eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
58 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 هشام و فرزدق هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت‌ خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد. مردم همه یکنوع‌ جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به‌ زبان داشتند ، یکنوع عمل می‌کردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی‌توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند . افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند ، در مقابل ابهت وعظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می‌رسیدند . هشام هر چه کرد خود را به حجر الاسود برساند ، و طبق آداب حج ، آن را لمس کند ، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد . ناچار برگشت ، و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند او از بالای آن کرسی ، به تماشای‌ جمعیت پرداخت . شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند . در این میان ، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران . او نیز مانند همه‌ یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره‌اش‌ نمودار بود . اول رفت و به دور کعبه طواف کرد . بعد با قیافه‌ای آرام و قدمهایی مطمئن ، به طرف حجر الاسود آمد . جمعیت با همه ازدحامی که بود ، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند ، و او خود را به حجر الاسود نزدیک‌ ساخت . شامیان که این منظره را دیدند ، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت‌ عهد با آن اهمیت موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند ، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند . یکی از آنها از خود هشام پرسید : این شخص کیست‌ ؟ هشام با آنکه کاملا می‌شناخت که این شخص ، علی بن الحسین زین‌ العابدين (علیه السلام) است ، خود را به ناشناسی زد و گفت : نمی‌شناسم. در این هنگام چه کسی بود ، از ترس هشام که از شمشیرش خون می‌چکید ، جرأت به خود داده او را معرفی کند ؟! ولی در همین وقت ، همام بن غالب‌ معروف به فرزدق ، شاعر زبردست و توانای عرب ، با آنکه به واسطه‌ کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر می‌بایست حرمت و حشمت‌ هشام را حفظ کند ، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که‌ فورا گفت : لکن من او را می‌شناسم؛ و به معرفی ساده قناعت نکرد ، برروی بلندی ایستاده قصیده‌ای که از شاهکارهای ادبیات عرب است ، و فقط در مواقع حساس پر از هیجان ، که روح شاعر مثل دریا موج بزند می‌تواند چنان سخنی ابداع شود، بالبدیهه سرود و انشاء کرد . در ضمن اشعارش چنین گفت : این شخص کسی است که تمام سنگریزه‌های سرزمین بطحا او را می‌شناسند ، این کعبه او را می‌شناسد ، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می‌شناسند. این فرزند بهترین بندگان خداست ، این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه‌ مشهور. این که تو می‌گویی او را نمی‌شناسم ، زیانی به او نمی‌رساند ، اگر تو یک نفر ، فرضاً ، نشناسی ، عرب و عجم او را می‌شناسند. هشام از شنیدن این قصیده ، و این منطق ، و این بیان ، از خشم و غضب‌ آتش گرفت ، و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند ، و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند . ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت‌ در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود - نداد ، نه به قطع حقوق و مستمری‌ اهمیت داد و نه به زندانی شدن . و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی‌کرد . علی بن الحسین علیه‌السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه در آمدش بسته شده‌ بود - به زندان فرستاد . فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت : من آن‌ قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان ، و برای خدا انشاء کردم ، و میل‌ ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم . بار دوم علی بن الحسین علیه السلام ، آن‌ پول را برای فرزدق فرستاد ، و پیغام داد به او که : خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است ، و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک‌ خواهد داد ، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی‌رساند. فرزدق کمک امام را پذیرفت. 📔 بحار الأنوار: ج١١، ص٣۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ ای اهل دعا! روح دعا باد مبارك در ديده تجلای خدا باد مبارك اين عيد مبارك، به شما باد مبارك لبخند امام شهدا باد مبارك جان در بدن عالم ايجاد مبارك آمد به جهان حضرت سجاد، مبارك . . . ولادت پر نور و سرور 🌸حضرت سجّاد🌸 عليه السلام بـر هـمه شـیـعـیان مـبـارک‌ بـاد ❣️ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍂 جذامی‌ها در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود . مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری‌ می‌کردند . این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسما از بیماری خود رنج‌ می‌بردند ، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج می‌کشیدند، و چون می‌دیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می‌کردند . یک‌ روز ، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا می‌خوردند ، امام علی بن الحسین زین‌ العابدين عليه‌السلام از آنجا عبور کرد . آنها امام را به سر سفره خودت دعوت کردند . امام عليه‌السلام معذرت خواست و فرمود : من روزه دارم ، اگر روزه نمی‌داشتم پایین می‌آمد . از شما تقاضا می‌کنم فلان روز مهمان من باشید. این سخن را فرمود و رفت . امام عليه‌السلام در خانه دستور داد ، غذایی بسیار عالی و مطبوع پختند . مهمانان‌ طبق وعده قبلی حاضر شدند . سفره‌ای محترمانه برایشان گسترده شد . آنها غذای خود را خوردند ، و امام عليه‌السلام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد. 📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴۵٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 میش و بره ابو بصیر از مردی نقل کرد که گفت: با حضرت زین العابدین علیه السلام به جانب مکه رهسپار شدیم. همین که از ابواء (یکی از دهستانهای مدینه است که قبر مادر پیغمبر صلی الله علیه و آله حضرت آمنه در آنجا است) کوچ کردیم و آن جناب سوار بود و من پیاده! به گله گوسفندی رسیدیم که یک میش از گله عقب مانده بود که صدایی همراه با التماس و وحشت می‌کرد. متوجه شدیم که بره او نیز صدا می‌کند و در طلب مادر است. همین که بره از جای حرکت می‌کند، صدای میش بلند می‌شود و بره از پی صدا می‌رود. امام علیه السلام فرمود: می‌دانی میش چه می‌گوید؟ گفتم: نه به خدا نمی دانم! فرمود: می‌گوید: خودت را به گله برسان. چون خواهرش سال قبل در همین محل از گله عقب ماند و گرگ او را خورد. 📔 بصائر الدرجات: ص۳۴۷ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 گواهی حجر الأسود ابو خالد کابلی می‌گوید: محمد بن حنفیه پس از شهادت امام حسین علیه السلام و بازگشت حضرت زین العابدین علیه السلام به مدینه مرا فرا خواند. ما در آن روز در مکه بودیم. به من گفت: به زین العابدین علیه السلام بگو: من بزرگترین فرزند امیر المؤمنین علیه السلام بعد از برادرانم امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستم و به این مقام شایسته ترم! شایسته است امر امامت را به من واگذاری، در صورتی که مایل باشی، یک نفر را حاکم قرار می‌دهم بین ما قضاوت کند. من پیغام محمد را به حضرت رسانیدم. فرمود: به عمویم بگو: از خدا بترس و ادعای مقامی که خدا برای تو قرار نداده نکن! در صورتی که اصرار داشته باشی، حجر الاسود بین من و تو قضاوت نماید. جواب هر کدام را که داد، او امام است. من جواب را به محمد بن حنفیه رساندم، محمد پذیرفت؛ ابو خالد گفت: من هم در خدمت آنها بودم و با هم کنار حجر الاسود رفتیم و حضرت زین العابدین علیه السلام فرمود: عمو! پیش برو، تو از من بزرگتری! از حجر بر خود گواهی طلب! محمد بن حنفیه پیش رفت و دو رکعت نماز خواند و از حجر الاسود خواست که در صورتی که امام است، گواهی دهد؛ ولی حجر جوابی نداد. آنگاه حضرت علی بن الحسین علیهما السلام از جای حرکت کرد و دو رکعت نماز خواند و پس از نماز فرمود: ای سنگی که تو را خداوند برای کسانی که به زیارت خانه اش بیایند گواه قرار داده! اگر می‌دانی من صاحب مقام امامت هستم و پیشوای لازم الاطاعه می‌باشم، گواهی کن تا عمویم بفهمد که در امامت حقی ندارد. خداوند سنگ را به سخن در آورد و به زبان عربی فصیح گفت: یا محمد بن علی! امامت متعلق به زین العابدین علیه السلام است. او امام است. پیروی از او بر تو و جمیع مردم واجب است. محمد بن حنفیه پاهای حضرت زین العابدین علیه السلام را بوسیده و گفت: تو امام هستی. گفته شده که محمد بن حنفیه این کار را کرد تا مردم از شک در آیند. در روایت دیگری دارد: خداوند حجر را به زبان آورد و گفت: یا محمد بن علی! علی بن الحسین حجت خدا بر تو و تمامی کسانی است که در زمین و آسمان هستند و طاعت او واجب است. از او حرف بشنو و اطاعت کن. محمد گفت: شنیدم و اطاعت کردم ای حجت خدا در زمین و آسمانش! 📔 الخرائج و الجرائح: ص۱۹۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ درمان جن زدگی ابو الصباح کنانی می‌گوید: از حضرت باقر علیه السلام شنیدم که فرمود: ابو خالد کابلی مدتی خدمتکار علی بن الحسین علیهما السلام بود، به حضرت عرض کرد: خیلی مشتاق دیدار مادرم هستم و از ایشان اجازه گرفت که به دیدن مادرش برود! امام زین العابدین به او فرمود: فردا مردی از شام خواهد آمد که بسیار با شخصیت و ثروتمند و صاحب مقام است، دخترش به همراه اوست و مبتلا به جن زدگی است. او به دنبال شخصی است که دخترش را معالجه کند و حاضر است تمام ثروتش را در قبال معالجه دخترش بدهد. وقتی آمد، تو از همه جلوتر برو پیش او و بگو، من به ده هزار سکه نقره دختر تو را معالجه می‌کنم؛ او سخن تو را می‌پذیرد و در پرداخت مضایقه ای ندارد! فردا صبح مرد شامی آمد و دختری داشت که به دنبال مداوای او بود. ابو خالد گفت: من با ده هزار درهم دخترت را معالجه می‌کنم؛ اگر پول را پرداخت کردی، من تعهد می‌کنم دیگر مبتلا نشود، پدر دختر پذیرفت. امام زین العابدین علیه السلام به ابو خالد فرمود: او به تو خیانت خواهد کرد! ابوخالد گفت: من از او تعهد گرفته ام. فرمود: برو در گوش چپ دختر بگو: ای خبیث! علی بن الحسین (علیهما السلام) می‌فرماید این دختر را رها کن و پیش او بر نگرد. ابوخالد همان کار را کرد. او رفت و دختر از جنون آسوده شد؛ ابوخالد پول را خواست ولی آن مرد از پرداخت خودداری کرد. ابو خالد خدمت زین العابدین علیه السلام رسیده و جریان را عرض کرد؛ فرمود: به تو نگفتم این مرد خیانت می‌کند؟ ولی دخترک باز مریض خواهد شد. این مرتبه وقتی آمد، بگو چون وفا نکردی باز مریض شد. اگر آن ده هزار درهم را در دست علی بن الحسین علیهما السلام بگذاری، من او را معالجه می‌کنم که دیگر مریض نشود. آن مرد پول را به دست حضرت داد. ابو خالد پیش دختر رفته و در گوش چپ او گفت: ای خبیث! علی بن الحسین (علیهما السلام) می‌گوید این دختر را رها کن! اگر مزاحم شوی، تو را با آتش برافروخته الهی که دل‌ها(ی ناپاک کافران) را می‌سوزاند آتش می‌زنم. جن او را رها ساخت و دختر از جنون آسوده گردید و دیگر بیماریش بازگشت نکرد. ابو خالد پول را دریافت کرده و برای رفتن پیش مادرش از امام اجازه گرفت و با همان پول روانه شد. 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۲۸۶ 🔰 @DastanShia