.
🌱 باران رحمت
امام صادق علیه السلام از پدرش از جدّش روایت میکند: اهل کوفه خدمت امیر المؤمنین علیه السلام آمدند و از خشکسالی و نیامدن باران شکایت کردند و عرضه داشتند: برای ما از خدا درخواست باران کن.
امیر المؤمنین علی علیه السلام به حضرت حسین علیه السلام فرمود: از خدا درخواست باران کن.
امام حسین علیه السلام حمد و ثنای حق را به جا آورد و بر پیامبر درود فرستاد و به پیشگاه حق عرضه داشت: ای عطا کننده خیرات و نازل کننده برکات، آب فراوان بر ما ببار و باران بسیار و وسیع و خوشگوار و باعظمت که بندگانت را از ناتوانی برهاند و سرزمینهای مرده را زنده کند به ما عطا فرما. آمین رب العالمین.
چون از دعایش فراغت یافت ناگهان باران فراوانی بارید تا جایی که عربی از بعضی از نواحی کوفه آمد و گفت: درهها و تپهها را از فراوانی آب چنان دیدم که بخشی از آب در بخشی دیگر موج میزد.
📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص۱۸۷
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 صحیفه کامله
مولی محمد تقی مجلسی رحمه الله پدر علامه محمد باقر مجلسی رحمه الله میگوید:
من در نوجوانی طالب رضایت خداوند بودم و سعی در طلب رضایت او داشتم و از یاد خدا آرام و قرار نداشتم، تا اینکه بین خواب و بیداری، حضرت صاحب الزمان علیه السّلام را دیدم که که در مسجد جامع قدیم اصفهان، نزدیک دربی که الآن محل درس من است ایستاده بود!
من به حضرت سلام کردم و خواستم پایش را ببوسم! حضرت به من اجازه نداد و مرا گرفت. من دست مبارکش را بوسیدم و مسائلی را که برایم مشکل بود، از ایشان پرسیدم!
از جمله اینکه من در نمازم وسواس داشتم و با خود میاندیشدم که این نماز، نمازی نیست که از من خواسته شده و من مشغول قضا کردن آنها بودم و نمی توانستم نماز شب بخوانم،
و از شیخ بهایی پرسیده بودم و فرموده بود: نماز ظهر و عصر و مغرب و را به قصد نماز شب بخوان و من چنین میکردم! پس از حضرت حجت علیه السّلام پرسیدم آیا نماز شب را بخوانم یا به همین ترتیب که قضا میکنم از نماز شبم، کفایت میکند؟
فرمود: نماز شب را بخوان و کاری را که میکردی ادامه مده، و مسائل دیگری که در ذهنم نمانده است.
سپس عرض کردم: مولای من! من نمی توانم همیشه به خدمتت برسم؛ نوشته ای به من بده تا دائما به آن عمل کنم.
فرمود: به خاطر تو کتابی به مولی محمد تاج دادم، که من در خواب او را میشناختم. فرمود: برو و کتاب را از او بگیر.
من از در مسجد که مقابل حضرت بود، به سمت درب خربزه خانه که محله ای در اصفهان بود رفتم. وقتی به آن شخص رسیدم مرا دید و پرسید: تو را صاحب الزمان علیه السّلام به نزد من فرستاده؟
گفتم: بله! از جیب خود کتابی قدیمی خارج کرد و به من داد. وقتی آن را گشودم، دیدم کتاب دعاست. آن را بوسیدم و بر دیده نهادم و از نزد او به سمت حضرت صاحب علیه السّلام رفتم که بیدار شدم و دیدم کتابی با من نیست!
شروع به تضرع و گریه و گفتگو به خاطر از دست دادن آن کتاب کردم تا فجر طالع شد. وقتی از نماز و تعقیب فارغ شدم، در ذهنم این بود که مولانا محمد همان شیخ بهایی است و نامیدن او به تاج، به خاطر شهرت او به این نام در بین علما بود.
وقتی به مدرسه اش آمدم که کنار مسجد جامع بود، دیدم مشغول مقابله آن کتاب است! قاری آن سید صالح جرفادقانیّ بود. ساعتی نشستم تا از آن فارغ شد و ظاهرا بحث در سند صحیفه بود، ولی به خاطر اندوهی که داشتم، کلام آنان را نفهمیدم.
پس گریستم و به سمت شیخ رفتم و رؤیایم را برایش گفتم و برای از دست رفتن کتاب گریه کردم. شیخ گفت: بر تو بشارت باد به علوم الهیه و معرفت یقینی و جمیع علومی که طلب میکنی.
من دلم آرام نگرفت و با حال گریه و تفکر خارج شدم، تا اینکه به فکرم افتاد به سمتی که در خواب به آن سمت رفته بودم بروم!
وقتی به خربزه خانه رسیدم، مرد صالحی را دیدم که نامش آغا حسن بود و او را تاج لقب میدادند. وقتی به او رسیدم و سلام کردم،
گفت: فلانی! من کتب وقفی دارم و هر کس از طلاب آن را از من میگیرد به شروط وقف عمل نمی کند و تو به آن عمل میکنی. و گفت: به این کتب نگاه کن و هر کدام را که میخواهی بگیر!
من با او به کتابخانه اش رفتم و اولین کتابی که من داد، همان کتابی بود که در خواب دیده بودم. من شروع به گریه کردم و گفتم: همین کتاب مرا بس است و یادم نیست ماجرای خوابم را به او گفتم یا نه!
بعد به نزد شیخ بهایی آمدم و شروع به مقابله نسخه ای که جد پدر شیخ نوشته بود با نسخه شهید کردم. شهید نسخه اش را از نسخه عمیدالرؤساء و ابن سکون گرفته بود و نسخه ای که حضرت صاحب علیه السّلام به من دادند، از خط شهید بود و این نسخه کاملا با نسخه حضرت موافق بود، حتی در حواشی آن هم موافقت بود.
وقتی من از مقابله فارغ شدم، مردم نیز نزد من شروع به مقابله کردند و به برکت حضرت حجت علیه السّلام، صحیفه کامله در همه شهرها مثل خورشیدی در هر خانه ای میدرخشد.
مخصوصا در اصفهان که مردم در آنجا صحیفههای متعددی دارند و اکثرشان صلحا و اهل دعایند و بسیاری از آنان مستجاب الدعوة هستند.
و این آثار معجزه صاحب الامر علیه السّلام است و علومی که خدا به سبب این صحیفه به من عطا فرمود، به شمارش نمی آید. و علامه مجلسی این صحیفه را در اجازات بحار مختصرا نقل فرموده است.
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۷۸
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ شمش طلا و معجزه امام صادق (ع)
گروهی از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند:
- خزانههای زمین و کلیدهایش در نزد ماست، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنجها در خود پنهان داشته، بیرون خواهد ریخت!
بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند. زمین شکافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت، بیرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شکاف زمین بنگرید!
اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید میدرخشیدند.
یکی از اصحاب ایشان عرض کرد:
- یا بن رسول الله! خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال دنیا عطا کرده، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است. ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت!
📔 بحار الأنوار: ج۱۰۴، ص۳۷
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 لَيلةُ الجِنّ
عبد اللّه بن مسعود نقل میکند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا در لَيلةُ الجِنّ (۱)، به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و فرمود : «از اين جا جلوتر نيا».
سپس به شتاب از كوه ها بالا رفت و ديدم كه مردانى از قلّه كوه ها بر او فرود مى آيند، تا آن جا كه ميان من و او حايل شدند.
پس شمشير از نيام بركشيدم و (با خود) گفتم: شمشير مى زنم تا پيامبر خدا را نجات دهم، كه فرموده اش يادم آمد : «حركت مكن تا نزدت آيم».
در همين حال بودم تا آن كه سپيده دميد و پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و من ايستاده بودم. گفت : «پيوسته اين گونه بوده اى؟»
گفتم : اگر يك ماه هم مى ماندى، حركت نمى كردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مى خواستم انجام دهم، برايش گفتم. فرمود : «اگر حركت مى كردى، همديگر را تا قيامت نمى ديديم».
سپس انگشتانش را در ميان انگشتانم كرد و فرمود : «به من وعده داده شده است كه جنّ و اِنس، به من ايمان مى آورند. انسان ها ايمان آورده اند و جنّيان را هم كه ديدى».
و فرمود : «گمان مى كنم كه مرگم نزديك است». گفتم : اى پيامبر خدا! آيا ابو بكر را جانشين خود نمى كنى؟ از من رو گردانْد. فهميدم كه با او موافق نيست. گفتم : اى پيامبر خدا! آيا عمر را جانشين خود نمى سازى؟ باز از من رو گردانْد و فهميدم كه با او هم موافق نيست.
گفتم : اى پيامبر خدا! آيا على (علیه السلام) را جانشين خود نمى كنى؟ گفت : «همان است. سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، اگر با او بيعت كنيد و از او فرمان بَريد، همه شما را به بهشت ، وارد مى كنم».
-----------------------------------------------
(۱): يكى از شب ها در ماه هاى پايانىِ عمر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب، نمايندگانى از جنّيان، براى اسلام آوردن، به حضور آن حضرت رسيدند.
📔 المعجم الكبير: ج۱۰، ص۶۷
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
✨
عيد است و جهان روضۀ رضوان حسين است
از عرش الی فرش، گلستان حسين است
با گريۀ شوق نبی و حيدر و زهرا
چشم همگان بر لب خندان حسين است
تنها نه به سويش شده فطرس متوسّل
خلق دو جهان دست به دامان حسين است
.
.
.
مـیـلـاد سیّد شهيدان و سـرور
و سالار شيعيان و دلباختگان
شـهيد غـريب، عـطشان نـينوا
حـضرت ابـا عبداللَّه الحـسين
عليهالسّلام بر همه شیعیان
تبریک و تهنیت باد ...
❣️
#میلاد_امام_حسین
🔰 @DastanShia
.
💐 پاداش دسته گل اهدایی
یکی از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید، سلام کرد و دسته گلی تقدیم آن حضرت نمود.
حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم.
انس که ناظر این برخورد انسانی بود، از آن حضرت با شگفتی پرسید:
چگونه در مقابل یک دسته گل بیارزش او را آزاد کردی؟! (چون ارزش مادی یک کنیز به صدها دینار طلا میرسید.)
حضرت علیه السلام با تبسمی که حاکی از رضایت خاطر بود فرمود: خداوند اینگونه ما را ادب کرده، چون در قرآن کریم میفرماید:
«اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها او ردوها»: اگر کسی به شما نیکی کرد او را نیکی و رفتار شایسته تری پاسخ دهید.
و من فکر کردم، از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش کنم.
📔 بحار: ج۴۴، ص۱۹۴
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia