eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 👌 بخونید 💔 ‌ 💠سیّد حلاوی قصیده ای از رنج و محنت شیعیان سروده بود که امام زمان (عج) به دو نفر از بزرگان نجف در عالم رؤیا فرمودند: ‌ 🔻 بروید به سیّد بگویید: سیّد! این قدر دل مرا مَسوزان، این قدر سینه مرا کباب مکن، این قدر ناراحتی شیعه را به گوشم مرسان، من از شنیدن آن متأثر می شوم. سیّد! کار به دست من نیست، به دست خداست. دعا کنید خدا فرج مرا برساند تا شیعیانم را از این شکنجه ها نجات دهم. ‌ 📚مجالس حضرت مهدی (عج)، ص ۱۰۹ تعجیل در ظهورشان صلوات♥️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت75🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓💔 🍃 نویسنده: 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه.. اینو علی میگفت.. پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش.. اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم.. نماز.. صلوات.. استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد.. صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان.. وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن.. -سلام حاج آقا، دخترم چطوره‌؟! +سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل.. -توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه.. +ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل.... مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه.. -میرم پیششون.. مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون... آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان... -حاج آقا باهاتون بیام؟! +نه حسام میرم... حالش خوب نبود... از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت.. پلک نمیزد چرا... +علی؟! انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم... ولی بازهم چیزی نگفت.. +علی میخوای حرف بزنی؟! با صدای گرفته و خش داری گفت.. -خوبم حسام.. ترجیح دادم سکوت کنم.. گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن.. بقیه میگفتن صدام خوبه... مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده... یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش.. چشمام میسوخت... صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم.. ادامه دادم؛ "یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..." صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد... حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد.. توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار... اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر... آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم... علی بلند شد و قامت بست.. آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش.. علی رفت سمت ورودی بیماستان ... انگاری دلش نڋاشت بمونه.. شاید دلش خواهرشو میخواست... من موندم پیش آقا محسن.. دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌💔 🍃 نویسنده: 📚 پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید.. دقیقا حوالی اذان ظهر.. علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت.. -خداروشکر.. همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو.. با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر... اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم.. بلند شدم.. دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم.. بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم... دوست نداشتم من رو نبینه.. بلند شدم و رفتم.. راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا.. مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن.. علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن.. -سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد.. خندید... چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود.. علی رو بغل کردم.. آروم زیر گوشم گفت "‌حسام خسته م"‌ خیلی دلم سوخت.. اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه.. لبخند زدم.. -سها خانوم رو دیدین؟! پروانه زودتر جواب داد.. +اره ولی هنوز به هوش نیومده.. -خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید... قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم.. -نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که... بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن... خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون... و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه.. -دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن.. +حق داشتن مامان کم دردی نبوده.. -بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂 +مامااان داشتیم؟! دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت.. -دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن.. شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم.. -پسندیده میشم یا چی؟! بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو.. شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم. و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود.. -حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم... مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت.. رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در... دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت.. -چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی.. +نکبت.. پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود.. سبحان اولین نفر پرید تو اتاق... پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت.. +چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی.. -فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید.. جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم..... لبخندی زد و رفت.. دستی زد رو شونمو گفت.. +حال کردی؟؟؟ -مونگول.. +مخلصیم.. تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💖💌💖💌💖💌💖💌💔 🍃 نویسنده: 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود.. داشت سرم رو چک میکرد.. نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی‌ "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در.. صدای کل کلشو با یکی شنیدم.. چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل.. وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد.. اون اینجا چیکار میکرد.. اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم.. چشماش پر از اشک بود.. -فداتشم عمه.. خوبی عزیزم‌؟! انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود.. لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود.. -دورت بگردم اخه چیشدی تو... نمیتونستم جواب بدم.. اصلا حال نداشتم.. صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند... اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم.. آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم.. با لبخند نگاهم میکرد.. مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید.. -خوبی دخترم؟! چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم.. الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم.. +سها چیشدی تو.. لباشو تصنعی آویزون کرد.. نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم.. لبخند زدم.. +من نگرانم داییمم.. -چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟! عمه ی نگران و دل نازکم.. +قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام.. نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد... ولی همچین بدم نمیگفتا.. چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال.. لرزش دستام.. میگرن و سر دردای بد.. عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم.. جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم.. نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم.. فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند... محزون نگاهم کرد.. خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد "نـَمـُردم ڪه" یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد.. دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته.. حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد.. هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده... ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت.. هرچند، من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌💖💌💖💌💖💌💖💌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖💔 🍃 نویسنده: 📚 روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم.. با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم.. جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت.. اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم.. از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت... که خنده رو به لبای همه مهمون کرد.. مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن... و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن.. سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه.. سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم.. دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه.. نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای.. -علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه.. همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت... -نووووچ.. باحرص پامو کوبیدم زمین.. +علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته.. سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت... همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت.. -بابا که از دل تو و حسام خبر نداره... و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد... -چه قرمزم میشه!!! +نعخیرشم اصلنم اینطور نیست.. به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم.. خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💌💖💌💖💌💖💌💖💔 🍃 نویسنده: 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه.. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه.. ده دقیقه بیشتر نبود.. سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم.. و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه.. بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه... هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر.. تو همین فکرا بودم که رسیدم.. در آموزشگاه بسته بود.. چرا؟! یعنی چیشده؟! شماره ی حسام رو نداشتم... باید روی تابلوی سر در نوشته باشه.. رفتم عقب تر.. درسته.. همراه: 0916..... تند تند شماره رو گرفتم.. بوق اولی نه.. دومی.. سومی.. قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید.. -بله؟! یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم.. دوست نداشتم مزاحم بوده باشم.. خواب بود بنده خدا... ولی خب اخه الان؟؟؟ دل زدم به دریا.. +سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟ -شما؟! ها نه چیزه خوبین سها خانوم.. سلام... گفتین اموشگاه چی؟! وای خواب موندم الان میام... ولی واقعا قطع کرد.. چند بار به گوشیم نگاه کردم.. قطع کرده بود.. روانی بود اینم.. همش اثرات یه دونه بودنشه.. نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد... عرض خیابون رو دوید و تا رسید... -سلام خوبین ببخشید توروخدا.. +سلام خواهش میکنم.. سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل... +شما اومدین اینجا چیکار؟! -اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم.. -نه نه بخدا منظورم این نبود.. میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟! نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟! +نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری.. -ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین.. لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم... +پس چرا بچها نیستن؟! با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت: -راستش امروز بچها نمیان.. از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم.. +چیییی.. -هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان.. ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین.... عجیب بود.. ولی خب قبول کردم.. دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز... موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم.. و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده... به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته... اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم... -ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین.. لبخند زدم.. دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖💌💖💌💖💌💖💌💖 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕💔 🍃 نویسنده: 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه.. مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه... اهل همینجا بودن.. اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون.. از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و.... شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم.. از همونجا صدا زدم... -ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد🙊 نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم.. در هال رو باز کردم.. کسی نبود.. -مامان؟؟؟؟ علیییی؟؟؟ باباااا؟؟؟؟ چرا کسی نبود.. این ساعت معمولا همه خونه بودن.. ناهار☹️ رفتم تو آشپزخونه... -ای جااان مامانیم ناهار درست کرده.. بح بح قورمه... بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی.. بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد... زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن... زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد "بعدا زنگ میزنم" نگران شدم.. -الو؟!جانم سها +سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن.. انگار دور و برش شلوغ بود... -نمیخواد نگران شی همه اینجان... تعجب کردم.. -چیییی بابام اونجااااان... -اره عزیزم نترس چیزی نیست که... +خب منم میام... دستپاچه شد... -نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه.. +سبحان چیزی شده؟! نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟! فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز... خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد.. احساس میکردم خبرایی در راهه.. سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره.. اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه... هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر... جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭ 💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕داستانی زیبا () ◾️قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. 🔅روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه. 👤پائولو_کوئلیو: 🔴مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. چیزی که شما آنرا می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر و است. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
این داستان طولانیه ولی واقعی و آموزنده هست !!!! حتما در خانه به صورت بلند بخوانید تا هنه اعضای خانواده بشنوند 👌👌👌👌 🔻من دختری بودم که شب ها رویاهای زیادی می دیدم و صبح آن را زیر خاک مدفون می کردم .... دنیا را خائنی می دیدم که هیچ وقت از من حمایت نمی کرد ، نقشه هایم را می خواند و لو می داد ... 🔵امتحاناتم تمام شده بود و من چیزی نداشتم که باهاش ذهنم مشغول باشه و دلتنگیام را فراموش کنم .  🔶مامانم  که دید دمق نشستم ، گفت: می خواهی فردا یه مهمونی مفصل بگیرم ؟ جمع مان جمع می شه و خوش می گذره ! حوصله ات هم سر جایش میاد " ناراحت شدم.  غرغر کردم که: می گم حوصله ام سر رفته، آن وقت شما می خواهید مهمان بازی کنید؟»  بابا، از آن یکی اتاق، صدای فریاد مرا که شنید، آمد و گفت: عجب دوره زمانه ای شده ها! توی جوانی، سر ما درد می کرد برای دور هم جمع شدن و خاطره تعریف کردن و بازی های دسته جمعی. معلوم نیست شما جوان ها چتان شده!؟» 🔴حوصله حرف های تکراری پدر و مادرم را نداشتم؛ از خانه زدم بیرون ؛ نمی فهمیدم چند قدم برداشتم ؛ رسیدم در کافی نت مجید آقا ؛ کافی نت شلوغ بود و همان یک دستگاهی که مجید آقا همیشه برای من نگه می داشت ، منتظر من بود ، طبق معمول تا رسیدم پای کامپوتر نفسش را گرفتم و رفتم توی چت روم تا ببینم کدام یک از بچه ها آن لاین هستند. 🔵رضا ، احمد ، حسن و ....زیاد برام مهم نبودند؛ تااینکه همان دوست همیشگیم را که همیشه منتظر آن لاین شدنش بودم ، دیدم ؛ " افشین" !  🔻 با اینکه موقع ناهار بود و دایما به مادرم که نگران برگشتن به خونه بود رد تماس می زدم با دوست جنتلمنی که پیدا کرده بودم سرگرم شدم ....هنوز خودش را بعد یک ماه ندیده بودم ولی دوستی هایمان هر روز در باز و بسته شدن صفحاتی در صفحه ای که تمام دلخوشیم شده بود محکم و محکم تر می شد .  🔴پسری ظاهرا آرام و مظلوم با چشمهای قهوه ای و عینك بدون فریم.  اولین بار که عکس او را در صفحه فیس بوکم دیدم برای دیدن مرد رویاهایم سر از پا نمی شناختم ، ولی با خودم گفتم بذار بیش تر بشناسمش .  افشین که نام اصلی اش "سیامک " بود خودش را استاد یکی از دانشگاه های معتبر معرفی کرده و می گفت پسری پولدار و صاحب یک مرکز تجاری است .  🔵‹‹ما بیشتر از درس و كار و زندگی روزمره حرف میزدیم. او هم خیلی صبور بود. كمتر شكایت از چیزی میكرد یا عصبانی میشد. فقط میدانم از نیش پشه خیلی عصبانی میشد! از پارتی بازی هم نفرت داشت. میخواست آدمها را با لیاقتشان بشناسند و هر كس در جایگاه خودش باشد. وقتی اینجوری نمیشد غصه میخورد،اما اصلا افسرده نبود. مادرش را خیلی دوست داشت...و به من بسیار ابراز علاقه می کرد .... ♨آن واقعه عجیب روز روشن اتفاق افتاد بالاخره روز بر آورده شدن آرزوهایم فرا رسید سر از پا نمی شناختم محل قرارمان خانه افشین تو ظفر بود ....  وقتی آن پسر را دیدم ، جا خوردم  از تعجب داشتم سکته می کردم ؛ 🔻پرسیدم شما افشین هستید؟ گفت : آره؛ گفتم اما اصلا شبیه عکستون نیستید ؛ 🔴جواب داد آدم ها نباید دل به حرف ها و صورت ها ببندند ، دنیا پر از دروغ ؛ آدم ها با همین دروغ هاشون در کنار هم به قول خودشان زندگی مسالمت آمیز می کنند .  🔶یه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکید .... چشمم را از روی نفرت انداختم پایین و نگامو دوختم به سرامیک های کثیف کف اتاق .... چقدر کثیف بودن  ... درست عین دل بعضی از آدما . 🔻او با نگاه  هوس بازش به من نزدیک شد و خواست نیت بی شرمانش عملی کنه ؛ با این كار مخالفت كردم و خواستم با دادو فریاد کمک بگیرم اما او با چاقویی که در دست داشت من را تهدید كرد؛ 🔵هیچ‌كس به غیراز ما دو نفر در آن خانه نبود و صدای كمك‌خواهی‌ام به جایی نمی‌رسید برای همین شروع به گریه و التماس كردم و از او خواستم اندکی صبر کند و قول دادم ........ 🔴افشین  رفت سمت پنجره های قدی و بزرگ که در انتهای سالن بود ؛ پرده های طلایی - سفید رنگ اونو پوشونده بود ؛پرده ها رو زد کنار ، ÷نجره را باز کرد و به کارگرا که داشتن کار میکردن نگاه کرد 🔴ناگهان پنجره باز اتاق توجهم را جلب کرد ، یک دفعه به ذهنم رسید ؛ این دفعه برای اولین بار بخت با من یار شد با سرعت تمام دستهایم را به کمر افشین فشار دادم او هول شده بود ، نتوانست خودش را نجات دهد.  با دیدن پیکر خون آلود افشین ،من هم بین همهمه آدم ها گم شدم .  🔻بهوش که آمدم ؛ دستبند روزگار را روی دستام حس کردم و نگاهم بی اختیار به پلیسی که کنارم ایستاده بود گره خورد .... حالا نمی دانم بی گناهم یاگنهکار  .....  🔻اول فکر کردم یه خواب ولی وقتی قطره اشکی را که روی صورتم سر می خورد حس کردم متوجه شدم نه بیدارم . حالا من موندم پشت پرده سرنوشت و روزگار خاکستری ام که نمی دانم چطور باید سپری کنم ...... دوستی های مجازی بسیار خطر ناک هستند و باید مراقب اینگونه از روابط بود 👌👌 🆔 http://eitaa.com/joinchat
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم _مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود... اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت: _زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم... _خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم. _جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم _نه... _حرف دارم باید می اومدم خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه _چی رو نمی تونی؟ _همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای! سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت: _نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟ اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم: _متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم! کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید: _اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟ بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم. _معلوم میشه... حالا که شده و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید: _خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟ نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم: _چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد! انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش. _ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی. چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم: _ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت: _یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟! _من فقط مثال زدم... نفس عمیقی کشید و گفت: _من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون... نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل. دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست: _لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟ _چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم. به ضرب بلند شد و گفت: _خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده... انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم: _من فکرامو کردم پسرعمو منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه: _ما به درد هم نمی خوریم! باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار _اما من... _تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته... فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو... بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده... اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه. و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼