eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
60 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 میش و بره ابو بصیر از مردی نقل کرد که گفت: با حضرت زین العابدین علیه السلام به جانب مکه رهسپار شدیم. همین که از ابواء (یکی از دهستانهای مدینه است که قبر مادر پیغمبر صلی الله علیه و آله حضرت آمنه در آنجا است) کوچ کردیم و آن جناب سوار بود و من پیاده! به گله گوسفندی رسیدیم که یک میش از گله عقب مانده بود که صدایی همراه با التماس و وحشت می‌کرد. متوجه شدیم که بره او نیز صدا می‌کند و در طلب مادر است. همین که بره از جای حرکت می‌کند، صدای میش بلند می‌شود و بره از پی صدا می‌رود. امام علیه السلام فرمود: می‌دانی میش چه می‌گوید؟ گفتم: نه به خدا نمی دانم! فرمود: می‌گوید: خودت را به گله برسان. چون خواهرش سال قبل در همین محل از گله عقب ماند و گرگ او را خورد. 📔 بصائر الدرجات: ص۳۴۷ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 گواهی حجر الأسود ابو خالد کابلی می‌گوید: محمد بن حنفیه پس از شهادت امام حسین علیه السلام و بازگشت حضرت زین العابدین علیه السلام به مدینه مرا فرا خواند. ما در آن روز در مکه بودیم. به من گفت: به زین العابدین علیه السلام بگو: من بزرگترین فرزند امیر المؤمنین علیه السلام بعد از برادرانم امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستم و به این مقام شایسته ترم! شایسته است امر امامت را به من واگذاری، در صورتی که مایل باشی، یک نفر را حاکم قرار می‌دهم بین ما قضاوت کند. من پیغام محمد را به حضرت رسانیدم. فرمود: به عمویم بگو: از خدا بترس و ادعای مقامی که خدا برای تو قرار نداده نکن! در صورتی که اصرار داشته باشی، حجر الاسود بین من و تو قضاوت نماید. جواب هر کدام را که داد، او امام است. من جواب را به محمد بن حنفیه رساندم، محمد پذیرفت؛ ابو خالد گفت: من هم در خدمت آنها بودم و با هم کنار حجر الاسود رفتیم و حضرت زین العابدین علیه السلام فرمود: عمو! پیش برو، تو از من بزرگتری! از حجر بر خود گواهی طلب! محمد بن حنفیه پیش رفت و دو رکعت نماز خواند و از حجر الاسود خواست که در صورتی که امام است، گواهی دهد؛ ولی حجر جوابی نداد. آنگاه حضرت علی بن الحسین علیهما السلام از جای حرکت کرد و دو رکعت نماز خواند و پس از نماز فرمود: ای سنگی که تو را خداوند برای کسانی که به زیارت خانه اش بیایند گواه قرار داده! اگر می‌دانی من صاحب مقام امامت هستم و پیشوای لازم الاطاعه می‌باشم، گواهی کن تا عمویم بفهمد که در امامت حقی ندارد. خداوند سنگ را به سخن در آورد و به زبان عربی فصیح گفت: یا محمد بن علی! امامت متعلق به زین العابدین علیه السلام است. او امام است. پیروی از او بر تو و جمیع مردم واجب است. محمد بن حنفیه پاهای حضرت زین العابدین علیه السلام را بوسیده و گفت: تو امام هستی. گفته شده که محمد بن حنفیه این کار را کرد تا مردم از شک در آیند. در روایت دیگری دارد: خداوند حجر را به زبان آورد و گفت: یا محمد بن علی! علی بن الحسین حجت خدا بر تو و تمامی کسانی است که در زمین و آسمان هستند و طاعت او واجب است. از او حرف بشنو و اطاعت کن. محمد گفت: شنیدم و اطاعت کردم ای حجت خدا در زمین و آسمانش! 📔 الخرائج و الجرائح: ص۱۹۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ درمان جن زدگی ابو الصباح کنانی می‌گوید: از حضرت باقر علیه السلام شنیدم که فرمود: ابو خالد کابلی مدتی خدمتکار علی بن الحسین علیهما السلام بود، به حضرت عرض کرد: خیلی مشتاق دیدار مادرم هستم و از ایشان اجازه گرفت که به دیدن مادرش برود! امام زین العابدین به او فرمود: فردا مردی از شام خواهد آمد که بسیار با شخصیت و ثروتمند و صاحب مقام است، دخترش به همراه اوست و مبتلا به جن زدگی است. او به دنبال شخصی است که دخترش را معالجه کند و حاضر است تمام ثروتش را در قبال معالجه دخترش بدهد. وقتی آمد، تو از همه جلوتر برو پیش او و بگو، من به ده هزار سکه نقره دختر تو را معالجه می‌کنم؛ او سخن تو را می‌پذیرد و در پرداخت مضایقه ای ندارد! فردا صبح مرد شامی آمد و دختری داشت که به دنبال مداوای او بود. ابو خالد گفت: من با ده هزار درهم دخترت را معالجه می‌کنم؛ اگر پول را پرداخت کردی، من تعهد می‌کنم دیگر مبتلا نشود، پدر دختر پذیرفت. امام زین العابدین علیه السلام به ابو خالد فرمود: او به تو خیانت خواهد کرد! ابوخالد گفت: من از او تعهد گرفته ام. فرمود: برو در گوش چپ دختر بگو: ای خبیث! علی بن الحسین (علیهما السلام) می‌فرماید این دختر را رها کن و پیش او بر نگرد. ابوخالد همان کار را کرد. او رفت و دختر از جنون آسوده شد؛ ابوخالد پول را خواست ولی آن مرد از پرداخت خودداری کرد. ابو خالد خدمت زین العابدین علیه السلام رسیده و جریان را عرض کرد؛ فرمود: به تو نگفتم این مرد خیانت می‌کند؟ ولی دخترک باز مریض خواهد شد. این مرتبه وقتی آمد، بگو چون وفا نکردی باز مریض شد. اگر آن ده هزار درهم را در دست علی بن الحسین علیهما السلام بگذاری، من او را معالجه می‌کنم که دیگر مریض نشود. آن مرد پول را به دست حضرت داد. ابو خالد پیش دختر رفته و در گوش چپ او گفت: ای خبیث! علی بن الحسین (علیهما السلام) می‌گوید این دختر را رها کن! اگر مزاحم شوی، تو را با آتش برافروخته الهی که دل‌ها(ی ناپاک کافران) را می‌سوزاند آتش می‌زنم. جن او را رها ساخت و دختر از جنون آسوده گردید و دیگر بیماریش بازگشت نکرد. ابو خالد پول را دریافت کرده و برای رفتن پیش مادرش از امام اجازه گرفت و با همان پول روانه شد. 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۲۸۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ غرق در عبادت حضرت زین العابدین علیه السلام مشغول نماز بود. فرزندش به نام محمد (باقر علیه السلام) که طفل کوچکی بود، کنار چاه عمیقی که در منزل بود و در چاه افتاد. مادرش او را دید و فریاد کشید و خود را به کنار چاه رسانید. مضطرب و ناراحت کمک می‌طلبید و می‌گفت یا ابن رسول الله! پسرت محمد (علیه السلام) در چاه غرق شد. امام علیه السلام با اینکه صدای بچه را از چاه می‌شنید از نماز دست برنمی داشت. مدتی طول کشید. مادر بچه به واسطه علاقه ای که به فرزند داشت گفت: چقدر دل شما اولاد پیغمبر صلی الله علیه و آله سنگین است! امام علیه السلام نماز خود را تمام و کامل خواند، آنگاه به طرف همسر خود آمد و کنار چاه نشست. دست درون چاه برد، با اینکه ریسمانی بلند به قعر چاه می‌رسید؛ فرزند خود محمد (علیه السلام) را بیرون آورد در حالی که بازی و خنده می‌کرد و از آب چاه بدن و جامه اش تر نشده بود، فرمود: بگیر ای کسی که یقینت به خدا کم است؛ مادر به خاطر سلامتی فرزند لبخندی زد ولی به واسطه اینکه امام علیه السلام فرموده بود، یقین تو کم است گریه نمود. امام علیه السلام فرمود: امروز سرزنشی بر تو نیست؛ تو می‌دانی که من در مقابل خدایی جبار قرار دارم که هر گاه رو از او بردارم، ممکن است صورت از من برگرداند! دیگر چه کسی می‌تواند بر من رحم کند؟ 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۲۷۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 پدید آمدن چشمه آب حضرت آیت اللّٰه العظمی حاج سید عبد الهادی شیرازی که از مراجع بزرگ شیعه و عارفی وارسته و سالکی ریاضت کشیده بود، کرامتی عجیب دارد که مرحوم آیت اللّٰه حاج شیخ غلامرضا یزدی معروف به فقیه خراسانی نقل کرده است. او می‌گوید: با گروهی از علما در معیت آیت اللّٰه شیرازی از نجف به سوی کربلا می‌رفتیم، در میان راه به شدّت تشنه شدیم به صورتی که راه رفتن برایمان بسیار مشکل شد. آن مرد الهی و دارنده دم عیسوی فرمود: بیایید پشت این تپه تا به شما آب بدهم. همه ما به پشت تپه رفتیم و دیدیم چشمه آبی فوران می‌کند، همه آب خوردیم و تجدید وضو کردیم و لُنگ‌ها و چپیه‌های خود را خیس کرده به روی سر انداختیم و پس از رفع خستگی به راه افتادیم، ولی من ناگهان متوجه شدم که در مسیر نجف به کربلا آب نبوده، لذا به پشت تپه برگشتم و دیدم چشمه آبی وجود ندارد. شیخ می‌گوید: لنگ خیس روی سر من بود ولی از چشمه آب خبری نبود!! 📔 عبرت آموز (حسین انصاریان): ص۷۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 ابوراجح حلی و امام زمان (عج) ابوراجح از شیعیان مخلص شهر حله، سرپرست یکی از حمام‌های عمومی آن شهر بود، بدین جهت، بسیاری از مردم او را می‌شناختند. در آن زمان، فرماندار حله شخصی ناصبی به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند که ابوراجح حمامی از بعضی اصحاب منافق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدگویی می‌کند. فرماندار دستور داد او را آوردند. آن قدر به صورت وی مشت و لگد زدند که دندانهایش کنده شد! و او را با وضع بسیار دلخراشی به عده‌ای از اوباش سپردند. آنها ریسمان بر گردن او کرده و در کوچه و خیابان‌های شهر حله می‌گرداندند! به قدری از بدنش خون رفت و به او صدمه وارد شد که دیگر نمی‌توانست حرکت کند کسی شک نداشت که او می‌میرد. فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند: - او پیرمرد فرتوتی است و به اندازهٔ کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودی می‌میرد، شما از کشتن او صرف نظر کنید! به خاطر اصرار زیاد مردم، فرماندار او را آزاد کرد. اما فردای همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او مشغول نماز است و از هر لحاظ سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته، و زخمهای بدنش خوب شده و هیچ گونه اثری از آن همه زخم نیست! حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند: - چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلا تو را کتک نزدند؟! ابوراجح گفت: - من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نمایم؛ لذا در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت کردم. وقتی که شب کاملا تاریک شد، ناگاه! خانه‌ام نورانی گشت! در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود: - برخیز و برای تأمین معاش خانواده‌ات بیرون برو! خداوند تو را شفا داد! اکنون می‌بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته‌ام. خبر سلامتی و تغییر عجیب وضع و حال او (از پیرمردی ضعیف به فردی سالم و قوی) همه جا پیچید و همگان فهمیدند. فرماندار حله به مأمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وی حاضر کنند. ناگاه! فرماندار مشاهده نمود، قیافهٔ ابوراجح عوض شده و کوچکترین اثری از آنهمه زخمها در صورت و بدنش دیده نمی‌شود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نبود! رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثر شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به «مقام امام (عجل الله تعالی فرجه الشریف)» می‌آمد، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله می‌نشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باشد؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس می‌آمد و با دو زانوی ادب، در آنجا رو به قبله می‌نشست و به مردم حله احترام می‌گذاشت. لغزش‌های ایشان را نادیده می‌گرفت و به نیکوکاران نیکی می‌کرد. در عین حال، عمرش چندان به درازا نپایید. 📔 بحار الأنوار: ج۵٢، ص٧٠ 🔰 @DastanShia