را بريده بريده كرده بود ، "نون خور اضافه نمي خوام مي فهمي فروختمش مي فهمي !" ضربان قلب زهره بلند تر و بلندتر مي شد ،بدنش به كوه يخي مي ماند آفتاب نديده ، ضربه ها فشار شديدي را بر دهليز و بطن ها وارد كرده بود آنقدر كه اتاق در نبضي از اتّفاق غوطه ور بود پزشك و پرستاران در تكاپوي برگشت زندگي دوباره به قلب ويران شده ي زهره بودند ، لحظه موعود فرا رسيد اما سكوت با خط ممتدي از سرنوشت با آخرين قطره ي اشك هم نوا شد و زندگي با آرامي و بر گونه هاي لطيف دخترك جان داد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت شخصی به نام جعفری نقل می کند: حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است. عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟ سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد. جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد. 📚 بحار ج 45، ص 350 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت ملانصرالدین و دانشمند روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت مرد خوشبخت پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 📚 🌹 مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید. تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. 👌این است معنی برکت در روزی حلال ‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌸 آموزش کاور اتو خیلیییی کاربردی 😍 ایده های قشنگتونو برامون بفرستید ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🌸 خلاقیت با کنف کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❌داستان واقعی پدرشوهر و عروس👰 من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...❤️ از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم... پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود🌺 یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت... یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم😰 ، در را باز کردم و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند پدر شوهرم در خانه را باز کرد و ‌وارد شد ........ ❤️ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 ☝️ 😍 خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوسیوسوم جوابی ندادم و رفتم پشت بامه عمارت بلند ترین جای عمارت.... از زندگی خسته شده بودم...دیگه نمیخواستم زنده باشم زندگی کنم.... امروز تمومش میکنم.....تموم بالا پشته بوم بودم، رفتم باللی حصار)دیواری بود که مثله حصار دورتا دور پشته بوم کشیده شده بود(، از بالا به پایین نگا کردم. _میپرم، از اینجا میپرمو به این زندگیه نکبتی پایان میدم، تموم میشه سوگل بالاخره تموم میشه. ارام:سووووگل... سوگل تورو خدا بیا پایین، بابا بخدا اگه من بعد از این همه مدت عکسه مامان بزرگمو میدیدم الان از خوشحالی روهوا بودم، خب تو چرا میخوای خودتو پرت کنی پایین، سوگل جونه هر کسی که دوس داری بیا پایین. _ارام برو پایین ارام اومد نزدیک ارام:سوگل جونم حرف گوش کن تورو... جیغ زدم. _نیا جلو، میگم نیا جلو برو عقب. ارام کم کم داشت گریه میکرد، همه از ملوک السلطنه تا خدمه اومده بودن بالا، ترسیده بودم اما دیگه نباید صبر میکردم باید خودمو پرت میکردم پایین، اما همین که به پایین نگاه میکردم دست و پامش شل میشد. ملوک السلطنه:سوگل بیا پایین تو اهله این کارا نیستی بیا پایین تا ارباب نیومده، اگه بیاد خودش از اون بالا پرتت میکنه پایین. _ازت متنفرم، ملوک السلطنه ازت متنفرم، از همتون متنفرم، خودمو پرت میکنم پایین ملوک السلطنه: درک بندا... صدای داد ارباب اومد. ارباب:اون بالا داری چه غلطی میکنی؟؟؟ ارباب کی اومد عمارت؟؟من که ندیدمش؟!!! ارباب ملوک السلطنه رو زد کنار و اومد جلو. دوباره جیغ زدم _نیا جلووووو ارباب:بیا پایین سوگل، منو سگ نکن. _نمیام پایین، بیام پایین که به این زندگیه نفرت انگیز ادامه بدم که چی بشه؟؟؟!!بیام پایین که تو و عمت به انتقامتون ادامه بدین.... همه چیزو میدونم ارباااااااب، میدونم که منه خاک بر سر شبیه پریم، میدونم که نوه ی اصلان خانو پریم، میدونم که داری انتقامه پریو ازمنو بابام میگری. داد زدم _اما اربااااب، اقاااااا، واالااااا، سرور، من حرف دارم، گله دارم، تو رو همه تو این روستا با عدالتت میشناسن، با بزرگواریت میشناسن. بلند تر داد زدم. _ااااااهای مردم این عدالت، تقاصه مادرو پسر میده؟؟؟ نوه ی اون زن میده؟؟؟!!! تو چشماش زل زدم. _من یه دختر بودم، ضعیف بودم، تنها بودم، تو عدالتت اینه؟؟!!!! دوباره داد زدم. _عدالتت اینه بود که بی پدر مادرم کنی، خدمتکارم کنی، همه ی دخترونه هامو ازم بگیری، حقه زندگی رو ازم بگیری، حقه انتخابو ازم بگیری، زندانیم کنی، عدالت اینه؟؟؟؟!!!! بزرگواریت اینه؟؟؟ بی بی:سوگل بیا پایین تو که انقدر ضعیف نبودی!!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662